یک دارم علمی-تخیلیِ آخرالزمانی، بهخصوص با سیخونکهایی که به شرایط امروزمان میزند، گزینه خوبی برای تماشا است. با نگاهی به تازهترین کارنامه فیلمسازی جورج کلونی همراه میدونی باشید.
دوخطیِ فیلم، چیز زیادی برای برانگیختن ما ندارد: در سال ۲۰۴۹ یک دانشمند تلاش میکند مانع از بازگشت گروهی از فضانوردان شود که از قمر کی-23 مشتری در حال سفر بازگشت به زمین هستند، چرا که زمین دیگر قابل سکونت نیست. اما چرا زمین دیگر قابل سکونت نیست؟ این سوالی نیست که فیلم به آن پاسخ بدهد، که برعکس پرسشی است که به درستی در برابر مخاطب گذاشته میشود. ایده فیلم به خودی خود دارای کنایه تراژیکی است و دقیقا در جایی از فیلم توسط میچل (کایل چندلر) به سطح میآید: «قرار بود من آن کسی باشم ریسک میکند و خانوادهام در خانه در امنیت باشند.» آنچه اتفاق افتاده اما به شکلی کنایی در تقابل با ایده میچل است: زمین (خانه) غیر قابل سکونت شده است و بیرون از آن امنیت بیشتری وجود دارد. چه بر زمین گذشته است که چنین شده؟ فقط میتوان گفت که عاملی خارجی در کار نبوده است (تصویری که از زمین در یکسوم پایانی فیلم نشان داده میشود، بیشتر محرک ایده اتمسفری بسیار آلوده است که با گازهای سولفوریک پوشیده شده است).
توجه! در ادامه بخشهایی از داستان فیلم برملا شده است.
در شروع، جایی که با یک فضای بهشدت شستهرفته و به قول انگلیسیها با جایی روبرو هستیم که خیلی neat به نظر میرسد، تنها یک نفر، آگوستین (جورج کلونی) با سیمایی درهم و برهم و احوالی آشفته، فضای شستهرفته محل را درهم میشکند. از این منظر فضاسازی ابتدای فیلم بسیار آیرونیک است. به این معنی که یک سوژه انسانی به صورت یک عاملیت یا یک فیزیکِ برهمزننده و مخرب وارد فضای به ظاهر دستنخورده پایگاه رصدخانه میشود: درست جایی که آگوستین با سینی غذا در روبروی پنجره مینشیند، کل حضورش در تقابل با عمکلرد ایستگاه قرار میگیرد. دستگاهها و عواملی که قرار بوده است پایگاه و محل انواع و اقسام فعالیتهای بشری باشند، حالا خالی، رهاشده و مغبون به نظر میرسند. گویی آنچه انسان برای خودش تدارکدیده به شکلی مرگبار در برابر دیدگاناش در حال ازدسترفتن است. به گمانم این آغازی مهم است و از قضا در برابر هیجانطلبیِ عادتیشده مخاطب مبنی بر مشاهده یک شروع طوفانی پر از آدرنالین در یک فیلم سای-فای قرار میگیرد. در واقع فیلم کلونی یک درام سای-فای است تا یک سای-فای آخرالزمانی صرف که جنبه دراماتیکاش چربشی آشکار بر جنبه آخرالزمانیاش دارد و این باعث میشود که انتظاراتمان را از بخش علمی-تخیلی فیلم تعدیل کنیم، هرچند به گمانم در همان سطح نیز، فیلم در سطحی راضیکننده قرار دارد.
سکانس افتتاحیه فیلم علاوه بر آن که مشخص میکند سه هفته از اتفاق (event) میگذرد (استفاده از کلمه event باعث میشود ایده حادثه یا اتفاق یا کیفیت هر آنچه باعث بحران کنونی شده است با تردید بیشتری همراه شود)، با فلشبک به مرحله تخلیه نشان میدهد ایده مهاجرت از زمین (به کجا؟) در حال اجراست و آگوستین تنها کسی است که در پایگاه در برابر رفتن مقاومت میکند: خانه برای او همچنان همین جاست. این موضع آگوستین، گوشهای از شخصیت او را آشکار میکند که به شکلی کنایی در برابر ایده جوانی او قرار میگیرد: او خود کسی است که ماموریت سفر به قمر کی-23 مشتری را برای برپایی زندگی طراحی کرده است. اما آگوستین در مسیر تلاش برای برقراری ارتباط با آخرین گروه از کسانی که میخواهند به زمین بازگردند، تنها نیست. دختربچهای (آیریس) از سفر جامانده است. ایده قرارگرفتن آگوستین و آیریس در کنار هم اگرچه با مقاومت طرح داستانی فیلم به سطح یک ملودارم پدر-دختری کشیده نمیشود، اما دوستدارم اشاره کنم که به شکلی خواهناخواه برای مخاطب میتواند یادآور شاهکار سای-فای دو دهه پیش رابرت زمکیس بر اساس داستان کارل سیگن، «تماس» باشد، جایی که جودی فاستر در بچهگی درکنار پدرش (متیو مک کانهی) با یک رادیو مشغول کشف صدای فرازمینیها میشود بسیار شبیه به پلانی است که در آن آگوستین و آیریس در کنار هم منتظر برقراری ارتباط با ایتر (فضاپیما) هستند.
زمانی که مشخص میشود آنتن رصدخانه برای برقراری تماس با فضاپیما به قدر کافی قوی نیست، آگوستین و آیریس به قصد رسیدن به ایستگاه دیگری (دریاچه هیزن) رصدخانه را ترک میکنند. جایی در مسیر، در پلانی که چادر آنها در برابر باد و بوران قطبی در حال لرزیدن است، گویی تمام حیات در سیاره ما به امکانی بستگی دارد که در ترس و لرز چادر آگوستین و آیریس در برابر باد و بوران نهفته است: چیزی زمین را غیر قابل سکونت کرده و همه یا از آن رفته و یا به زیر زمین رفتهاند. در چنین وضعیتی، گویی چادر آگوستین و آیریس آخرین پناهگاه نحیفی است که نجاتبخش خواهد بود.
میتوان تمام ایده فیلم را که بیشک بدون اشارهای مستقیم و در دل دستاوردها و امیدها برای یافتن زندگی جدید فراتر از زمین بیان میشود، در مسالهای جمع کرد که حیات را در زمین شکننده و لزران معرفی میکند. نه فقط با دیدن آسیب پذیری چادر آگوستین و آیریس در شب که در فصل شکستن یخها در پناهگاه. سکانسی که هولناکیاش نه فقط برای نمایشی هیجانانگیز-و اجرای خوب آن در کارگردانی- از یک صحنه تلاش برای بقا، که در ایده پنهانیاش نیز قابل جستجو است: ذوبشدن یخهای قطبی. فصل شکستن یخهای قطبی بیگمان تداعیگر مساله ذوبشدن یخها است و هولناکی آن میتواند سقلمه خوبی به مخاطبی باشد که در پس پشت ذهناش دغدغههایی برای زمین و محیطِ زیستاش دارد.
ایده های آخرالزمانی، از قضا، این روزها بیشتر به دل مینشینند، تو گویی با شکلی از آن نیز مواجه هستیم. زمانی که ایده یک بیماری همهگیر فراتر از فیلمها و سریالها، سرانجام به دم ِ درب خانههایمان و، یا متاسفانه، به درون خانههایمان میرسد، احتمالا در برابر پذیرش غیر قابل سکونتبودن زمین نیز کمتر مقاومت میکنیم. از همه تقابلهای ایدئولوژیک سیاستمدارن آمریکایی در مواجهه با مساله محیط زیست که بگذریم، و اگر از این نیز عبور کنیم که نتفیلیکس آشکارا همگام با سیاستهای محیط زیستی جریان دموکراتها در آمریکاست، مساله گرمایش زمین مسالهای جدی است. آنچه باعث تعجب من میشود، رویگردانی خطرناک ما از پرداختن به مسالههایی است که شرم نوشتن یا پرداختن به آنها در حوزه نقد و نگارش فیلم را داریم.
در واقع وضعیت نقد در میان نویسندگان به شکل غمانگیزی محنصر به پرداختن به فردیت، بحران معنا، درام و ملودارم خانوادگی و نمونههای مشابه شده است. اینها همواره و به فراخورِ فیلمها، بهدرستی، موضوعاتی اساسی و بدون تاریخاند که باید به آنها پرداخته شود، اما چرا حتی حاضر نیستیم بازتابی از شرایطی را که در آن گرفتار شدهایم در نوشتههایمان ببینیم؟ آسمان نیمهشب از منظر استانداردهای فیلم علمی-تخیلی در هر جایگاهی که باشد، ازاین منظر برای من ارزشمند است که میتواند ایدهای تماتیک مبنی بر وضعیت روبه وخامت کره زمین را به شکلی شرافتمندانه مطرح کند. به گمانم این که این فیلم هیچ دِینی به خدایان ژانر خودش ندارد ابدا دلیلی بر شکست آن نیست.
سفر آگوستین و آیریس به هیزن و برقراری ارتباط با فضاپیما در سمت دیگر داستان همراه است با دوگانه اخلاقی (Dilemma) شخصیتهای درون فضاپیما برای بازگشت به زمین یا سفری دوباره به خانه جدید، کی-23. در این میان، مایا (تیفانی بون) بر اثر جراحات جان میسپارد تا ایده مقاومت/ تلاش در دو سوی زمین همراه با هم پیش برود. میچل و سانچز (دیمین بیچیر) دوگانه اخلاقیشان با تصمیم برای بازگشت به نزد خانواده و رساندن جسد مایا به خانه حل میشود تا در این میان، آیریس سالیوان (فلیستیتی جونز) و ادیول (دیوید اویلو) به سوی کی-23 بازگردند و نسخهای باشند از آرزوی محققشده انسانها برای یافتن خانهای جدید. بد نیست اشارهای کنم که ایده فیلم یادآور بخشی از مستند دوستداشتنی کارل سیگان به نام گیتی (کازمس) نیز است که در آن کارل سیگان در بخش مشهوری به نام نقطه آبی کمرنگ (Pale Blue Dot) به توصیف زمین از منظر تصویری که از وویجر (کاوشگری که خودش در برنامه ساخت آن مشارکت داشت و همچنان در حال کشف اعماق فضاست) از زمین گرفتهشده است میپردازد، در آن بخش سیگان تاکید میکند که زمین هنوز (در دهه هشتاد میلادی) تنها خانه ماست. اگر هر ایده برای رفتن از زمین برای نسلهای آینده محقق شود، گویی نباید فراموش کرد که زمین بازهم به نوعی خانه ما خواهد ماند.