نقد فیلم Logan Lucky - لوگان خوش شانس

نقد فیلم Logan Lucky - لوگان خوش شانس

استیون سودربرگ از طریق Logan Lucky، با یک درام جنایی دیگر برگشته که یکی از سرگرم‌کننده‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۷ است. همراه میدونی باشید.

در چند سال گذشته یکی از زجرهایی که سینمادوستان باید در ته قلبشان تحمل می‌کردند غیبت یک فیلم جنایی جدید از استیون سودربرگ در زندگی‌شان بوده است. شاید سودربرگ در ژانرهای گوناگونی و برای مخاطبان گوناگونی فیلم ساخته است، اما اسم او با فیلم‌هایی درباره‌ی خلافکاران جذاب و بامرام و پلیس‌های باحال و سرقت‌های پرزرق و برق و درگیری‌های مسلحانه و نقشه‌های پیچیده‌ی دزدی گره خورده است. مخصوصا در این دور و زمانه که بهترین فیلم‌های سرقت‌محورمان به مجموعه‌ی «سریع و خشن» خلاصه شده است که البته آنها هم بیشتر از اینکه اجراکننده‌ی عناصر تمام و کمال این ژانر باشند، به تهاجم کاراکترهای قلدر فیلم با ماشین‌های پرسروصدا و بزرگشان به محل سرقت، قاپیدن جنس مورد نیاز و بعد تماشای تعقیب و گریز آنها در ادامه‌ی فیلم که به منفجر شدن دنیا در اطرافشان منتهی می‌شود خلاصه شده‌اند. جای خالی همراه شدن با دوربین سیال و غوطه‌ورکننده‌ی سودربرگ در روند کار سخت سارقان داشت اذیت‌کننده می‌شد. مخصوصا با توجه به اینکه اگرچه این کارگردان چند سال پیش خود را بازنشسته اعلام کرد، اما تا باشد از این بازنشستگی‌ها. او در مدتی که از سینما دور بود، فیلم تلویزیونی «پشت چلچراغ» (Behind the Candelabra) را برای اچ‌بی‌اُ ساخت. دو فصل از سریال قدرندیده‌ی «نیک» (Knick)، محصول شبکه‌ی سینه‌مکس را کارگردانی، فیلمبرداری و تدوین کرد. کارگردانی نمایش‌نامه‌ای به اسم «کتابخانه» (The Library) را برعهده گرفت. فیلمبرداری و تدوین دنباله‌ی «مجیک مایک» را انجام داد. یک سری از فیلم‌های بزرگ سینما مثل «۲۰۰۱: یک ادیسه‌ی فضایی» و «روانی» هیچکاک و بازسازی‌اش را در حرکتی دلی از دوباره تدوین کرد و مدتی هم است که مشغول ساخت سریال تعاملی «موزائیک» (Mosaic) برای اچ‌بی‌اُ است که هنوز پخشش آغاز نشده است. بنابراین چیزی که به اسم بازنشستگی شروع شده بود، همان‌طور که بعدا خودش اعلام کرد بیشتر شبیه یک تعطیلی کوتاه از فیلمسازی بود.

«لوگان خوش‌شانس» حکم بازگشت رسمی سودربرگ به این مدیوم را داشت و او برای این کار، ژانری را انتخاب کرد که بیشتر از همه با آن راحت است و چم و خمش را می‌شناسد و بیشتر از همه بین طرفدارانش خواهان دارد. بازگشتی که به یکی از بهترین فیلم‌هایش منجر شده است. نتیجه یکی از آن فیلم‌هایی است که زمانی حکم رویدادهای سینمایی و اتفاقات بزرگ سینما را برعهده داشته‌اند و امروزه در میان بلاک‌باسترهای ابرقهرمانی و فانتزی نادیده گرفته می‌شوند. از گردهمایی یک سری از هیجان‌انگیزترین بازیگران تا داستان عامه‌پسندِ هوشمندانه‌ای که چندتا کاراکتر جذاب و دوست‌داشتنی دارد که دیالوگ‌های بامزه‌ای بینشان رد و بدل می‌شود و دست به کارهای دیوانه‌واری می‌زنند. «لوگان خوش‌شانس» یکی از آن فیلم‌هایی است که از چند دقیقه‌ی اول یک لبخند درشت روی صورتتان می‌کارد و مثل یک باغبان دلسوز و کاربلد با تمام دقت از این لبخند نگهداری می‌کند و آن را تا تیتراژ آخر همین‌طوری نقش بسته روی صورتتان حفظ می‌کند.

اگرچه وقتی حرف فیلم‌های عامه‌پسند خوش‌ساخت و حرفه‌ای به میان کشیده می‌شود اولین اسمی که به ذهن‌مان می‌آید کریستوفر نولان است، اما یکی از جذابیت‌های سودربرگ این است که توانایی فوق‌العاده‌ای در احداث پُل بین فیلم‌های مستقل و فیلم‌هایی که تماشاگران گسترده‌تری را هدف قرار می‌دهند دارد. بنابراین حتی وقتی سراغ ساخت فیلم‌های جریان اصلی می‌رود هم می‌توان ظرافت‌ها و ریزه‌کاری‌های فیلم‌های به اصطلاح هنری را هم در آنها پیدا کرد. بهترین فیلم‌های عامه‌پسندانه‌ی سودربرگ چنان از لحاظ مهارت‌های فیلمبرداری و تدوین و ترکیب‌بندی درگیرکننده هستند و طوری در مهم کردن کاراکترها و روابط‌شان در کوتاه‌ترین زمان اما با تاثیری طولانی‌مدت قوی هستند که جلوه‌ای از شکل و شمایل واقعی فیلمسازی را به نمایش می‌گذارند. به شگفتی‌هایی تبدیل می‌شوند که حدقه‌ی چشمان تماشاگر را دو دستی می‌گیرند و آنها را هیپتونیزم می‌کنند. شاید یکی از بهترین و جدیدترین نمونه‌های این موضوع را می‌توانید در سریال درام پزشکی «نیک» ببینید. جایی که دوربین سیال سودربرگ که در اتاق‌ها و راهروها و خانه‌های بزرگ و بی‌انتها پرواز می‌کند و پلان‌های بلند فیلم که از کلوزآپ کاراکترها شروع می‌شوند و تا خیابان‌های شلوغ و پرهرج و مرج نیویورک ۱۹۰۰ ادامه پیدا می‌کنند چنان انرژی و هیجانی به تک‌تک لحظات فیلم تزریق می‌کند که بعضی‌وقت‌ها خودتان را نه در حال دنبال کردن داستان یک سری کاراکتر، بلکه به عنوان تماشاگر سیرکی پیدا می‌کنید که اجراکننده‌ی اصلی‌اش، سودربرگی است که با حرکات متحیرالقول و محسورکننده‌اش با دوربین، آدم را مات و مبهوت خودش کرده است.

«لوگان خوش‌شانس» یکی دیگر از شگفتی‌های ساخته‌ی دست سودربرگ است که المان‌های سودربرگی به بهترین شکل ممکن از سر و رویش می‌بارند. مخصوصا با توجه به اینکه دوباره تقریبا مثل همیشه با فیلمی طرفیم که شکل اصلی‌اش در مرحله‌ی قبل از تولید، تولید و بعد از تولید توسط خود او شکل گرفته است. او باری دیگر با اسم مستعار پیتر اندروز، فیلمبرداری فیلم را برعهده گرفته و با اسم مستعار مری ان برنارد، تدوینش را انجام داده است. این در حالی است که نویسنده‌ی فیلم هم ربکا بلانت نام دارد که با توجه به اینکه هیچ‌گونه مصاحبه و عکس و سرنخی از واقعی بودن این شخص وجود ندارد، می‌توان به این نتیجه رسید که ربکا بلانت هم احتمالا اسم مستعار سودربرگ به عنوان فیلمنامه‌نویس است. خلاصه با فیلمی طرفیم که سر تا پا سودربرگی است. سودربرگ فقط از تعطیلات برنگشسته، بلکه با تمام قدرت و با اشتیاقی لبریز بازگشسته است. نتیجه یکی از آن فیلم‌هایی است که آن‌قدر خاکی و بی‌ادعا است که در نگاه اول اصلا سر و وضع یک شاهکار را ندارد. به‌طوری که خیلی راحت می‌توان آن را دست‌کم گرفت و در بهترین حالت در حد یک فیلم معمولی حسابش کرد، ولی واقعیت این است که سودربرگ فیلمی را سر و سامان داده که به خیلی از ما که حسابی سرمان با بلاک‌باسترهای توخالی گرم است که فقط ادای بامزه‌بودن و پیچیده‌بودن را در می‌آورند و هنوز راه و روش تعادل برقرار کردن بین کمدی و جدیت را نمی‌دانند و به جای ارائه‌ی یک قصه‌ی پرپیچ و خم و نترسیدن از عجیب و غریب‌بودن، محافظه‌کار هستند آموزش می‌دهد که ساختن یک سینمای جذاب یعنی چه. اینکه فیلم «سرگرم‌کننده» یعنی چه.

متاسفانه این روزها «سینمای سرگرم‌کننده» تعریف نادرستی پیدا کرده است. سینمای سرگرم‌کننده به عنوان سینمایی توصیف می‌شود که در مقابل «هنر» قرار می‌گیرد. به عنوان سینمایی توصیف می‌شود که کمبودهای قابل‌توجه‌ای در زمینه‌ی داستان، شخصیت‌پردازی و خلاقیت دارند، اما حق شکایت کردن از آنها را نداریم. چون آنها فیلم‌هایی هستند که صرفا برای سرگرمی ساخته شده‌اند و این به این معناست که باید چشممان را روی تمام ضعف‌هایشان ببندیم. چون هدف آنها چیزی بیشتر از سرگرم کردن ما برای دو ساعت نیست. اما این تعریف اشتباه است. در این تعریف، سرگرمی سینمایی به عنوان محصولات به‌درد‌نخور و کهنه‌ای به نظر می‌رسد که مجبوریم قبولش کنیم و هیچ شکایتی هم نکنیم. در این تعریف، سرگرمی سینمایی به عنوان چیزی سطح‌پایین و بی‌خاصیت ترسیم می‌شود که انتظار چندانی ازش نداریم. یا به عبارت دیگر در این تعریف، سرگرمی و هنر از هم جدا می‌شوند. ولی واقعیت این است که ساخت یک سینمای سرگرم‌کننده‌ی تازه‌نفس و پرانرژی به همان اندازه سخت است که ساخت یک فیلم آوانگارد فلسفی. واقعیت این است که ساخت سینمای سرگرم‌کننده، هنر می‌خواهد. اینکه با یک فیلم عامه‌پسندی که نمی‌خواهد قوانین ژانر را زیر و رو کند طرفیم به این معنا نیست که کمبودهای آن را به اسم سرگرم‌کننده بودن نادیده بگیریم. این‌طوری سرگرمی سینمایی تبدیل به یک اصطلاح زشت می‌شود که آن را به فیلم‌هایی فراموش‌شدنی که چیز خاصی برای عرضه نداشته‌اند نسبت می‌دهیم. اما سرگرمی یک واژه‌ی زشت نیست. سرگرمی یک واژه‌ی دم‌دستی نیست و سرگرمی به‌هیچ‌وجه هدفی نیست که هر فیلمی توانایی رسیدن به آن را داشته باشد. از یک طرف کارگردانی مثل ادگار رایت را داریم که یکی از خدایان سینمای سرگرم‌کننده است و تک‌تک فیلم‌هایش تبلور مهارت فیلمسازی و خلاقیت برای رسیدن به تجربه‌‌ی مفرحی است که قبلا نمونه‌اش را ندیده‌ایم و از طرف دیگر عده‌ای انتظار دارند تا به فیلم توخالی و قابل‌پیش‌بینی‌ای مثل «ساخت آمریکا» (American Made) به اسم سرگرمی آسان بگیریم و این توهینی به واژه‌ی مقدس سرگرمی است. توهینی به امثال ادگار رایت است. توهینی به امثال استیون سودربرگ است. توهینی به استیون اسپیلبرگ است. آن وقت لحظه‌ای فرا می‌رسد که معنای واقعی سرگرمی از بین می‌برد.

البته تقصیر خودمان نیست. متاسفانه آن‌قدر تعداد فیلم‌های به اصطلاح سرگرم‌کننده‌ی قلابی و سخیف زیاد است که به راحتی می‌توانند تعریف‌مان از سرگرمی را تغییر بدهند. ناگهان به‌طرز ناخودآگاهی تعریف سرگرمی به فیلم‌های یک‌بارمصرفی که می‌توانیم آنها را تا آخر تحمل کنیم تغییر می‌کند. از این به بعد هر چیزی که قابل‌تحمل باشد می‌شود یک فیلم سرگرم‌کننده که نباید جدی گرفته شود. اما تعریف واقعی سرگرمی یعنی فیلمی که از ابتدا تا انتها تماشاگر را مات و مبهوت خود کند. فیلمی که شاید بعد از اتمام به سرعت فراموشش کنی، اما حداقل همچون ترن هوایی‌ای عمل می‌کند که تا وقتی سوارش هستی، چشمایت را از حدقه بیرون می‌آورد، قلبت را به هیاهو می‌اندازد و پر از کاراکترهای جور واجوری (پستی و بلندهای ریل قطار) است که شاید به‌یادماندنی نباشند، اما حتما تاثیر خود را در بالا بردن هیجان و جذابیت فیلم می‌گذارند. از یک طرف فیلمی مثل «ساخت آمریکا» را داریم که نه ویژگی‌های سینمای اسکورسیزی که قصد تقلیدش را دارد خوب اجرا می‌کند و نه چیز منحصربه‌فردی برای ایستادن روی پای خود دارد و نه کاری برای مخفی کردن استخوان‌بندی کلیشه‌ای فیلمش (داستان آشنای ظهور و سقوط یک خلافکار) انجام می‌دهد و از طرف دیگر فیلمی مثل «لوگان خوش‌شانس» را داریم که اگرچه روی کاغذ نسخه‌ی دیگری از از «یازده یار اوشن» (Ocean's Eleven) خود سودربرگ محسوب می‌شود و اگرچه کماکان با همان روایت قابل‌پیش‌بینی تیم سرقتی که دست به حرکات عجیبی برای اجرای یک ماموریت غیرممکن می‌زنند مواجه‌ایم، اما سودربرگ موفق شده کاری کند تا فیلمش خسته و فرمول‌زده احساس نشود. شاید مسیر آشنا باشد، اما کاراکترهایی که در این مسیر دنبالشان می‌کنیم و اتفاقاتی که برای آنها می‌افتد آن‌‌قدر پراحساس و بکر هستند که جذابیت تازه‌ای به درون رگ‌های کلیشه‌های فیلم تزریق می‌کنند. چون بالاخره چیزهایی مثل گردهمایی تیم سرقت و اجرای عملیات و به چاک زدن از مهلکه از آن کلیشه‌هایی است که همه‌ی کسانی که پای چنین فیلمی می‌نشینند دوست دارند آنها را ببینند، اما اینکه فیلم چه کار می‌کند تا این عناصر ثابت به شکل متفاوتی نسبت به فیلم‌های قبل از خودش ارائه شوند است که اهمیت دارد و «لوگان خوش‌شانس» از این کار سربلند بیرون می‌آید. اگر «ساخت آمریکا» یک تام کروز خوب اما کهنه و تکراری داشت، «لوگان خوش‌شانس» پر از بازی‌های هیجان‌انگیز و شگفت‌انگیزی از امثال دنیل کریگ، آدام درایور، چنینگ تاتوم، رایلی کیو و غیره است.

نکته‌ی تحسین‌آمیز ماجرا این است که شاید اگر هرکس دیگری جای سودربرگ بود کار خودش را راحت می‌کرد و با سوءاستفاده از شهرت و محبوبیتش، «لوگان خوش‌شانس» را به اسپین‌آف غیررسمی‌ای از «یازده یار اوشن» تبدیل می‌کرد و با تکرار موبه‌موی همان فیلم به پول می‌رسید. «لوگان خوش‌شانس» مثل «یازده یار اوشن» فیلمی درباره‌ی سرقت با گروه بازیگرانی زبان‌باز و کله‌خراب است و درست مثل آن فیلم، موتور محرکه‌ی فیلم را انگیزه‌ی کاراکترها برای رسیدن به پول و اثبات قابلیت‌هایشان تشکیل می‌دهد. ولی او در عوض با «لوگان خوش‌شانس» چیزی ساخته که شاید روحِ «یازده یار اوشن»‌ را به ارث برده باشد، اما چه از لحاظ شخصیت‌پردازی و چه از لحاظ بافت بصری در تضاد با آن قرار می‌گیرد. «لوگان خوش‌شانس» بیشتر از اینکه نسخه‌ی محافظه‌کارانه‌ای از «یازده یار اوشن» باشد، دنباله‌ی غیررسمی و معنوی آن مجموعه است که استقلال خودش را حفظ می‌کند و کاراکترها و لحظات به‌یادماندنی خودش را دارد. اگر «یازده یار اوشن» درباره‌ی کازینوهای پرزرق و برق، آدم‌های کاریزماتیک، کت و شلوار و کروات، ماشین‌های گران‌قیمت، دم و دستگاه‌های پیشرفته و  بده بستان‌ها و بذله‌گویی‌های بین بازیگران شیک‌پوشش بود، «لوگان خوش‌شانس» با هدف قرار دادن دزدان خرده‌پا و کارگران و معدن‌کارها در کانون توجه پا پیش می‌گذارد. اگر «یازده یار اوشن» در شب‌های رویایی و نورانی و طلایی لاس وگاس جریان داشت و در هتل‌ها و کازینوها و رستوران‌های تجملاتی و اشرافی اتفاق می‌افتاد، «لوگان خوش‌شانس» ما را به ظهرهای آفتابی و شهرهای خلوت، زمین‌های خاکی و لهجه‌های غلیظ ویرجینیای غربی می‌برد. خلاصه اگر «یازده یار اوشن» حکم یک فیلم تیپیکال هالیوودی را داشت، «لوگان خوش‌شانس» حال و هوای مستقل و جمع‌و‌جوری دارد.

یکی از اولین چیزهایی که درباره‌ی «لوگان خوش‌شانس» دوست دارم این است که از همان ابتدا بهتان قوت قلب می‌دهد که به تماشای ساخته‌ی کارگردان کاربلدی نشسته‌اید. چون فیلم از همان سکانس افتتاحیه از یکی از مشکلاتی که فیلم‌های زیادی به دامش می‌افتند فرار می‌کند و آن هم معرفی شخصیت‌‌های آشنا اما قابل‌لمس است. «لوگان خوش‌شانس» به هیچ‌وجه فیلمی با شخصیت‌های پیچیده نیست، اما تماشای اینکه سودربرگ چطوری یک سری الگوهای تکراری را برمی‌دارد و مثل یک آفریننده به درون آنها روح می‌دمد و منحصربه‌فردشان می‌کند شگفت‌انگیز است. در سکانس اول با جیمی لوگان (چنینگ تاتوم) روبه‌رو می‌شویم که در حال گوش دادن به موزیک موردعلاقه‌اش از ضبط صوت و گپ زدن با دخترش است و همزمان روی وانتش کار می‌کند. جیمی از این می‌گوید که چرا موسیقی جان دنور را دوست دارد. سکانسی که بیشتر از چیزی که انتظار دارید طول می‌کشد و بدون هیچ‌گونه ضربه‌ی خاصی که معمولا از سکانس‌های افتتاحیه‌ی فیلم‌های عامه‌پسند انتظار داریم به پایان می‌رسد. اما این سکانس در انتقال پیامش به بهترین شکل ممکن ظاهر می‌شود. شاید به هوای تماشای یک سرقت تند و سریع سراغ این فیلم آمده باشیم، اما «لوگان‌ خوش‌شانس» با این سکانس ثابت می‌کند که قبل از اینکه فیلمی درباره‌ی سرقت باشد، فیلمی درباره‌ی آدم‌های انجام‌دهنده‌ی این سرقت، محل زندگی‌شان، دلبستگی‌ها و فضای ویرجینیای غربی است.

در جریان همین سکانس معمولی به‌طرز غیرمستقیمی چیزهای متعددی درباره‌ی شخصیت جیمی می‌فهمیم. متوجه می‌شویم که او به همان اندازه که کار با دست را بلد است و مستقل است، به همان اندازه هم باهوش و احساساتی است. روی کاغذ تمام ویژگی‌های یک کاریکاتور جلوی رویمان است. از لهجه‌ی غلیظ جنوبی‌اش تا آفتابی که روی سرش می‌تابد. از عشقش به موسیقی کانتری و دختر کوچولوی بامزه‌اش تا وانتش که نماد طبقه‌ی کارگر آمریکا است. شاید تمام خصوصیات کاراکترهای جنوبی کلیشه‌ای سینما درباره‌ی جیمی صدق کند، اما «لوگان خوش‌شانس» می‌گوید حتی کاریکاتورها هم قلب دارند. حتی کاریکاتورها هم بالاخره براساس آدم‌های واقعی ترسیم شده‌اند. این تعریف تقریبا درباره‌ی همه‌ی کاراکترهای اصلی و فرعی و بزرگ و کوچک فیلم صدق می‌کند. کاراکترها آن‌قدر مسخره و عجیب هستند که خنده روی لبانتان بنشانند، اما همزمان آن‌قدر انسان هم هستند که آنها را باور کرده و با درگیری‌های ذهنی‌شان همراه شوید. آن‌قدر اغراق‌شده هستند که به کارهای عجیبشان بخندید، اما آن‌قدر قابل‌لمس هم هستند که ارتباط نزدیکی با آنها برقرار کنید. بعضی‌وقت‌ها شخصیت‌پردازی خوب حتما به معنی دو فصل دنبال کردن یک کاراکتر در سریال نیست. بعضی‌وقت‌ها شخصیت‌پردازی خوب یعنی شناساندن و دوست‌داشتنی کردن یک کاراکتر در کمتر از چند دقیقه، در کمتر از چند دیالوگ و با چند حرکت محدود. «لوگان خوش‌شانس» سرشار از این نوع شخصیت‌پردازی‌ها است.

جیمی در دوران دبیرستان آرزو داشته تا به یک ورزشکار حرفه‌ای تبدیل شود، اما هیچ‌وقت موفق نشده. دخترش با همسر سابق و شوهر مایه‌دارش زندگی می‌کند و آنها قصد دارند تا به ایالت همسایه نقل مکان کنند. خودش هم که مشغول کار در پیست مسابقات ناسکار است به خاطر پای لنگش که یادگار دوران راگبی بازی کردن‌های دبیرستان است اخراج می‌شود. چرا که کمپانی فکر می‌کند این موضوع ممکن است برایشان دردسرساز شود. زندگی جیمی سر بزنگاه باتری خالی کرده است. پشیمانی و افسوس و خشم است که از سر و کول این مرد بالا می‌رود. البته عجیب نیست. بدشانسی و نفرین خانواده‌ی لوگان زبان‌زد خاص و عام است. مثلا همه می‌مانند که کلاید (آدام درایور)، برادر جیمی بعد از خدمت در جنگ عراق با یک دست قطع‌شده به خانه برگشته است و کافه‌دار است. تنها کسی که از نفرین لوگان‌ها فرار کرده خواهرشان مِلی (رایلی کیو)، آرایشگری است که البته هروقت زمانش برسد به‌صورت کاملا نامحسوسی هوای برادرانش را دارد. جیمی و کلاید نقشه می‌ریزند تا برای به دست آوردن یک پول قلنبه و انتقام از کمپانی بیمه‌ای که مسبب اخراجِ جیمی بوده است، به پیست مسابقه‌ی ناسکار که گردش پول در آن در حد چندتا بانک است دستبرد بزنند. آنها برای این کار به خلافکار پرآوازه‌ای به اسم جو بنگ (دنیل کریگ) که متخصص انفجار و تخریب است نیاز دارند که هم‌اکنون در زندان به سر می‌برد. آنها باید بدون اینکه کسی متوجه شود جو را از زندان فراری بدهند. نتیجه سرقتی با حال و هوای سرقت «یازده یار اوشن» است. همان‌طور که در آن فیلم سارقان باید وسط هیاهوی بی‌وقفه‌ی کازینوها، عملیاتشان را در پشت‌صحنه جلو می‌بردند و طلاهای اژدها را در حالی که چهار چشمی همه‌جا را زیر نظر داشت و بیدار بود می‌قاپیدند، در اینجا هم برادران لوگان و بقیه در جریان برگزاری یکی از بزرگ‌ترین مسابقات ورزشی سال و در حالی که صدای جیغ و فریاد تماشاچیان و ویراژ دادن ماشین‌ها به گوش می‌رسد، این عملیات را اجرا کنند.

سودربرگ وقتی در بهترین حالتش به سر می‌برد که نقش یک شعبده‌باز خنده‌دار را بازی می‌کند. وقتی شعبده‌بازی و کمدی در کنار هم قرار می‌گیرند، سودربرگ توی خال می‌زند و «لوگان خوش‌شانس» از آن فیلم‌هایی است که این اتفاق در آن می‌افتد. یکی از ویژگی‌های قابل‌توجه «لوگان خوش‌شانس» این است که فیلم نقشه‌‌ و مسیرش را برخلاف خیلی از فیلم‌های سرقت‌محور دیگر لو نمی‌دهد. ما می‌دانیم برادران لوگان می‌خواهند از کجا به پیست مسابقه دستبرد بزنند و می‌دانیم از چه روشی می‌خواهند استفاده کنند و می‌دانیم که می‌خواهند جو بنگ را فراری بدهند، اما نمی‌دانیم چگونه و مهم‌تر از همه نمی‌‌دانیم که چگونگی انجام این کارها شامل چه بخش‌هایی می‌شود. داستانگویی به این شکل چالش‌برانگیز است. تماشاگر باید آن‌قدر بداند که بتواند با یک دوتا دوتا چهارتای ساده بفهمد کاراکترها در هر لحظه در حال انجام چه کاری هستند تا در ماجرا غرق شود، اما همزمان باید آن‌قدر در نادانی قرار گرفته باشد که نتواند همه‌چیز را جلوتر پیش‌بینی کند و فقط کنجکاو باقی بماند. فیلم به تعادل بین این دو رسیده است. تعلیق و هیجان فیلم نه از تماشای اینکه چگونه تمام تکه‌های نقشه سر جایشان قرار می‌گیرند، بلکه از فهمیدن اینکه اصلا تکه‌های نقشه چه چیزی هستند سرچشمه می‌گیرد. «لوگان خوش‌شانس» یکی از آن فیلم‌هایی است که می‌داند یک جوک درجه‌یک که به‌طرز غیرمنتظره‌ای از راه برسد به صدتا ست‌پیس‌های اکشنِ گران‌قیمت می‌ارزد. تماشای دنیل کریگ که وسط بحبوحه‌ی ماموریت با یک تکه گچ روی دیوار ساختار بمب دست‌سازش را به برادران لوگان ثابت می‌کند، صحنه‌ای که برادران لوگان در جنگل با مردی در لباس خرس روبه‌رو می‌شوند. یا صحنه‌ای که زندانیان شورشی و رییس زندان سر تفاوت «نغمه‌ی یخ و آتش» و «بازی تاج و تخت» با هم بحث می‌کنند، به برخی از خنده‌دارترین شوخی‌هایی که در سال گذشته دیده‌ام منجر شدند. جذابیتِ فیلم این است که سودربرگ در شوخی محدودیتی برای خودش تعیین نکرده است و حاضر است تا هر از گاهی داستان را برای جلوگیری از بیش از اندازه جدی شدن، برای لحظاتی گوش سپردن به یک جوک وارد جاده خاکی کند. بزرگ‌ترین شگفتی «لوگان خو‌ش‌شانس» در چنین صحنه‌‌هایی فاش می‌شود. در سادگی باشکوهش. سودربرگ طوری این فیلم را سر و شکل داده است که با اینکه می‌دانید با اثر پیچیده‌ای از نظر کارگردانی و روایت و کنترل لحن سروکار دارید، اما همه‌چیز آن‌قدر ساده و معمولی به نظر می‌رسد که انگار سودربرگ آن را در جریان یک آخرهفته ساخته است.

فارغ از تلاش سودربرگ برای تبدیل کردن کاراکترهایش به چیزی فراتر از یک سری کاریکاتورهای کلیشه‌ای، بازیگران هم نقش پررنگی در این زمینه ایفا می‌کنند. چنینگ تاتوم و آدام درایور گروه دونفره‌ی درجه‌یکی را تشکیل می‌دهند. کسانی که به همان اندازه که باهوش و زیرک و دیوانه هستند، به همان اندازه هم با درد و رنج‌های درونی دست و پنجه نرم می‌کنند و هر دو به‌طرز نامحسوسی در به نمایش گذاشتن ترکیبی از خشم و غرور بی‌سروصدا عالی هستند. آدام درایور در نقشی که نسخه‌ی عجیب‌تری از کاراکترش در «درون لویین دیویس» (Inside Llewyn Davis) را به یاد می‌آورد آن‌قدر خوب است که حضور بی‌کلامش هم جلوی دوربین خنده‌دار است، چه برسد به وقتی که دهان باز می‌کند و جملاتش را با فاصله‌‌های طولانی بین کلمات بیان می‌کند. رایلی کیو هم با کمترین دیالوگ در بین شخصیت‌های اصلی، حضور فیزیکی کاریزماتیک و تاثیرگذاری دارد. اما بدون‌شک گل‌سرسبد فیلم دنیل کریگ در نقشی غیرمنتظره است. چیزی که کریگ را به فرد منحصربه‌فردی در گروه بازیگران تبدیل می‌کند فقط به لهجه‌اش خلاصه نمی‌شود، بلکه تغییر و تحولش نسبت به پرسونایی است که بعد از بازی کردن به جای جیمز باند از او در ذهن‌مان حک شده است. به عبارت دیگر هرکس دیگری نقش جو بنگ را بازی می‌کرد احتمالا با هنرنمایی خنده‌داری روبه‌رو می‌شدیم، اما انتخاب هوشمندانه‌ی کریگ برای شکستنِ پرسونای جاسوس شیک‌پوش و جدی ام.آی.۶ باعث شده تا این نقش صرفا به خاطر بازیگرش به چیزی جذاب‌تر از آنچه که در سناریو آمده است تبدیل شود. اگرچه زیاد طرفدار سث مک‌فارلین نیستم، اما سودربرگ او را به کاراکتر تنفربرانگیزی با لهجه‌‌ی غلیظ بریتانیایی تبدیل کرده که تماشای ضدحال خوردن‌های او توسط برادران لوگان یکی از جذابیت‌های فیلم است. «لوگان‌ خوش‌شانس» در کنار «بیبی راننده» (Baby Driver) و «اوکجا» (Okja) یکی دیگر از فیلم‌های ۲۰۱۷ است که تعریف واقعی سرگرمی درباره‌‌اش صدق می‌کند. یک فیلم وقتی به جایگاه سرگرم‌کنندگی می‌رسد که مثل «لوگان خوش‌شانس» از لحاظ فنی خیره‌کننده، از بازی‌های پرجزییاتی بهره ببرد و داستان سیالی داشته باشد که با تعلیق و خنده و غافلگیری جایگذاری شده باشد. استیون سودربرگ با این فیلم دوباره خودش را به عنوان یکی از شعبده‌بازهای زبردست سرگرمی‌ساز ثابت می‌کند. بی‌صبرانه مشتاق کارهای بعدی او هستم.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 2 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.