ساختهی تازه تیم برتون یا همان کارگردان خاص و دوستداشتنی هالیوود، فیلمی جذبکننده اما با نقصهایی غیرقابل انکار است. همراه بررسی میدونی باشید.
Miss Peregrine's Home for Peculiar Children را میتوان یکی از اکرانهای بلاکباستر نسبتا خوب هالیوود در پاییز سال جاری دانست. علت این ماجرا هم بیش از هر چیز به کیفیت ایدهی داستانی و صد البته کارگردانی خوب اثر توسط فیلمسازی همچون تیم برتون باز میگردد که با سبک همیشگی خودش سکانسهایی را ساخته که انصافا در برخی از لحظات، به شدت لایق تماشا هستند. البته هیچکدام از این حرفها به معنی فوقالعاده بودن یا حتی کم عیب و نقص بودن این فیلم نیست. چون اگر حقیقتش را بخواهید، «خانهی دوشیزه پرگرین برای بچههای عجیب»، هم در برخی مواقع شدیدا کلیشهای و نهچندان خواستنی جلوه میکند و هم در بعضی لحظات، بیش از اندازه بچگانه و کمارزش به نظر میرسد. اما موضوع این است که به ازای تمامی این لحظهها، فیلم چندین و چند سکانس دوستداشتنی، دقایقی جذاب و صد البته یک اتمسفر داستانی ویژه را هم تقدیم بینندگان خویش کرده و به همین سبب حتی در بدترین حالت ممکن، در نود درصد ثانیهها سرگرمکننده است.
اینها یعنی محصول نهایی در عین این که اشکالات یا کمبودهای بسیاری دارد، به سبب جدی نگرفتن خودش و ارائهی چیزی متفاوت با ایدههای تکراری و ریمسترهای تمامناشدنی هالیوود، موفق شده به درجهای از زیبایی برسد که حداقل لیاقت یک بار تماشا برای لذت بردن صرف را داشته باشد. البته به این شرط که بیننده در هنگام تماشای فیلم بداند که با چه جور دنیایی طرف شده و از آن انتظاری به جز حجم بالایی فانتزی جذبکننده و متفاوت را نداشته باشد. چون در غیر این صورت، فیلم از آنجایی که نه معنامحور است و نه هدفی جز جذب کردن مخاطب برای چیزی نزدیک به دو ساعت دارد، در تمامی دقایق تبدیل به عذابی تمامناشدنی میشود که آرزو میکنید به پایان برسد. اما کافی است که فانتزیدوست باشید تا در پایان کار، این سفر نهچندان ایدهآل تیم برتون در برابر این حجم از فیلمهای ضعیف این روزها، حداقل برایتان یک سواری جذاب و کوتاه را رقم بزند.
با این اوصاف، آنچنان عجیب نیست که تنظیمات داستانی فیلم، در نگاه اول شبیه به خیلی از داستانهایی به نظر برسد که در آنها یک گروه کوچک از تینایجرهایی که قدرتهایی عجیب دارند دست به جنگ با موجوداتی وحشتناک و سازندگانشان میزنند. چون اینجا هم ماجرا دقیقا به همانگونهای که انتظار دارید، با داستان یک پسر نوجوان که اصولا از نظر مالی نیازمند و در نگاه تمامی بچههای مدرسه بیارزش است آغاز میشود که در ادامه به سبب باور کردن داستانهایی که هیچکس آنها را باور نمیکرد، موفق به کشف دنیایی عجیب و غریب و محیطهایی جادویی شده و تواناییهای ناشناختهی خود را نیز کشف میکند. اما برخلاف این نمای کلی، «خانهی دوشیزه پرگرین» به خوبی از پس خلق چیزی متفاوتتر و آفرینش داستانِ کوتاهی که اندک تعلیق لازم برای پیگیری شدن توسط مخاطب را داشته باشد نیز برمیآید. البته حقایقی از این جنس که فیلم به کلی چیزی به نام شخصیتپردازی را فراموش کرده و تمام کاراکترهای فیلم یک سری موجود تکبعدی نهچندان ارزشمند هستند را نمیتوان انکار کرد. چون ساختارشکنیهای انجامشده توسط این داستان و این فیلم برای چنین محتواهایی، هرگز در حد و اندازهی بمبهای غیرقابل انتظاری مانند فصل اول سریال Stranger Things نیست و همواره فقط به میزانی تاثیر داشته که تنها فیلم را تبدیل به اثری مناسب برای یک بار تماشا کرده باشد.
اما همانگونه که در ابتدای کار گفتم، فیلم هرگز محدود به این ضعفها و کمبودهای غیرقابل بخشش خویش نمیشود و با خلق شیمی مناسب میان کاراکترهایش و تلاش برای معنی بخشیدن به ارتباطات آنها، از همان لحظههای آغازین فاصلهی خود را با یک اثر پر نقص و اشکال حفظ میکند. افزون بر آن، «خانهی دوشیزه پرگرین برای بچههای عجیب» به سبب ورود پر سرعت و بدون معطلیاش به فضای اصلی داستان و پرهیز فیلمساز از خلق دقایقی کلیشهای و تکراری در آغاز، روند جذب کردن مخاطبش را خیلی سریعتر و کماشکالتر از حجم بالایی از فیلمهای این ژانر در سالهای اخیر پیش میبرد و به همین سبب، در کمتر لحظهای برای مخاطبان حقیقیاش خستهکننده به نظر میرسد. البته این حرفها فقط به پیش از رسیدن دقایق آزاردهندهی پایانبندی فیلم مربوط میشود. پایانبندی بیمعنی و ضعیفی که در آن سازندگان با خلق یک جنگ مسخرهی توهینآمیز، جهانسازی نسبتا جدی خودشان تا آن لحظه را زیر سوال میبرند و داستانی که تا آنجا با تمامی ضعفها لایق توجه به نظر میرسید را در کودکانهترین حالت ممکن تصویر میکنند. البته من به سبب عدم مطالعهی کتاب Ransom Riggs که منبع اصلی اقتباس فیلم است، نمیدانم که نبرد موجود در آن دقایق بخشی از محتوای اصلی کتاب بوده یا باز هم برای تضمین فروش فیلم به سبب حضور کودکان در سالن نمایش توسط هالیوود اضافه شده است، اما هر آنچه که باشد این دقایق به قدری مسخره، کماهمیت و بیارتباط به تمام محتویات فیلم هستند که به سختی میتوانم موافقت کارگردان برای حضور آنها در اثرش را بپذیرم.
اما اگر از نقاط ضعف این چنینی فیلم بگذریم، میتوان گفت که در اغلب دقایق، با فیلمی سر و کار داریم که ساختارمند است و ایدههایش را به بهترین شکل ممکن اجرا میکند. چون برخلاف آن چند دقیقهی ضعیف پایانبندی، «خانهی دوشیزه پرگرین برای بچههای عجیب» ساختهای است که در عین حفظ انسجام در لحن ارائهشده به مخاطب، همواره از پس ایجاد خلاقیتهای تازه و به وجود آوردن موقعیتهای داستانی متفاوت برای جذب مخاطب برآمده است. مثال بارز این حرف را هم همانجایی میتوان دید که پس از آشنایی جیکوب با تمامی شخصیتها و سپری کردن چندین و چند دقیقهی خوشرنگ و لعاب فانتزی، فیلم تازه به سراغ نوعی دیگر از داستانسرایی میرود و با وارد کردن چند دشمن و معرفی آنها و تعویض اتمسفر داستانیاش، سری به فانتزیهای تاریک و دنیای موجودات وحشتناکتر میزند. این وسط حضور تماما لایق تحسین اوا گرین در نقش دوشیزه پرگرین هم تبدیل به یکی از مواردی شده که نه تنها در هر دوی این مواقع به کمک ساختار قصهسرایی فیلم میآید، بلکه همواره به عنوان هستهی مرکزی داستان که تمامی پروتاگونیستهای آن را به هم پیوند داده نیز حضوری کاملا موثر دارد. حضوری که نه تنها صرفا یک چیز نمادین برای خلق حلقهی ارتباطی آنان نیست، بلکه به قدری جدی است که بدترین دقایق فیلم، در لحظههای عدم حضور او برای برقراری این حلقه است که رقم میخورد.
ولی به مانند تمامی بخشها، صحبت در رابطه با این قسمت از «خانهی دوشیزه پرگرین» هم نمیتواند بدون اشاره به برخی از عیوب این فیلم به پایان برسد. چرا که به سبب تلاش ناصحیح و بیدلیل سازندگان برای افزودن برخی لحظات احساسی و عاشقانه به فیلم، این اثر در برخی مواقع تبدیل به یکی از همان ساختههایی میشود که بیدلیل میخواهند چیزی به غیر از هستهی داستانیشان باشند و به همین دلیل، دقایقی نچسب را تقدیم بینندگان میکنند. اما این نقطهی ضعف زمانی بدترین جلوههای خودش را نشان میدهد که به سبب کمتجربه بودن برخی از بازیگران فیلم، این سکانسها نهتنها کوچکترین تاثیر احساسی و متفاوتی ندارند، بلکه بیشتر توی ذوق میزنند و زورکی احساس میشود. بدتر از همه آن که در همین فیلم و تا پیش از این لحظهها، ما با شخصیتهایی سر و کار داریم که اتفاقا در سطح خودشان خیلی خوب با یکدیگر ارتباط برقرار کردهاند و به زیبایی بخشهای مختلف داستان را به دوش میکشند، ولی همانگونه که گفتم چنین اضافهکاریهای غلطی از سوی سازندگان به آنها نیز صدمه میزند.
فارغ از تمامی اینها، شاید بتوان گل سرسبد نقاط قوت این فیلم را حجم بالای سکانسهای خوشجلوهی اثر آن هم بهخصوص در ساعت آغازین آن دانست که به خوبی توانایی فیلمساز در خلق دقایقی دوستداشتنی را به نمایش میگذارند و به طرز دردناکی، مخاطب را به یاد شاهکار فراموشناشدنی او یا همان «ادوارد دستقیچی» (Edward Scissorhands) میاندازند. چون اصولا نمیشود که در آن شاتهای تاریک پا به شهر کوچکی شبیه به آنچه در شاهکار این فیلمساز دیدیم گذاشت و به یاد دقایق شگفتانگیز و عمیق آن نیافتاد. اما حیف که اندکی بعد از این دقایق، ناگهان مشاهدهی یک موجود چشمسفید وحشتناک در برابر ماشین و درون مه، کاری میکند که از همان ابتدا بفهمیم که این فیلم هرچهقدر هم که در بند به بند بخشها موفق باشد، نمیتواند شکستهای بیپایان هالیوود در ارائهی محتوا و قدرت بیپایانش در تلف کردن استعدادها را از چشم مخاطب خویش مخفی کند. البته این به معنی بد بودن فیلم نیست و همانگونه که پیشتر نیز گفتم، «خانهی دوشیزه پرگرین برای بچههای عجیب» در برابر سیل بلاکباسترهای تماما تهی این اواخر، یک اثر مفرح لایق یک بار تماشا است که با تمامی نقاط ضعف و قوتش، در مجموع روایت دوساعتهی خوبی را تقدیم فانتزیدوستان میکند. اما در آن لحظه و سکانس، موضوع تماما چیز دیگری است. موضوع این است که ما خواه یا ناخواه، یادمان نمیرود که تیم برتون، سوئینی تاد و فرانکنوینی و ادوارد دستقیچی میساخت.
چون اصولا نمیتوان فراموش کرد که جهانبینی او در این فیلمها، تا چه اندازه بر حس مخاطبان خاصش تاثیر میگذاشت و این یعنی، در یک کلام تلخ، نمیتوان فیلمی مثل «خانهی دوشیزه پرگرین برای بچههای عجیب» را دوست داشت. بدون هیچ شک و شبههای اگر این فیلم متعلق به کارگردان تازهکار و جوانی بود که میخواست جای پایش را در سینما سفت کند، نقد را در همان پاراگراف قبلی به پایان میرساندم؛ اما حیف که نمیتوانم فراموش کنم که کارگردان این فیلم، همان هنرمند عمقنگر و بی مثل و مانندی است که ساختههای عمیقی چون «اد وود» (Ed Wood) میساخت. همان کسی که در میان سیاهی فیلمهایش میشد معانی گوناگون جست و جو کرد و به چیزی فراتر از چندین و چند دقیقه تماشای یک سری سکانس جذبکننده دست یافت. نمیدانم، شاید امید به بازگشت تیم برتون به آن روزها، رویایی پوچ باشد. اما دوست دارم که یک نفر به او بگوید که خواهش میکنم به مانند جملههای تبلیغاتی این فیلم، بلاکباسترساز نشو و عجیب و غریب باقی بمان. عجیب و غریب بمان تا باز هم فکر کنیم که تمامی برفهای بالای سرمان، هدیهی ادواردی بود که حقیقتش را پذیرفت و به جای برگزیدن دستهای حقیقی، باز هم به مانند همیشه آن یخها را با دستان قیچیمانندش میشکافت.