درام Moonlight، نامزد بهترین فیلم اسکار 2017 روایتگر سه برهه از زندگی یک پسربچهی غمگین و مشکلدار است.
این روزها به هرجایی که نگاه کنید فیلم Moonlight، نامزد بهترین فیلم اسکار 2017 را با واژههای بزرگی توصیف میکنند. از این میگویند که «مهتاب» خودِ سینماست. که فیلم بری جنکینز سینما را در نابترین و عمیقترین شکلش به نمایش میگذارد. که این درام، زیبایی و قدرت سینما را در دو ساعت خلاصه کرده است. حالا که فیلم را دیدهام باید بگویم همهی اینها بهعلاوهی هزارتا تعریف و تمجید قلنبهسلنبهی دیگر دربارهی این فیلم درست است. اما وقتی میگوییم «مهتاب» خود سینماست یعنی چه؟ سینما برای هرکسی میتواند معنایی داشته باشد. یکی بعد از یک روز سخت و طاقتفرسای کاری، شب که به خانه برمیگردد میخواهد یک کمدی یا اکشن سرگرمکننده ببیند و در هنگام تماشای آن خوابش ببرد و یکی عاشق تماشای چندبارهی فیلمهای معمایی و پیچیدهای است که حل کردنشان دشواری و پافشاری لذتبخشی میطلبد. اینکه سینما چنین طیف وسیعی از تماشاگران را پوشش میدهد عالی است. اما همیشه به این فکر کردهام که اگر کسی ازم بپرسد سینما به چه معنایی است باید چه جوابی بدهم؟
سینما برای من یعنی تصاویر و صداهایی که چیزهای جدیدی را از دنیای آشنای پیرامونم برایم فاش میکنند. سینما برای من یعنی آشنایی با مفاهیم و ایدهها و زندگیهایی که تا چند دقیقه قبل فکر میکردم وجود خارجی ندارند. سینما یعنی شناختن انسانها و احساسات و درگیریها و آشوبها و نگاههایی که تا قبل از این درکشان نمیکردم. سینما یعنی حس کردن غمها و لرزشها و اشکها و امیدها و نالههای بیصدایی که تاکنون فکر نمیکردم کسی در جایی از این کرهی خاکی آنها را بهطور دستاول تجربه کرده است. سینما یعنی بیرون آمدن از نادانی و بیاعتنایی. یعنی همذاتپنداری. ما حتما توانایی زندگی کردنِ زندگی دیگران را نداریم. نمیدانیم زندگی در فلان نقطهی دنیا به چه شکلی است و بزرگ شدن در شرایط دیگری چه تغییری در ما ایجاد میکرد. اما سینما یا بهطور کلی مفهوم داستانگویی این فرصت را فراهم میکند تا صدها و هزاران بار از نو زندگی کنیم. و بهتر از این، زندگی دیگران را زندگی کنیم. این دومی خیلی مهم است. از آنجایی که یکی از ویژگیهای معرف اما بد انسانها قضاوتشان و عدم تواناییشان در به رسمیت شناختن پیچیدگی سرسامآور زندگی است، همهی ما به کلاسهای درس زیادی برای کنترل کردن این حسمان نیاز داریم و سینما بهترین کلاس درس ممکن برای آموزش نحوه و چرایی همذاتپنداری با انسانهای اطرافمان است و سینما بهترین چیزی است که چشممان را به روی آن پیچیدگیها که از آنها فراری هستیم باز میکند. خب، وقتی میگوییم «مهتاب» خود سینماست به خاطر همین است. این فیلم بهطرز مهارتآمیزی تماشاگرانش را از جهالت خارج میکند. این فیلم کاری میکند تا زندگی فرد دیگری را زندگی کنیم و این فیلم کاری میکند در پایان سفر شخصیت اصلیاش، دلمان بهطور غیرقابلترمیمی برای او و امثال او بشکند و از خودمان خجالت بکشیم. یا به عبارت دیگر «مهتاب» از آن فیلمهایی است که وقتی کسی ازتان پرسید سینما یعنی چه، میتوانید سکوت اختیار کنید و فقط این فیلم را برایش پخش کنید.
«مهتاب» در نگاه اول فیلم سادهای است. دنبال کردن سه دوره از زندگی پسر سیاهپوستی به اسم شایرون که به خاطر جثهی کوچکش به «کوچولو» معروف است به خودی خود ایدهی تازهای نیست. اما فیلم در نحوهی روایت پیچیدهاش حتی در بیاتفاقترین و آرامترین سکانسهایش هم هیاهوی غیرقابلتوضیحی را در ذهن بیننده ایجاد میکند. آخرینباری که اینطوری در هنگام تماشای یک فیلم قلبم به تپش افتاده بود، خوشبختانه خیلی وقت پیش نبود. آخرینبار فیلمهای «رسیدن» و «منچستر کنار دریا» بود. فیلمهایی که از لحاظ حسوحال و مضمون شباهت زیادی به «مهتاب» دارند. شاید به خاطر اینکه هر سهتایشان از بهترین انواع سینما هستند. اگر در «رسیدن» با مفهوم شناختن بیگانهها و تلاش برای درک آنها به جای پیشداوری سروکار داشتیم، در «مهتاب» هم ما با زندگی پسربچهی سیاهپوستی در یک محلهی سیاهپوستنشین همراه میشویم که متاسفانه همهی ما برداشت اشتباهی از آنها داریم و فیلم روایت داستانی است که اشتباهمان را بهطور غیرقابلانکاری بهمان ثابت میکند. اگر «منچستر کنار دریا» دو ساعت پرسه زدن در ذهن غمزدهی مردی بود که نمیتوانست از اتفاق ناگواری که برایشان افتاده است خلاص شود و این اتفاق او را به فرد کاملا دگرگونشدهای متحول کرده بود، در «مهتاب» هم با پسربچه، نوجوان و مردی همراه میشویم که اندوه به انگلی جداناشدنی از زندگیاش بدل شده است و راه فراری از آن هم وجود دارد. فیلم روایت این است که این انسان چگونه بر اثر فشار جامعهای که احاطهاش کرده است تا مرز فروپاشی پیش میرود و چگونه زندگی بیرحم و آدمهای بیرحمترِ پیرامونش او را به آدمی که نیست و از آن وحشت دارد تبدیل میکنند.
فیلم از نظر دنبال کردن برخی از مهمترین لحظات زندگی یک پسربچه تا بزرگسالی خیلی شبیه به «پسرانگی» ریچارد لینکلیتر است، اما شباهت این دو فیلم همینجا به پایان میرسد. در حالی که «پسرانگی» گشتوگذاری نوستالژیک و بعضا مالیخولیایی در زندگی میسون است، «مهتاب» اما سیاه و دردآور است. حتی در زیباترین لحظات فیلم هم اندوه و لذتی فانی حکمرانی میکند. شایرون پسربچهی ۹ سالهای است که به ندرت حرف میزند و هیچوقت احساس امنیت و آرامش نمیکند. اولینبار وقتی با او آشنا میشویم که خوآن (ماهرشالا علی) او را در حالی که از دست گروهی از بچهها که اذیتش میکنند فرار کرده در یک آپارتمانِ خالی از سکنه و خراب پیدا میکند. زندگی روتین شایرون به دو بخش تقسیم میشود؛ مورد آزار قرار گرفتن توسط قلدرهای مدرسه و دوباره مورد آزار قرار گرفتن توسط مادر معتادش. شایرون خیلی زود آرامش نداشتهاش را در کنار خوآن و نامزدش ترسا پیدا میکند و آنها بهطور غیررسمی به والدین ناتنیاش تبدیل میشوند. آنها مکانی برای ماندن و خوابیدن برای شایرون فراهم میکنند، شکمش را سیر میکنند و با صبر و حوصلهای با او رفتار میکنند که از فرد دیگری دیده نمیشود. این پسربچه طوری برای مدت بسیار طولانیای مورد آسیبهای روانی قرار گرفته که خوآن و ترسا نمیتوانند به این سادگیها او را به حالت قبلیاش برگردانند و معصومیت نابودشدهاش را ترمیم کنند، اما حداقل وضعیت او در کنار آنها بهتر از هرجای دیگری است که میشناسد. در جایی از پردهی اول، خوآن به شایرون میگوید که این خودش است که باید در برابر تمام آشفتگیهای زندگیاش انتخاب کند که چه کسی میخواهد باشد. این خودش است که باید هویت واقعی خودش را پیدا کند و نباید اجازه بدهد فرد دیگری این کار را برای او انجام بدهد. از اینجا به بعد دنبالهروی داستان پسری هستیم که میخواهد هویتش را در جامعهای به دست بیاورد که این اجازه را به او نمیدهد.
یکی از سوالاتی که فیلمهای زیادی علاقهی فراوانی به بررسی آن دارند این است: «تو چه کسی هستی؟» این گرچه مضمون جدیدی نیست، اما کمتر فیلمی را میتوان پیدا کرد که همچون «مهتاب» آن را با چنین درجهای از جزییات و عمق و صمیمت مورد کندو کاو قرار داده و به نتیجهای رسانده که تن تماشاگر را میلرزاند. طبیعتا اولین برداشتی که از ستایش گستردهی منتقدان از «مهتاب» میشود این است که فیلم به سیاهپوستان و اقلیتها میپردازد و باید هم اینقدر مورد توجه قرار بگیرد. اما دوران فیلمهایی که فقط به خاطر پرداختن به اقلیتهای جامعه مورد ستایش قرار میگرفتند گذشته است. حالا فقط صرفا به این دلیل که شخصیت اصلی داستان جزو اقلیتهاست به این معنی نیست که فیلم معرکهای ساختهاید. در عوض فیلم باید چیز تازهای برای گفتن داشته باشد و از زاویهی قبلا دیده نشدهای به مضمون تکراریاش بپردازد و «مهتاب» به این دلیل اینقدر خوب است که از این ماموریت سربلند بیرون میآید.
«مهتاب» دربارهی بحران هویت یک سیاهپوست نیست، بلکه دربارهی بحران هویت همهی انسانها با هر رنگ پوست و فرهنگ و تمایلاتی است. بزرگترین دستاورد فیلم این است که هیچوقت شعارزده نمیشود و سعی نمیکند موضوع ملتهب مرکزیاش را با عصبانیت فریاد بزند. اگر اینطور بود هیچوقت نمیشد «مهتاب» را به عنوان خود سینما توصیف کرد. «مهتاب» فیلمی است که پیچیدهترین و عمیقترین تمهایش را فقط و فقط از طریق شخصیتپردازی کاراکترهایش منتقل میکند. «مهتاب» یک نمونه از آن فیلمهایی است که دست به هیچ کاری برای اشارهی مستقیم به مضمون و پیام اصلیاش نمیزند. اما تمام بازیها، تمام نماها، تکتک قطعات موسیقی و همهی لوکیشنها طوری کنار همه چیده شدهاند که به جای درس اخلاق دادن به تماشاگران، آنها را وارد زندگی شخصیت اصلی کنند. بری جنکینز با فیلمش نمیگوید بیایید ببینید چنین آدمهایی چگونه زندگی میکنند، بلکه اجازه میدهد خودمان زندگی شایرون را از شروع تا پایان زندگی کنیم و خودمان تصمیم بگیریم. ناگهان در حال زندگی کردن زندگی شایرون متوجه میشویم زندگی ما در اوج تفاوت، چقدر شبیه به هم است. این مسیر به ایستگاه پایانیای ختم میشود که شامل پیچش غافلگیرکننده یا اکشن دیوانهواری نیست. بلکه همهچیز با یک تکه دیالوگ ساده به سرانجام میرسد که دنیا را روی سرتان خراب میکند. انگار تمام فیلم در حال حرکت به سوی آن تکه دیالوگ بوده است. جایی که فیتیلهی بغضی که دو ساعت در حال سوختن بود بالاخره به چاشنی میرسد.
یکی از برداشتهای اشتباه ما از جامعهی سیاهپوستان این است که آنها از شکم مادرشان خلافکار متولد میشوند. فیلم اما از این میگوید که چنین طرز فکری کاملا غلط است. بچهی معصوم و پاکی که تازه وارد دنیای کثیف بیرون شده، یک خلافکار یا دلال مواد مخدر یا چاقوکش یا قاتل به دنیا نمیآید. چنین طرز فکری یعنی چنین خصوصیاتی در دیانای و طبیعت این آدمها ریشه دارد که از شدت مسخرهبودن، خندهدار است و نمیتوان باور کرد عدهای میتوانند چنین طرز فکری داشته باشند. «مهتاب» از این میگوید که اگرچه ما تلاش میکنیم تا هویت منحصربهفرد خودمان را پیدا کنیم و به آن بچسبیم، اما بعضیوقتها فرهنگ جامعه اجازهی چنین کاری را نمیدهد. بعضیوقتها زندگی هویتمان را لگد مال میکند و ما را مجبور به تبدیل شدن به آدمی که خودش میخواهد میکند. به آدمی که شرایط تحمیلمان میکند. بعضیوقتها مهم نیست چقدر دستوپا میزنیم، چقدر تحمل میکنیم و چقدر مبارزه میکنیم. بالاخره ما هم انسان هستیم و قدرت تحمل مشخصی داریم و نمیتوانیم برای مدت زیادی در برابر ضربات بیوقفهای که بهمان وارد میشود ایستادگی کنیم و از جایی به بعد وا میدهیم. حاضریم به ازای شکنجه نشدن، به چیز دیگری تبدیل شویم. انسان جدیدی که مجبور به انتخاب آن هستیم خیلی با طبیعتمان فرق میکند، اما چارهی دیگری نیست.
شایرون خیلی تلاش میکند تا به حرف خوآن گوش کند و هویتش را پیدا کند. اما مگر میشود. حتی وقتی سر او توی لاک خودش است، دیگران اجازه نمیدهند او به حال خودش بماند و به درد خودش بسوزد. این فشارها آنقدر روی هم جمع میشوند و جمع میشوند که ناگهان سد ترک میبردارد، سد میشکند، آب سرایز میشود و همهچیز را با خودش نابود میکند. آیا میتوان این سد را از دوباره ساخت؟ سوال بهتر این است که اصلا چرا باید ساخت. برای اینکه دوباره مورد فشار قرار بگیرد و خراب شود؟ نه، بگذار خراب بماند. تمام اینها به جایی ختم میشود که در پردهی سوم فیلم با شایرونی روبهرو میشویم که داد میزند که شایرون نیست. شایرون هیچوقت پسربچهای نبوده که به دنبال به هم زدن بدنی عضلهای، به گردن انداختن گردنبندی طلایی و سوار شدن در ماشین پرزرقوبرقی باشد. کاملا مشخص است که تمام اینها نقابی برای مخفی نگه داشتن اندوهی است که در اعماق وجودش شعله میکشد. شایرون نمیخواست به یکی از «آنها» تبدیل شود، اما حالا یکی از «آنها»ست. فقط به خاطر اینکه چیزی به جز این در چنین جامعهای مورد قبول نیست. او برای اینکه مورد احترام قرار بگیرد و برای اینکه دیگران از او حساب ببرند، باید ادای قلدرها را در بیاورد و مثل آنها لباس بپوشد و حرف بزند. خودش میداند که این آدم هویت واقعیاش نیست. اما چارهی دیگری ندارد.
هیچکدام از اینها اما تقصیر او نیست. کاملا مشخص است که شایرونی که در پردهی آخر فیلم میبینیم محصولِ نحوهی پرورش و بزرگ شدن زیر دست آن مادر و این جامعه است. غمانگیزترین بخش فیلم این است که او باید تبدیل به آدمی شود که خودش از آن متنفر و فراری است، اما مجبور است. فقط به خاطر محیطی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده است. بری جنکینز نمیگوید مشکلی که سیاهپوستان دارند با آن دستوپنجه نرم میکنند حاصل نیرویی خارجی است. او با فیلمش جامعهی خود سیاهپوستان را مورد انتقاد قرار میدهد که چرا خودشان را اصلاح نمیکنند و سعی نمیکنند به اشتباهی که مدام در حال تکرار است خاتمه بدهند. اتفاقی که برای شایرون میافتد چرخهای است که بیوقفه در حال تکرار شدن برای پسربچههای زیادی است. شایرون در پایان فیلم تبدیل به تنها آدم درستوحسابیای که در زندگیاش داشته یعنی خوآن میشود. در اوایل فیلم و مخصوصا در سکانسی که شایرون از خوآن میپرسد که آیا به مادرش مواد میفروشد، با توجه به واکنشِ خوآن میتوان حدس زد که او هم زمانی پسربچهی توسریخور و غمگینی مثل شایرون بوده است و در گذشت زمان برای دوام آوردن در دنیای بیرحم اطرافش تصمیم گرفته تا چنین شغلی را انتخاب کند. خوآن شاید تنها کسی بوده که شایرون در زندگیاش دوست داشته و در نهایت جای او را در آینده پر میکند. همانطور که خوآن در کودکی توسط دوستانش «بلو» خطاب میشده، دوست دوران نوجوانی شایرون هم او را «بلک» صدا میکند. خوآن به شایرون میگوید که اجازه ندهد تا بقیه هویتش را تعریف کنند. خوآن به عنوان کسی این حرف را میزند که خودش در این کار شکست خورده و حالا دارد به این پسربچه هشدار میدهد. اما شایرون مجبور میشود برای کاستن از شکنجههایش دست از ایستادگی بکشد و از «بلک» به عنوان سپری برای مخفی شدن پشت آن استفاده کند.
بری جنکینز داستانش را به واقعگرایانهترین شکل ممکن روایت میکند. تنها فیلمی که میتواند در این زمینه با «مهتاب» مقایسه شود، «منچستر کنار دریا»ست. مثل ساختهی کنت لونرگان یا حتی بیشتر، «مهتاب» داستان زندگی شایرون را از طریق سادهترین و پیشپاافتادهترین سکانسهایی که فکرش را میکنید تعریف میکند. این مهم است. چون برخلاف فیلمهای دیگر که در اوج واقعگرایانهبودن میتوان متوجه بافت سینمایی آنها شد و میتوان متوجه شد که کارگردان فلان سکانس را برای افزایش بار دراماتیک فیلمش خلق کرده است، در «مهتاب» با اتفاقات بسیار کوچکی سروکار داریم که نمونههای آنها را بارها و بارها در فیلمهای دیگر دیدهایم. غذا دادن به پسربچهای بیپناه، سری که روی شانهی یک دوست آرام میگیرد، مادری که سر بچهاش فریاد میزند. جنکینز بهطرز خارقالعادهای روتین واقعی زندگی در دنیای واقعی را به فیلمش منتقل کرده است.
هدفش از این کار اما این بوده تا نشان دهد این یک فیلم سینمایی نیست. حقیقت این است که در دنیای واقعی، زندگی ما براساس یک سکانس دراماتیک و شوکهکننده دگرگون نمیشود، بلکه در عوض با پروسهی طولانی و مستمری طرفیم که هیچوقت در لحظه متوجه آن نمیشویم یا اهمیت ثانیه به ثانیهاش را درک نمیکنیم، اما وقتی این خط زمانی را بهصورت یک نمودار کلی میبینیم تازه متوجه میشویم که تکتک لحظات کوچکی که پشت سر گذاشتیم چگونه در شکلگیری شخصیتمان نقش داشتهاند. جنکینز از این طریق میگوید چگونه سادهترین و معمولیترین لحظات زندگیمان و کوچکترین اعمالمان اهمیت دارند. غذا دادن به بچهای تنها خیلی مهمتر از چیزی است که به نظر میرسد. همینطور دلداری دادن به یک دوست یا رنجاندن دیگران برای یک لحظه خندیدن. همین ثانیههای گذرا و عادی میتوانند آیندهای را به سوی چیزی بهتر یا بدتر تغییر بدهند. در حالی که فیلمهای دیگر روی این لحظات تمرکز میکنند و سعی میکنند با زیاد کردن پیاز داغ آنها اهمیتشان را در ذهن بیننده حک کنند، «مهتاب» مثل زندگی واقعی از روی آنها عبور میکند و اجازه میدهد آنها فقط به وقوع بپیوندند.
در زمینهی هنرنمایی بازیگران، «مهتاب» یک لحظه دست از شگفتزده کردنتان برنمیدارد. فارق از ماهرشالا علی و ناومی هریس، ستارهی اصلی فیلم سه نفری هستند که نقش شایرون را در سه برهه از زندگیاش بازی کردهاند. در «پسرانگی» بازیگران یکسانی نقش کاراکترها را در طول ۱۲ سال تکرار میکردند و در نتیجه آنها با وجود تغییر کردن، هنوز خودشان بودند. در «مهتاب» اما ما با سه بازیگر متفاوت برای یک کاراکتر مشترک سروکار داریم. چالش این است که هرکدام از بازیگران باید ویژگیها و خصوصیات قبلی را تکرار کند و آنها را به خاطر گذشت زمان با کمی تحول روبهرو کند. خب، چنین اتفاقی در «مهتاب» افتاده است. الکس هیپرت در نقش «کوچولو» دارای چشمان نظارهگری است که توسط اندوهی عمیق و آزاردهنده، زندگی و شادابی چشمان بچهای در این سن و سال را کم دارد. با اینکه کمتر از ۱۰ سال سن دارد، اما وقتی میایستد انگار دنیا روی دوشش سنگینی میکند، به ندرت سرش را از ترس و احساس ناامنی و شرم بالا میگیرد و وقتی سرش را برای نگاه کردن به مادرش که سرش فریاد میزند بالا میآورد، امکان ندارد درون چشمانِ درشتش غرق نشوید. اشتون سندرز در نقش نوجوانیهای شایرون درد و رنج «کوچولو» را برداشته است و آن را درونیتر کرده است. حالا با شایرونی طرفیم که فقط غمگین نیست، بلکه حامل خشم و افسردگی سرکوفتشدهای هم است که هر لحظه در شرف ترکیدن است. در نهایت تراوانته رودز در نقش «بلک»، دندانهای قلابی طلا دارد و دردش را حتی عمیقتر از قبلیها زیر دلال مواد مخدرِ عضلانی و قلدری دفن کرده است. شایرون در بزرگسالی با آن تیپ و ماشین اصلا شبیه پسربچهی شکسته و افسردهای که میشناختیم نیست، اما اگر سروصدایی نباشد و قشنگ زور بزنیم، میتوانیم صدای نفس کشیدنِ پسربچهای را که آن داخل زندانی شده است بشنویم.
«مهتاب» فیلم زیبایی است. جنکینز موفق شده به تصاویر بدیع و خیرهکنندهای در پیشپاافتادهترین لوکیشنها دست پیدا کند. نحوهی استفاده از رنگ و نور کاری کرده تا هر سکانس در اوج عادیبودن، اتمسفری اعجابانگیز به خود بگیرد که تماشاگر را به درون این رویا هیپتونیزم میکند. نحوهی استفاده از نورهای رنگارنگ نئون و نور مهتابی لامپهای فلورسنت فوقالعاده است. جنکینز صحنهای ساحلی در نیمهشب که مهتاب مثل نورافکنی عظیم همهجا را پوشانده است، به یکی از رویاییترین لحظات فیلم تبدیل میکند. یک رستوران معمولی ناگهان تبدیل به یکی از گرمترین و آرامشبخشترین مکانهای دنیا میشود. کاملا مشخص است که روی تکتک حرکات دوربین فکر شده است. دوربین آرام و قرار ندارد و مدام در حال حرکت و جستجو است. بعضیوقتها حرکات سرگیجهآور دوربین به دور خود آشفتگی و وحشت و دستپاچگی کاراکترها را منتقل میکند و بعضیوقتها فیلم با نماهای نقطهنظر و اولشخص اجازه میدهد تا زیباییها و زشتیها را از پشت چشمان کاراکترها نگاه کنیم. به همهی اینها اضافه کنید موسیقی تسخیرکنندهی نیکولاس بریتل را که عیارِ صحنههای معمولی مثل آبتنی خوآن و شایرون کوچک در دریا به وسیلهی آن بالا میرود و یک آببازی ساده را به لحظات تعلیقزایی تبدیل میکند. موسیقی محزونی که لبخندها و خوشحالیهای زودگر شایرون را ناراحتکننده میکند و بغضها و اشکها را ناراحتکنندهتر.
«مهتاب» فیلمی است که مثل شخصیت اصلیاش شایرون اگرچه از طریق کلمات ارتباط برقرار نمیکند، اما چیزهای زیادی را از طریق احساسات خالص و نابش منتقل میکند. فیلم هیچوقت در بررسی تمهای نژاد و هویتش به دام کلیشهها نمیافتد و هیچوقت به فیلم شعارزده یا به اصطلاح اجتماعی تبدیل نمیشود. «مهتاب» وسیلهای برای فیلمساز برای مدیحهسرایی دربارهی مشکلات اجتماعی نیست و بزرگترین دستاورد جنکینز این است که از سقوط به درون چنین تلهی رایجی، آن هم در حال صحبت کردن دربارهی چنین شخصیتهای حساسی جاخالی میدهد و این خود واقعا غافلگیرکننده است. جنکینز فقط کاراکترش را با جزییاتنگری و مهارت هنرمندانهای مورد مطالعه قرار میدهد و بقیه را به ما میسپارد. «مهتاب» فیلمی سرشار از زیبایی و لبریز از اندوهی قابللمس است. «مهتاب» دربارهی درک کردن است. دربارهی درک کردنِ انزوا و تنهایی و متفاوتبودن. دربارهی درک کردن مهربانی و غمخواری. دربارهی درک کردن تاریکی و عدم شباهت. درک کردن تمام عناصری که شخصیت ما و اطرافیانمان را شکل میدهد. «مهتاب» در دورانی که ما هرروز بیشتر از قبل نسبت به آدمهای اطرافمان بیاهمیتتر و درندهخوتر میشویم و در زمانی که برای همدردی و درک آنها تلاش نمیکنیم مثل یک معجزهی تمامعیار میماند. بری جنکینز با این فیلم نور جدیدی به روی بخشی از دنیا میاندازد و کاری میکند تا آن را به شکل تازهای ببینیم و از این بابت از او متشکرم.