فیلم The Mummy نشان میدهد در مرحلهی آخر جنونِ مارولزدگی هیچ امیدی به بهبودی بیمار نیست. همراه نقد میدونی باشید.
من خورهی مصر باستان و مومیاییهایشان هستم. شاید خیلی چیزهای دیگر وجود داشته باشد که بیشتر از مومیاییها هیجانزدهام کنند، اما هروقت با مستندی-چیزی در تلویزیون برخورد میکنم که باستانشناسان را در حال گشت و گذار در مقبرههای تودرتوی مصر یا رمزگشایی از نوشتههای روی تابوتها و در و دیوارها نشان میدهد کنترل خودم را از دست میدهم، اگر آب دستم است آن را زمین میگذارم و میخکوب تلویزیون میشوم. تصویری از یک بیابان سوزان را تصور کنید که وزش باد، شن و ماسهها را کنار میزند و مجسمههای ترکخورده اما همچنان پابرجایی از فرعونها و خدایان مصری را نمایان میکند. تصویری از افق یک بیابان را تصور کنید که در دوردستها سه سازهی مثلثیشکل به چشم میخورند. تصویری را تصور کنید که باستانشناسانی با چراغ قوهای (یا حتی بهتر: مشعل) در دست قدم به درون راهروهای تاریکی میگذارند که به اتاقکهای مخفیای شامل جواهرات و تابلوتهای نقاشیشده و آثار هنری کهن منتهی میشود. دلیل علاقهی دیوانهوار ما به مصر باستان به خاطر این است که اگرچه با تمدنی کهنتر از رومیها و یونانیها سروکار داریم، اما اطلاعات بسیار بیشتری از آنها به جا مانده است. این بهعلاوهی اسطورهشناسی غنی مصر کاری کرده تا همیشه داستانهای جذابی برای فکر کردن و همیشه راز و رمزهای زیادی برای نظریهپردازی دربارهی آنها وجود داشته باشد.
پس تعجبی ندارد که فرهنگ مصر باستان و مومیاییها خیلی زود به فرهنگ عامه وارد شدند. مومیاییها و پسزمینهی داستانیشان نه تنها به سرعت به یکی از هیولاهای خیالی موردعلاقهی مردم تبدیل شدند، بلکه داستانهای پیرامون آنها زمینچین داستانهای ماجراجویانه و باستانی امروزه که در فیلمهای «ایندیانا جونز» یا بازیهای «آنچارتد» میبینیم بوده است. اما یکی دیگر از چیزهایی که از کودکی علاقهام به مصر باستان را شکل داد، فیلمهای «مومیایی» با بازی برندن فریزر بودند. فیلمهایی که شاید با نظر گرفتن استانداردهای فیلمسازی چندان فوقالعاده نباشند، اما از جمله فیلمهایی هستند که تا دلتان بخواهد سرگرمکننده هستند؛ فیلمهایی که دقیقا میدانند دلیل علاقهی مردم به مصر باستان و مومیاییها چیست و همان را ارائه میدهند. آن فیلمها با نوآوری در فرمول فیلمهای کلاسیک مومیایی موفق به ارائهی تجربهی مومیاییمحورِ متفاوتی شدند. فیلمهایی که برخی از بهترین صحنههایش برای همیشه در ذهنم حک شدند. از جایی که یک سوسک سیاه بزرگ به زیر پوست یکی از کاراکترها وارد میشود و او با چاقو آن را بیرون میکشد گرفته تا جایی که کاراکترها با تنظیم یک سری آینه، فضای یک تالار بزرگ را روشن میکنند تا جایی که آنتاگونیست اصلی فیلم که یک مومیایی است، سوسکی را که از سوراخ روی صورتش وارد دهانش شده است لای دندانهایش میجود.
خلاصه خواستم بگویم مصر باستان کماکان پتانسیل بالایی برای شگفتزده کردنمان دارد و قبلا دیدهایم که وقتی از این پتانسیل به درستی استفاده شود، نتیجه به چه فیلمهای مفرح و پرطرفداری که تبدیل نمیشوند. پس طبیعتا باید برای «مومیایی» جدید هیجانزده میبودم. ولی تاریخِ هالیوود در یکی-دو دههی اخیر نشان داده وقتی یک استودیوی کلهگنده وارد ماجرا میشود باید در امید بستن به فلان فیلم احتیاط به خرج بدهید. مخصوصا اگر آنها از قبل خواب یک مجموعهی دنبالهدار را دیده باشند و مخصوصا اگر به فکر به راه انداختن یک دنیای سینمایی باشند و به ویژه اگر استودیویی که همهی این نقشهها را ریخته است یونیورسال باشد. استودیویی که در چند سال اخیر نشان داده نه تنها از اشتباهاتش درس نمیگیرد و سعی نمیکند مسیرش را تغییر بدهد، بلکه طوری روی آنها پافشاری میکند که انگار آنها کارشان را به بهترین شکل ممکن انجام دادهاند و این ما مخاطبان هستیم که مشکل داریم و آنها هم بیوقفه دارند تلاش میکنند و پول خرج میکنند تا ما را به راه راست هدایت کنند. ولی ما آنقدر جاهل هستیم که پشت سر هم آنها را ناامید میکنیم. منظورم تلاش یونیورسال برای به راه انداختن «دنیای تاریک»شان است. دنیایی که در آن قرار است به سبک کاری که مارول و دیسی با ابرقهرمانانشان کردند، تمام هیولاهای فیلمهای کلاسیکش را گرد هم بیاورد. چرا که فیلمهای هیولایی یونیورسال زمانی در دههی ۳۰ و ۴۰ از پرفروشترین و پیشروترین فیلمهای پاپکورنی آن زمان بودند. بنابراین یونیورسال پیش خودش فکر کرد چه میشود اگر آن کاراکترهای کلاسیک را با عناصر بلاکباسترهای قرن بیست و یکمی ترکیب کنیم؟
نتیجه به تلاشها و شکستهای متوالی و اسفناکی منجر شد. از «ون هلسینگ» در سال ۲۰۰۴ گرفته تا «مرد گرگی» در سال ۲۰۱۰ و این اواخر «ناگفتههای دراکولا». هدف تمام این بازسازیها این بوده که این کاراکترها را از ماهیت واقعیشان که فیلمهای ترسناک واقعگرایانه و جمع و جور است دور کنند و به اکشنهای پرزرق و برقی پر از جلوههای دیجیتالی تبدیل کنند و تکتک این فیلمها یکی پس از دیگری شکست خورند و یونیورسال را مجبور کردند تا چند سال بعد با رفتن سراغ یک کاراکتر جدید، رویایش برای ساختن یک دنیای سینمایی با محوریت هیولاهای کلاسیکش را به واقعیت تبدیل کند. اما از آنجایی که سران یونیورسال یا مبتلا به فراموشی هستند یا حرف حساب توی کتشان نمیرود، در تلاشهای دوبارهشان باز مشکلات فیلمهای قبلی را تکرار میکنند و انتظار دارند تا نتیجهی متفاوتی دریافت کنند. به این میگویند لجبازی. به این میگویند اعتمادبهنفس کاذب. به این میگویند اطلاع نداشتن از ساز و کار باکس آفیس و تجارت فیلمسازی. تنها کاری که یونیورسال برای دنیای تاریکش انجام داد این بود که بازیگران کلهگندهای مثل جانی دپ، تام کروز، خاویر باردم، راسل کرو و غیره را برای فیلمهایش جذب کرد. غافل از اینکه در فضای جدید سینمای جریان اصلی، ستارهها حرف اول را نمیزنند. پس نمیتوانید از طریق آنها جنس بنجلتان را به زور قالب مردم کنید.
نتیجه این شده که «مومیایی» هم از لحاظ کیفیت به جمع سه بازسازی قبلی یونیورسال میپیوندد. یک فاجعهی تمامعیار که در زمینهی زیر پا گذاشتنِ ماهیت فیلمهای قبلی به جمع بدترین بازسازیهای این اواخر مثل «پاور رنجرز» (Power Rangers)، «شاه آرتور» (King Arthur) و «پن» (Pan) میپیوندد. همانطور که «پاور رنجرز» از یک برنامهی کودکانهی مسخره اما باحال به یک فیلم ابرقهرمانی تیره و تاریک تغییر شکل داده بود. همانطور که «شاه آرتور» داستان واقعگرایانهی قرون وسطاییاش را با بیبرنامگی به یک فانتزی ابرقهرمانی در حال و هوای «افراد ایکس» تبدیل کرده بود و همانطور که «پن» قصد داشت برای شخصیت پیترپن یک داستان ریشهای ابرقهرمانی روایت کند، «مومیایی» هم به جمع یکی دیگر از بازسازیهای غیرابرقهرمانی سینما میپیوندد که میخواهد ادای مارول را بدون نشستن سر کلاس استاد در بیاورد. اما «مومیایی» پایش را یک قدم جلوتر از قبلیها میگذارد و رسما نشان میدهد که بعضی استودیوها در سودای به دست آوردنِ یک مجموعهی دنبالهدار عقلشان را از دست دادهاند. چرا؟ خب، بزرگترین مشکلی که ما با آغازگرهای مجموعههای جدید داریم این است که آنها یک فیلم مستقل نیستند، بلکه حکم وسیلهای برای تبلیغات محصولات آیندهی مجموعه را دارند. «مومیایی» در این زمینه دست قبلیها را از پشت میبندد. این فیلم به تابلوترین شکل ممکن نقش تبلیغات دنیای تاریک را دارد و بس. باورتان نمیشود چندبار کاراکترها در طول فیلم با هیجان قول ماجراجوییهای آینده را میدهند و باورتان نمیشود کاراکترها چندبار شعار تبلیغاتی دنیای تاریک (به دنیای هیولاها و خدایان خوش آمدید) را تکرار میکنند.
«مومیایی» حتی یک نکتهی خاص هم ندارد که جلوهای از فیلم خوبی را که میتوانست به آن تبدیل شود بهمان نشان دهد. این فیلم از ابتدا تا انتها بدون هیچگونه لحظهای برای رستگاری است. حداقل با دیدن «شاه آرتور» میتوانستیم در ذهنمان تصور کنیم که فیلم با فیلمنامه و کارگردانیای بهتر میتوانست به بازسازی نوآورانهای تبدیل شود. حداقل «بتمن علیه سوپرمن» فقط یک سکانسش (جایی که فلش از آینده به بروس وین هشدار میدهد) را به تبلیغات آینده اختصاص داده بود. «مومیایی» اما یک تیزر تبلیغاتی دو ساعته است. یک تیزر تبلیغاتی خستهکننده، بیحس و حال و بدون هرگونه خلاقیتی که چشمهی خیالپردازی آدم را از بیخ خشک میکند. البته از کارگردانی مثل الکس کرتزمن چیزی غیر از این هم انتظار نمیرود. واقعا نمیتوانم بفهمم یونیورسال از روی چه حسابی کسی مثل کرتزمن را برای هدایت این پروژه انتخاب کرده است. کرتزمن نویسندهی فیلمهای «پیشتازان فضا: به درون تاریکی» (Star Trek: Into the Darkness)، «مرد عنکبوتی شگفتانگیز ۲» (The Amazing Spider-Man 2) و «ترنسفورمرها: انتقام سقوط کردهها» (Transformers: Revenge of the Fallen) است. فیلمهایی که به خاطر داستانگویی نامنسجم و شلخته و تصمیمات اشتباهشان مشهور هستند. به نظرم فقط کسی که قصد ساخت بدترین فیلم ممکن را داشته باشد سراغ کسی با چنین سابقهی درخشانی میرود. شاید به خاطر اینکه استودیو خیلی راحت و بدون دردسر میتواند کارگردانانی مثل کرتزمن را کنترل کند و در کارشان دست ببرد.
پس تعجبی هم ندارد که هیچ ردپایی از چشمانداز منحصربهفرد کارگردان در طول فیلم دیده نمیشود. در عوض فیلم لحظه به لحظه یادآور کسی است که بهطرز ناشیانهای در حال تلاش برای کپی-پیست کردن فرمول مارول است، اما از آنجایی که این کار را بلد نیست، نتیجهی کارش به چیزِ درهمبرهمی تبدیل شده که حتی پایینتر از استاندارهای خود کرتزمن قرار میگیرد. فیلمی که هیچگونه قدرت داستانیای برای جذب تماشاگر ندارد. فیلمی که معلوم نیست میخواهد چه چیزی باشد؛ یک اکشن بلاکباستری، یک فیلم ترسناک یا یک کمدی. فیلمی که از لحاظ انسجام لحن کاملا تعطیل است. «مومیایی» مثال بارز دیگ جوشانی است که سازندگان هرچه گیرشان آمده را در آن ریختهاند و مخلوط کردهاند. درست برخلاف «واندر وومن» که یکی از بهترین نکات مثبتش دانستن جای کمدی و درام بود. در اینجا با فیلمی طرفیم که کاراکترهایش وسط مورد حمله قرار گرفتن توسط یک سری تروریستهای فریادکشِ روانی، جوک میگویند. یا راسل کرو در نقش دکتر جکیل و آقای هاید آنقدر بد است که صحنههایش به جای اینکه ترسناک و تعلیقآفرین باشند، خندهدار میشوند. یا دوستِ کاراکتر تام کروز که در اوایل فیلم میمیرد، در ادامهی فیلم در قالب روحی با قیافهای زامبیوار مدام ظاهر میشود و کاراکتر کروز را با شوخیهایش اذیت میکند.
نکتهی جالب ماجرا این است که یونیورسال آنقدر اعتمادبهنفس دارد که فیلم را با لوگوی شکیل و بزرگی از «دنیای تاریک» آغاز میکند. اگر میخواهید از روی دست مارول تقلب کنید مشکلی نیست، اما حداقل درست تقلب کنید. مارول از همان فیلم اول دنیای سینماییاش را معرفی نکرد و به رخ نکشید. بلکه با عرضهی چند فیلم مستقل جای پایش را سفت کرد و از استقبال مثبت طرفداران مطمئن شد و بعد تصمیم گرفت تا نقشهی بزرگش را عملی کند. از سوی دیگر با فیلمی طرفیم که یک به یک کلیشههای فیلمهای بلاکباستری و مومیایی را تیک میزند. فیلمهای مومیایی برندن فریزر به این دلیل موفق شدند که تحول بزرگی در فرمول منبع اقتباسشان ایجاد کرده بودند. بنابراین انتظار میرفت این «مومیایی» هم از زاویهی دیگری به این داستان نزدیک شود. اما فیلم به جز یک سری جزییات کوچک، بازسازی آن فیلمهاست. یک سارق چربزبان اشیای باستانی داریم که همراه با یک خانم زیبای درسخوانده و یک خل و چلِ شوخ بهطور اتفاقی یک مومیایی شرور را بیدار میکنند. مومیایی به محض بیدار شدن میخواهد دنیا را تصاحب کند. تقریبا همهچیز بدون تغییر بزرگی به همان شکلی که به یاد میآورید باقی مانده است. هنوز مومیایی به دنبال قربانی کردن است. هنوز طوفان شن بزرگی توسط او شکل میگیرد که صورتش در آن مشخص است. هنوز مومیایی در قالب یک زامبی دیجیتالی خندهدار کارش را شروع میکند و یواش یواش با بیرون کشیدن نیروی زندگی آدمها، بدن فیزیکیاش را ترمیم میکند. فقط اینبار جای سوسکها با عنکبوتها تغییر کرده است!
البته که همهی فیلمها برای موفقیت به درهم شکستن ساختارهای آشنای داستانگویی نیاز ندارند. اما کمترین انتظاری که ازشان میرود جان بخشیدن به ساختارهای داستانگویی کهنه با روایت چیزی جدید است. اما دریغ از یک صحنه یا یک خط دیالوگ خلاقانه و غیرمنتظره در کل فیلم. بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که آنتاگونیستش را در جریان پردهی دوم در زندانی در مرکز یک اتاق قرار میدهد. صحنهای که شخصا فکر میکردم بعد از «شوالیهی تاریکی»، «اونجرز»، «اسکایفال» و «پیشتازان فضا: به درون تاریکی» دیگر کلیشه شده است، اما «مومیایی» خلافش را بهم ثابت کرد. آنابل والیس در نقش جنی، باستانشناس همراه کاراکتر تام کروز هیچ نقش مستقلی در فیلم ندارد. فیلمهای کروز معمولا شخصیتهای زن تاثیرگذاری داشتهاند. همین اواخر ربکا فرگوسن در «ماموریت غیرممکن: قوم سرکش» خوش درخشید و امیلی بلانت با شخصیتِ خفن و جدیاش در «لبهی فردا» حتی بازی کروز را هم در سایهی خودش قرار داد. اما چنین چیزی دربارهی آنابل والیس در «مومیایی» صدق نمیکند. جنی در طول فیلم فقط چهار خاصیت دارد: (۱) وقتی قضیه قمر در عقرب میشود، او شروع به جیغ زدن و ترسیدن میکند و تام کروز نجاتش میدهد (۲) و فیلم از این طریق سعی میکند نشان دهد که کاراکتر کروز برخلاف ظاهرش، آدم خیلی خوبی است. (۳) وقتی چیزی نیاز به توضیح دادن داشته باشد، او به نقش و نگارهای رمزی روی در و دیوار زل میزند و آنها را توضیح میدهد. (۴) در نهایت نیمی از دیالوگهای جنی به تکرار بیوقفهی اسم کاراکتر کروز خلاصه شده است. جنی از زمانِ آن خانم محقق آسیایی در «کونگ: جزیرهی جمجمه»، بیخاصیتترین شخصیتی است که دیدهام.
سوفیا بوتلا در نقش مومیایی شرور داستان هرچه یکی از نقاط مفرح «پیشتازان فضا: فراتر» (Star Trek Beyond) بود، در اینجا چیزی برای عرضه ندارد. تنها چیزی که در طول فیلم دربارهی شخصیتش متوجه میشویم این است که او جذاب است و اینکه او قصد درست کردن ارتشی از مردگان و تصاحب دنیا را دارد. البته که کماکان چنین فیلمی برای موفقیت به چیزی بیشتر از ارائهی یک مومیایی قاتل نیاز ندارد. همانطور که آنتاگونیستهای فیلمهای ترسناک موفقی مثل «جنگیر» یا «احضار»، چیزی پیچیدهتر از یک شیطان معمولی که دلش هوای تسخیر بدن دختربچههای بیچاره را کرده است نیستند. اما تفاوت آنها با «مومیایی» این است که حضور تاثیرگذار و پرقدرتی در قصه دارند. ولی خب، از فیلمی که حتی در پرداخت شخصیت اصلیاش هم شکست میخورد، انتظار دیگری نمیرود. تام کروز فقط یکی از بدترین بازیهای عمرش را در اینجا ارائه نمیدهد، بلکه قضیه این است که او انتخاب بدی برای این نقش بوده است. یونیورسال بیشتر از اینکه به فکر انتخاب بازیگر مناسبی برای این نقش و حال و هوای آن باشد، به فکر انتخاب کسی بوده که بتواند آن را به عنوان ستارهی اصلی دنیای سینماییاش در ویترین قرار بدهد. این فیلم به بازیگر جوانتری با قابلیتهای کمدی بیشتری برای شخصیت نیک نیاز داشت. اگرچه دنیل دیلوییس هم نمیتواند دیالوگهای بد این فیلم را بهطرز قانعکنندهای ادا کند، اما خب، وجود تام کروز وضعیت را بدتر از بد کرده است. کاملا مشخص است که شخصیت تام کروز براساس نیتن دریک از بازیهای «آنچارتد» نوشته شده است. اما اگر شوخطبعی نیتن دریک به لطف صداپیشگی فوقالعادهی نولان نورث به دل مینشیند و شخصیت او به عنوان سارق خوشقلبی که دیوانهی ماجراجویی است باورپذیر میشود، در «مومیایی» کروز در صحنههای کمدی شدید بلاتکلیف است و هروقت با خنده از هیجان ماجراجویی حرف میزند، موهای تنم سیخ میشد.
مطمئنا بازیگری مثل نیکولاس کیج یا کریس پرت خیلی بهتر در این نقش جفت و جور میشد، اما تنها چیزی که بعد از این فیلم از کروز به یاد میماند، چهرهی متعجبش است که کاملا در تضاد مطلق با پرسونای کروز قرار میگیرد. کروز را به عنوان قهرمان بزنبهادر و مطمئنی میشناسیم که به دل خطر میزند. اما او در اینجا نصف بیشتر فیلم را سردرگم است. خبری از انرژی و سرزندگی همیشگی کروز نیست. این در حالی است که در تصمیمی باورنکردنی در زمینهی فیلمنامه، تام کروز در طول فیلم در خطر جدیای قرار نمیگیرد. چرا؟ خب، خانم مومیایی کاراکتر کروز را به عنوان معشوقهاش انتخاب کرده است. بنابراین او بهطور جادویی نامیرا شده است. یعنی کروز بهطرز خندهداری بدون اینکه حتی یک خراش بردارد، از تصادف اتوموبیل و سقوط هواپیما و شاخ به شاخ شدن با یک اتوبوس جان سالم به در میبرد. سهگانهی قبلی «مومیایی» نه به خاطر جلوههای کامپیوتری یا حتی داستانشان، بلکه به خاطر حضور برندن فریزر و ریچل وایز و دیگران که کاراکترهای بامزهای را بازی میکردند به فیلمهایی تبدیل شدند که با وجود اکشنهای کلیشهایشان، دوست داشتید با آنها وقت بگذرانید. نکتهای که «مومیایی» جدید آن را نادیده گرفته است.
اما دوباره باید به آزاردهندهترین مشکل فیلم برگردم: دیالوگهای توضیحی. فیلم با مونتاژی آغاز میشود که راسل کرو داستان نحوهی تبدیل شدن سوفیا بوتلا به مومیایی را با آب و تاب توضیح میدهد. سپس همراه دار و دستهی تام کروز میشویم و دوباره فیلم داستان این مومیایی را از طریق شخصیت جنی توضیح میدهد. در این لحظات داشتم از خودم میپرسیدم پس سکانس افتتاحیه چه میشود؟ آیا وجود آن لازم بود؟ معلومه که نه. سکانس افتتاحیه اضافی است. حذف آن کاری میکرد تا اطلاعاتمان در جریان سکانس توضیحات جنی دربارهی اتفاقاتی که افتاده یکسان باشد و در نتیجه ما هم به اندازهی کاراکترها به اطلاع پیدا کردن از ماهیت این مومیایی علاقه داشته باشیم. اما در عوض به لطف سکانس افتتاحیه، ما بیشتر از کاراکترها میدانیم. در نتیجه هیچ تعلیقی ایجاد نمیشود. هیچ کنجکاویای وجود ندارد. جنی میگوید: «اینجا یه مقبره نیست. بلکه یه زندانه». ما میگوییم: «آره، مرسی که گفتی. خسته نباشی!».
«مومیایی» میتوانست به فیلم قابلتحملی تبدیل شود اگر قبل از دقیقهی ۴۰ به پایان میرسید. فیلم در ۴۰ دقیقهی اول کماکان بد است، اما خوابآور نیست. اما به محض معرفی کاراکتر راسل کرو، همهچیز بهطرز غیرقابلجبرانی خراب میشود. راسل کرو بیشتر از اینکه آدم را یاد دکتر جکیل بیاندازد، انگار دارد نقش یکی از تهیهکنندگانِ هالیوودی را بازی میکند و تنها چیزی که برای گفتن دارد این است که مجموعه فیلمهایی دربارهی هیولاها و شکارچیان هیولا چقدر هیجانانگیز است و بله، بارها و بارها تنها چیزی که برای گفتن دارد این است که مجموعه فیلمهایی دربارهی هیولاها و شکارچیان هیولا چقدر هیجانانگیز است و بله، بارها و بارها مطمئن میشود که حرفش را درست متوجه شده باشیم. و تازه بعد از اینکه راسل کرو نطق طولانیاش دربارهی فرصتهای تجاری و تفریحی این مجموعه را به پایان میرساند، ناگهان به خط اصلی داستان برمیگردیم و قصهی مومیایی را از سر میگیریم. تا اینکه دوباره در پایان فیلم سراغ راسل کرو میرویم تا او دو کار کند: اول داستان پیچیدهی فیلم را برایمان توضیح بدهد (دستش درد نکند!) و دوم اینکه برایمان توضیح دهد که دنبالههای این مجموعه چقدر هیجانانگیز خواهند بود! «مومیایی» جدید نه یک اکشن خوب است. نه حس ماجراجوییتان را قلقلک میدهد. نه عطشتان برای سروکله زدن با یک فضای مصر باستانی را سیراب میکند. نه آغازگر مطمئنی برای دنیای تاریک است. نه در بین فیلمهای قابلتوجهی تام کروز قرار میگیرد و نه به درد هدر دادن وقت شما میخورد.