«استخوانهای دوستداشتنی»، جلوهی توانایی بیمانند پیتر جکسون در خلق فانتزیهایی است که به مانند حلقهای درون دستتان میروند و هرگز توانایی بیرون کشیدن آنها را ندارید.
راستش را بخواهید، یادم نمیآید آخرین بار در برابر کدام فیلم، احساساتم را تا این اندازه تسخیرشده توسط یک کارگردان و به بازی گرفته شده توسط سکانسهایی که او آفریده بود پیدا کردم. سکانسهایی که برخی از آنها به طرز انکارناپذیری آرام، زیبا، آشنا و دوستداشتنی بودند، بعضیهایشان پستترین جلوهی پستترین انسانها را نشانم دادند و برخی دیگر از آنها، با ترسی شگفتانگیز وجودم را آغشته به عرقی سرد کردند. در فیلم، بارها خودم را در برابر این سوال پیدا کردم که The Lovely Bones دقیقا میخواهد چه قصهای را روایت کند و در این رابطهی دیوانهکنندهای که مابین فانتزی و رئال برقرار کرده، چه نکات عمیقی را پنهان کرده است؟ چون اگر حقیقتش را بخواهید، شاید ثانیه به ثانیهی فیلم آنقدر اوریجینال و زیبا بود که بدون سوال پرسیدن میتوانستم فقط مات و مبهوت روایت مثالزدنیاش شوم اما از طرف دیگر، ساختهی کارگردان «ارباب حلقهها» آنچنان عمیق هم به نظر میرسید که نتوانم دست از تلاش برای فهمیدن معنای تکتک پلانهای آن بردارم. «استخوانهای دوستداشتنی»، از همان لحظهای که وارد دنیایش شدم با استفاده از نمایش دادن لحظاتی آشنا وجودم را دربرگرفت و با استفاده از زدودن آن آشناییها تنم را به لرزه درآورد. فیلم به جای زدن به دل تاریکی، نخست روشنایی مطلق و شیرینی را نشانم داد که نمیتوانستم در برابرش مقاومت کنم. همین باعث شد که وقتی به زیر زیر آن سفیدیها رفت و به جای نور خورشید، جلوهی آزاردهندهی چند شمع را نشانم داد، لابهلای سیاهیهایش وحشتی فراموشناشدنی را احساس کنم. اینجا، همهچیز مهیا بود تا فیلم تبدیل به یک Room (ساختهی Lenny Abrahamson) دیگر و اثری ناراحتکننده، عمیق و تاثیرگذار شود اما چون سکان فیلمسازی این اثر در دستان فانتزیشناس بزرگ سینما یعنی پیتر جکسون (Peter Jackson) بود، The Lovely Bones پدید آمد. فیلمی که عظمتش، زیباییاش، بازیهای خواستنیاش، کارگردانیهای استرسزایش و سیرشا رونان (Saoirse Ronan) کمنظیرش را هرگز، انکار نخواهم کرد.
هنگام پیشروی دقایق ماندگار فیلم، یکی از بزرگترین چیزهایی که در هر لحظهای میتوان تاثیرات آن در داستانگویی را دید، استفادهی تمام و کمال فیلمساز از تمامی ثانیههایی است که در اختیار داشته است. از همان ثانیهی آغازین اثر، شما مقابل قصهگویی منظمی قرار میگیرید که با نمادپردازیهایی گوناگون، بر پردهی تصویر میرود. قصهگویی خاصی که شاید یک ساعت بعد، از چیزی که در نخستین دقایق فیلم نشانتان داده برای قدرتمندتر کردن تاثیرگذاریاش استفاده میکند و داستان سه پردهای نویسندگان را به قدری هنرمندانه و اوریجینال روایت میکند که فکر میکنید از ساختاری ناشناخته در دنیای روایتهای سینمایی استفاده کرده است. از طرف دیگر، پیوند انکارناپذیر و عمیق جهانهای فانتزی و واقعی فیلم، سبب پوشانده شدن برخی ضعفهایی شده که به طور مستقل در هر یک از آنها وجود دارد. مثلا شاید به سادگی بتوان به برخی از منطقهای جهان فانتزی فیلم اشکال گرفت یا در بعضی لحظهها درام واقعگرایانهی فیلم را پایینتر از حد ایدهآل خطاب کرد، اما وقتی کارگردان با سرعتی عجیب بین این دو ارتباط برقرار میکند و به جای گفتن دو داستان متفاوت و مرتبط، با استفاده از دو جهان گوناگون قصهای واحد را تحویلتان میدهد، دیگر زمانی برای این فکرها ندارید و تنها گزینهی پیش رویتان، غرق شدن در ثانیههایی است که روبهرویتان قرار دارند.
داستان فیلم، روایتکنندهی قصهی دردناک آزار دیدن دختربچهای معصوم، زیبا و مهربان توسط مردی کثیف، کثیف و کثیف است. آزار دیدنی که در انتهای کار منجر به قتل دخترک شده و بعد از آن، افسار روایت قصهی اثر به روح ناراحت و رنجدیدهی او که حالا به قول خودش در جایی بین زمین و بهشت گیر افتاده سپرده میشود. دخترکی که اجرای نقشش را سیرشا رونان چهارده سالهای برعهده داشته که در طول دقایق فیلم، درخششی مدام دارد. اجرای کودکانه و باورپذیر او، در برخی از ثانیههای فیلم تنها چیزی است که تلخی و شیرینی فانتزی اغراقشدهی اثر را برای مخاطب تبدیل به تصاویری قابل پذیرش کرده و مخاطب را پای ثانیههای عجیب آن نگه میدارد. البته رونان، تنها کسی نیست که لابهلای دقایق فیلم میدرخشد و اصولا ثانیههای «استخوانهای دوستداشتنی»، با هنرنماییهایی عالی پر شده است. از مارک والبرگ (Mark Wahlberg) که در فیلم واقعا در نقش پدرانهاش فرو رفته و در تمامی مواقع، نقشآفرینی قابل باوری را ارائه کرده گرفته تا Stanley Tucci که احتمالا تا مدتها در چهرهی یک آنتاگونیست سیاه در ذهنتان باقی خواهد ماند، همه و همه اجرایی عالی دارند. اصلا اگر حقیقتش را بخواهید، یکی از بزرگترین نقاط قوت اثر پیتر جکسون چیزی نیست جز آن که در اجراهای حاضر در فیلم، چیزی به اسم بازیگری ضعیف نمیشود پیدا کرد و همهی نقشآفرینان یا کارشان قابل قبول است، یا عملکردی خوب دارند یا به مانند همین سه نفری که از آنها نام بردم عالی هستند.
«استخوانهای دوستداشتنی»، حداقل در لایهی اول داستانگویی خود یکی از آن فیلمها است که بیش از «قصه»، به «روایت» مربوط میشوند. به این که ما چگونه میتوانیم یک داستان گفتهشده، شناختهشده و واکاویشده را برداریم و به کمک آن نه فقط یک درام تاثیرگذار بلکه فیلمی مهم با مفاهیمی اضافهتر نسبت به قبل خلق کنیم. به همین سبب، تعجب نکنید اگر در طول فیلم توانایی حدس زدن خیلی از پیرنگهای داستانی اثر را داشتید یا مثلا در کمتر نقطهای از آن، شگفتزده شدید. چون اینجا واقعا با قصهای روبهرو هستید که حتی خواندن خلاصهی رسمیاش هم برای شناخت هویت آن کافی است و این پیچیدگی روایت تو در توی آن است که باعث میشود دوستش داشته باشید. افزون بر آن، سکانسهای کاملا احساسی خلقشده در طول فیلم که بعضی مواقع، از راه میرسند و هدفی به جز مرثیهسراییهای ماندگار ندارند را هم به عنوان یکی ویژگیهای اصلی اثر بپذیرید تا اوج زیبایی آن را بیش از پیش، درک کرده باشید. سکانسهایی که به تکتک خوانندگان این مقاله که هنوز فیلم را ندیدهاند اطمینان میدهم که به این زودیها از ذهنشان نخواهند رفت و بدون هیچ شکی، تاثیری بلندمدت را بر وجود مخاطب خویش میگذارند. تاثیری که بدون آزردهخاطر کردن بیش از اندازهی شما، جهانبینیتان نسبت به حقایقی تلخ را گسترش میدهد و کاری میکند که به طرزی صحیح، برخی چیزها را با نگاهی نامهربانانهتر دنبال کنید.
اما ستارهی اصلی این داستانگویی، نه بازیگران و نویسندگان آن بلکه کارگردانی است که احتمالا خیلیهایمان فقط به خاطر ششگانهی او از دنیای تالکین، وی را میشناسیم. کارگردانی که در The Lovely Bones، طیف گستردهای از هنرهای سینمایی همچون آفرینش ترس، خلق تعلیقهایی به یاد ماندنی، به تصویر کشیدن عشقهایی لایق باور و پرورش تصویرمحور جهانهایی فانتزی را تقدیم مخاطبان اثر کرده است. این وسط، شاید تنها دلیل پسندیده نشدن فیلم در دیدگاه برخی منتقدان و مخاطبان، به شلوغی دیوانهوار داستانگویی آن مربوط شود. چرا که اصولا، ما عادت داریم که وقتی از یک فیلم خوب سخنی به میان میآید، بتوانیم خطی مشخص را از ابتدا تا انتها با پیچ و تابهایی گوناگون در ذهنمان رسم کنیم که داستانگویی آن را تبدیل به چیز قابل توصیفی کند. حالا این وسط، مهم نیست که فیلم روبهرویمان تا چه اندازه فلسفی و پیچیده باشد و تنها، امکان رسم کردن چنین خطی است که اهمیت دارد. چیزی که خب اگر حقیقتش را بخواهید در رابطه با غالب پیچیدهترین فیلمهایی که تا به امروز دیدهام نیز صدق میکند و The Lovely Bones، رسما هیچ توجهی به آن ندارد. فیلم دنبال رعایت چیزی شناختهشده نیست و فقط، بر پایهی احساس فیلمساز پیش میرود. احساسی که در برخی مواقع تبدیل به ترس شده، بعضی مواقع به آرامش توصیه کرده و بعضی مواقع کثیفی برخی افراد را فریاد میزند. اینجا مرزی مابین تخیلات کارگردان و تصاویر ارائه شده به مخاطب وجود ندارد و پیتر جکسون، اگر در جایی دلش نمایش چیزی را خواسته، بدون توجه به نظم و ساختارگویی و هر چیز دیگری، صرفا آن را به تصویر کشیده است. پس فیلم با این که تجربهی معرکهای است، حکم اثری ناآشنا را نیز دارد که اشک من را درمیآورد و شاید دیگری را لابهلای دقایقش سردرگم کند.
فارغ از تمامی اینها، The Lovely Bones به طرز معرکهای فیلمی است بر پایهی موسیقی. فیلمی که نه موزیکال است و نه راجع به موسیقی است اما به مانند ساختههای وس اندرسون بزرگ، موسیقی را نمیشود از ثانیههایش جدا کرد. همیشه چیزی برای نواختن گوشتان و خلق احساس در وجودتان هست و آن چیز، گرهخوردگی عمیقی با کارگردانی و تدوین اثر نیز دارد. در دنیای فیلم، اتفاقاتی میافتد که حضورشان به خاطر شیرینی همین موسیقی قابل درک است و رخدادهایی رخ میدهند که فقط به خاطر همین موسیقی، میشود دردشان را تحمل کرد. اینجا کارگردانی پیتر جکسون و موسیقی، آن چیزهایی هستند که حکمفرمایی میکنند. به خصوص که به خاطر بودجهی پایین ساخت فیلم، این اثر از جلوههای ویژهی واقعا ضعیفی بهره میبرد و به همین دلیل، در سکانسهای جریانیافته در جهان فانتزی، اصلا نمیشود بر روی قدرت تصویرسازیهای صرف آن حساب باز کرد. چیزی که احتمالا یکی دیگر از دلایل بسیار بزرگ منتقدان برای کاهش نمرهی آن بوده اما برای من، اهمیت خاصی ندارد. چون وقتی جهانبینی زیبای فیلمساز و موسیقی عالی آن در ترکیب با یکدیگر، حس مورد نیاز کارگردان برای ارائهی تعریفی درست از آن سکانسها را با همان CGIهای ضعیف تقدیممان میکنند، دیگر چرا باید با گرفتن ایرادهایی که واقعا به مسائل مالی فیلمهایی اینچنین مربوط میشوند، این اثر جذاب و لایق تحسین را زیر سوال ببرم؟ البته همهی اینها به معنای بینقص بودن اثر نیست و اصلا اگر حقیقتش را بخواهید به خاطر ذات عجیب و احساسی آن، اصلا نمیتوانم «استخوانهای دوستداشتنی» را به مانند فیلمهای دیگر با دستهبندی نقاط ضعف و قوت، معرفی و نقد کنم. فقط میتوانم به آنهایی که فیلم را ندیدهاند اطمینان بدهم که اگر داستان و کارگردانی، در سینما برایشان بالاتر از همهچیز قرار میگیرد و با اوریجینال بودن جدی یک ساختهی بصری مشکلی ندارند، The Lovely Bones از آن فیلمها است که با تماشا نکردنش، لذت مهم و بزرگی را از دست میدهند.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
نه، برخلاف همیشه که در این قسمت از نقدها سعی میکردم بعضی از مفاهیم فیلمهای مورد بحث را از میان دقایقشان بیرون بکشم و برایتان بازگو کنم، از آنجایی که فیلم پیتر جکسون خودش از نظر دادن پیامها به اندازهی کافی گویا هست و آنقدر هم احساسمحور است که با انجام چنین کاری در حقیقت به هویتش توهین کردهام، این بار تنها میخواهم به یکی از سکانسهای آن اشاره کنم و به بازگو کردن حسی که در لحظهی تماشای آن داشتم بپردازم. در جایی از فیلم، ما سوزی یعنی شخصیت اصلی قصه را میبینیم که بالاخره حرکتش به سمت آن درخت بزرگ و بهشت واقعی را آغاز کرده و وقتی به آنجا میرسد تمامی دختربچههایی که مانند او توسط مردی پستفطرت، مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند و سپس به قتل رسیدهاند را میبیند. جایی که زیبایی مطلق تصویر، عنصری انکارناشدنی است و آرامش موسیقی آن مرا به گریه میاندازد. جایی که در آن خبری از سیاهیهای دنیای پر از زشتیمان نیست و همهچیز در قالب احساس شیرین و انکارناپذیری ارائه شده که انگار، ته دل تکتکمان را قرص میکند. انگار پیتر جکسون با تصاویرش فریاد میزند که همهی آنچه دیدید واقعی است اما خیالتان راحت که تمامی آن کودکان زجرکشیده در طول تاریخ، به چنین مقصدی رسیدهاند. به چنین مقصد آرامش بخشی. به چنین خانهی فوقالعادهای. آنجا، دقیقا همان قسمتی از فیلم بود که فهمیدم در وصف این فیلم نمیشود نقد نوشت و بهتر است فقط با توجه به احساساتم برای توصیف آن شعر نو بگویم! اما از آنجایی که نه من توانایی انجام این کار در بهترین حالت آن را دارم و نه وقتی فریدون مشیری سالها قبل از من و اکران شدن این فیلم، چنین چیزی را نوشته نیازی به انجام این کار است، پاسخ آرامشبخش او به سهراب که دنبال خانهی دوست میگشت را تقدیمتان میکنم. خانهای که من برای نخستین بار، جلوهی تصویری آن را در همین سکانس از «استخوانهای دوستداشتنی» یافتم.
من دلم میخواهد / خانهای داشته باشم پر دوست / کنج هر ديوارش / دوستهايم بنشينند آرام / گل بگو گل بشنو
هرکسی میخواهد / وارد خانهی پر عشق و صفايم گردد / يک سبد بوی گل سرخ / به من هديه کند
شرط وارد گشتن / شستوشوی دلهاست / شرط آن داشتن يک دل بی رنگ و رياست
بر درش برگ گلی میکوبم / روی آن با قلم سبز بهار / مینويسم ای يار / خانهی ما اينجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر / «خانهی دوست کجاست؟»