فیلم Okja، جدیدترین ساختهی بونگ جون-هو کرهای یکی از بهترین فیلمهای پاپکورنی امسال و بهترین فیلم اورجینال نتفلیکس است.
بعد از اتمام تماشای «اوکجا» (Okja)، یکی از بهترین فیلمهای ۲۰۱۷ که اگر آب دستتان است باید زمین بگذارید و آن را دریابید، احساسات پرهرجومرج زیادی داشتم. از وحشتی نفسگیر در پردهی آخر فیلم گرفته تا احساس شرمساری از اینکه گوشتخوار هستم. از خندهای رودهبُرکننده از سکانس بعد از تیتراژ فیلم گرفته تا احساس لذتبخش تماشای یک فیلم اولد-اسکولِ درجهیک بعد از مدتها. اما مهمترین و قویترین احساسی که داشتم، احساس تحسین و تشویق بود. نه برای تمام گروه سازندگان فیلم و نه برای بونگ جون-هو برای اضافه کردن یک فیلم فوقالعادهی دیگر به کارنامهی درخشانش. بلکه نتفلیکس را تحسین میکردم که احتمالا بدون آن هیچوقت فیلمی مثل «اوکجا» به واقعیت تبدیل نمیشد. نتفلیکس اگرچه در زمینهی ساخت سریالهای تلویزیونی یکی از غولهای حال حاضر این مدیوم شناخته میشود و تقریبا در هر ژانر و سبکی که فکرش را بکنید یکی-دوتا سریال عالی دارد و روز به روز هم به تعداد آنها میافزاید، اما آنها در زمینهی سرمایهگذاری روی فیلمهای سینمایی تاکنون توفیقی کسب نکرده بودند. هیچوقت کاری نکرده بودند تا آنها را در زمینهی فیلم هم به اندازهی تلویزیون جدی بگیریم. بالاخره از شرکتی که مدام میلیون میلیون دلار روی فیلمهای درپیت آدام سندلر سرمایهگذاری میکند واکنشی غیر از این هم انتظار نمیرود. بنابراین نتفلیکس مدتی بود در زمینهی تولید فیلمهای اورجینال خوب نه همچون یک غریق نجات، بلکه همچون کسی به نظر میرسید که دارد وسط دریاچه برای چند ثانیه بیشتر زنده ماندن دست و پا میزند. اما «اوکجا» همان لحظهی تاریخیای است که نتفلیکس واقعا قدم بزرگی برای سفت کردن جای پایش در این حوزه و گستردهتر کردن مرزهای فعالیتش برمیدارد.
شاید دلیلش به خاطر این است که نتفلیکس بالاخره همان فرمولی که روی سریالهایش اجرا کرده بود را با «اوکجا» روی سیاستهای دپارتمان فیلمسازیاش هم اجرا کرده است. همگی لحظهی انتشار ناگهانی تمامی اپیزودهای فصل اول «خانهی پوشالی» (House of Cards) را به یاد داریم. لحظهای که چهرهی تلویزیون باری دیگر شروع به متحول شدن کرد و نتفلیکس را به عنوان یک بازیکن جدی در کانون توجه قرار داد. تمامش به خاطر اینکه نتفلیکس با «خانهی پوشالی» دست به کاری زد که به ندرت در فضای تلویزیون دیده میشد. در مورد «خانهی پوشالی» با یک پروژهی تمامعیار طرف بودیم. از جذب کارگردانی مثل دیوید فینچر گرفته تا انتخاب بازیگران بزرگی همچون کوین اسپیسی و رابین رایت و البته دست گذاشتن روی موضوع همیشه داغ و بحثبرانگیزی مثل هزارتوی کاخ سفید و سیاست. تمام اینها بهعلاوهی انتشار «یکهو»یی فصل اول باعث شد تا نتفلیکس در یک چشم به هم زدن روی رادار مردم قرار بگیرد. در یک کلام نتفلیکس با این کار چیزی را به مخاطب عرضه کرد که جای دیگری یافت نمیشد. خب، نتفلیکس تاکنون چنین فرمول برندهای را روی فیلمهایش اجرا نکرده بود. منظورم عرضه کردن محتوایی منحصربهفرد است که تماشاگر دلش برایش لک زده است. فیلمهایش یا مثل «اکتشاف» (The Discovery) نسخهی ضعیفتر فیلمها و سریالهای بهتر و اورجینالتر بودند یا مثل «دفترچهی مرگ» (Death Note) تکرار اشتباهات اسفناکِ و اعصابخردکن کمپانیهای هالیوودی. «اوکجا» اما حکم «خانهی پوشالی» فیلمهای نتفلیکس را دارد. فیلم نه تنها از بازیگران جذابی همچون تیلدا سوئینتن و جیک جیلنهال بهره میبرد، بلکه جدیدترین ساختهی بونگ جون-هوی کرهای هم محسوب میشود که یکی از مهمترین کارگردانان موج نوی سینمای کرهی جنوبی و سینمای دنیاست.
اما مهمترین چیزی که «اوکجا» را به فیلم موفقی تبدیل میکند این است که شما تقریبا به سختی میتوانید نمونهای از آن را در سینمای جریان اصلی هالیوود پیدا کنید. هماکنون در دورانی هستیم که سینما به دو جبههی بلاکباسترهای کامیکبوکی بیمغز و فیلمهای مستقل و کمخرج عمیق تقسیم شده است. به سختی میتوان فیلمی پیدا کرد که در عین بلاکباستر بودن، شامل عناصر سینمای هنری هم باشد. در عین بهره بردن از یکعالمه جلوههای دیجیتالی، دارای احساس و عمق تماتیک هم باشد. در عین شکستن شیشهی دلِ تماشاگران و درنوردیدنِ احساساتشان با شخصیتپردازیهای باظرافت، پر از صحنههای اکشنِ جذاب و هیجانانگیز هم باشد که روی انفجارهای بیمعنی و مفهوم تمرکز نمیکنند. از همه مهمتر به ندرت میتوان فیلمی را پیدا کرد که طعم و مزهی متفاوتی داشته باشد. از احساس غیرقابلتوصیفِ غافلگیرکنندهای بهره ببرد و انتظارات تماشاگر را در هم بشکند. فیلمی که وقتی آن را تماشا میکنید میدانید که در حال تماشای چشمانداز یک کارگردان منحصربهفرد هستید. در سینمای جریان اصلی هالیوود، کارگردانان دنبالهروی دستورات تهیهکنندگان و سران استودیوها هستند. در نتیجه با فیلمهایی روبهرو میشویم که همه شبیه به هم هستند. میخواهد فاکس باشد یا برادران وارنر یا مارول. انگار همهی فیلمها توسط یک نفر ساخته شدهاند. فقط باید کریستوفر نولان باشید تا بتوانید بر پروژهتان کنترل کامل داشته باشید. بنابراین میبینیم که اشتباهات فیلمسازی از یک فیلم به بعدی منتقل میشوند و کارگردانان به دلیل پافشاری روی اجرای چشمانداز خودشان اخراج میشوند. این در حالی است که چند وقتی میشود که انگار استودیوها سعی میکنند تا فیلمهایشان هیچ احساسی در مخاطبانشان ایجاد نکنند. هیچ چالشی در ذهنشان به وجود نیاورند. با جنگ ابرقهرمانان در «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» همچون یک شوخی احمقانه رفتار میشود و مگنیتو پس از ترکاندن دنیا برای چندمینبار در «افراد ایکس: آپوکالیپس» دوباره با پروفسور ایکس رفیق میشود.
بخش تراژیک ماجرا این است که مخاطب هم مشکلی با این جنسهای خراب ندارد و با این حرف که «سرگرمی دیگه، انتظار بیشتری ازش نداریم» نشان میدهند که آره، به تازگی معنی «سرگرمی» به فیلمهای پرخرج مشکلدار تغییر کرده است. خب، در این هیاهوی اعصابخردکن کسی مثل نتفلیکس دست روی همان چیزی میگذارد که سرگرمی سینمایی واقعی را تعریف میکند. فیلمی که از یک طرف یادآور بلاکباسترهای استیون اسپیلبرگ همچون «آروارهها»، «ایی.تی» و «پارک ژوراسیک» است که حول و حوش یک ماجراجویی پراحساس و پرفراز و نشیب و فانتزیگونه میچرخد و به همان اندازه بکر و تازهنفس و سرگرمکننده است و از طرف دیگر آدم را انیمههای ژاپنی مخصوصا کارهای هایائو میازاکی مثل «همسایهام توتورو» و «پرنسس مونونوکه» میاندازد. «اوکجا» از آن دسته فیلمهای لایو اکشنِ عجیب و غریبی است که اگر بهم میگفتند بازسازی یک انیمه است یا از روی یک مانگا اقتباس شده، تعجب نمیکردم. نتیجه فیلمی است که هروقت لازم باشد احساسات کودکانهی درون تماشاگر را قلقلک میدهد، سر موقع خندهدار میشود، ترسی از عجیببودن ندارد و وقتی پاش بیافتد در حد و اندازهی یک فیلم ترسناک، فلجکننده و هولناک میشود. واقعا برخورد با چنین فیلمی که مثل یک قایق روی امواج متلاطم چندین و چند لحن و سبک مختلف شناور میماند و غرق نمیشود لذتبخش است و نمونهی تعریف یک بلاکباستر واقعی است که مغز تماشاگر را قشنگ میچلاند. نمونهی سینمایی ترن هوایی شهربازی است. هم جیغمان را درمیآورد، هم آدرنالینمان را به سقف میچسباند و هم ذرهمان را تا مرز ترکیدن میبرد. آخرین بلاکباستری که اینقدر دقیق تمام لازمههای سینمای عامهپسند را تیک زده بود «قطار پوسان» بود که خب، از قضا آن هم حاصل کار یک کارگردان کرهای بود.
تمامش از صدقهسری بونگ جون-هو است که برخی از بهترین فیلمهای ژانرهای مختلف را ساخته است. از «میزبان» (The Host) که یکی از بهترین فیلمهای ترسناک/هیولایی است گرفته تا «اسنوپییرسر» (Snowpiercer) که یکی از بهترین فیلمهای علمی-تخیلی هزارهی جدید است. اگر جون-هو در «اسنوپییرسر» سراغ ساختار و ساز و کار کاپیتالیسم و جامعههای مدرن رفته بود و آن را کالبدشکافی کرده بود، او با «اوکجا» روی بخش صنعت گوشت و مصرفگرایی تمرکز کرده است. اگر در «اسنوپییرسر» مردم قربانیهای یک حکومتی سرکوبگر و بردهی یک درصد ساکن در نوک هرم بودند، او در «اوکجا» مردم را به عنوان آدمبدهای اصلی ماجرا به تصویر میکشد. اما قبل از تمام اینها، «اوکجا» یکی از آن فیلمهایی است که پسربچه/دختربچهای همراه با سگش به مصاف با آدمبزرگهای شروری میرود که میخواهند این دو را از هم جدا کنند. این دختربچه میجا نام دارد که در یک خانهی روستای دورافتاده در کرهی جنوبی زندگی میکند و حیوانش هم در واقع یک «سوپر خوک» به اسم اوکجا است که ترکیبی از فیل و سگ و خوک و کرگدن و اسب آبی و چشمهای انسان است! «اوکجا» از این نظر بیشتر از همه یادآور بازی The Last Guardian از سال گذشته و دوستی شخصیت اصلی داستان با آن موجود نیمهپرنده، نیمهپستاندار است. اما کسی که موی دماغ رابطهی دوستانهی این دو میشود لوسی میرانداو (تیلدا سوئینتن)، مدیر عامل کمپانی میراندو است که میخواهد نقشهی طبیعتدوستانهی بزرگی را عملی کند: تولید گستردهی حیوان تازهکشفشدهای که اگرچه غذای کمی میخورد و تاثیر مخرب زیستمحیطی کمی دارد، اما تا جثهی بزرگی رشد میکند و میتواند شکم انسانهای بیشماری را سیر کند. ۲۶ نمونه از این سوپر خوکها به کشاورزان سرتاسر دنیا داده میشود تا در طول ۱۰ سال آنها را بزرگ کنند و هرکسی که بزرگترین و سالمترین سوپر خوک را تحویل دهد، برندهی جایزهی میراندو میشود. اما طبیعتا مشخص است که این ماجرا فقط پوششی گولزننده برای مخفی نگه داشتن نقشههای شرورانهی پشتپردهی آنها در خصوص این سوپر خوکها است. خب، بالاخره وقتی زمان تحویل گرفتنِ اوکجا از میجا و پدربزرگش میرسد، دخترک قصه قلکش را میشکند، پول خردهایش را در کیفش میریزد و به دل شهر میزند تا حیوانش را از یک شرکت کلهگندهی پولپرست پس بگیرد.
ستون فقرات چنین فیلمهایی رابطهی شخصیت کودک با حیوانش است و بونگ جون-هو هم که به خوبی از این موضوع آگاه بوده، کار فوقالعادهای در پرورش رابطهی احساسی میجا و اوکجا انجام داده است. همانطور که فومیتو اوئدا، کارگردان بازی The Last Guardian تلاش بسیاری در هرچه واقعگرایانهتر به تصویر کشیدنِ اخلاق و رفتار و هرچه پیچیدهتر طراحی کردن هوش مصنوعی حیوان اصلی داستان کرده بود، چنین چیزی با همان جزییات خارقالعاده دربارهی طراحی انیمیشنهای اوکجا هم صدق میکند. نتیجه این است که این حیوانات با وجود ظاهر فانتزی و عجیب و غریبشان شدیدا باورپذیر و غیرکارتونی احساس میشوند. کاری که در زمینهی جلوههای کامپیوتری اوکجا صورت گرفته است بینقص و شگفتانگیز است. جلوههای کامپیوتری اوکجا طوری با محیطهای واقعی پشتصحنهها و بازیگران و طراحی صدا در هارمونی هستند که هیچوقت در طول فیلم احساس نمیکنید که در حال دیدن یک موجود دیجیتالی هستید یا اینکه سازندگان برای آسانتر کردن کارشان یا پایین آوردن بودجه، در زمینهی جلوههای ویژهی آن کمکاری میکنند. اتفاقا صحنههای متعددی مثل صحنهی خوابیدن میجا روی شکم اوکجا یا صحنههای قدمزدنی اوکجا در جنگل که اشعههای جسته و گریختهی از لای شاخ و برگ درختان نور خورشید روی پشتش میافتند وجود دارند که نشان میدهند سازندگان در حالی که میتوانستند با دوری از آنها کارشان را بدون اینکه ما متوجه شویم آسانتر و ارزانتر کنند، اما از قصد برای خودشان چالش درست کردهاند تا تماشاگر بدون ذرهای ناخالصی در دنیای فیلم غرق شود و وجود این حیوان عجیب را باور کند.
از دویدنهای اوکجا و لمبر خوردنِ گوشتهای بدنش که کاملا براساس قوانین فیزیک است گرفته تا سقوط کردنها و غلت زدنها و برخوردش با درختان و پریدنهایش به درون حوضچههای آب و آرامشش در کنار دوستان و استرسش در کنار غریبهها، همه و همه طوری صورت گرفتهاند که مو لای درز جلوههای دیجیتالیاش نمیرود و در نتیجه او را به عنوان یک «شگفتی مطلق» در دنیای عادی و روزمرهی خودمان باور میکنیم. نیم دیگر بار پرورش رابطهی شخصیتهای اصلی داستان اما برعهدهی آن سئو-هیون بازیگر نقش میجاست که شوق و اشتیاق و رفتار ساده و گریههای کودکانه و لپهای روستایی سرخش آدم را یاد کودکان ساده اما جسور فیلمهای مجید مجیدی مثل «بچههای آسمان» و «آواز گنجشکها» میاندازد. رابطهی میجا و اوکجا نه از طریق صحنههای پردیالوگ، بلکه از طریق نگاه و لمس و احساس الکتریکی نامرئی بین این دو شکل میگیرد. حتی کارگردان اجازه نمیدهد تا ببینیم زمزمرههایی که میجا در گوشهای پفکی و بزرگ اوکجا میکند چه هستند. تنها چیزی که برای فهمیدن آنها نیاز داریم، کلوزآپی از چشمان کوچک اوکجاست که انگار زمزمههای دوستش را متوجه میشود. خلاصه در طول سکانس طولانیای که به گشت و گذار میجا و اوکجا در جنگل اختصاص دارد چند چیز را متوجه میشویم؛ اینکه میجا جای خالی والدینش را با اوکجا پر میکند و از دست دادن او برای میجا مثل از دست دادن دوباره پدر و مادرش است و اینکه اوکجا حیوان باهوشی است که حاضر است جانش را برای دوستش فدا کند. از اینجا به بعد مگر میشود این کاراکترها در خطر قرار بگیرند و اضطراب تمام وجودتان را فلج نکند؟!
استیون یان، بازیگر نقش گلن در سریال «مردگان متحرک» که در این فیلم هم حضور بهیادماندنیای دارد در مصاحبهای در توصیف فرم کارگردانی بونگ جون-هو میگوید که خیلی از کارگردانان خارجی هستند که میتوانند فیلمهای آمریکایی بسازند، اما کارگردانان اندکی هستند که بتوانند دو فرهنگ غریبه را با هم گره بزنند و از قابلیتهای هر دو استفاده کنند. این اتفاقی است که چه در طراحی اکشنها و چه در زمینهی شخصیتپردازی و داستانگویی «اوکجا» افتاده است و البته مثال خوبی از فیلمهایی با بازیگرانی از چند ملیت مختلف است. یک نوع فیلمهای چند ملیتی قلابی مثل «روگ وان: داستانی از جنگ ستارگان» داریم که از بازیگران غیرآمریکاییشان فقط به عنوان وسیلهای برای تبلیغات بهتر فیلم در کشورهای خارجی استفاده میکنند و تازه ادعای پرداخت به اقلیتها را هم دارند و تازه بدتر از آن وقتی است که به خاطرش مورد تحسین هم قرار میگیرند، اما مورد توجه قرار دادنِ بازیگران غیرآمریکایی فقط به معنی انتخاب آنها در فیلم نیست. یک شخصیت چینی فقط نباید به عنوان «اون یارو چینیه» شناخته شود، بلکه باید فرهنگ منحصربهفرد خودش را به دل قصه بیاورد و تاثیر قابللمسی از خودش بر جای بگذارد. خب، متاسفانه این اتفاقی است که الان دارد در هالیوود میافتد و خوشبختانه «اوکجا» سر موقع از راه رسید تا نشان دهد که معنای واقعی استفاده از بازیگران غیرآمریکایی به چه چیزی است.
در «اوکجا» داستانگویی و کارگردانی بهطرز معجزهآسایی بین فرم فیلمسازی کرهای و آمریکایی رفت و آمد میکند. فیلم نمیترسد که هروقت لازم شد وارد فاز فیلمسازی عجیب و غریب کرهای شود و از آن برای تزریق انرژی و تازگی و غافلگیری به بافت آمریکاییاش استفاده کند. فیزیک و چهرهی بازیگران شرق آسیاییای حامل یکجور صمیمیت فوقالعاده قوی است که بونگ جون-هو با انتخاب یک بازیگر کرهای به عنوان شخصیت اصلیاش و اجازه دادن به او برای صحبت کردن به زبان مادریاش کاری کرده تا به سرعت او را به عنوان یکی مثل خودمان باور کنیم. اما در مقابل سادگی میجا و پدربزرگش، بازیهای اغراقشدهی بازیگران دیگری مثل تیلدا سوئینتن و جیک جیلنهال را داریم که تماشایشان خارج از محدودیتهای همیشگی لذتبخش است. کاراکتر سوئینتن انگار همان آنتاگونیست چندشآور و نفرتانگیزش در «اسنوپییرسر» است که به این فیلم منتقل شده است. سوئینتن با آن چهرهی رنگ و رو رفته و چشمان نافذش جان میدهد برای نقشهای اغراقشده و کامیکبوکی. آن هم نه نقشهای اغراقشدهای که در سینمای آمریکا میبینیم. دارم دربارهی کاراکترهای اغراقشدهی شرق آسیایی که بیشتر از انیمههایشان سراغ داریم صحبت میکنم. اما از سوئینتن اغراقشدهتر و انیمهایتر کاراکتر جیک جیلنهال به عنوان مجری یک برنامهی لوس حمایت از حیوانات است که شاید دیوانهوارترین نقشِ جیلنهال در کل دوران حرفهایاش محسوب شود. بازی جیلنهال در این فیلم ترکیبی از کاراکترش در «شبگرد» (Nightcrawler) و یکی از تبهکارانِ بتمن تیم برتون است. جیلنهال چنان بازی بیقید و بند و کارتونی و عجیب و غریبی ارائه میدهد که اگر فرم فیلمسازی بونگ جون-هو را نشناسید یا آن را به خاطر بازیگران آمریکاییاش با یک فیلم آمریکایی مرسوم اشتباه بگیرید، مطمئنا به ذوقتان میخورد. اما اگر بدانید پای چه فیلمی نشستهاید از لحظه لحظهی آن لذت میبرید. بالاخره کافی است تلویزیون را روشن کنید و به مجریهایی که با مسخرهبازی ایدئولوژیهای دیگران را تبلیغ میکنند نگاه کنید تا متوجه شوید نمایش اغراقآمیز آنتاگونیستهای فیلم چندان با واقعیت نیز فاصله ندارد.
این موضوع دربارهی صحنههای اکشن و حوادث فیلم هم صدق میکند و بونگ از آنها برای خلق صحنههای زد و خوردی استفاده کرده که به روشی به جز منفجر کردن ساختمانها و ماشینها، تماشاگر را به وجد بیاورند. مثلا به صحنهای که میجا برای پیدا کردن اوکجا به شرکت میراندو میرود و با جفت پا پریدن و کوبیدن خودش به در شیشهای آنجا، راهش را به داخل باز میکند نگاه کنید. این صحنه شاید در فیلم دیگری اینطوری پیش میرفت. احتمالا اگر با کارگردان متوسط دیگری سروکار داشتیم، میجا به شکل قابلانتظاری وارد ساختمان میشود. شاید او یکجور حرکت هوشمندانه روی منشی ساختمان اجرا میکرد. اما بونگ با این صحنه حداقل به دو هدف دست پیدا میکند؛ اول اینکه جفت پا رفتن توی در شیشهای به جای فکر کردن به یک نقشهی هوشمندانه برای ورود به ساختمان، احتمالا همان کاری است که اکثر ما تماشاگران در چنین شرایط سراسیمه و پراضطرابی انجام میدهیم. در نتیجه فیلم حتی در صحنههای اکشنش هم حس ارزشمندِ صمیمیت و واقعیبودنش را از دست نمیدهد. هدف دوم این است که این صحنه به بهترین شکل ممکن استیصال و سراسیمگی و شجاعت میجا را به تصویر میکشد و البته نشان میدهد که دخترک طوری سودای پیدا کردن دوستش را دارد که شیشه میشه نمیشناسد! این صحنه اما آغازی است بر سکانس تعقیب و گریزی که به یکی از بهترین سکانسهای اکشنی که بونگ تاکنون کارگردانی کرده تبدیل میشود. صحنهای که همهچیز تمام است. از رانندهی کامیون شرکت میراندو که در همان اندک لحظاتی که جلوی دوربین است، به یکی از بهیادماندنیترین شخصیتهای کلهپوک فیلم تبدیل میشود گرفته تا پیدا شدن سروکلهی گروه محافظت از حیوانات به رهبری پاول دانو که قبل از حمله به ماشین حملِ اوکجا از صمیم قلب عذرخواهی میکنند تا راه افتادن اوکجا در مترو و فروشگاه. از زنی که موقع فرار کردن از هرج و مرجی که اوکجا به راه انداخته از خودش سلفی میگیرد گرفته تا ریختن ساچمههای کروی زیر پای پلیسها و پذیرایی از آنها با استفاده از پشکلهای اوکجا به سکانس عجیب و غریبی ختم میشود که ریتم دارد و خلاق است و کاملا مشخص است که به لحظه لحظهاش فکر شده است.
تمام این ماجراجوییهای هیجانانگیز و باحال به پایانی ختم میشود که در کنار سکانس ماشین زبالهسوزی «داستان اسباببازی ۳» قرار میگیرد. یک فیلم ماجراجویانهی اسپیلبرگی به نقطهای میرسد که انگار با یک فیلم ترسناکِ اسلشر سروکار داریم. دقیقا لحظهای که فیلم دنده عوض میکند و جفت پا وارد قلمروی وحشت میشود را میتوان احساس کرد. شخصا لحظهی فرو ریختن قلبم در این نقطه را احساس کردم. پس یکی دیگر تحسینهایی که باید هوالهی «اوکجا» کنیم این است که دست به خودسانسوری نمیزند و هروقت لازم باشد واقعیت تلخ داستانش را محکم توی صورت مخاطب میکوبد. نتیجه پایانبندیای است که بهطرز بیرحمانهای در تضاد با تمام فیلمهای این زیرژانر قرار میگیرد. نه، خیلی خیلی بیرحمانهتر از چیزی که کسانی که فیلم را ندیدهاند الان دارند در ذهنشان تصور میکنند. بونگ چیزی که میخواهیم را بهمان میدهد، اما اهمیت آن را بهطور کلی از آن حذف میکند. یکی از آن پایانهای تلخ و شیرینی که مثل خوردن یک لیوان زهرمار بعد از یک قاشق چایخوری عسل میماند.
یکی دیگر از ویژگیهای سینمای بونگ جون-هو که پرداخت شخصیتپردازی پیچیده و قرار دادن قهرمانان در موقعیتهایی که ایدهآلهایشان را زیر سوال میبرند است در «اوکجا» هم وجود دارد. مثلا شخصیت جی، رهبر گروه حفاظت از حیوانات بعد از اینکه متوجه میشود مترجمشان، حرفهای میجا را به نفع خودشان اشتباه ترجمه کرده، قاطی میکند و او را زیر باد مشت و لگد میگیرد که در تضاد با کسی که از عشق ورزیدن به موجودات زنده حرف میزند قرار میگیرد یا در پایان فیلم بعد از اینکه اوکجا کنترلش را از دست میدهد، او تصمیم میگیرد تا حیوان را با میلهی میکروفون بزند و میجا جلوی او را میگیرد و اینجاست که با نمای عکسالعملی از صورت او روبهرو میشویم که شوکش از کاری که داشت انجام میداد را نشان میداد. او از کُد اخلاقی خاصی پیروی میکند، اما فیلم بارها او را در موقعیتهایی قرار میدهد که این کُد به سد راهش تبدیل میشود و اینجاست که او چشمهای از خشونت درونیاش را فاش میکند. چنین چیزی دربارهی لوسی میراندو و زیردستانش هم صدق میکند. لوسی اعضای گروه حفاظت از حیوانات را یک سری خودشیفته معرفی میکند. مدتی بعد حقیقتِ حرف لوسی رو میشود. در طول فیلم اعضای محفاظت از حیوانات که خودشان را آدمخوبههای داستان میدادند افسارشان را به دستِ غرورشان میدهند. مثلا دلیل «کی» برای دروغ گفتن، ادامه پیدا کردن ماموریت بوده است. نه به خاطر نجات دادن حیوانات بیشتری مثل اوکجا، بلکه به خاطر اینکه حیف است ماموریت خفنی که تاکنون اینقدر روی آن کار کرده بودند نیمهکاره باقی بماند و فقط به خاطر اینکه آنها بتوانند از تمام تجیهزات باحالی که او درست کرده بود استفاده کنند.
دیگر اعضای گروه هم برای توجیه کردن تصمیمِ تحویل دادنِ اوکجا به میراندو دلیل میآورند که ما در حال انجام کاری تاریخساز هستیم و حاضرند به این دلیل ماهیتِ اصلی گروهشان را که حفاظت از حیوانات است زیر پا بگذارند. البته که آنها نزدیکترین کاراکترها به نقش آدمخوبهها را در فیلم برعهده دارند، اما همزمان حرفِ لوسی میراندو دربارهی خودشیفتگی آنها نیز حقیقت دارد. حتی اعضای گروه بعدا فاش میکنند که آنها به اذیت و آزار حیوانات در کشتارگاه میراندو شک کرده بودند، اما با این وجود حیوان را به آنجا میفرستند. اما با این حال از تماشای ویدیوی آزارِ اوکجا سر باز میزنند. حیوان بیچاره میتواند به خاطر ماموریت آنها عذاب بکشد، اما خود آنها از تماشای بخش دردناک ماموریتشان امتناع میکنند. این در حالی است که سیلور، همان عضو گروه که از کمبود غذا مدام بیهوش میشد در جایی از فیلم دربارهی خوردن گوجه فرنگی میگوید که از گاز اتیلن برای رسیده کردن این گوجه استفاده شده و از کامیون برای انتقال آن استفاده کردهاند که هوا را آلوده میکند. پس، پایههای دنیای مدرن براساس آسیب رسیدن به زمین بنا شده است و هیچ راهی برای کاملا جدا کردن خودمان از سیستمی که در آن گرفتار شدهایم وجود ندارد. حتی گیاهخواران هم میتوانند کماکان در آسیب رساندن به محیط زیست نقش داشته باشند. اگرچه با یک جملهی صدمثانیهای طرفیم، اما وقتی روی آن ذرهبین میگیریم، کل جنگ محافظان حیوان و کمپانیهای صنعت گوشت در طول فیلم زیر سوال میرود و معنای بدبینانهتری به خود میگیرد.
از سوی دیگر خواهر دوقلوی لوسی میراندو روی کاغذ حکم آنتاگونیست فیلم را برعهده دارد، اما در واقع او بیشتر از اینکه یک شخصیت شرورِ تمامعیار باشد، در بدترین حالت آدم بیاحساسی است که پول بیشتر از زجر و درد دیگران برایش مهم است. او تبهکارِ خبیثی که رویای نابودی دنیا و فرمانروایی بر خرابههایش را داشته باشد نیست، بلکه فقط نمایندهی فیزیکی بخش بیرحمانهی بازار و بیزینس است. در نهایت با توجه به همهی اتفاقاتی که افتاده به نظر میرسد دستِ این کمپانی پیش مردم رو شده است، اما او برای دستیارش توضیح میدهد که هیچ خطری آنها را تهدید نمیکند. کافی است قیمت گوشت را پایین بیاورند تا مردم مثل زامبی به فروشگاهها حملهور شوند. درست مثل «اسنوپییرسر»، فیلم قبلی بونگ جون-هو که کل داستان را به متنفر شدن از ساکن لوکوموتیو (بخوانید نوک هرم) میگذرانیم و در پایان او با باز کردن کفِ لوکوموتیو و فاش کردن چیزی که جامعه را در حال حرکت نگه میدارد تمام انتظاراتمان را در هم میکشند، در «اوکجا» هم فیلم طوری رفتار میکند که انگار همهچیز به کمپانیهای حریص و کثیفی مثل میراندو ختم میشود. انگار اگر دست آنها رو شود یا صاحبشان کشته شود، آن کمپانی هم به پایان کارش میرسد. اما در پایان فیلم معلوم میشود که این کمپانیها هیچوقت از دور خارج نمیشوند، بلکه همیشه یک نفر از همان تیر و طایفه جای صاحب قبلی آن را میگیرد و این چرخ بیوقفه میچرخد. از آن مهمتر در پایان فیلم مخالفت کردن با استدلال او در رابطه با خرید گوشت ارزان توسط مردم خیلی سخت است.
ناگهان در پیچش غافلگیرکنندهای شخصیت شرور اصلی قصه خود ما مردم از آب در میآییم. اگر ما جنس این کمپانیها را نخریم، آنها به سادگی شکست میخورند. این کمپانیها فقط دارند از حماقت و نادانی و بیاحساسی و بیمسئولیتی مردم پول در میآورند. البته که آنها هم مقصر هستند، اما مقصر اصلی افراد دیگری هستند: خودمان. بنابراین اگرچه ما در صحنهی کشتارگاه گریه میکنیم و از دوری میجا و اوکجا غصه میخوریم، اما همزمان خود ما همان کسانی هستیم که بدون لحظهای درنگ از کشته شدن حیوانات در دنیای واقعی حمایت میکنیم. ما در طول فیلم برای پیروزی میجا و حیوانش هیجانزده میشویم، اما در پایان داستان مشخص میشود که خود ما مشکل اصلی هستیم. و تمام کاراکترها هم مثل تماشاگران چشمشان را به روی دورویی اعتقاداتشان میبندند. تنها شخصیتهای پاک و معصوم داستان میجا و اوکجا هستند. یکی کودک است و دیگری یک حیوان. تمام شخصیتهای بزرگ داستان به نوعی شیشهخرده دارند. احمقانهترین و متاسفانه قابللمسترین نمونهاش مسئول کرهای رسیدگی به اوکجا است که اگرچه در طول سالها با خانوادهی میجا آشنا شده و رشد اوکجا را به چشم دیده، اما مهمترین چیزی که به آن اهمیت میدهد نه فرد خاصی، بلکه چیز بیمعنی و مفهومی به اسم «حس وفاداری به کمپانی» است که به او انگیزه میدهد و کاری میکند تا از این طریق انجام هر کاری را توجیه کند. آدمبد داستان چه کسی است؟ البته که لوسی میراندو نمایندهی کمپانیای است که حیوانات را زجر میدهند، اما در پایان معلوم میشود مقام و جایگاه مدیرعامل از قدرت و نفوذ خیلی خیلی کمتری نسبت به چیزی که در نگاه اول به نظر میرسد بهره میبرد. مشکل اصلی جامعهی دربوداغان و کثیفی است که به این کمپانیها فضا و آزادی کافی برای پیشرفت را میدهند. جامعهای که از تکتک ما تشکیل شده است و تکتک این آدمها بدون اینکه خودشان بدانند، همزمان قاتل و قربانی هستند و فقط تنها کسانی که خارج از این جامعه و در کوهستانها زندگی میکنند، از قرار گرفتن در چرخهی وحشتناک آن در امان هستند.