«خاطرات قتل» (Memories of Murder)، محصول ۲۰۰۳ کرهی جنوبی، روایت تلاش نافرجام کاراگاهان محلی برای دستگیری اولین قاتل سریالی این کشور است. میدونی در این نقد، از این میگوید که چرا باید این فیلم را تماشا کنید.
«خاطرات قتل»، شاهکار بونگ جون-هوی کرهای یکی از بهترین فیلمهای ژانر کاراگاهی/جنایی سینما است. اما منظورم از «بهترین»، یکی از ۵۰ فیلم برتر کاراگاهی نیست، بلکه «خاطرات قتل» در میان دو-سه فیلم برتر جنایی دگرگونکننده و شوکآوری که تاریخ سینما به خودش دیده جای میگیرد. ولی حتی این جایگذاری هم طبیعتا نمیتواند عیار واقعی فیلم را مشخص کند. شاید اسم بونگ جون-هو به گوشتان آشنا نباشد، اما او همان کسی است که ما او را با ساخت Snowpiercer، یکی از بهترین علمیتخیلیهای سینما و «میزبان» (The Host)، یکی از بهترین فیلمهای ترسناک/هیولایی میشناسیم. پس، «خاطرات قتل» اولین شاهکار این آقا نیست، بلکه ظاهرا ساختن فیلمهای جریانساز در خون او است.
«خاطرات قتل» اما شاید دیده نشدهترین فیلم او باشد. برای مقایسه باید گفت در حالی که «زودیاک» حدود ۳۰۰ هزار رای در سایت IMDb دارد، فقط ۶۶ هزار نفر به «خاطرات قتل» رای دادهاند. بنابراین کاملا مشخص است که فیلم فقط به خاطر اینکه مثل «زودیاک» هالیوودی نبوده، چندان مورد توجه قرار نگرفته است. در حالی که «خاطرات قتل» همهچیز دارد. کاراکترهایی که به مرور طوری وارد فضای ذهنیشان میشوید که تقلاهای بینتیجهشان قلبتان را میشکند، پروندهی اسرارآمیزی که در طول فیلم کنجکاو نگهتان میدارد، تصاویر نفسگیری از مناظر طبیعی که حسوحال سیاه و جنزدهای دارند و پایانبندی غیرمنتظرهای که تا مدتها مثل کابوسی فراموشناشدنی از خاطرتان پاک نمیشود. اما این حرفها بس است. سوال این است که چه چیزی «خاطرات قتل» را به اثر بینظیر و جذابی در این ژانر تبدیل کرده است؟
«خاطرات قتل» داستان تحقیقات اولین قاتل سریالی تاریخ مدرن کرهی جنوبی را دنبال میکند. شکارچی زیرک و باهوشی که با استفاده از متود منحصربهفردِ خودش، ۱۰ زن را در شعاع ۲ کیلومتری یک منطقهی دورافتاده مورد آزار و اذیت قرار داده و به قتل رسانده بود. یکی از اولین چیزهایی که دربارهی این فیلم دوست دارم و یکی از مهمترین ویژگیهای خاص فیلم که آن را از دیگر کارهای جنایی معمول سینما دور میکند، این است که پیدا شدن سروکلهی این قاتل سریالی واقعا روح و روان آدمهای درگیر این پرونده را در هم میشکند. مثلا در اکثر داستانهای جنایی ما با کاراگاهان کارکشتهای روبهرو میشویم که با دیدن صحنهی قتلهای فجیع و دنبال کردن قاتلهای ترسناک غریبه نیستند و خیلی وقت است که پوستشان در این کار کلفت شده است. این در حالی است که این قتلها اکثرا در شهرهایی رخ میدهد که جرم و جنایت بخشی از روتین روزمرهاش است.
اما وقتی میگویم فیلم دربارهی اولین قاتل سریالی جامعهی مدرن کرهی جنوبی است و در یک منطقهی دورافتادهی روستایی جریان دارد، منظورم این است که نه کاراگاهان و نه مردم، تجربهی دنبال کردن این جور جنایتها و زندگی کردن زیر سایهی چنین تهدیدی را ندارند. آن هم قاتلی مثل این که آنقدر وحشیانه عمل میکرد که قربانیانش در شرایط منزجرکنندهای یافت میشدند و به حدی در کارش حرفهای بود که دستگیریاش را ناممکن کرده بود. ناممکن در حدی که خود فیلم از همان ابتدا بهمان میگوید که هویت قاتل هیچوقت کشف نشد. لو دادن چنین چیزی ممکن است روی کاغذ هیجان فیلم را از بین ببرد. چون ما از همان ابتدا میدانیم که تحقیقات کاراگاهان به هیچ جایی قد نخواهد داد، اما فقط کافی است چند دقیقهای را با کاراگاهان فیلم بگذرانید تا متوجه شوید حتی اگر فیلم پایانش را از همان ابتدا لو نمیداد، شما باز خودتان حدس میزدید که این کاراگاهها شانسی برای پیدا کردن قاتل ندارند. چون همانطور که گفتم نه تنها قاتل در کارش عالی است، بلکه کاراگاهان هم توانایی رویارویی با چنین وحشت همهگیر و غیرقابلدرکی را ندارند.
اینجا به شخصیتپردازی و دومین ویژگی «خاطرات قتل» میرسیم. شخصیتپردازی جایی است که فیلم واقعا یکی از کلیشههای ژانر جنایی را با موفقیت میشکند. ما در برخورد با فیلمهای کاراگاهی به دیدن کاراگاهانِ اینکارهای که پالتویی بلند به تن میکنند و با ذرهبین از پیچیدهترین صحنههای جرم سرنخ بیرون میشکند عادت داریم، اما عنصری که «خاطرات قتل» را به چنین اثر «واقعگرایانهای» تبدیل میکند، آدمهای عادی درگیر این پرونده هستند که نه قیافهشان به کاراگاهها میخورد، نه تجربهی درست و درمانی دارند و نه حداقل سرنخی برای کار کردن. بونگ جون-هو به خاطر توجه وسواسگونهاش به همهچیز در کره به عنوان «جزییات» مشهور است و شما میتوانید نمونهای از این خصوصیتش را در جزییات ریزی که صرف شکلدهی به کاراکترها و نمایش روحهای درهمشکستهشان کرده است ببینید. کاراگاه پارک (سونگ کانگ-هو) و دستیارش که علاقهی فراوانی به جفت پا لگد زدن به صورت مضنونان دارد، هیچ متود پیشرفته و استانداردی برای بررسی صحنههای جرم و حل پرونده ندارند. در نتیجه تنها ابزارشان تکیه کردن به غریزهشان، شک کردن به یک مضنون بیچاره و زندانی کردن و کتک زدن او تا وقتی است که مضنون بدبخت از درد به تمام کارهایی که نکرده، اعتراف کند.
ماجرا به حدی فاجعهبار است که کاراگاهها برای پیدا کردن قاتل دست به دامن فالگیر و جادو جمبل میشوند! رییس پلیس به خاطر حرص و جوشهایی که برای کنترل کاراگاهان غیرقابلکنترلش میخورد مدام در حال گرفتن فشار خونش است. افسر زن جوانی از اینکه فقط نقش آبدارچی کاراگاهان را دارد خسته شده و سعی میکند هرطور شده تواناییهایش در حل پروندههای جنایی را نشان دهد. کاراگاهی غریبه که از سئول فرستاده شده، نزدیکترین فرد به یک کاراگاه واقعی است که یادداشت و اسنادش هیچوقت دروغ نمیگویند، اما کنایهی نابودکنندهی پایان فیلم، باور او را زیر پا میگذارد و له میکند. زیبایی و هنر «خاطرات قتل» را باید در چنین جزییاتی جستجو کنید که شاید در کانون توجه نباشند، اما اتمسفر واقعگرایانهای میسازند.
شاید تصور پریدن جفتپای یک کاراگاه در صورت مضنون خندهدار به نظر برسد یا شک کردن کاراگاهان به راهبههای کچل منطقه به خاطر عدم پیدا کردن مو در صحنهی جرم، به دی.ان.ای یک فیلم جنایی تاریک نخورد، اما تراژدی فیلم در همین لحظات کمیک جریان دارد. برای اولینبار که با کاراگاه پارک آشنا میشویم، او آدم از خود مطمئنی به نظر میرسد. کسی که به قول خودش میتواند با نگاه کردن به یک نفر، گناهکار بودن یا نبودن او را متوجه شود. اما مدتی بعد او در قالب این قاتل سریالی با چنان وحشت و نیروی شر بزرگی روبهرو میشود که افکار و طرز فکرش را فرو میریزد. از جایی به بعد، کاراکترها بهطرز نامحسوسی در مسیر پیدا کردن قاتل، باید مواظب باشند خود به درون ورطهی تاریکی سقوط نکنند. کسی که در مسیر قهرمانشدن قدم برمیداشت، ناگهان خودش را در حال تبدیل شدن به همان هیولایی که قصد نابودیاش را داشت، پیدا میکند. «خاطرات قتل» ما را به درون چنین بحثهای فلسفی ترسناکی میبرد و این عنصری است که رفتار خندهدار کاراکترها را قابلدرک و انسانی میکند. چون هرکسی هم که جای آنها باشد، همینقدر بیپروا برای پیدا کردن چیزی که تعادل زندگیاش را به هم زده وارد عمل میشود و وقتی میبیند نه ابزار این کار را دارد و نه دانشاش را، عنان از کف میدهد، در افسردگی مطلق فرو میرود و عقلش را از دست میدهد.
اینجاست که «خاطرات قتل» از یک داستان جنایی معمولی فاصله میگیرد و کاراگاهانش به نمایندگان ما در دنیای واقعی تبدیل میشوند. ما هم همچون کاراگاهانی تازهکار در مکانی دورافتاده و بیامکانات هرروز در حال تلاش برای سردرآوردن از دلیل اتفاقات بدی هستیم که اطرافمان میافتد، اما نه تنها در گرفتن مچ قاتل شکست میخوریم، بلکه او جنازهی دیگری بر جای میگذارد. دنیا در اطرافمان در حال فرو ریختن است و هیچ کاری از دست ما بر نمیآید. حداقل نمیتوانیم برای چند دقیقه با قاتل روبهرو شویم و از او بپرسیم: «چرا؟». هرچند مطمئنا جواب این سوال، بیمعناتر از چیزی خواهد بود که از درد و سرگیجهمان بکاهد. بعضیوقتها شر هیچ دلیل و هدفی ندارد. همچون یک فاجعهی طبیعی از راه میرسد و همه را به سمت هستهی تاریک درونش میکشد. هنر این است که با دیدن خرابیهای به جا مانده وا ندهیم. که با قدرت بیشتری به مبارزه ادامه بدهیم. اما گلولهی آخری که به مغز کاراگاه پارک و تماشاگران شلیک میشود، زمانی است که شر نه در قالب طوفان تخریبگری ظاهر میشود و نه نیروی ماوراطبیعهای که برای فهمیدنش نیاز به توضیحات گسترده داشته باشیم. او نزدیکتر از چیزی است که فکرش را میکردیم. شاید حتی بتوان صدای نفسهایش را هم شنید.
(این بخش از متن پایان فیلم را لو میدهد)
یکی از جسورانهترین بخشهای «خاطرات قتل» مطمئنا مربوط به نگاه بهشدت تیرهوتارش به دنیا است. امتناع فیلم در جمعبندی داستان کاراکترها و ارائهی پایانی رضایتبخش برای مخاطبان، همان عنصری است که در آن واحد فیلم را بهیادماندنی و هولناک کرده است. ما قهرمانان افسردهی فیلم را میبینیم که چگونه تمام زندگیشان را وقف تحقیقات کردهاند. بهطوری که تیم جستجو برای یافتن یک مضنون مناسب و چسباندن برچسب «قاتل» بر پیشانیاش دست به کارهایی میزنند که خودشان هم تا لبهی از دست دادن اخلاق و انسانیتشان پیش میروند. این فقط تصاویر لانگ شات کارگردان از مناظر خاکستری و مُردهی محل وقوع داستان نیست که فیلم را به چنین بمب افسردهکنندهای تبدیل کرده، بلکه همهچیز به نحوهی تحول شخصیتها برمیگردد.
اگرچه در ابتدا با یک سری کاراگاه بیتجربه و تازهکار روبهرو میشویم، اما عدم توانایی آنها برای فرار از دایرهی شر و پیدا کردن دلیلی برای گرفتار شدن در این وضعیت، آنها را به چنان نیروهای خشونتبار، ناامید و خشمگینی تبدیل میکند که اصلا شبیه به ماموران قانون نیستند. مهم نیست برای شروع چه هدف بزرگ و زیبایی دارند. همه وقتی در میان دیوارهای بلند واقعهای وحشتناک گرفتار میشوند، برای یافتن راه فرار، ناخواسته خودشان را در حال قدم برداشتن به سمت تاریکی پیدا میکنند. بزرگترین عنصری که «خاطرات قتل» را به چنین اثر تکاندهندهای تبدیل کرده، امتناع کارگردان از بستن داستان برای مخاطبانش است. حتی فیلم امریکایی مشابهای مثل «هفت» (Seven) بعد از آن پایانبندی دردناکش، با جملهی امیدوار کنندهای از زبان مورگان فریمن تمام میشود، اما «خاطرات قتل» همان باریکهی نور را هم از ما دریغ میکند. مسئله این است که «خاطرات قتل» دربارهی کندوکاو در راز یک پروندهی جنایی نیست، بلکه دربارهی این است که این پروندهی جنایی چگونه آدمهای درگیر آن را تحت تاثیر قرار میدهد.
فیلم در حالی تمام میشود که کاراگاه پارک بعد از سالها به محل اولین قتل برمیگردد و با کنجکاوی نوستالژیکی به تاریکی درون کانال آب زل میزند. آن جای تنگ و تاریک و نمور یادآور همان عمقی است که او و همکارانش برای زدن رد قاتل به درونش وارد شده بودند. در همین حین، دختر کوچولویی از راه میرسد و به او میگوید که مرد دیگری را دیده که قبلا به اینجا آمده بود. دخترک در جواب به سوال پارک در رابطه با ظاهر مردِ ناشناس میگوید: «یه مرد عادی». آنها در طول جستجوی طاقتفرسایشان به دنبال شاهدی میگشتند که خصوصیات و ویژگیهای یک قاتل ترسناک و خونخوار را به آنها بدهد. حتی خودشان هم در ذهنشان از قاتل، انسان عجیب و غریبی ساخته بودند که در شلوغی قابلتشخیص است، اما پارک پس از شنیدن جواب دخترک و برگشتن به سمت دوربین، به یک نتیجهی تکاندهنده میرسد: همهی ما میتوانیم «قاتل» باشیم. یا به عبارتی دیگر، هیچ چیزی برای جدا کردن آدمخوبها و آدمبدها وجود ندارد. کاراگاهان اگرچه کارشان را به عنوان قهرمانان مردم آغاز میکنند، اما آنها نیز به خاطر مورد شکنجه قرار دادن مضنونان، کم گناه نکرده بودند و کم آدمها را به شکل دیگری زجر نداده بودند.
در صحنهی نهایی فیلم، کاراگاه پارک با شنیدن جواب دخترک، به این نتیجه میرسد که خط جداکنندهی قهرمانان و تبهکاران طوری پاک شده که هیچ راهی برای بستن موفقیتآمیز این پرونده وجود ندارد. او بعد از سالها تازه متوجه میشود که جای اشتباهی در جستجوی قاتل بوده است. در حالی که او با تماشاگران چشم در چشم میشود، ما با مردی روبهرو میشویم که برای همیشه روحش توسط خاطراتش از این پرونده نفرین شده است. مهم نیست او و دیگران چقدر برای فراموش کردن تلاش میکنند، قتلها و شکست تراژیک آنها در حل پرونده برای همیشه جلوی روی آنها رژه خواهند رفت. شکست بعد از تلاش یک چیز است، اما شکست بعد از اینکه متوجه شوی قواعد بازی را از ابتدا اشتباه متوجه شدی بودی، چیزی دیگر. حالا کاراگاه پارک متوجه میشود حتی دیگر نمیتواند خودش را مثل تمام سالهای بازنشستگی با فکر به اینکه «تموم تلاشمون رو کردیم، اما نشد» آرام کند. ظاهرا تمام تلاشهایشان برای هیچ و پوچ بوده است و انگار دنیا از همان ابتدا مثل پسربچهی تخس سکانس آغازین فیلم در حال مسخره کردن سادهلوحی آنها بوده و او تازه بعد از این همه وقت به آن پی برده است. فیلمهای کمی با چنین ضربهی سهمگینی به پایان میرسند.