فیلم Manchester by the Sea، نامزد بهترین فیلم اسکار 2017، درامی غمناک و همزمان بامزه است. همراه نقد این فیلم در میدونی باشید.
«فاجعه گفت: از این شعرها ننویس. هیچکس نمیخواهد گریههای تو دربارهی غمی را که در استخوانهایت لانه کرده بشنود». و او هم دست از نوشتن برداشت. کسی که این قطعه شعر اندریا گیبسون شامل حالش شده، لی چندلر است. لی یک کارگر ساده است. ما او را در حال پارو کردن برف، تعویض لامپ، تعمیر لوله، نقاشی، لولهبازکنی، بیرون ریختن آت و آشغال و جروبحث کردن با مشتریانش میبینیم. اینها اما کار اصلی لی نیستند. اینها فقط کارهایی هستند که او برای فراهم کردن نان بخور و نمیری که او را روی پای خودش نگه دارد انجام میدهد. شغل اصلی لی غصه خوردن است. شغل اصلی لی این است که هر روز صبح بیدار شود و تا نیمهشب مورد ضربات مشت و لگد اندوهی که او را خیلی وقت است به زیر کشیده و به بردهی خود بدل کرده قرار بگیرد. مشت و لگدهایی که به نظر میرسد نه تنها او مشکلی با آنها ندارد، که به بخشی جدانشدنی از زندگیاش بدل شدهاند. مشت و لگدهایی که وقتی از زدن او خسته میشوند، خودش پی آنها را میگیرد.
لی شاید در ظاهر مرد جوانی باشد که کماکان آیندهی درخشانی انتظارش را میکشد، اما کافی است کمی دقت کنید تا با روح پیر و فرسوده و خمیدهی او در آن زیر روبهرو شوید که نای نفس کشیدن هم ندارد. لی همان کسی است که غم در استخوانهایش لانه کرده و به یکی از عنصرهای تشکیلدهندهاش بدل شده است. کسی که انگار زمانی که دست به خودکشی ناموفقش میزند میمیرد و ما در حال تماشای پرسهزدنهای روح سرگردان و بیسروصدایش هستیم. انگار این اندوه است که به جای گلبولهای قرمز در رگهای این مرد جاری است و همین اندوه است که به جای خون قلبش را در حال تپش و او را سرپا نگه میدارد. در یک کلام لی چندلر نمایندهی مفهوم اندوه در دنیای فیزیکی است. آنها را که میگویند اندوه آدم را قوی میکند فراموش کنید. لی چندلر به این چرندیات باور ندارد. اندوه حس افتضاحی است که وقتی به جانت بیافتد، دیگر راه بازگشتی نیست.
مهم نیست چقدر تلاش میکنیم و چقدر زمان میگذرد. شاید بعضی آدمها بتوانند با اندوهشان سازش کنند و جایی از ذهنشان را برای زندگی مسالمتآمیز به آن بدهند، اما برخی دیگر مثل لی چندلر هم هستند که وضعشان از خط قرمز گذشته است و فقط یک لحظه به خودشان میآیند و خود را معلق در تاریکی بیانتهایی پیدا میکنند. مهم نیست آدمهای دور و اطرافتان چقدر سعی میکنند با شما همدردی یا ابراز تسلیت کنند. هیچکس به معنای واقعی نمیتواند خورهای را که به جانتان افتاده است احساس کند. بعضیوقتها نمیتوانید این درد را در قالب کلمات برای دیگران توضیح بدهید و بدتر، بعضیوقتها اصلا لبهایمان برای توضیح دادن تکان نمیخورند. لی نمایندهی همهی آدمهایی است که از درد میخواهند فریاد بزنند، اما از این وحشت دارند که آنقدر دردشان عمیق است که به محض باز کردن دهانش، هیچوقت نخواهند توانست دست از فریاد زدن بکشند. لی چندلر نمایندهی همهی آدمهایی است که بغضی در گلویشان گیر کرده و آنقدر به آن اجازهی ترکیدن ندادهاند که حالا همانجا مثل سنگ خشک شده و گیر کرده است و با هیچ مته و دریلی هم از جایش تکان نمیخورد که نمیخورد.
لی چندر شخصیت اصلی فیلم «منچستر کنار دریا»، نامزد بهترین فیلم اسکار 2017 است و با وجود چنین شخصیت دربوداغان و شکستهای در مرکز داستان، باید حدس بزنید که با چه فیلم سرد و ساکت و سوزناکی سروکار داریم. شاید توصیفاتِ خصوصیات شخصیتی لی چندلر شبیه صدها کاراکتر فیلمهای دیگر باشد، اما باور کنید در عمل اینطور نیست. به جرات میتوان گفت به سختی میتوان فیلمی شبیه به «منچستر کنار دریا» پیدا کرد. نه از جهت دستاورد فرمی که کنت لونرگان در سومین ساختهی سینماییاش به آن دست پیدا کرده است، بلکه از نظر اتمسفر واقعگرایانه و هولناکی که او در فیلمش خلق کرده است. «منچستر کنار دریا» در داستانگویی و اجرای فیلمنامه منحصربهفرد است. و بزرگترین دشمن فیلم هم همین منحصربهفرد بودن آن است. سینمادوستهای زیادی هستند که با دیدن موفقیت و ستایش این فیلم در محافل هنری و مراسمهای جوایز مختلف با هیجان به تماشایش نشستهاند و ناامید شدهاند. نه به خاطر اینکه فیلم بهطرز نامربوطی مورد ستایش قرار گرفته و نه به خاطر اینکه تماشاگرانش سینما نمیفهمند. بلکه به این دلیل که «منچستر کنار دریا» شاید روی کاغذ خیلی آشنا به نظر برسد، اما در عوض خیلی ضد چیزی است که از درامها و سریالهای روز دنیا انتظار داریم.
یکی از ویژگیهای سینما این است که موضوعی را برای تماشاگرانش تا مرز افراط بزرگ میکند تا آنها را مجبور به درک کردن و احساس آن کند. مثلا «رستگاری شائوشنگ» قهرمانش را بهطور ناعادلانهای در زندانی قرار میدهد که او باید تا ابد در آن زندگی کند؛ زندانی که مشکلاتش از زندانیان متجاوز و وحشیاش آغاز میشوند و تا نگهبانان قاتل و رییس فاسد و بیگاری کشیدن از زندانیان ادامه دارد. همهچیز در بدترین و دردناکترین وضعیتش به سر میبرد. نویسنده به قول معروف بهطرز قابلباوری با زیاد کردن پیاز داغ همهچیز سعی میکند تا تماشاگر را به حس کردن وضعیت دردناک شخصیت اصلیاش مجبور کند. چون شاید بیگاری در دنیای واقعی خیلی هم آزاردهنده باشد، اما این در چارچوب فیلم به تنهایی کفایت نمیکند. بماند که اکثر فیلمها معمولا لحظاتی دارند که کاراکترها در آن دهان باز میکنند و خشم و درد و رنجشان را طی مونولوگی طولانی بیرون میریزند یا از شدت استیصال مشت ضعیفشان را در دیوار سفت فرو میکنند.
خب، وقتی میگویم «منچستر کنار دریا» فیلم منحصربهفردی است، منظورم این است که این فیلم در این زمینه در جمع تقریبا ۹۹ درصد فیلمهایی که هر روز میبینیم قرار نمیگیرد. کنت لونرگان در روایت داستانش تا آنجا که میتوانسته از شاخ و برگهای اضافی کم کرده است و فیلمی ساخته است که بدون نمک و فلفل و ادویهجات، به مزهی تازهای دست پیدا میکند که شاید برای عدهای زننده و بیگانه باشد، اما این به معنی بد بودن آن نیست. بلکه به این معنی است که در میان منوی تکراری رستوران، حالا آشپزی پیدا شده که یک غذای جدید پخته است. غذایی که شاید طعمی را که به آن عادت داریم نداشته باشد و حتی ممکن است بهطرز آزاردهندهای تلخ و زننده باشد، اما میگویند مزهها و بویهای مختلف جرقهزنندهی خاطرات و احساسات دفنشده در مغزمان هستند و بعضیوقتها برای زنده کردن آن خاطرات و احساسات باید لب به غذاهای تلخ، استشمام بوهای زننده یا تماشای فیلمی بزنیم که این کار را انجام میدهند. و بعضیوقتها برای عدهای این تلخی غیرقابلتحمل نه تنها فراریدهنده نیست، بلکه به اشکی میانجامد که احساس فروخفتهای در روحشان را زنده کرده و بغضی را که همچون سنگ در گلویشان سفت شده بود با فشار از جا میکند.
«منچستر کنار دریا» فیلمی است که اصلا و ابدا به درد کسانی که به دنبال سرگرمی یا دیدن درام هیجانانگیز و آرامبخش و روحافزایی میگردند نمیخورد. یا به عبارت دیگر «منچستر کنار دریا» برای کسانی که برای فرار از دست واقعیت افسردهکننده و خستهکنندهی دنیای واقعی به سینما پناه میآورند گزینهی اصلا خوبی نیست. «منچستر کنار دریا» فیلم رویاهای کسانی است که میخواهند دست از دیدن زیبایی بکشند و کمی به آنسوی دیوار سرک بشکند. طرفِ زشت و تلخ زندگی که زیبایی خودش را دارد. «منچستر کنار دریا» دربارهی بخشِ عادی و نازیبای روابط انسانها در دنیای واقعی است. آن هم در دورانی که بینظمی و اندوه و رنج و سردرگمی در اوجش به سر میبرد و کنت لونرگان در مقام نویسنده و کارگردان هیچ کاری درصدد لطیفتر کردن و کم کردن از دوز این احساسات نمیکند و آنها را در خامترین و واقعیترین شکلشان نوشته و کارگردانی میکند. نتیجه به فیلمی بدل شده که شاید برای هرکسی نباشد، اما آنهایی که با آن ارتباط برقرار کنند، حقیقا از ته قلب با آن ارتباط برقرار میکنند.
اما «منچستر کنار دریا» در مقایسه با فیلمهای قبلی این کارگردان در چه جایگاهی قرار میگیرد؟ لونرگان که به خاطر نمایشنامههایش معروف است، سابقهی پیچیدهای به عنوان فیلمساز دارد. اولین فیلمش «میتونی رو من حساب کنی»، برندهی جایزهی داوران جشنوارهی ساندنس و نامزد اسکار، یک درام جمعوجورِ درجهیک است که قابلپیشبینی آغاز میشود و به مرور پیچیدهتر میشود. «مارگارت» فیلم دومش یک غول بیشاخ و دم عجیب و غریب با داستانی جهانشمول و پیچیده است که به مدت زیادی در برزخ پس از تولید به سر میبرد. اما زمانی که بالاخره عرضه شد، یکی از بهترین فیلمهای قرن بیست و یکم از سوی بسیاری از مطبوعات نام گرفت. بعد از تجربهی جهنمی لونرگان با «مارگارت»، کاملا قابلتصور بود که او قلمش را ببوسد و بگذارد کنار. اما خوشبختانه باید از مت دیمون و جان کرانینسکی تشکر کرد که اجازه ندادند لونرگان برای مدت زیادی از صندلی کارگردانی دور بماند و تهیهکنندگی فیلم جدیدش را برعهده گرفتند.
«منچستر کنار دریا» اگرچه فیلم غیرجاهطلبانهای نسبت به «ماراگارت»، حماسهی سه ساعتهی این کارگردان که موضوعات پیچیده و پرهرجومرجی را با سرعتی طوفانی مورد بررسی قرار میداد است، اما به خودی خود عقبگردی برای لونرگان محسوب نمیشود و در هدفش موفق است. شاید به خاطر اینکه لونرگان با این فیلم وارد محدودهی جدیدی نمیشود، بلکه با ترکیبی از ویژگیها و حالوهوای دو فیلم اولش سروکار دارد که به تجربهی تازهای منجر شده است. فیلم از یک طرف در رابطه با دنبال کردن لی که برای چند روزی به محل زندگی قدیمیاش برگشته، دارای ساختار بیقید و بند و آزادانه و مستقلوارِ «میتونی رو من حساب کنی» است و از طرف دیگر شامل روابط مرکزی قوی و دیالوگنویسیها و بازیهای نفسگیری است که از «مارگارت» به یاد داریم. «منچستر کنار دریا» فیلمی است که در زمان حال جریان دارد و برای جذب نظر بیننده با اتفاقات طوفانی جوش نمیزند. تا وقتی که ناگهان خودتان را شوکه پیدا میکنید.
فیلم اما اینقدر تاریک و غمزده آغاز نمیشود. سکانس اولیهی فیلم خاطرهی دوری از قایقسواری و ماهیگیری لی همراه با برادرش جو و برادرزادهاش پاتریک است. آنها دربارهی احتمال وجود کوسه در دریا حرف میزنند؛ کوسههایی که غذای موردعلاقهشان بچههای باهوش است و میخندند. به زمان حال که برمیگردیم با لی تماس میگیرند که بیماری قلبی جو کارش را کرده است و برادرش را از پا درآورده است. لی از شهر دیگری راهی شهر منچستر در ایالت ماساچوست میشود و متوجه میشود که برادرش بدون اینکه با او صحبت کند، در وصیتنامهاش او را به عنوان سرپرست پاتریک انتخاب کرده است. لی حسابی عصبانی میشود. چون او نمیخواهد به شهری برگردد که تمام کوچهها و خیابانها و پنجرهها و مردمانش یادآور خاطرات بسیار دردناکی برای او هستند و از طرف دیگر پاتریک هم به عنوان نوجوانی که مدرسه و دوستان و تیم هاکی و گروه موسیقیاش در این شهر هستند، نمیخواهد آنجا را ترک کند.
مردم از لی چندلر به عنوان «لی چندر معروف» یاد میکنند و با توجه به تضاد لی چندلر خوشحالی که در فلشبکها و لی چندر عبوسی که در زمان حال میبینیم، به سرعت این معما ایجاد میشود که در این میان چه اتفاقی افتاده است که آن مرد سرزنده را به برج زهرماری که الان میبینیم بدل کرده است و چرا لی باید در دورانی که برادرزادهاش اینقدر به حضور کسی بالای سرش نیاز دارد، از سرپرستی او سر باز میزند. لونرگان در رابطه با مخفی نگه داشتن معمای گذشتهی لی در یک ساعت اول فیلم دست به حرکت خطرناکی زده است. از یک طرف لی شحصیتِ بیحرف و گوشهگیری است و از طرف دیگر شغلش نیز که شامل عوض کردن لامپ میشود چندان دراماتیک نیست که درگیرمان نگه دارد. بنابراین همیشه این احتمال وجود داشته که فیلم در این مدت حسابی حوصلهسربر شود، اما اینطور نمیشود. چون لونرگان یکی از استادان گذاشتن دیالوگهای واقعی و جذاب در دهان کاراکترهای اصلی و فرعیاش و خلق اتمسفری مملوس برای تماشاگر است. بنابراین اگرچه با شخصیت غمزده و غیرفعالی سروکار داریم، اما لونرگان سعی نمیکند دنیای فیلمش را هم به اندازهی ذهن لی به جای تیره و تاریکی بدل کند. در عوض شاهد دنیایی هستیم که بیاعتنا به آدمهایش در حال حرکت کردن است. اما به محض اینکه معمای لی چندلر فاش میشود، او از شخصیتِ عبوسِ گنددماغی که دوست نداریم با او وقت بگذرانیم، به کاراکترِ شگفتانگیزی تغییر شکل میدهد که دوست داریم ببینم سرنوشتش به کجا ختم میشود.
لونرگان شاید به خاطر دیالوگنویسیهایش معروف باشد، اما خیلیها فراموش میکنند که او فقط به خاطر دیالوگنویسیهای معروف نیست، بلکه به خاطر دیالوگنویسیهای «طبیعی»اش معروف است و شما میتوانید نمونههای فوقالعادهای از مهارت او را در اینجا ببینید. مسئله این است که در دنیای واقعی ما هیچوقت اتفاقات بدی را که برایمان افتاده مثل داستان برای دیگران تعریف نمیکنیم و احساسات ملتهب و آتشینمان را با جملات زیبا و تاثیرگذار بیرون نمیریزیم. اما همیشه جزییاتی هستند که خبر از آتشی مخفی در درون ما و آدمهای اطرافمان میدهند. این غم و اندوه را میتوانیم احساس کنیم، اما نمیتوانیم روی آن دست بگذاریم. خب، لونرگان در «منچستر کنار دریا» با این جزییات کار دارد. کاراکترها هیچوقت احساسات و عقدهها و وحشتها و نگرانیها و عذابشان را بهطور «سینمایی» خالی نمیکنند، بلکه بهطور «طبیعی» و بهطور «ناخودآگاهی» به آنها اشاره میکنند. آدمها هیچوقت نوبتی، منظم و بدون منمن کردن حرف نمیزنند، بلکه توی حرف یکدیگر میپرند و منظور همدیگر را بد متوجه میشوند و «منچستر کنار دریا» سرشار از گفتگوییهایی است که از شدت طبیعی و پرجزییاتبودن ذوقمرگکننده میشوند. این فیلم دیالوگهای بهیادماندنی و ادبی ندارد. دیالوگهای بهیادماندنی کاراکترها حرفهایی که قبل از به زبان آوردن میخورند است.
«منچستر کنار دریا» از ابتدا تا پایان در زمینهی شخصیتپردازی کاراکترها و کندو کاو در روان کاراکترهایش بهطور شگفتانگیزی طبیعی و نامحسوس است. مثلا بعد از اینکه لی متوجه میشود سرپرست پاتریک است، ما این دو را بیرون از دفتر وکیل در حال راه رفتن در خیابان و جر و بحث کردن میبینیم. لونرگان اما به جای اینکه این سکانس را به جر و بحث آنها سر ترک کردن منچستر و مقاومتِ پاتریک اختصاص بدهد، در عوض لی را در حالی میبینیم که سر فروختن قایق پاتریک با او مشاجره میکند. آدمها معمولا عادت دارند چیزی را که در ذهن دارند به زبان نیاورند و در عوض به دنبال راه دیگری برای رساندن منظورشان و حسی که دارند میگردند و در اینجا پافشاری لی روی فروختن قایق، یعنی: «من از دست پدرت به خاطر انتخاب کردنم به عنوان سرپرست تو عصبانی و متنفرم و از اونجایی که نمیخوام یه ثانیه دیگه توی این شهر بمونم، میخوام هرچه زودتر همهچی رو برای برگشتن به غار خودم ردیف کنم و بهتره تو هم جلوم رو نگیری. تو رو خدا مقاومت نکن». یا مثلا در سکانس دیگری لونرگان نه تنها از طریق فراموش کردن جای پارک ماشین توسط لی زمان بیشتری برای ادامه دادن گفتگوی آنها میخرد، بلکه وضعیت متزلزل و بد این دو نفر را از طریق لرزیدن در سرمای سوزناک زمستان در خیابان به بهترین شکل ممکن به نمایش میگذارد.
نه فیلم، نه چندلر و نه هیچ کاراکتر دیگری بهطور مستقیم به ترس و آشوب درونِ چندلر اشاره نمیکند. همهچیز از طریق بازی کیسی افلک و صحنههای بیکلامی که در ظاهر بیمعنی به نظر میرسند منتقل میشود. در این زمینه فیلم خیلی من را به یاد «پناه بگیر»، درام خارقالعادهی جف نیکولز میاندازد که در آن وحشت شخصیت اصلی از عدم تواناییاش در محافظت از خانواده و تامین زندگی خوبی برای آنها به روش بسیار طبیعی و از طریق رفتار و تصمیمات و نگاههای پدر روایت میشود و فیلم هرگز به روشنی روی آن دست نمیگذارد. دیگر جاذبهی فیلم رابطهی بین لی و پاتریک است که فقط نمایشنامهنویس ماهری مثل لونرگان میتواند چنین چیز پیچیدهای را بنویسد. رابطهای که در آن واحد خندهدار، مهربانانه و پرنیش و کنایه است و در تمام این مدت میتوانیم مواد مذابی را که در زیر تمام کلمات رد و بدل شده بین آنها میجوشد نیز احساس کنیم.
افلک که در بیش از ۹۰ درصد سکانسها حضور دارد، کار خیلی خیلی سختی برای انجام دادن دارد. او باید نقش کسی را بازی کند که زمانی گرم و بامزه و باحال بوده است و حالا با هرکسی طوری برخورد میکند و به هر چیزی طوری واکنش نشان میدهد که انگار ارث پدرش را بالا کشیدهاند. او باید عبوس و کرخت و خشک و زننده باشد و همزمان کاری کند تا به او حق بدهیم و به این صفات تیره و تاریک به عنوان چیزی شگفتانگیز نگاه کنیم. وظیفهی سختتر افلک این است که باید با کمترین ژستها و اشارات و حرکاتِ صورت و بدنش عمیقترین پشیمانیها و افسوسها و زخمهای روحیاش را منتقل کند. اینکه توانایی فریاد زدن و کوبیدن سرت به دیوار را داشته باشی یک چیز است، اما اینکه مجبور باشی در اوج سکوت، با استفاده از نحوهی راه رفتن و نشستنات حرف بزنی، چیز دیگری! لوکاس هجز در نقش پاتریک هم دوران نوجوانی را با تمام کجخلقیها، خودسریها، اعتمادبهنفسهای بالا و کلههایی که بوی قرمهسبزی میدهند به طبیعیترین شکل ممکن به نمایش میگذارد. زندگی او با وجود هیجانات و سرزندگی و دلمشغولیهای جوانی در تضاد کامل با زندگی ساکنِ عمویش قرار میگیرد. در تمام این مدت نه تنها پاتریک به لطف بازی لوکاس هجز به تینایجرِ اعصابخردکنی سقوط نمیکند، بلکه لونرگان از برخورد زندگی و افکار او و عمویش به عنوان ابزاری برای جرقه زدن چندتا صحنهی بامزه استفاده میکند و از طریق آنها جریان واقعی زندگی در فیلمش را حفظ میکند. این صحنههای بامزه هیچوقت خارج از حالوهوای افسردهی فیلم قرار نمیگیرند، اما یادآور میشوند که به جای یک دنیای سینمایی، در حال تماشای زندگی واقعی و بیرحم خودمان هستیم که در آن ممکن است تخت آمبولانس در فلجکنندهترین سکانس فیلم بازیاش بگیرد و در برابر تا شدن مقاومت کند. دنیایی که تراژدی و زیبایی طوری در هم گره خوردهاند که قابل جدا کردن نیستند.
بزرگترین اشتباهی که دربارهی «منچستر کنار دریا» میتوانید مرتکب شوید این است که فکر کنید با یک درام مستقل دیگر سروکار دارید. چیزی را لو نمیدهم اگر بگویم از نحوهی داستانگویی و تحول شخصیت اصلی این فیلم انتظار یک فیلم سینمایی عامهپسند را نداشته باشید. «منچستر کنار دریا» دربارهی یکی دیگر از آن قهرمانانی که داستانش را در بحران آغاز میکند و به مرور طعم شیرین زندگی را کشف میکند و در پایان به آدم کاملا متفاوتی بدل میشود و ما هم از دیدن این تحول زیبا ذوق میکنیم و برای یک هفته به زندگیمان امیدوار میشویم نیست. «منچستر کنار دریا» روایتگر بحران و اندوه در زندگی واقعی است و بعضیوقتها در زندگی واقعی آدمها طوری زخم خوردهاند و فاجعههایی را لمس کردهاند که به این سادگیها نمیتوانند روی پای خودشان برگردند. البته که آدمها ممکن است کمکم فراموش کنند و دوباره در مخلوط زندگی حل شوند و به سوی چیزی خوشحالتر متحول شوند، اما این اتفاق هیچوقت با سرعت نمیافتد. انسانها ممکن است برای مدت زیادی در یک نقطه گیر کنند و حرکت کردن را فراموش کنند. انسانها ممکن است طوری از درون مُرده باشند که نتوانند به این زودیها راهی برای بازگشت و دوباره احساس کردن پیدا کنند. «منچستر کنار دریا» دربارهی مردی است که در آن نقطه گیر کرده و از درون مُرده است و اگر در طول فیلم فکر میکنید چیزی برای حس کردن وجود ندارد، به خاطر این است که واقعا چیزی برای حس کردن وجود ندارد. زندگی برای لی چندلر یک زمستانِ منجمدکنندهی بیپایان است که نمیتوان در آن قدم از قدم برداشت. اینجا برداشتنِ نیمقدم خشک و خالی هم یک پیروزی و تحول بزرگ محسوب میشود.