فیلم Mowgli به کارگردانی اندی سرکیس، با اینکه همانطور که قولش را داده بودند بدجنستر و خشنتر از The Jungle Book است، ولی این برای مخفی کردن روایت تکراریاش کافی نیست.
نتفلیکس در مسیر تبدیل شدن به سرویسی که برطرفکنندهی تمام نیازهای سرگرمیمان است، اخیرا رو به خرید فیلمهای هالیوودی که تقریبا از شکستشان در گیشه مطمئن هستند آورده است. بعضیوقتها این کار به خاطر این است که مثلا فیلمی مثل «پارادوکس کلاورفیلد» (The Cloverfield Paradox) آنقدر بد است که استودیو میخواهد بدون اینکه مجبور به آرشیو کردنِ آن شود یا ضربهی جبرانناپذیری به برندش وارد کند، حداقل با فروختنش، پولی از آن به دست بیاورد و نتفلیکس هم با این حرکت، یکی از بدترین فیلمهای ۲۰۱۸ را برای یکی-دو هفته به یکی از پُرسروصداترین اتفاقاتِ حوزه سرگرمی تبدیل کرد تا اینکه گندش در آمد و تا آن موقع آنقدر بیننده با استفاده از این ترفند تبلیغاتی از سر کنجکاوی به سرویسش جذب کرده بود و آنقدر تیترهای مطبوعاتِ آنلاین را به خودش اختصاص داده بود که به هدفش رسید. ولی بعضیوقتها هم مثل اتفاقی که در رابطه با فیلم فلسفی و سنگین «نابودی» (Annihilation) افتاد، نتفلیکس فیلمی را میخرد که به حدی غیرعامهپسند است که استودیو باز از نادیده گرفتنش در فضای ابرقهرمانزدهی این روزها مطمئن است.
چه نتفلیکس به زبالهدانی هالیوود تبدیل شود و چه به محلِ دفنِ الماسهایی که هرکسی لیاقتشان را ندارند، مهم این است که نتفلیکس به محلی برای ساخت و خریدِ فیلمهایی تبدیل شده که هالیوود که حالا تمام تمرکزش را روی ابرقهرمانان و ریبوتها گذاشته، به ندرتِ بهشان علاقه نشان میدهد و به سختی سرپرستیشان را قبول میکند. بنابراین به محض اینکه فیلمی از نتفلیکس سر در میآورد، تقریبا میتوانیم مطمئن باشیم که با یک فیلم ضدهالیوودی طرفیم؛ فقط نمیتوانیم مطمئن باشیم که آیا چیزی که قرار است ببینیم از نوع «پارادوکس کلاورفیلد»، ضدهالیوودی است یا به خاطر ویژگیهای «نابودی»گونهاش، سر از این سرویس در آورده است. پُرسروصداترین خریدِ هالیوودی اخیرِ نتفلیکس «موگلی» (Mowgli) است که در ابتدا خودش را به عنوان یکی از بلاکباسترهای کلهگندهی برادران وارنر معرفی کرده بود؛ بالاخره این فیلم که توسط اندی سرکیس که او را به خاطر معجزههای موشنکپچریاش در قالب گالوم در سری «ارباب حلقهها» و سزار در سری جدید «سیارهی میمونها» میشناسیم، کارگردانی فیلمی را به دست گرفته بود که موشن کپچرمحور است و ۹۵ درصد کاراکترهایش، حیواناتِ جان گرفته توسط تکنولوژی پرفورمنس کپچر هستند؛ طبیعتا این موضوع برای خورهی موشن کپچری مثل اندی سرکیس مثل قدم گذاشتن در بهشت میماند و برای طرفدارانش هیجانانگیزتر. فقط مشکلی وجود داشت که تمام ذوقزدگی و کنجکاویمان را از دیدنِ سرکیس خنثی میکرد: او داشت روی فیلمی کار میکرد که به جای اینکه پروژهی کاملا جدیدی باشد که قابلیتهای او را در چارچوبی نو به کار بگیرد، همچون فیلمی به نظر میرسید که قرار بود خلاقیتش را هدر بدهد.
اقتباسِ لایو اکشنِ جدیدی از داستانهای مشهورِ رودیارد کیپلینگ، در ظاهر فیلمی به نظر میرسید که موفقیتِ مالیاش تضمین شده پیشبینی میشد. ولی مشکل این بود که دیزنی با بازسازی لایو اکشنِ خودش «کتاب جنگل» (The Jungle Book) پیشدستی کرد و آن را زودتر اکران کرد؛ فیلمی که به درآمدی حدودا یک میلیارد دلاری در دنیا دست پیدا کرد و یکی از تحسینشدهترین بازسازیهای لایو اکشن دیزنی لقب گرفت. بنابراین برادران وارنر و اندی سرکیس خودشان را در موقعیتِ «حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟» پیدا کردند؛ کمی تعلل در فضای رقابتی هالیوود کار دستشان داده بود. برای مدتی به نظر میرسید وارنر بدون توجه به این موضوع، میخواست فیلمش را اکران کند و سعی میکرد با تمرکز روی اینکه «موگلی» نسخهی خشنتر و تیره و تاریکتر و وفادارانهتری نسبت به «کتاب جنگل» است اهمیتش را ثابت کند و مردم را متقاعد کند که چرا این فیلم تجربهی متفاوتی در مقایسه با فیلمِ دیزنی خواهد بود. ولی وارنر خوب میدانست که بهتر است باختشان را قبول کند. «کتاب جنگل» در ارائهی نسخهی لایو اکشنِ گرانقیمتِ این داستان آنقدر تحسینشده و محبوب و پرفروش شد که «موگلی» نمیتوانست از زیر سایهی آن بیرون بیایید. اکرانِ این فیلم فقط دو سال بعد از «کتاب جنگل» یعنی این داستان هنوز آنقدر در ذهن مردم تازه است که نمیتوان آنها را متقاعد به دیدن دوبارهی آن کرد. مخصوصا با توجه به اینکه اگرچه «کتاب جنگل» با فُرم لایو اکشنش، خونِ تازهای به رگهای این داستانِ تکراری تزریق کرده بود، ولی «موگلی» حتی از لحاظ فرم هم ویژگی تازهای ندارد. به ویژه با توجه به اینکه به نظر نمیرسید «موگلی» قرار است همان داستانی که دیگر حفظ شدهایم و برای خودش به کهنالگو تبدیل شده است را از زاویهای تازه روایت کند. شخصا با اینکه همیشه طرفدار دو آتیشهی بازیهای پرفورمنس کپچری اندی سرکیس بودهام، ولی کوچکترین علاقهای به دیدنِ دوبارهی این داستان نداشتم. پس البته که این فیلم از نتفلیکس سر در آورد.
اما به محض اینکه به تماشای فیلم مینشینید متوجه میشوید «موگلی» همانقدر که به خاطرِ عقب ماندن از دیزنی سر از نتفلیکس در آورده است، همانقدر هم به خاطر اتمسفرِ تاریکتر و درندهخوتر و جنگلیترش و با توجه به استانداردهای سقوط کردهی سینمای خانوادهپسندانهی امروز به درد سینما نمیخورد. مسئله این است که این روزها وقتی استودیوها با شعارِ «این یکی نسخهی دارکتر و واقعیتر از فیلم قبلیه»، ریبوتِ آیپیهای فسیلشده را توجیه میکنند مورمورم میشود. و یاد افتضاحهایی مثل «شاه آرتور» و «افسانهی تارزان» میافتم. دقیقا چطور امکان دارد فیلم واقعگرایانهتری از این آیپیها بسازی و توانایی اکرانشان در بازارِ حال حاضرِ سینمای دنیا را داشته باشی؟ مگر اینکه آن واقعگراییای که از آن حرف میزنید چیزی بیش از ممنوع کردن استفاده از رنگهایی به جز خاکستری و سیاه و قهوهای نباشد یا مثل «شاه آرتور»، بستنِ دست و پای فیلمی که به وضوح میخواهد به یک ماجراجویی کلهخرابِ رنگارنگِ دیوانهوار تبدیل شود. و به تازگی هم که ریبوت «رابین هود» به قبلیها اضافه شده است. اینکه «بتمن آغاز میکنند» و «کازینو رویال» به ریبوتِ واقعگرایانهی موفقی از بتمن و جیمز باند تبدیل شدند به این معنی نیست که هر چیزی که دستتان میآید را باید از فیلترِ آنها عبور بدهید؛ آنها فقط به خاطر فضای تاریکشان موفق نبودند، بلکه واقعا حکم فصلِ جدیدی از داستانگویی در مجموعههای درازمدتشان را داشتند که اتفاقا با جنسِ شخصیتهای اصلیشان همخوانی داشت. بنابراین استودیوهای هالیوودی باید بالاخره بفهمند که تبلیغ کردن ریبوتهایشان با صفاتی مثل «دارک» و «رئالیستیک»، به جای هیجانزده کردنمان، بدتر منزجرکننده است. پس اینکه «موگلی» چپ و راست خودش را به عنوانِ نسخهی بزرگسالانهترِ «کتاب جنگل» معرفی میکرد باعث نمیشد تا به کیفیتش امیدوارتر شوم. اما خوشبختانه «موگلی» از همان اولین دقایقش ثابت میکند که درکِ بهتری نسبت به «شاه آرتور» و «افسانهی تارزان» در ارائهی روایتی خشنتر از داستانی آشنا دارد.
فیلم با مورد حمله قرار گرفتنِ والدین موگلی توسط شیر خان (بندیکت کامبربچ) آغاز میشود. با اینکه مرگها خارج از قابِ تصویر رخ میدهند، ولی سرکیس فضای هولناکی میسازد و صدای کشیده شدن پنجههای شیر خان و پاره شدن گوشتِ قربانیانش آنقدر واضح است که اتفاقی که دارد میافتد را در ذهنمان تصور کنیم. بلافاصله بعد موگلی را در حالی پیدا میکنیم که با خونِ والدینش سرخ شده است. راستش فیلم آنقدر تیز و بُرندهتر از «کتاب جنگل» است که میتوانم تصور کنم حتی اگر فیلمِ دیزنی وجود نداشت، «موگلی» نمیتوانست به فیلمِ موفقی در گیشه تبدیل شود. «موگلی» بیش از اینکه در دسته بازسازیهای دیزنی قرار بگیرد، به فیلمهای «سیارهی میمونها» پهلو میزند؛ یا شاید بهتر باشد بگویم اگر «کتاب جنگل» حکم بازسازی انیمشین کلاسیکِ دیزنی بدون از دست دادن مقدار زیادی از حالتِ کارتونی و سرخوشانهاش را داشت، «موگلی» در دنیای «ارباب حلقهها» جریان دارد. هر دو درجهبندی سنی تقریبا یکسانی دارند و تیره و تاریکتر بودنِ «موگلی» به معنای درهمشکستنِ مرزهای درجه سنیاش بهطرز افسارگسیختهای نیست، اما این یکی جدیتر و شوکهکنندهتر از «کتاب جنگل» است. و در سینمایی که اکثر سینماروها از بلاکباسترهایشان نمیخواهند تا آب را در دلشان تکان بدهند و دقیقهای یک جوک برایشان داشته باشد، «موگلی» مطمئنا در گیشه به مشکل برمیخورد. از اینجا به بعد سرکیس، جنگلی را ترسیم میکند که در تضاد با «کتاب جنگل» قرار میگیرد. اگر آنجا جنگل با تمام خطراتش، جای آفتابی و لذتبخشی برای خوشگذرانی و ریلیکس کردن روی شکم یک خرسِ شناور روی آب، تبل زدن روی شکم گندهاش و دویدنِ لای شاخ و برگهای درختانِ به نظر میرسید، سرکیس بارها و بارها تاکید میکند که این جنگل واقعا جای ترسناکی است؛ مخصوصا برای بچهی یک انسان. جنگلِ «موگلی» برخلافِ جنگلِ «کتاب جنگل» محیط باز و گسترده و دلنشینی که حالا چندتا جای ترسناک هم دارد نیست.
در عوض سرکیس جنگلش را به جای بسته و کلاستروفوبیکی تبدیل میکند که همیشه حسِ گمشدگی و سردرگمی در حال دویدن در آن را منتقل میکند. برخلافِ «کتاب جنگل» که موگلی خودش را وسط ماجراجویی هیجانانگیزی از خطر و شگفتی پیدا میکند، درگیری اصلی این یکی حول و حوشِ نبرد برای یاد گرفتنِ قوانین بیرحمانهی جنگل و به دست آوردن قابلیتهای لازم برای زنده ماندن و پوست کلفت شدن در برابرِ بیمروتیهایش میچرخد. همیشه بوی مرگ به مشام میرسد. قانونِ «بکش یا کشته شو» حکم ریسمانی را دارد که تمام سکانسهای فیلم را به هم متصل کرده است؛ شاید بهترینش جایی است که موگلی در حال آبتنی کردن در زیر آبِ دریاچه است که سروکلهی شیر خان برای آب خوردن پیدا میشود. او به تازگی حیوانی را کشته است. پس زبانش به محض برخورد با آب، آن را سرخ میکند؛ موگلی در تمام مدتی که شیر خان با طمانینه آب مینوشد، باید نفسش را در زیر آب نگه دارد تا بزرگترین دشمنش، متوجهی حضورش نشود. نتیجه سکانسی است که از نظر بُردنِ یک پسربچهی کوچک تا مرز خفهشدگی یا ایست قلبی از شدت وحشتزدگی، با سکانسِ ماموریتِ زیر آبی تام کروز از «ماموریت غیرممکن: ملت سرکش» برابری میکند؛ همین که این صحنه به یکی از تنشزاترین صحنههایی که امسال دیدهام تبدیل میشود، نشان میدهد که هر وقت سرکیس تصمیم میگیرد تا واقعا به حرفش در رابطه با ارائهی فیلمی ضد-دیزنی عمل کند، ناامیدکننده ظاهر نمیشود. مخصوصا با توجه به اینکه طراحی جدید شیر خان به مراتب وحشتناکتر از شیر خانِ «کتاب جنگل» است؛ مقایسه این دو نسخه از این کاراکتر، مثل مقایسهی مردی که گریم دلقک به صورت زده و پنیوایزِ دلقک از رُمان «آن» (It) است. شاید هر دو ببر عصبانی و خشنی باشند، اما همانطور که با یک نگاه به وضوح میتوان جنون و بیگانگی پنیوایز را در مقایسه با تمام دلقکهایی که دیدهایم تشخیص بدهیم، چنین چیزی دربارهی شیر خانِ بندیکت کامبربچ هم صدق میکند. اگرچه شخصیتپردازی شیر خان در این دو فیلم تفاوت خاصی با هم نمیکنند، ولی در «موگلی» حضورِ شیر خان مضطربکنندهتر احساس میشود.
نمیدانم به خاطرِ طراحی قیافهاش که برخلاف «کتاب جنگل»، سعی شده تا با ابروهای کشیده و چشمانِ سبزِ نافذ و دستِ راستِ آسیبدیدهاش، حالتی شرورانهتر به او القا بشود یا به خاطر صداپیشگی بندیکت کامبربچ است که همان خباثت و دیوانگی که در سری «هابیت»، به اسماگ آورده بود را به درون شیر خان میدمد یا هر دو؛ هرچه هست او به آنتاگونیستی تبدیل میشود که بیش از اینکه به عنوان موجودی شرور معرفی شود، شرارتش را خود میتوانیم احساس کنیم. اینجا شیر خان وقتی میگوید میخواهد مزهی خون و گوشت موگلی را بچشد، قولش بیش از اینکه همچون یک تهدیدِ توخالی احساس شود، باعث میشود تا به راحتی بتوانیم تیکه تیکه تیکه شدنِ موگلی لای آروارههایش را تصور کنیم. اینجا شیر خان بیش از اینکه از قیافهی موگلی خوشش نیاید، بهطرز ظریف اما قابلدیدنی یکجور جنون و سراسیمگی و وسوسه برای کشتنِ او به نمایش میگذارد که باعث میشود اصلا دوست نداشته باشیم این دوتا با هم تنها شوند.
این خشونت در رابطه با دوستانِ موگلی به عدم لطافت تغییر کرده است. اگر بالوی خرس در «کتاب جنگل» دقیقا همان رفیقِ بامزه و خل و چل و تنبل و آوازخوانی است که از کاراکتری که صداپیشگیاش را بیل موری برعهده دارد انتظار داریم، بالوی خرس در «موگلی» شبیه یکی از آن سرهنگهای ارتشی با زخم زشتِ گندهای روی صورتش است که مسئولِ آموزش مهارتهای ضروری بقا است. چنین چیزی دربارهی بگیرا (کریستین بیل) هم حقیقت دارد. اگر صداپیشگی بن کینگزلی در «کتاب جنگل»، حالتی پدرانه و آرامشبخش و گرم به او داده بود، اینجا صدای کریستین بیل، روحِ عذابکشیده و ناهموار و نامطمئنِ بروس وین را به یاد آورد که در راستای درگیری درونی بگیرا بین نقشش به عنوان محافظِ موگلی و کسی که از سرنوشتش میترسد و میخواهد کاری کند تا او به جایگاه اصلیاش کنار انسانها برگردد قرار میگیرد. همچنین صدای تسکیلدهندهی اسکارت جوهانسون در نقشِ مار پایتون هم جای خودش را به صدای مرموز و شوم کیت بلانشت که فیتیلهاش را تا ته بالا کشیده داده است. هرچند نوآمی هریس و اِدی مارسن به عنوانِ صداپیشگانِ گرگهایی که سرپرستی موگلی را برعهده گرفتهاند، حضور کمرنگتر و غیرتاثیرگذارتری در فیلمنامه دارند و در نتیجه در سطح پایینتری در مقایسه با لوپیتا نیونگو و جیانکارلو اسپوزیتو که صداهایشان طوری روی شخصیتهایشان نشسته بود که لطافت تارهای صوتیشان هنوز بعد از این همه مدت در گوشم زنگ میزنند قرار میگیرند.
از همه مهمتر باید به شخصیتپردازی خودِ موگلی با بازی روهان چاند اشارهی ویژهای کنم که یکی از ویژگیهای برترِ این فیلم نسبت به «کتاب جنگل» است. اگرچه شخصیتپردازی او فرقِ خاصی با «کتاب جنگل» ندارد، اما در اجرا چرا. موگلی در «کتاب جنگل» در حالی پسربچهی شاد و شنگولی بود که انگار نه انگار او از بچگی در وسط جنگل بزرگ شده است. اما در عوض روهان چاند خیلی بهتر شخصیتِ ناثبات و حیوانی انسانی که به دور از تمدن بزرگ شده است را منتقل میکند. چه موقع دویدن روی دست و پاهایش و چه وقتی که در صحنهی بیدار کردنِ بگیرا از خواب، چشمانش مثل انسانی فاقدِ خودآگاهی به اطرافِ کشیده میشود. روهان چاند خیلی بهتر روحِ سرکش و غریزهی بدوی و درندهخویی انسانی را که کنار گرگها بزرگ شده و همراه با یک ببر سیاه شکار کردن را یاد گرفته به نمایش میگذارد؛ به ویژه در صحنههایی که در روستا جریان دارند. رفتارِ موگلی شاید در بین حیوانات عادیتر به نظر برسد، ولی به محض اینکه با کنتراست او با دیگر انسانها روبهرو میشویم، او شبیه انسانی ماقبلتاریخی میماند که سروکلهاش در قرن بیست و یکم پیدا شده است؛ «موگلی» در این لحظات یادآورِ فیلم ترسناکِ «زن» (Woman) است.
برخلاف «کتاب جنگل» که تمرکز اصلیاش را روی جلوههای ویژوالِ خیرهکنندهاش و کاراکترهای حیوانیاش گذاشته بود و موگلی چیزی بیش از وسیلهای برای قدم گذاشتن به درونِ دنیای فیلم را نداشت، فیلمِ اندی سرکیس در وهلهی اول دربارهی موگلی است. اگر موگلی در «کتاب جنگل» یک کاراکترِ صوری بود و حکم یک تافتهی جدابافته را در تضاد با دنیای کاملا کامپیوتری اطرافش داشت، موگلی در اینجا در تار و پود فیلم دوخته شده و فیلم را را روی دوشش حمل میکند. روهان چاند اکثر اوقات صد در صد در انتقالِ احساساتی که ازش خواسته شده توی خال میزند. او ستون فقراتِ این فیلم است. اگر به خاطر او نبود احتمالا فیلم همان درگیرکنندگی فعلیاش را هم نمیداشت و به یک بمب خوابآور تمامعیار تبدیل میشد، اما سرمایهگذاری این فیلم درست در همان جایی که «کتاب جنگل» آن را تقریبا کاملا نادیده گرفته بود نتیجه داده است و «موگلی» را با وجود تمام کمبودهایش نسبت به فیلمِ دیزنی، مجهزِ به شخصیت اصلی قابللمسی است که هم به خاطر ماهیتش کنجکاویبرانگیز است و هم به خاطر درگیریهای درونیاش به عنوان بچه انسانی در بین حیواناتی که جدی گرفته نمیشود و این باعث شده هر وقت فیلم از لحاظ داستانی به تکرار «کتاب جنگل» نزدیک میشود، او حضور دارد تا دستِ فیلم را از قبل از سقوط به ته دره بگیرد. ما او را به عنوان یک بچهی وحشی باور میکنیم. ما شگفتی و لذت او از دیدن انسانها برای اولین بار را باور میکنیم، ما اندوهش را باور میکنیم و مهمتر از همه، ما او را وقتی قاطی میکند و وارد حالتِ «رمبو»گونهاش میشود هم باور میکنیم.
مشکل اما این است که روحیهی خشنتر این فیلم برای مخفی کردنِ ساختارِ روایی یکسان و نقاط عطفِ داستانی مشابهاش با «کتاب جنگل» کافی نبوده است. مخصوصا در جریانِ پردهی اول که بعضیوقتها حتی دیالوگها را هم جلوتر از موعد میتوان پیشبینی کرد. بنابراین اگر در این لحظات مثل من مدام خودتان را در حال چُرت زدن پیدا کردید، تقصیر شما نیست. از پردهی دوم به بعد وضعیت فیلم بهتر میشود و بالاخره موفق میشود آروارههایش را به دورتان قفل کند، اما کماکان با وجود اتمسفرِ ضد-دیزنیاش، خیلی آشناتر از این است که بیننده را برای «ببینم چی میشه؟» هیجانزده نگه دارد. این مسئله بیش از اینکه مشکل فیلم باشد، مشکل اکران شدنِ آن بعد از «کتاب جنگل» است. احتمالا اگر فیلم جان فاوورو بعد از «موگلی» اکران میشد، با مشکل مشابهای روبهرو میشد. اما یک چیز تقصیرِ «موگلی» است و آن هم این است که از یک جایی به بعد متوجه میشوید خودِ فیلم دقیقا نمیداند چه چیزی میخواهد باشد. «موگلی» در حالی به درد بچهها نمیخورد که همزمان تحولِ بزرگی هم نسبت به «کتاب جنگل» حساب نمیشود که بزرگسالان را ترغیب به تماشایش کند. به عبارت دیگر «موگلی» آنقدر ضد فرمولِ بلاکباسترسازی مرسوم هالیوود قرار میگیرد که متفاوت به نظر برسد، ولی در دسته فانتزیهای کاملا بزرگسالانهای با مهرِ منحصربهفرد کارگردانشان مثل «شکل آب» (The Shape of Water) و «هزارتوی پن» (Pan's Labyrinth) و «اوکجا» (Ojka) هم قرار نمیگیرد که آن را به اثرِ کاملا تازهنفسی تبدیل کرده باشد. فیلم زنجیرهایی را که دست و پایش را بستهاند شُل کرده است، ولی موفق به درهمشکستن آنها و تجربهی آزادی در کمال آزادی نشده است. بنابراین فیلم در محدودهی بلاتکلیفی در این میان گرفتار شده است. خیلی خوب میشد حالا که فیلم ترسی برای از دست دادنِ مخاطبان کودکش نداشته، سعی میکرد تا جنبهی بزرگسالانهاش را در آغوش بکشد.
متاسفانه فیلم بعد از اوج گرفتن در پردهی دوم، در پردهی سوم با کله سقوط میکند تا نتواند پیشرفتش نسبت به پردهی اولش را به نتیجهای تاثیرگذار برساند. پردهی سوم خیلی شتابزده است. اطلاعِ موگلی از هویتِ واقعی شکارچی و تصمیمش برای گردهمایی دوستان جنگلیاش برای مبارزه با شیر خان و خودِ مبارزه نهایی اجازهی نفس کشیدن پیدا نمیکنند. معلوم نیست بودجهی فیلم در این نقطه ته کشیده، یا سرکیس بعد از اطلاع از سرنوشتِ فیلمش دیگر انگیزهاش را از دست داده یا مشکلِ از تدوینگرهاست؛ هرچه هست، پردهی آخر آنقدر بهطرز سراسیمهای جمع و جور میشود که نه تنها بگیرا هیچ نقشِ قابلتوجهای در جریان آن ندارد، که شخصیتهای انسانی مثل متیو ریس و فِریدا پینتو بلااستفاده باقی میمانند. «موگلی» در آن دسته فیلمهایی قرار میگیرد که برای بهتر بودن به ۱۵ تا ۲۰ دقیقه زمانِ بیشتر نیاز داشته است. شاید سختترین بخش فیلم برای قضاوت، جلوههای ویژوالش است. از لحظهای که این فیلم معرفی شد، برای دیدن نتیجهی نبرد خدای پرفورمنس کپچر در برابر دلارهای دیزنی هیجانزده بودم. اما نتیجهی مسابقه آن بُرد و باختِ قاطعانهای که فکر میکردم نیست. «موگلی» به همان اندازه که در این زمینه نسبت به «کتاب جنگل» برتری دارد، در برخی نقاط هم از آن کم میآورد. اول اینکه «کتاب جنگل»، فیلم صیقلخوردهتر و بینقصتری در مقایسه با «موگلی» است. برخلاف «موگلی» که در بعضی صحنهها مثل فرار کردنِ مردی در آغاز فیلم از دست شیرخان که پردهی سبزش تابلو میشود یا طراحی شخصیتهای گرگها که بهطرز قابلتوجهای ضعیفتر از بقیهی حیوانات است، «کتاب جنگل» که با اسکانسهای دیزنی ضدگلوله شده است، از این سوتیهای پیشپاافتاده نمیدهد.
اما ویژگی برتر «موگلی» این است که واقعیت را بهطور کلی حذف نکرده است. در حالی که حدود ۹۹/۹ درصد «کتاب جنگل» در استودیو ساخته شده بود، اندی سرکیس همان کاری را میکند که قبلا در «سیارهی میمونها» دیده بودیم: واقعیتِ بهبودیافته توسط جلوههای ویژه. این حرکت نه تنها باعث شده تا فیلم حالتِ طبیعیتر و قابللمستری داشته باشد (در مقایسه با فضای مصنوعی «کتاب جنگل» با وجود جلوههای فوتورئالیستیکش)، بلکه باعث شده تا بازیگرِ موگلی نقشآفرینی قویتری داشته باشد و مجبور نباشد تا خلایی آبیرنگ بازی کند. از این نظر «موگلی» حکم «ارباب حلقهها» در مقایسه با سهگانه «هابیت» را دارد. و من واقعیتِ دستکاریشده را به فیلمی استودیویی که دیگر نهایتِ تنبلی هالیوود است ترجیح میدهم. تفاوت بعدی که اختلافاتِ اصلی بر سر آن است، مربوط به پرفورمنس کپچر میشود. حیوانات در «کتاب جنگل» ظاهر و میمیکهای صورتِ کاملا حیوانی دارند و اکثر شخصیت و زندگیشان را از صداپیشههایشان دریافت میکنند، اما حیوانات در «موگلی» به شکلِ چیزی که در رابطه با گالوم و سزار دیده بودیم پرفورمنس کپچر شدهاند. همانطور که بازی و چهرهی اندی سرکیس را میتوانستیم در گالوم و سزار ببینیم، بازیگرانِ «موگلی» هم پشتِ چهرهی حیوانیشان قابلتشخیص هستند. از یک طرف این حرکت باعث شده تا این حیوانات ابرازِ احساسات انسانیتر و گستردهتری در مقایسه با صورتهای سرد و یکنواختِ حیواناتِ «کتاب جنگل» داشته باشند، ولی از طرف دیگر تضاد ناشی از حیواناتی کاملا واقعگرایانه که حالتی انسانی دارند ممکن است به اتمسفرِ واقعگرایانهای که این فیلم در نظر داشته است ضربه زده باشد. بنابراین «موگلی» در عین به دست آوردن یک امتیاز، امتیاز دیگری را از دست داده است. خودم با تصمیمِ سرکیس موافقم. مخصوصا با توجه به اینکه یکی از نکاتِ عجیب «کتاب جنگل» تصاویر فوتورئالیستیاش در برابر لحن و داستان کارتونیاش بود. روی هم رفته در اینکه «موگلی»، فیلم غیرضروریای است شکی وجود ندارد. روایتِ خشنتر فیلم چنان تحولِ بزرگی حساب نمیشود که بازسازی دوبارهی آن را توجیه کند. اما تماشای آن برای کسانی که کنجکاوند تا ببینند نسخهی غیردیزنی «کتاب جنگل» چه شکلی میتوانست باشد ضرری ندارد.