فیلم The Mercy «بخشش»، آخرین ساختهی جیمز مارش بریتانیایی با بازی کالین فرث و ریچل وایس است. با نقد این فیلم همراه میدونی باشید.
پس از موفقیت درام بیوگرافی Theory of Everything، جیمز مارش در تازهترین ساختهاش مجددا به سراغ ساخت فیلم دیگری در این ژانر رفته است. The Mercy روایت یک داستان واقعی از زندگی دونالد کراوست، قایقران آماتور، است که در سال ۱۹۶۸ در مسابقه جهانی قایق رانی روزنامه Sunday Times شرکت کرد. در این مسابقه قایق ران باید دور دنیا را در یک مسیر مشخص بدون وقفه طی میکرد. کراوست که یک تاجر ورشکسته بود تصمیم گرفت در این مسابقه شرکت کند تا با پول حاصل از آن کسب و کار خود را مجددا رونق بخشد. جیمز مارش به همراه فیلمنامه نویسش اسکات برنز به سراغ روایت این قصه با کمی دخل و تصرف رفتهاند. فیلمی که ضمن افت و خیزهای بسیار در فرمش در نهایت محتوایش را القا میکند و توانسته است با کسب امتیاز ۶۶ از متاکریتیک فیلمی قابل قبول جلوه کند. هوادران جیمز مارش انتظارشان بعد از تماشای فیلمهایی همچون Theory of Everything ، The King و مستند موفق Man on Wire از این فیلمساز بالاتر رفته است و شاید فیلم بخشش در حد و اندازهی آنها نباشد اما بی شک تماشای فیلم و به خصوص تماشای بازی بسیار خوب کالین فرث به شما مخاطبان توصیه میشود.
بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس به خواندن نقد ادامه دهید
ساختار فیلمنامهی فیلم شاه پیرنگ یا همان کلاسیک است که بر محوریت یک قهرمان پیش میرود
شخصیت اصلی پس از آنکه در فصل ابتدایی سخنرانی چچستر را میشنود رفته رفته ترغیب میشود تا به جایگاه او برسد و دیالوگ کلیدیاش در فیلمنامه این است که: «من خسته شدم از اینکه با اختراعات من دیگران کارهای بزرگ انجام دهند و معروف شوند». این دیالوگ به نوعی بر جملهی ابتدایی فیلم مبنی بر اجرای کارهای بزرگ به وسیلهی انسانها صحه میگذارد. «انسانها تصمیم نمیگیرند افراد فوقالعادهای بشوند، بلکه تصمیم میگیرند که کارهای فوقالعادهای انجام دهند». فیلم با نریشن این جمله روی پلانهایی در دل دریا فضاسازی خود را آغاز میکند و این جمله در نهایت ایجاز معرفی تصمیمی است که کراوست قایقران (با بازی کالین فرث) میگیرد. او مخترع است و اختراعاتش را در خدمت شرکت تجاری آقای بِست قرار میدهد.
فصل ابتدایی فیلم یعنی تا نقطهای که دیگر کراوست تنها در قایقش رها میشود سی دقیقه است اما بررسی کنیم که مارش این سی دقیقه را چگونه به تصویر میکشد. ساختار فیلمنامهی فیلم شاه پیرنگ یا همان کلاسیک است که بر محوریت یک قهرمان پیش میرود. تصمیمی که قهرمان میگیرد باید در تعارض با دیدگاه دیگران باشد و اهمیت ویژهی آن جایی است که این مسیر غیر قابل بازگشت جلوه کند. کلیر، همسر کراوست (با بازی ریچل وایس) ابتدا واکنشی به تصمیم شوهرش نشان نمیدهد و در ادامه این واکنش نداشتن را حاکی از جدی نگرفتن این موضوع میداند اما وقتی که متوجه اهمیت تصمیم شوهرش میشود قدری ساده نظرش تغییر میکند و از این بابت شخصیت زن آنطور که باید، نیروی محکمی علیه کراوست نیست.
کراوست چندین بار به دلیل وضعیت نامطلوب قایقش زمان شروع به حرکتش را عقب میاندازد اما وقتی به تدریج رقیبانش سفر خود را شروع کردهاند و شرکت هم حاضر نیست بودجه بیشتری در اختیار او برای بهتر شدن قایقش بگذارد، کراوست به شکست احتمالی خود واقف میشود و اگر میتوانست، از این ماجرا کنار میکشید اما تاثیر رسانه و نظام سرمایه داری به قدری در فیلم پر رنگ شده است که گویی او در عمل انجام شده قرار گرفته است و مسیری غیر قابل بازگشت در ساختار فیلمنامه طراحی شده است. کالین فرث به خوبی این حس تردید درونی را به تصویر میکشد و کافی است این شخصیت را روی صندلی بنشانی و از او بپرسی واقعا برای چه در این مسابقه با این همه احتمال شکست و حتی مرگ شرکت میکنی و او پاسخی قطعی به شما ندهد.
مارش از ابتدای فیلم ترکیب دو رنگ آبی و زرد را برای تم رنگ بندی فیلمش انتخاب کرده است
مارش از ابتدای فیلم ترکیب دو رنگ آبی و زرد را برای تم رنگ بندی فیلمش انتخاب کرده است. آبی از این جهت که کشمکش اصلی علیه شخصیت و موقعیت جغرافیایی داستان دریا است انتخاب شده و زرد معمولا در فیلمها نشانهی تردید و نگرانی آدمهای داستان است.
عدم قطعیتی که کراوست در دل خود حس میکند و تا آخرین لحظهی فیلم نیز در چهرهاش مشهود است با فضا سازی رنگ زرد بیشتر به مخاطب القا میشود. کما اینکه در سکانس ابتدایی اگر به دقت بک گراند قابها را بررسی کنید میبینید که مارش مرد و زنهای بسیاری را که لباس زرد و آبی به تن دارند از پشت کراوست رد میکند. در طراحی صحنه خانه نیز رنگ دیوارها، پرده، تلفن و جزییات دیگر همگی از این تم رنگ بندی پیروی میکنند. در فیلمبرداری نیز یک فیلتر آبی روی لنز استفاده شده است تا تم دریا را بر کل فیلم حاکم کند و گویی این حس را القا میکند که دریا به خانهی کراوست آمده است.
در فیلمبرداری فیلم از یک فیلتر آبی استفاده شده است و گویی این حس را القا میکند که دریا به خانهی کراوست آمده است
در سی دقیقهی دوم چه داریم؟ از نقطهای که کراوست تنها به همراه قایقش در دریا رها میشود همواره این سوال در ذهنم حک میشد که مارش چگونه میخواهد جذابیت فیلمش را حفظ کند و تا کجا مردی تنها در قایق وسط دریا ما را به ادامه دادن فیلم ترغیب میکند. شاید نمونهی دیگرش Life of Pi بود که شخصیت به همراه یک ببر در دل دریا مسیر فیلم را پر میکرد. تمهیداتی که مارش برای کارگردانی این مسیر در نظر گرفته است استفاده از تقطیعهای فراوان برای بالابردن اضطراب و تنش حاکم بر شخصیت، استفاده از فلش بک برای مقایسه گذشته و بالا بردن بار عاطفی داستان، استفاده از دوربین روی دست در بخشهایی از فیلم به خصوص روی دریا به همراه تکانهای طبیعی قایق است که همه اینها، وضع متزلزل کراوست را نشان میدهند.
اما تا کجا این عوامل برای مخاطب تازگی دارد و مخاطب را خسته نمیکند که ایراد اساسی فیلم از دید من همین یکنواختی مسیر کراوست است. موازی با این داستان، مسیر رسانه و مطبوعات هم به قوت خود ادامه میدهد و یادداشتهای روزانهی کراوست را به طرزی اغراق گونه منتشر میکنند تا تاثیر مرگبار رسانه در قربانی شدن یک انسان و غیر قابل بازگشت بودن زندگیاش را هرچه بیشتر درک کنیم. تنها تصمیمی که کراوست میگیرد و مسیر داستان را جذاب میکند آن است که گزارشهای غلطی میدهد تا همچنان شهرت خود را نبازد و به خصوص خانوادهاش را امیدوار نگه دارد. اما برخی سکانسها از قبیل بازداشت او به وسیلهی پلیس آرژانتین را اگر هم حذف کنیم هیچ اتفاقی نمیافتد. جالب است که کراوست از جایی به بعد فقط منتظر است یکی از رقیبانش این مسابقه را تمام کند تا او به عنوان آخرین نفر به مقصد برسد و به گفتهی خودش کسی با نفر آخر کاری ندارد. این گفته حاکی از آن است که کراوست کاملا مورد شکنجهی رویای شهرتش واقع شده است و وقتی رقبای او یکی پس از دیگری از مسابقه کنار میکشند او دیگر همین یک گریز را هم ندارد.
این بند بخشی از پایان فیلم را لو میدهد
ایراد اساسی فیلم، یکنواختی مسیر کراوست در فیلمنامه است
در این بند به تحلیل محتوای فیلم بخشش میپردازیم. فراتر از مسائلی همچون تاثیر رسانه و مطبوعات در شکنجه کردن انسانهایی همچون کراوست، فیلم از منظر کشمکش با طبیعت نیز قابل بررسی است. کراوست قهرمانی است که که تقریبا از نیمهی دوم فیلم رقیبش چیزی جز طبیعت بیرحم نیست و او درست آن لحظات است که بازنده بودن خود را کاملا درک میکند.
نبرد انسان با طبیعت دستمایهی فیلمهای زیادی شده است اما کمتر داستانی را در ساختار کلاسیک شنیدهایم که قهرمانش اینگونه قربانی شود. پیش فرض بر آن بود که کراوست هرچقدر هم که شرایط برای او سخت باشد به کمک امدادهایی که فیلمنامه نویس برایش طراحی میکند بتواند از این مسیر بیرون بیاید (صرف نظر از اینکه این داستان واقعی است و سرنوشتش از پیش معلوم است) اما مارش به سراغ قصهای رفته است که این قاعده را میشکند و ما را به این فکر میاندازد که به راستی انسان در برابر این طبیعت از پیش باخته است. از این منظر که بنگریم، فیلمِ بخشش مسیری است از دست و پا زدن قهرمانی از پیش شکست خورده که طبیعت او را در خود میبلعد. در پایان کراوست به ذات گناهکار خود پی میبرد و به درکی عمیقتر از شهرت میرسد و آخرین یادداشت او بر خلاف تمام دروغهایش چیزی جز حقیقت محض او نیست که در برابر همسرش اعتراف میکند.
از نکات فرعی دیگر فیلم به موسیقی تاثیرگذار یوهان یوهانسن میتوان اشاره کرد که به خوبی حس تردید حاکم بر قصه را تا پایان حفظ میکند. فیلم ابتدا قرار بود با عنوان «یادداشتهای روزانه» منتشر شود که بعدها به «بخشش» تغییر نام داد. همچنین ابتدا کیت وینسلت قرار بود نقش کلیر را بازی کند که به دلیل تداخل زمانی جای خود را به ریچل وایس داد. ظاهرا جیمز مارش در این ژانر نمرهی قبولی گرفته است و بعید نیست فیلمهای بیوگرافی دیگری نیز در آينده از او شاهد باشیم.