Memento نگاهی بلند پروازانه به روایت یک داستان جنایی دارد. این نوع روایت باعث ماندگاری اثر میشود یا سقوط آن؟ با بررسی فیلم همراه میدونی باشید.
آنچه که به طور معمول در هر فیلم سینمایی بعد از نگارش فیلمنامه و سپردنش به یک کارگردان روی میدهد، انتخاب قالب مناسبی برای به اجرا در آوردن سناریو مورد نظر توسط کارگردان است. اگر نویسنده و کارگردان شخص واحدی باشد، میتوان به تطابق بیشتر متن و اجرا و همچنین همگن بودن فیلم بسیار امید داشت اما مشخصا این موضوع به تنهایی برای ساخت یک فیلم با کیفیت مطلوب کافی نیست ولی به شدت یاری دهنده است. اینکه روایتی درخور با توجه به بنمایه اثر انتخاب و با توجه به ظرفیتهای آن اجرا شود، اولین موضوعی است که هر فیلمسازی به آن فکر میکند ولی بار تمام اثر را روی روایت منحصر به فرد فیلم گذاشتن و تمام توجه مخاطب را به این مورد جلب کردن مطمئنا عملی جز فریب کاری نیست.
لئونارد شلبی (گای پیرس) بر اثر یک اتفاق، حافظه کوتاه مدت خود را از دست میدهد و با کمک یادداشتها، خالکوبیها و عکسهایش سعی میکند خلاء حافظهاش را پر کند. او در تلاش است تا کسی که همسرش را کشته است پیدا کند و انتقامش را از او بگیرد...
Memento یک فیلم ژانر (نئو نوآر) است که ابعاد روانشناسانه داستانی به محوریت شخصی به نام لئونارد شلبی را بررسی میکند. نکتهای که باعث توجه عامه مردم و همچنین تماشاگرانی که سینما را حرفهای تر دنبال میکند، میشود، پرداخت مبتکرانه فیلم است. Memento شامل سکانسهایی سیاه و سفید است که روایت آنها خطی و منحصر به زمان حال و سکانسهایی رنگی که وقایع به صورت برعکس (از آخر به اول) در آنها روایت میشود، است. در آخر داستان این دو نوع روایتها به هم پیوند میخورد .همانطور که از این چند سطر میتوان دریافت، نوع روایت اثر نسبت به مابقی آثار هم سبکش بدیع و خلاقانه است ولی اصولا این داستان کشش این نوع خلاقانه از روایت را ندارد. در درجه اول میتوان به این موضوع اشاره کرد که فیلم همانند اکثر آثار نوآر شخصیت محور است و داستان از پس شخصیتها میآید. شخصیتها هستند که بار دراماتیک فیلم را به دوش میکشند و داستان و نقاط عطفش را شکل میدهند؛ حتی با توجه به اینکه فیلم داستان و روایت پیچیدهاش را با توجه به شخصیتها شکل میدهد، فیلمساز نمیتواند (یا نمیخواهد) تماشاگر را متقاعد کند که چرا فیلم با دو نوع تناٰژ رنگی فیلمبرداری شده است یا چرا باید روایتی معکوس داشته باشد. میتوان حافظه معیوب شخصیت اصلی را بهانه قرار داد یا آمال و خواستههای دیگر شخصیتها را ولی این توجیهات برای توضیح موارد ذکر شده ناکافی به نظر میرسد. برای استفاده از چنین روایتی میبایست در ابتدا پتانسیل فیلمنامه را به دقت بررسی کرد و بعد از آن روایت مناسبی برای تعریف داستان انتخاب کرد. به نظر میرسد در این فیلم چنین روندی به درستی طی نشده است. در درجه بعدی دنیای اطراف کاراکترها نه برای تماشاگر (و نه حتی برای خودشان) به وضوح شکل نمیگیرد و رابطهشان با محیط به درستی توضیح داده نمیشود. فیلم با حداقل مقدمه چینی کارش را آغاز میکند و در ادامه هم سعی در ترمیم فضا و رابطههای ناقصش نمیکند. فیلم زاویه دیدی درست را پیش میگیرد و تمام لحظات قهرمان را رها نمیکند و با طراحی صحنه و لباسی خوب در خدمت کلیات اثر قرار میگیرد.
نولان عمده انرژی خود و فیلمش را روی «حرف» قرار میدهد. با توضیح اینکه فیلم در نقد بیریشگی و بیهویتی انسان مدرن معاصر است، فیلم را پیش میبرد و دائما این نکته را یادآوری میکند. اساسا کریستوفر نولان و برادرش جاناتان «حرف زدن» و مخاطب را از طریق آن و به وسیله فرمی ناقص و تکنیکی خوش آب و رنگ تحت تاثیر قرار میدهند. این نکته در تمام آثار مؤخرهاشان (از Inception گرفته تا Interstellar و Westworld) قابل رؤیت است. در واقع برادران نولان چکیدهي هالیوود امروزی هستند. نمونه مینیاتوری بنگاه فیلمسازیای که هدفش جلب رضایت آحاد مردم است. این دو برادر سعی بر این دارند که حرفی ثقیل را در قالب داستانی معیوب ارائه کنند و از تماشاگر عامی تا مخاطب روشنفکر را هدف قرار میدهند. با روایت Memento دل فیلمبینهای حرفهای را به دست میآورند، با حرف Westworld روشنفکران را و با بتمن مردم کوچه و خیابان را. این نوع فیلمسازی بیشتر به کلاهبرداری شباهت دارد. تنها زمانی میتوان دل مردم را به دست آورد که بتوان آنها را فریب داد. Memento نمیتواند تکلیف خودش را با قهرمانش معلوم کند. لحظهای او را موجودی ترحمانگیز نشان میدهد و ثانیهای دیگر خطرناک و غیر قابل اطمینان. خیال دارد تمام ابعاد کاراکترها را نمایش دهد ولی حتی توان جمع بستن آنها را با صفاتشان ندارد. سعی در بازیافت لایههای ذهن دارد ولی در دل این شلوغکاری توان نمایش یک لحظه نیم بند دراماتیک را ندارد. نگاه کنید به کارهای استادی مثل دیوید لینچ که با همین مضمون چه هزارتوی دلانگیزی خلق میکند که انسان دوست دارد تا ابد در آن گم بشود.
در جایی از فیلم قهرمان داستان بطری در دست در حمام نشسته و می اندیشد که آن بطری را سر کشیده و سرخوش است و چند دقیقه بعد آشکار میشود که او آن بطری خالی را برای دفاع از خود در دست گرفته. این دو برادر هم خودشان را سرکار گذاشتهاند و هم قهرمانشان را.