نقد فیلم Nocturnal Animals - حیوانات شب خیز

نقد فیلم Nocturnal Animals - حیوانات شب خیز

فیلم Nocturnal Animals با بازی ایمی آدامز و جیک جیلنهال از زاویه‌ی جذابی به موضوع قدرت هنر و انتقام می‌پردازد. همراه میدونی و بررسی این فیلم باشید.

فیلم Nocturnal Animals، فیلم فوق‌العاده و کم‌نظیری است. از آن دسته آثار سطح‌بالا، بدیع و درجه‌یکی که کمتر نمونه‌شان را می‌بینیم. تریلر پُست‌مدرنی که ترکیبی از «شیطان نئونی» نیکولاس ویندینگ رفن، «مخمل آبی» و «بزرگراه گم‌شده»‌ی دیوید لینچ و نئونوآرهای کویری برادران کوئن است. تام فورد طراح فشن معروفی که وارد حوزه‌ی فیلمسازی شده، موفق شده تمام منابع الهامش را با برخی از ویژگی‌های فیلمسازی خودش ترکیب کند و یکی از سرگرم‌کننده‌ترین و جذاب‌ترین فیلم‌های امسال را بسازد. به‌طوری که در تعجبم چرا چنین اثر شگفت‌انگیزی به جز یکی-دوتا از بازیگرانش، مورد توجه‌ی اکثر مراسم‌های فصل جوایز قرار نگرفت و نامزدی بهترین فیلم اسکار 2017 را به دست نیاورد. اینجا با فیلم عمیق و دلهره‌آوری مواجه‌ایم که معجون درست و مؤثری از مهم‌ترین عناصر دل‌انگیزِ منابع الهامش است. «حیوانات شب‌خیز» به موقع تنش‌زا می‌شود، به موقع نفسگیر می‌شود، به موقع از لحاظ روانی بیننده را به چالش می‌کشد، به موقع زیبا و خیره‌کننده می‌شود، به موقع غافلگیرتان می‌کند و تماشاگر را مجبور می‌کند برای کشف جزییات و ریزه‌کاری‌های هوشمندانه‌اش بارها آن را تماشا کند.

«حیوانات شب‌خیز» از بسیاری از فیلم‌های قلابی این روزها که در به چالش کشیدن بیننده ناموفق‌اند بهتر است. فیلم اثر قوی‌تر و پیشرفته‌تری نسبت به «یک مرد مجرد»، اولین تجربه‌ی کارگردانی تام فورد محسوب می‌شود و از آن نوع سینماهایی است که تماشاگر را از لحاظ احساسی و روانی به درون خودش مجذوب می‌کند و مجبور به تفکر می‌کند. تفکر درباره‌ی روایت چندلایه‌اش که به مرور اسرارآمیزتر می‌شود. تفکر درباره‌ی کاراکترهای پرجزییاتش که دوست دارید ببینید سرنوشتشان به کجا ختم می‌شود. تفکر درباره‌ی تصاویر  استعاره‌ای و تامل‌برانگیزش و تفکر درباره‌ی اینکه فورد قرار بوده از طریق این داستان چه چیزی به تماشاگرانش بگوید. «حیوانات شب‌خیز» هرچه نباشد، حتما از آن فیلم‌هایی است که بعد از بالا رفتن تیتراژشان تمام نمی‌شوند. در مقایسه با «یک مرد جدی» که به موضوع جالب‌توجه‌ای می‌پرداخت اما در نگه داشتن نظر مخاطب شکست می‌خورد و نتوانسته بود با تمام قدرت عصاره‌ی آن را بیرون بکشد، چشم‌انداز و مهارت فیلمسازی و داستانگویی فورد در «حیوانات شب‌خیز» با بهبود قابل‌تشخیصی روبه‌رو شده است و او با این فیلم رسما خودش را به عنوان یکی از هیجان‌انگیزترین کارگردانان حال حاضر امریکا ثابت می‌کند. او حالا تماشاگرانش را با قدرت بیشتری در آشوب‌های احساسی کاراکترهایش درگیر می‌کند و در نمایش فوریتِ تهدیدهایی که به مصاف با آنها می‌روند موفق‌تر است. در همین حین فورد آنها را با مقدار اندازه‌ای رازآلودگی و تعلیق ترکیب کرده است و از این طریق از تماشاگرانش می‌خواهد تا بیشتر از حد معمول در لایه‌های فیلم عمیق شوند و برای کشف حقیقت پشت کاراکترها تلاش کنند.

«حیوانات شب‌خیز» با چندین داستان تودرتو کار دارد. خط اصلی داستان به زنی به اسم سوزان (ایمی آدامز)، صاحب یک گالری هنری می‌پردازد که شوهر دومش هیچ‌وقت خانه نیست، به او اهمیت نمی‌دهد و سرش گرم معاملاتش است. سوزان بااینکه زندگی تجملاتی و بی‌کم‌و‌کسری دارد، اما همیشه غمگین است و احساس تنهایی می‌کند و شب‌ها دچار بی‌خوابی‌های شدید می‌شود. در همین حین او نسخه‌ای از رُمان شوهر اولش ادوارد (جیک جیلنهال) را دریافت می‌کند؛ کتابی که هنوز باز نشده، به خونریزی منجر می‌شود. ادوارد می‌خواهد بداند سوزان درباره‌ی کتابش چه فکر می‌کند. به محض اینکه سوزان شروع به خواندن کتاب می‌کند ما وارد خط داستانی دوم می‌شویم که دنبال‌کننده‌ی کاراکترهای داخل رمان است؛ رمان به مردی به اسم تونی (دوباره جیک جیلنهال) می‌پردازد که همراه با همسر و دخترش در حال رانندگی در جاده‌ای دورافتاده در شب هستند که مورد حمله‌‌ی یک سری اراذل و اوباش قرار می‌گیرند. در همین جریان سوزان کم‌کم متوجه شباهت‌هایی بین رمان و زندگی‌اش می‌شود. مخصوصا اتفاقاتی که به جدایی او از ادوارد منجر شد و به این ترتیب ما هر از گاهی نقبی به گذشته‌ی آنها و نحوه‌ی شکل‌گیری و فروپاشی رابطه‌ی عاشقانه‌شان هم می‌زنیم.

اولین چیزی که درباره‌ی «حیوانات شب‌خیز» دوست داشتم اتمسفر آشنا اما بیگانه و جذاب اما تهدیدبرانگیزش است. ترکیبی از واقعیت و خیال. مخلوطی از رویا و کابوس که آزارت می‌دهد، اما همزمان نمی‌توانی چشم از آن برداری. فیلم از این نظر خیلی یادآور کارهای سورئالِ دیوید لینچ است. سکانس افتتاحیه‌ی فیلم که پرفورمنسی در گالری هنری سوزان را با آن موسیقی اعجاب‌انگیز به تصویر می‌کشد، بهتر از این نمی‌توانست از همان ثانیه‌ی اول تماشاگر را برای ادامه‌ی ماجرا کنجکاو کند و درون این کابوس مریض غرق کند. تضاد بین خانه‌ و زندگی تجملاتی و نوع پوشش پرزرق‌و‌برق سوزان و آدم‌های دور و اطرافش و ملاقات با آنها در رستوران‌های شیک و گران‌قیمت با اتفاقات داخل رمان که در جاده‌های پرگرد و غبار و کویری و خالی از سکنه‌ی تگزاس جریان دارد علاوه‌بر اینکه به اتمسفر خیره‌کننده و تسخیرکننده‌ای منجر شده، رابطه‌ی نزدیکی هم با مضمون کلی قصه و روانشناسی کاراکترها دارد. اولی استعاره‌ای از نحوه‌ی زندگی باشکوه و تجملاتی اما توخالی و پوچ سوزان است و دومی استعاره‌ای از احساسات آتشین و خشمگینانه‌ی ادوارد بعد از جدایی از سوزان و اتفاقاتِ ادامه‌اش.

«حیوانات شب‌خیز» یکی از تنش‌زاترین فیلم‌هایی است که این اواخر دیده‌ام و فورد موفق می‌شد از همان دقایق ابتدایی درجه‌ی تعلیق و اضطراب را به صد برساند و آن را در ادامه‌ی فیلم همان‌جا نگه دارد. اکثر این موضوع مربوط به داستان دلهره‌آوری می‌شود که سوزان می‌خواند. تونی و خانواده‌اش وسط بزرگراه خلوتی در تگزاس رانندگی می‌کنند. جایی که تنها چیزی که معلوم است فقط سه چهار متری است که توسط چراغ‌های ماشین روشن می‌شوند. آنها وارد منطقه‌ای می‌شوند که تلفن‌های همراه آنتن نمی‌دهند و در همین حین با سرنشینانِ ماشین دیگری به رهبری رِی (آرون تیلور جانسون در نقشی روانی و آزاردهنده) درگیر می‌شوند. کارگردانی این سکانس طولانی که به مرور به درماندگی و وحشت هر چه بیشتر تونی و خانواده‌اش ختم می‌شود آن‌قدر خوب صورت گرفته و به لحظات خفه‌کننده‌ای منجر می‌شود که ناگهان فراموش می‌کنید همه‌ی اینها در حال وقوع در ذهن سوزان است. بنابراین وقتی او با اضطراب و چشمانی وحشت‌زده به واقعیت برمی‌گردد، کاملا درکش می‌کنید و مثل او از توقف موقت رمان‌خوانی‌اش یک نفس راحت می‌کشید.

فیلم بهترین استفاده‌ی ممکن را از روایت تودرتویش می‌کند. از یک طرف ما خیلی بیشتر از خط اصلی داستان درگیر اتفاقات داخل کتاب می‌شویم. به‌طوری که اگر کل فیلم مربوط به داستان درگیری تونی و خانواده‌اش با اراذل و اوباش در بزرگراه‌های تگزاس می‌شد، با تریلر خوش‌ساختی طرف می‌بودیم که هیچ کم‌و‌کسری نداشت. اما چیزی که اتفاقات رمان را به چیزی مهم‌تر تبدیل می‌کند رابطه‌ی آن با زندگی واقعی سوزان است. ما به عنوان تماشاگران با دیدن اتفاقاتی که برای خانواده‌ی تونی می‌افتد وحشت می‌کنیم، اما وحشتی که از خواندن کلمات و جملات و پاراگراف‌های کتاب روی صورتِ سوزان نقش می‌بندد نشان از رابطه‌ای عمیق‌تر می‌دهد. سوزان طوری با چشمانی خیره و چهره‌ای بهت‌زده از رمان سر برمی‌دارد که انگار در حال مطالعه‌ی خاطرات خودش است. خب، این کاری کرده تا داستان تونی به یک تریلر خشک و خالی خلاصه نشود و حامل کمی رازآلودگی و کنجکاوی هم شود. این‌طوری هر دو داستان از یکدیگر برای هیجان‌انگیز ماندن بهره می‌برند. از یک طرف می‌خواهیم بدانیم داستان کتاب به کجا ختم می‌شود و از طرف دیگر می‌خواهیم بدانیم داستان کتاب چه ربطی به سوزان دارد و در نهایت سعی می‌کنیم بفهمیم چه چیزی به نوشتن این کتاب توسط ادوارد منجر شده و دلیل فرستادن آن برای سوزان چه بوده است. از آنجایی که نقش ادوارد و تونی توسط جیک جیلنهال بازی می‌شود و از آنجایی که کتاب به سوزان تقدیم شده و همسر تونی توسط آیشا فیشر که شبیه‌ترین فرد به ایمی آدامز است بازی می‌شود، از همان ابتدا حدس و گمان‌های زیادی مغز تماشاگر را به خودش مشغول می‌کند. دیگر نکته‌ی مثبت این ساختار داستانگویی اما این است که داستان سوزان به چیزی عمیق‌تر از چیزی که در نگاه اول به نظر می‌رسد بدل می‌شود. روی کاغذ ایده‌ی ابتدایی شخصیت سوزان همان زن پول‌دار اما تنهایی است که خوشحال نیست و در یک خانه‌ی مدرنِ تاریک قدم‌ می‌زند و احساس می‌کند که دیوارها دارند به او نزدیک می‌شوند. مطمئنا اگر خبری از خط داستانی تونی نبود، شخصیتِ سوزان خیلی زود خسته‌کننده می‌شد، اما اتفاقات رمان جلوی وقوع چنین چیزی را گرفته است.

هشدار: این بخش از متن داستان فیلم را لو می‌دهد.

«حیوانات شب‌خیز» از آن فیلم‌هایی است که بعد از اتمام با سوالات زیادی ذهن‌تان را مشغول تفکر به خودش نگه می‌دارد. بالاخره همان‌طور که گفتم تام فورد همچون چیزی که از ویندینگ رفن و لینچ سراغ داریم، یک اثر استعاره‌ای در ستایش هنر و داستانگویی و خود واقعی انسان‌ها ساخته است که چیزی که در نگاه اول به نظر می‌رسد نیست و بسیاری از حرف‌هایش را از طریق تصویر و معما می‌زند. بنابراین فیلم که به پایان می‌رسد امکان دارد خودتان را گیج و سردرگم پیدا کنید که دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ «حیوانات شب‌خیز» درباره‌ی پشیمانی، اندوه، داشتن یک زندگی راحت و بی‌دغدغه، قبول اینکه همه‌ی ما دارای نقاط قوت و ضعف هستیم و انتقام است. بله، مخصوصا این آخری! بگذارید خط زمانی درهم‌ریخته‌ی فیلم را براساس وقوع اتفاقات منظم کنیم و از ابتدا شروع کنیم. در جریان فلش‌بک‌های بین سوزان و ادوارد که مربوط به روزهای دانشگاه می‌شود، این دو در خیابان‌های نیویورک به هم برخورد می‌کنند و خاطرات گذشته‌شان را بیرون می‌ریزند. آنها از دوران کودکی‌شان در تگزاس می‌گویند. از اینکه عشق اول یکدیگر بوده‌اند و خلاصه این ملاقات تصادفی به جرقه‌ای برای رسیدن آنها به یکدیگر و ازدواجشان ختم می‌شود.

مادر سوزان اما با این ازدواج مخالف است. چون او یکی از آن دسته زنانِ خودشیفته و خودخواهی است که فکر می‌کند ادوارد از لحاظ جایگاه اجتماعی و شخصیتی پایین‌تر از دخترش است. که ادوارد پول تهیه‌ی چیزهایی که سوزان بخواهد را ندارد. که در یک کلام ادوارد ضعیف است. سوزان اما اعتقاد دارد او شبیه مادرش فکر نمی‌کند و از این می‌گوید که مهم این است ما یکدیگر را دوست داریم و به هم باور داریم. آنها ازدواج می‌کنند و سوزان از او حامله می‌شود، اما به مرور زمان مشخص می‌شود که حق با مادر سوزان بوده است. نه اینکه ادوارد مرد خوبی برای زندگی نیست، بلکه از این جهت که سوزان روز به روز بیشتر از قبل شبیه مادرش می‌شود. اوج این جایی است که سوزان از اولین کتاب ادوارد خوشش نمی‌آید، آن را زیادی شخصی توصیف می‌کند و طوری با او رفتار می‌کند که یعنی او نوشتن بلد نیست و بهتر است به همان معلمی‌اش بچسبد. این آغازی است بر شک و تردید سوزان به رابطه‌اش با ادوارد. سوزان به این نتیجه می‌رسد که ضعف و عدم جاه‌طلبی شوهرش سد راه رسیدن او به رضایت‌مندی و خوشبختی می‌شود. او به شریکی نیاز دارد که نوع زندگی تجملاتی‌اش را تامین کند. او افق و آینده‌ای می‌خواهد که همیشه فضایی برای پیشرفت در آن وجود داشته باشد. در نهایت سوزان زندگی مشترکش با ادوارد را به هم می‌زند و با شوهر دومش ازدواج می‌کند و این وسط بچه‌ی داخل شکمش را هم بدون اینکه به ادوارد حرفی بزند سقط می‌کند. اما سوزان فراموش می‌کند که ادوارد آنجا حضور دارد و لحظات مرگ بچه‌اش بدون مشورت با او را با چشم می‌بیند. این یکی از پیچش‌های نهایی فیلم است و البته همان اتفاق ناگواری است که تمام اتفاقات فیلم را جرقه می‌زند.

بعد از این ماجرا همه‌چیز در ظاهر به حالت عادی و همان چیزی که سوزان به خاطرش ادوارد را ترک کرده برمی‌گردد. او نوع زندگی و تفکر مادرش را دنبال می‌کند، با کسی که او می‌پسندد ازدواج می‌کند، بچه‌دار می‌شود، گالری هنری‌اش را باز می‌کند و پول‌دار می‌شود. اما در آغاز فیلم کاملا مشخص است که سوزان با اینکه همه‌چیز دارد، اما هیچ‌چیزی هم ندارد. به عبارت دیگر تمام زندگی او به تظاهر خلاصه شده است. در همین نقطه است که سروکله‌ی کتاب ادوارد به اسم «حیوانات شب‌خیز» پیدا می‌شود. سوزان غرق کتاب می‌شود و در همین حین عذاب وجدان و پشیمانی تمام وجودش را در برمی‌گیرد. ادوارد نه تنها کتاب جذابی نوشته است که اگر منتشر شود پتانسیل تبدیل شدن به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های روز را دارد، بلکه ادوارد از طریق نوشتن یک داستان شخصی این کار را انجام داده است. تمام داستان تونی و اتفاقی که برای خانواده‌اش می‌افتد استعاره‌ای از زندگی مشترک ادوارد و سوزان است.

نکته‌ی مهمی که اینجا باید بدانیم این است که سوزان تونی را در ظاهر ادوارد به خاطر می‌آورد. اما در حالی که خودش باید نقش همسر تونی را داشته باشد، اما برخلاف تشابه ظاهری‌شان این‌طور نیست. رمان «حیوانات شب‌خیز» روایت زندگی ادوارد در طول این نوزده سال جدایی‌شان است و ادوارد چیزی را که دلیل و مقصر سقوط و خرابی زندگی‌اش می‌داند، روی برگرداندن سوزان از او و ضعیف خوانده شدن توسط او می‌داند. در رمان اراذل و اوباشی که ماشین تونی را از جاده بیرون می‌فرستند استعاره‌ای از سوزان هستند. آنها هستند که ماشین تونی را از مسیر خارج می‌کنند و با قلدربازی‌ها و توهین‌ها و حملاتشان به حریم شخصی او، ضعف تونی را توی سرش می‌کوبند. درست همان بلایی که سوزان سر ادوارد آورد. کاراکتر آرون تیلور جانسون ماشینِ تونی همراه با زنش لورا و بچه‌اش را برمی‌دارد و می‌برد و تونی همین‌طوری بهت‌زده و در حالی که هیچ کاری از دستش برنمی‌آید مجبور است رفتن مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌اش را تماشا کند. این صحنه شاید مهم‌ترین صحنه‌ی کل فیلم باشد. ادوارد از طریق نوشتن این صحنه دارد می‌گوید از دست دادن عشق زندگی‌اش و بچه‌ای که هیچ‌وقت فرصت به دنیا آمدن نداشت چه حس دردناکی برای او داشته است. اگر لورا نقش بخشی از سوزان را بازی می‌کند که تونی می‌شناخت و عاشقش شده بود، رِی نقش بخش تاریک و خودخواه سوزان را بازی می‌کند که وقتی ظاهر می‌شود، ادوارد را غافلگیر می‌کند.

اما این فقط سوزان نیست که از این رو به آن رو می‌شود. خود ادوارد (تونی) هم به آدم دیگری متحول می‌شود و نشانه‌ی آن شخصیت بابی، پلیس مسئول رسیدگی به پرونده‌ی قتل خانواده‌ی تونی است. بابی استعاره‌ای فیزیکی از ناخودآگاه تونی است. بعد از مرگ همسر و دخترش، تونی دیگر نمی‌تواند به زندگی قبلی‌اش برگردد. او آماده‌ی مردن است. مردن نه فقط از لحاظ فیزیکی، مردن شخصیت قبلی‌اش و بدل شدن به آدم دیگری. بابی هم سرطان دارد و قرار است به زودی بمیرد. هر دو از آنجایی که از مردن و عواقب کارشان نمی‌ترسند برای گرفتن انتقام شخصی انگیزه دارند. به خاطر همین است که سروکله‌ی بابی یک سال بعد از واقعه دوباره پیدا می‌شود و تونی را راضی به دست به کار شدن می‌کند. کار با شکایت و پلیس‌بازی به جایی نمی‌رسد و چیزی درون ذهنش (بابی) او را به جنبش می‌اندازد و جسارت کافی را به او می‌دهد تا عدالت را به دست خودش اجرا کند. بالاخره در صحنه‌ای که تونی، ری را در آن کلبه پیدا می‌کند، خشمش بر او قلبه می‌کند و ماشه را می‌کشد و دست به قتل می‌زند. چرا؟ به خاطر اینکه ری او را ضعیف خطاب می‌کند. همان کلمه‌ای که سوزان در هنگام جدایی‌شان به او گفته بود. استعاره کامل می‌کند. ادوارد با کشتن ری به دست تونی در رمانش، سوزان را در دنیای واقعی می‌کشد و با فرستادن رمانش برای سوزان، به‌طور غیرمستقیمی به او می‌فهماند که تو برای من مُردی و من در تلاش برای کنار آمدن با کاری که با من کردی، چه سختی‌هایی کشیدم و اینکه چگونه تو با این کار باعث شدی که من دست به کاری که دوست نداشتم بزنم: کشتن تو در قلبم.

البته که تونی هم توسط ری با میله‌ی آهنی مورد ضربه قرار می‌گیرد و فردا صبح قلبش از تپش می‌ایستد و می‌میرد. این مرگ هم استعاره‌ای از این است که ادواردی که سوزان می‌شناخته مُرده است و کاری که سوزان با او کرده غیرقابل‌ترمیم خواهد بود. سوزان در ابتدا پیام اصلی رمان را نمی‌فهمد و فقط وقتی که ادوارد سر قرار ظاهر نمی‌شود دو هزاری‌اش می‌افتد که چه گندی بار آورده است و ادوارد از این طریق چه انتقام احساسی تمیزی از او گرفته است. ادوارد از طریق این رمان به سوزان ثابت می‌کند در حالی که او یک هنرمند قلابی است که خودش را پشت ظواهر مخفی کرده است، او تلاش کرده تا واقعا دست به خلق چیزی تفکربرانگیز و هنرمندانه بزند. نکته‌ی مهم ماجرا این است که ادوارد از لحظه‌ای که سوزان ترکش می‌کند، پتانسیل تبدیل شدن به چنین نویسنده‌ی خلاق و فوق‌العاده‌ای را کشف می‌کند. یک‌جورهایی درد و رنجی که سوزان به او تحمیل کرده همان کاتالیزوی بوده که به او برای تبدیل شدن به هنرمندی واقعی کمک کرده است. انگار تام فورد با فیلمش می‌خواهد بگوید شما هرچه‌ شرایط درب‌و‌داغان‌تر و شکسته‌تری داشته باشید، توانایی خلق آثار هنری بهتری خواهید داشت. آیا ادوارد می‌توانست کتابی مثل «حیوانات شب‌خیز» را در زندگی با سوزان بنویسد؟

ادوارد هیچ‌وقت نمی‌گوید که ضعیف نیست. او در رمانی که نوشته به ضعیف بودنش اغراق می‌کند. تونی در برابر ری و دار و دسته‌اش کاری از دستش برنمی‌آید و در پایان جنازه‌ی همسر و دخترش را در بدترین حالت ممکن پیدا می‌کند. او در محافظت از آنها شکست می‌خورد. اما تونی موفق می‌شود ضعفش را پشت سر بگذارد و دست به کاری بزند که خودش هم فکرش را نمی‌کرد بتواند. ادوارد هم ضعیف‌بودنش را قبول می‌کند و از طریق نوشتن این کتاب و کشتن سوزان در ذهنش موفق می‌شود بر کمبودهایش فایق بیاید. انگار تام فورد با فیلمش می‌خواهد بگوید زنده باد اندوه و درد و رنج و بیچارگی. «حیوانات شب‌خیز» از لحاظ مضمون در کنار فیلم‌هایی مثل «ویپلش» و «قوی سیاه» قرار می‌گیرد. قهرمانانی که فقط با در آغوش کشیدن کمبودها و آشفتگی‌ها و درماندگی‌هایشان است که موفق می‌شوند به درجات بالایی از هنر برسند و تماشاگران، شنوندگان و در اینجا خوانندگانشان را شگفت‌زده کنند و در نهایت جاویدان شوند.

البته که در این مسیر هنرمند متحول می‌شود. در «ویپلش» اندرو شاید موفق می‌شود در برابر سیستم آموزشی وحشیانه‌ی استادش ایستادگی کند و پیروز شود، اما او در نهایت به کسی تبدیل می‌شود که در مسیر حرکت به سوی سرنوشتی احتمالا مرگبار قرار می‌گیرد. در «قوی سیاه» نینا اگرچه در نهایت به ایده‌آل‌ترین شکل ممکن می‌رقصد، اما در نهایت با کسی طرف می‌شویم که معصومیتش را برای ایده‌آل‌بودن فدا کرده است. یک داد و ستد طبیعی و عادلانه. ادوارد هم جریان افسارگسیخته‌ی غم و اندوهش را به جوهری برای نوشتن تبدیل می‌کند و عصبانیت‌ها و ناباوری‌هایش را روی کاغذ می‌آورد. او در این میان متحول می‌شود و مهم‌ترین کسی را که در زندگی‌اش دوست داشته است می‌کشد، اما در سوی دیگر کتاب بزرگی هم از خود بر جای می‌گذارد. فورد می‌گوید همین دل‌شکستگی‌ها و خنجرهایی که می‌خوریم ما را به عنوان انسان رشد می‌دهند و به چیزی بهتر و کامل‌تر تبدیل می‌کنند. برخلاف سوزان که ناراحتی‌ها و نارضایتی‌هایش را پشت آرایش غلیظش مخفی می‌کند، ادوارد از آنها به عنوان نردبانی برای پیشرفت استفاده می‌کند. به خاطر همین است که در پایان فیلم می‌بینیم سوزان قبل از ملاقات با ادوارد در رستوران آرایشش را پاک می‌کند. او می‌خواهد خودش باشد و احساس واقعی‌اش را به ادوارد اذعان کند. فقط حیف که خیلی دیر شده است.

«حیوانات شب‌خیز» اگرچه بعضی‌وقت‌ها در پرداخت مضمونش غیرعلنی کار می‌کند، اما بعضی‌وقت‌ها نیز قشنگ روی آنها دست می‌گذارد. مثل جایی که سوزان سر کارش با تابلوی بزرگی که روی آن کلمه‌ی «انتقام» نوشته برخورد می‌کند یا تابلوی دیگری در خانه‌اش که لحظه‌ی شلیک فردی به فرد دیگری را شکار کرده است. عده‌ای از منتقدان ممکن است اینها را به پای غیرحرفه‌ای‌بودن تام فورد و لغزش‌های کارگردانی‌اش بنویسند. اما فکر می‌کنم وقتی چنین نشانه‌های آشکاری جلوی دید بیننده قرار می‌گیرند، به معنای ضعف کارگردان نیست، بلکه به این معنی است که خود کارگردان با آگاهی کامل تصمیم گرفته تا آنها را به‌طور علنی جلوی چشم بیننده قرار بدهد. این دقیقا همان چیزی است که «حیوانات شب‌خیز» را به فیلم‌های نیکولاس ویندینگ رفن شبیه می‌کند.

فورد مثل ویندینگ رفن از زرق‌و‌برق‌بازی لذت می‌برد و البته این کار به معنی زیر پا گذاشتن منطق داستانی نیست. این اتفاق همیشه برای ما می‌افتد. همیشه امکان دارد با توجه به تجربه‌ای که به تازگی پشت سر گذاشته‌ایم، متوجه‌ی چیزهای بزرگی در دور و اطراف‌مان شویم که تاکنون آنها را نادیده می‌گرفتیم. مثلا مادری فرزندش را از دست می‌دهد و از آن به بعد توجه‌ی دقیق‌تری به مادران و فرزندانشان که در خیابان و مترو می‌بیند می‌کند. با توجه به تجربه‌ای که او دارد از سر می‌گذراند، تصویر مادران و فرزندان معنای تازه‌ای برای او پیدا کرده است که توجه‌اش را جلب می‌کند. شاید سوزان تاکنون متوجه‌ی تابلوی «انتقام» آویزان بر دیوار محل کارش نشده است و بعد از خواندن رمان ادوارد است که نظرش آن را گرفته است. سرنخ‌های تصویری‌ای که فورد در خصوص تشابه داستان تونی و خانواده‌اش و داستان سوزان و ادوارد در فیلمش جایگذاری کرده اما به اینها خلاصه نمی‌شود. مثلا در صحنه‌ای که سوزان به بهانه‌ی کتاب ادوارد با او دعوا می‌کند، او بر روی کاناپه‌ای قرمز نشسته است. بعدا تونی و بابی جنازه‌ی همسر و فرزند تونی را بر روی یک کاناپه‌ی قرمز پیدا می‌کنند. یا وقتی سوزان در خیابان با ادوارد بهم می‌زند و می‌گذارد و می‌رود، ما ادوارد را در کنار یک ماشین سبز می‌بینیم. در رمان، ری و رفقایش با ماشین سبز مشابه‌ای به تونی حمله می‌کنند.

سکانس افتتاحیه‌ی فیلم نیز فقط قرار نیست حالت غیرعادی و سورئالی به فیلم بدهد، بلکه تمام حرف‌های فورد و مضمون داستانش را در چند دقیقه جمع‌بندی کرده است. سکانس آغازین فیلم اشاره‌ای به آدم‌هایی دارند که زندگی را سخت نمی‌گیرند و ضعف‌هایشان را قبول کرده‌اند. آنها دارند قوانین مرسوم اجتماعی را زیر پا می‌گذارند و نمی‌خواهد اجازه بدهند نگاه‌های دیگران جلوی آنها را برای داشتن یک زندگی عادی بگیرد. آنها دقیقا در تضاد با طرز فکر سوزان و مادرش قرار می‌گیرند. اشخاصی که خودشان را پشت تجملاتشان مخفی می‌کنند و به جای لذت بردن از زمان حال، سعی می‌کنند تصویری ایده‌آل و بی‌نقص از خودشان ارائه بدهند. نکته‌ی جالب ماجرا این است که این سکانس در حال اجرا در گالری خودِ سوزان است، اما سوزان در آغاز فیلم آن‌قدر کور است که نمی‌تواند چنین حقیقتی را تشخیص بدهد. آنها استعاره‌ای از حس آزادی‌مان هستند و با این کارشان کسانی که قیافه می‌گیرند را به چالش می‌کشند. ما را به چالش می‌کشند که آیا این‌قدر جسارت و شجاعت داریم که خودمان باشیم یا از ترس نگاه چپ‌چپ دیگران هویت واقعی‌مان را مخفی نگه می‌داریم. آیا از نشان دادن دردها و ضعف‌هایمان خجالت می‌کشیم و تظاهر به بی‌عیب و نقص‌بودن می‌کنیم؟ بنابراین وقتی از این زاویه به این سکانس نگاه می‌کنیم، خیلی هم زیبا است. چون به جای یک زیبایی مصنوعی، در رابطه با آن با یک زیبایی واقعی مواجه‌ هستیم.

بگذارید به نقطه‌ی اوج پرده‌ی آخر برگردیم. سوزان سر قرار حاضر می‌شود و خیلی هم منتظر می‌ماند. اما خبری از ادوارد نمی‌شود. شاید خیلی‌ها انتظار داشتند بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده، سوزان و ادوارد در صحنه‌ی آخر با هم روبه‌رو شوند و احساساتشان را به هم بگویند. اما اتفاقا همین روبه‌رو نشدن و سکوت از سمت ادوارد، خودش هزاران هزار کلمه معنی دارد. مسئله این است که عدم پیدا شدن سروکله‌ی ادوارد برای هرکسی بی‌معنی باشد، برای سوزان خیلی شوکه‌کننده و دردناک است. ما از ابتدای فیلم می‌بینیم که سوزان برخلاف خانه و زندگی‌ اشرافی‌اش، شرایط خیلی بدی را سپری می‌کند. ازدواجش شوخی‌ای بیش نیست. از کارش هیچ لذتی نمی‌برد. شب‌ها نمی‌تواند بخوابد. دخترش معلوم نیست کجاست. تنها لحظه‌‌‌‌ی خوشحالی سوزان در کل فیلم جایی است که او ماجرای سفر آخرهفته‌شان به ساحل را با شوهرش در میان می‌گذارد و جواب منفی می‌شنود. بعدا در تماس تلفنی‌شان سوزان می‌فهمد که او با زن دیگری است. زندگی سوزان به حدی درب‌و‌داغان است که او برای به دست آوردن کمی آرامش به خواندن کتاب ادوارد روی می‌آورد. چون این کتاب تنها چیزی است که از او دارد. ادوارد دروازه‌ای به سوی یک نوع زندگی دیگر است. به خاطر همین است که مدتی بعد فلش‌بک‌های سوزان به روزهای نوستالژیک و خاطره‌انگیزش با ادوارد کلید می‌خورند. او با این کتاب به یاد می‌آورد که ادوارد چه جور آدمی بوده، چه جور آدمی می‌توانست باشد و چه جور آدمی نبوده و احساس پشیمانی می‌کند که چرا به خاطر کمبودهای او، نقاط قوتش را نادیده گرفته است.

بنابراین وقتی ادوارد پیشنهاد سوزان برای ملاقات با او را قبول می‌کند، انگار دنیا را به او داده‌اند. بالاخره بعد از مدت‌ها افسردگی و نارضایتی، دیدار با ادوارد به تنها اتفاق بامعنی زندگی‌اش تبدیل می‌شود. یکی از ویژگی‌های ادوارد سرزنده‌بودن و امیداربودن و احساساتی‌بودنش بوده است و سوزان بعد از دو دهه زندگی کردن با مردی که تمام فکر و ذکرش معامله‌هایش و پول درآوردن است، تازه قدر چنین ویژگی‌هایی را می‌فهمد. دیدار دوباره با ادوارد یعنی بازگشت آرامش و گرما به زندگی‌اش. اما نباید فراموش می‌کنیم که ما در جریان مطالعه‌ی کتاب دیدیم که سوزان چه درد و رنج‌هایی به ادوارد تحمیل کرده است و چگونه به او نارو زده است. خب، سوال این است که باید چه احساسی درباره‌ی این کاراکترها داشته باشیم؟ باید از سوزان به خاطر کاری که با ادوارد کرد متنفر باشیم؟ آیا ادوارد با نیامدن سر قرار تبدیل به شخصیت بدی می‌شود؟ اتفاقا یکی از نقاط قوت و جذابیت «حیوانات شب‌خیز» این است که ما را در موقعیت پیچیده‌ی در زمینه‌ی قضاوت کاراکترهایش قرار می‌دهد.

سوزان اما هنوز حداقل به‌طور خودآگاهی متوجه‌ی اشتباهش نشده است. در ابتدای فیلم از زبان سوزان می‌شنویم که ادوارد هیچ‌وقت بعد از طلاقشان ازدواج نکرده بوده است. احتمالا سوزان قبل از رفتن به رستوران به این فکر می‌کند که او دست بالا را دارد. بالاخره این او بوده که با وجود عشق ادوارد، ترکش می‌کند و حالا ادوارد از طریق کتابش باز دوباره با او تماس گرفته است. اما مشکل این است که خبری از ادوارد نمی‌شود و این نهایت انتقامی است که ادوارد می‌توانسته طراحی و اجرا کند. این کار تمام امیدواری‌ها و تصوراتِ سوزان را خرد می‌کند. تنها چیزی که این روزها به سوزان آرامش‌ خاطر می‌داده این بوده که او هنوز برای ادوارد اهمیت دارد. سوزان توسط آدم‌های بی‌تفاوتی که الکی او و هنرش را تحسین می‌کنند محاصره شده است و تنها امیدش این بود که با یک آدم صادق دیدار کند. اما بدون ادوارد، او هیچ کسی را ندارد. کاری که ادوارد از طریق نیامدنش انجام می‌دهد اگر دردناک‌تر و مرگبارتر از کاری که عروس سر بیل در فیلم تارانتینو آورد نباشد، کمتر نیست. فقط اگر آن انتقام فیزیکی بود، ادوارد نوع روانی‌اش را به نمایش می‌گذارد. خون در ذهن و روح سوزان سرازیر می‌شود و چنین انتقامی کاملا با عقل جور در می‌آید. سوزان با رها کردن ادوارد و سقط بچه‌اش، از لحاظ فیزیکی به او ضربه نزده بود. بلکه ناگهان او را با زندگی‌ای بی‌معنی و مفهوم تنها گذاشته بود. خب، ادوارد هم کاری می‌کند تا سوزان همان حس پوچی را لمس کند.

از طرف دیگر می‌توان گفت ادوارد از طریق این انتقام کاری کرده تا سوزان زندگی بهتری داشته باشد. همان‌طور که کار ناگواری که سوزان با ادوارد کرد باعث شد او در حرفه‌اش موفق شود، انتقامِ ادوارد هم کاری می‌کند تا سوزان با عذاب وجدانش کنار بیایید. خود تام فورد در مصاحبه‌ای در این باره گفته: «آیا اون به خاطر انتقام گرفتن پیداش نمی‌شه، یا به خاطر اینکه نمی‌تونه با سوزان چشم تو چشم بشه؟ به نظرم این پایان‌بندی بهترین نتیجه‌گیری ممکنه. چرا که سوزان از طریق خوندن کتاب دوباره از اول عاشق ادوارد میشه. پس اون در پایان احساس آزادی می‌کنه. مسیر دشواری براش بوده، اما سوزان انگشترهاش رو در میاره، رُژ لبش را پاک می‌کنه و تموم اینها یعنی اون قرار نیست به زندگی قبلیش برگرده. ما نمی‌دونیم فصل بعدی زندگیش چیه، اما می‌دونیم فصل قبلی به پایان رسیده». ادوارد با کتابش موفق می‌شود سوزان را از جهنمی که در آن گرفتار شده نجات بدهد. حالا مهم نیست ادوارد می‌آید یا نمی‌آید. مهم این است که سوزان دیگر به نحوه‌ی زندگی اشتباهش باز نخواهد گشت. سوزان از این به بعد شب‌ها خواهد خوابید.

تام فورد از طریق فیلمش درباره‌ی قدرت هنر می‌گوید. از تفاوت هنر واقعی که از تجربه و دل برآمده است و هنر قلابی و بی‌خاصیت که از وانمود کردن نشات می‌گیرد. فورد در «حیوانات شب‌خیز» هنر را به عنوان یک انتقام مرگبار و زیبای روانی تشبیه می‌کند. هنر واقعی از عمیق‌ترین درد و رنج‌های انسان‌ها برمی‌خیزد و بر روی عمیق‌ترین احساسات مخاطبانش تاثیر می‌گذارد و این اتفاق برای مخاطبان مثل تبدیل شدن به قربانی یک انتقام‌گیر می‌ماند. انگار هنرمند پس از تحمل درد بزرگی، می‌خواهد کاری کند تا تمام دنیا از طریق اثر هنری‌اش آن را تجربه کنند و براساس تجربه‌های شخصی خودشان برداشت متفاوتی از آن دریافت کنند. به خاطر همین است که بعضی‌وقت‌ها یک فیلم برای عده‌ای معنی فراموش‌ناشدنی و سوزناکی پیدا می‌کند و عده‌ی دیگری فقط از روی آن عبور می‌کنند. تجربه‌ی آن هنر اما برای مخاطبان اصلی‌اش اصلا آسان نیست. انقلابی که هنگام خواندن کتاب ادوارد در روح و روان سوزان به وقوع می‌پیوندد، من را به یاد زمان تجربه‌ی بهترین فیلم‌های عمرم می‌اندازد. زمانی که احساس می‌کنید کارگردان دارد به درون ذهنتان ورود می‌کند و حقیقتی را که در ناخودآگاه‌تان مخفی شده بود به خودآگاه منتقل می‌کند. تجربه‌ی دردناکی است. مثل شکنجه می‌ماند. اشک می‌ریزید و بدنتان به لرزه می‌افتد. اما تمام اینها به خاطر این است که با یک هنر واقعی روبه‌‌رو شده‌اید. تمام اینها به خاطر این است که آن هنر دارد حقیقت تازه‌ای را برای شما فاش می‌کند و شما را برای تبدیل شدن انسانی بهتر متحول می‌کند. خوش به حال سوزان و امثال او که انتقام هنرمند از مخاطبش را با تمام وجود قبول می‌کنند.

هیچکدام از المان‌های روایی و تماتیک «حیوانات شب‌خیز» امکان نداشت بدون هنرنمایی فوق‌العاده‌ی گروه بازیگران فیلم، با این قدرت ارائه شوند. در «حیوانات شب‌خیز» با کلکسیونی از بازیگرانِ درجه‌یکی طرفیم که هر فیلمسازی آرزویش این است که چنین کسانی را دور هم داشته باشد. بازی ایمی آدامز اگرچه در مقایسه با نقشش در «رسیدن» در سطح پایین‌تری قرار می‌گیرد (شاید به خاطر اینکه او به اندازه‌ی فیلم دنی ویلنوو تنها ستاره‌ی فیلم نیست)، اما کماکان شامل نکات ریزی است که خیلی در نمایش سفر شخصیتی سوزان از زنی ناراضی و خشمگین که به مرور به اغتشاش و آشوب می‌رسد و در نهایت آسیب‌پذیری‌اش را قبول می‌کند کمک کرده است. نقش ادوارد/تونی انگِ جیک جیلنهال است؛ بازیگری که همیشه در ترکیب دقیق وحشت و دیوانگی و آرامش و هرج‌و‌مرج قبل و بعد از زلزله بی‌نظیر بوده است. اما توجه بیشتر مراسم‌های جوایز به بازی‌های مایکل شنون و آرون تیلور جانسون بی‌دلیل نبوده است. کاراکتر شنون دارای حس‌و‌خال رازآلودِ باحالی است که آدم را به یاد بازی جف بریجز در قالب رنجر شوخ‌طبعِ تگزاسی می‌اندازد. تیلور جانسون هم در نقش رِی به سرعت موفق می‌شود چیزی را که از او به یاد می‌آوریم در ذهن‌مان تغییر بدهد و تصویر تازه‌ای از خودش برجای بگذارد. تصویری که واقعا وحشتناک و تهدیدبرانگیز است. تیلور جانسون بعد از این فیلم به عنوان بازیگر جدی‌تری شناخته خواهد شد. اما قابل‌ذکر است که «حیوانات شب‌خیز» از آن فیلم‌های تک‌ستاره‌ای نیست. در عوض فیلم از این نظر آدم را به یاد آثار وس اندرسون مخصوصا «گرند بوداپست هتل» می‌اندازد. فیلم‌هایی که بازیگران فوق‌العاده خوبی در آنها دور هم جمع می‌شوند و هدفشان به جای قرار گرفتن در کانون توجه به تنهایی، کمک کردن به هم برای تکمیل بازی‌های یکدیگر و بالا بردن عیار فیلم است. «حیوانات شب‌خیز» از آن فیلم‌هایی است که یکی از نقش‌هایش را به یاد نخواهید سپرد، بلکه اجرای گروه بازیگرانش در ذهنتان حک می‌شود.

فارغ از تمام این بحث‌های زیرمتنی و فرامتنی و فلسفی، مهم‌ترین چیزی که درباره‌ی «حیوانات شب‌خیز» دوست دارم این است که این فیلم نمونه‌‌ی بارزی از سینمای داستانگو است. همان سینمایی که کوئنتین تارانتینو استاد بلامنازعش است. سینمایی که آنهایی که بیشتر جستجو کنند و بگردنند را پاداش می‌دهد، اما در نهایت اولین و آخرین چیزی که تماشای آنها را جذاب می‌کند، توانایی‌شان در روایت یک داستان هیجان‌انگیز و سرگرم‌کننده است و بس. «حیوانات شب‌خیز» کمبود غیرقابل‌توصیفی دارد که جلوی آن را از بدل شدن به شاهکاری غافلگیرکننده می‌گیرد، اما کیلومترها با یک فیلم متوسط و معمولی نیز فاصله دارد.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 13 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.