«خرچنگ» (The Lobster) یکی از پیچیدهترین و عمیقترین فیلمهای ژانر علمی-تخیلی این سالها است که حرفهای تاملبرانگیزی دربارهی ماهیت روابط عاشقانه میزند. در این شماره از «گیشه»، همراه نقد میدونی از این فیلم باشید.
«اگر با مشکلی روبهرو شدید که نمیتونستید حلش کنید، بچه بهتون تعلق میگیره که معمولا کمک میکنه». این یکی از غیر منطقیترین و خندهدارترین دیالوگهایی است که در «خرچنگ» (The Lobster) میشنوید. اما فکر میکنم حداقل برای خیلی از ما منطقی که در پس این جمله وجود دارد تازه نباشد. زن و شوهری در زندگی زناشوییشان به مشکل و بنبستهای عاطفی برخورد میکنند. یا همدیگر را دوست ندارند، یا تازه متوجه شدهاند چقدر با همدیگر فاصله دارند. اما چیزی که دیگران به آنها پیشنهاد میکنند چیست؟ بچهدار شوید! هر از گاهی با علمی-تخیلیهایی روبهرو میشویم که به جای خلق صحنههای بزرگ نبرد فضاپیماها، قصد بررسی و صحبت دربارهی مسائل زندگی و جامعهی زمان حال را از طریق آدمهای دنیای فرضی آیندهنگرانهشان دارند. «خرچنگ» یک کمدی سیاه و خشک و بیروح است که داستانش در واقعیت جایگزین دیگری اتفاق میافتد. در دنیای دستوپیایی فیلم، بزرگسالها فقط ۴۵ روز وقت دارند تا فرد مناسبی را برای رابطهی عاشقانه و ازدواج پیدا کنند. اگر آنها به ضرب الاجلی که برایشان تعیین شده برسند و کماکان مجرد باشند، به حیوانی که از قبل تعیین کردهاند تبدیل شده و در طبیعت رها میشوند. پیام روشن است: مجردها ننگ جامعه و مجرم محسوب میشوند. بهطوری که پلیس در مکانهای عمومی از آنها درخواست مدرک ازدواج هم میکند. با این خلاصهی داستانی، «خرچنگ» به کندو کاو تاملبرانگیزی در باب جنبهی ترسناک «عشق» تبدیل میشود. مگر عشق هم جنبهی ترسناک دارد؟! بله و اون هم چه جورش!
وقتی فیلم را با صفاتی مثل «خشک» و «بیروح» توصیف میکنم، قصدم شمردن نکات منفیاش نیست. بالاخره آدم از یک دنیای دستوپیایی که در آن کنترل رابطههای انسان دست خودش نیست و بقیه آدم را مجبور به تن دادن به رابطههای اجباری میکنند، انتظار فضای شاداب و خوشحالی که ندارد! یکی از اولین ویژگیهای فیلم، این است که موفق شده از طریق بافت بصری سرد و بیرنگ و رویش و دیالوگهای خشک و بازی بیاحساس کاراکترها، نشان دهد واقعا دنیا در چنین شرایطی به چه جای کسلآور و ترسناکی تبدیل میشود. اما لازم نیست از خوشحالی یک نفس راحت بکشید و خدا را شکر کنید که این فقط یک داستان علمی-تخیلی با تمرکز بر روی کلمهی «تخیلی» است. فیلم بازتابدهندهی قوانین و سیستم زندگی زمان حال است و اگر ما دنیای اطرافمان را مثل دنیای «خرچنگ» عجیب و مضحک پیدا نمیکنیم، فقط به خاطر این است که مثل شخصیتهای فیلم، به زندگی در چارچوب قوانین این دنیا عادت کردهایم و فقط یک بیگانه است که میتواند آنها را تشخیص دهد و بهمان بخندد. درست مثل ما که نقش بینندهی بیگانهای در دنیای «خرچنگ» را داریم.
اگر اسم یورگوس لانتیموس برای گوشتان آشنا باشد، ممکن است این توضیحات هیچ کمکی در روشن کردن جهانبینی و استایل فیلمسازی این کارگردان نکرده باشند. چون ناسلامتی داریم دربارهی یکی از خاصترین کارگردانان تازه کشفشدهی سینمای سالهای اخیر حرف میزنیم. لانتیموس هیچ علاقهای به پایین آوردن آمپر واقعیت دردناک و بیرحمانهای که در فیلمهایش روایت میکند ندارد. بنابراین در هنگام دیدن فیلمهایش انتظار لحظات تهوعآور و شوکهکنندهی متعدد و اتمسفر خفقانآور قدرتمندی را بکشید. قوانین و مراسمهای عجیب، دیالوگهایی که از روی قصد قلنبه-سلنبه و مضحک نوشته شدهاند و خشونتهای هولناکی که از درون شوخطبعی، وحشت بیرون میکشند. تمام اینها عناصر تکرارشوندهی تصورات ذهنی این فیلمساز یونانی است که در اولین ساختهی انگلیسیزبانش هم به وفور یافت میشوند.
عصارهی اصلی کارهای لانتیموس را هجو و نیش و کنایه تشکیل میدهد. مثلا به مهمترین فیلمش «دندان نیش» (Dogtooth) که مقدمات شناخته شدن او در جهان را ایجاد کرد، نگاه کنید. او بهطرز هنرمندانهای طوری نحوهی کارکرد چرخدهندههای پشتپردهی سیستم جامعههای بزرگ و کوچک را به تصویر میکشد که همهچیز در اوج عجیببودن، آنقدر مملوس است که واقعا تحمل واقعیت برهنهی فیلم سخت میشود و فیلم این کار را از طریق آزمایشِ کابوسوار یک پدر و مادر در روش جدیدشان برای بزرگ کردن بچههایشان و یک گربه و یک قیچی چمنزنی (!) انجام میدهد. فیلم کالتی که مطمئنا تا سالها قدرت شوکهکنندگیاش را از دست نخواهد دارد. فیلم بعدی لانتیموس، «آلپ» (Alps) که به اندازهی قبلی مورد استقابل قرار نگرفت، دربارهی گروهی است که نقش نزدیکانِ مردهی کسانی که استخدامشان میکنند را بازی میکنند. با «خرچنگ» لانتیموس دوباره به هجو جامعه برگشته و از فشاری میگوید که جامعه برای پیدا کردن شریک زندگی و تشکیل خانواده روی مردم میگذارد.
یکی از مهمترین ویژگیهای آثار لانتیموس نحوهی دیالوگنویسی منحصربهفرد اوست که در راستای حالوهوای دنیای فیلم و شرایط کاراکترهاست. مثلا در «دندان نیش» نحوهی حرف زدن و انتخاب کلمات بچههای خانواده که از کودکی در خانه زندانی بودهاند، کاملا متناسب با شرایط منزوی آنهاست. مسئله این است که لانتیموس فقط یک دنیای خیالی درست نمیکند، بلکه به تکتک جزییات آن هم میپردازد. شاید بعضی چیزها از نظر ما عجیب به نظر برسند، اما کافی است ویژگیهای آن دنیا و داستان را در نظر بگیریم، تا ببینیم اگر واقعا چنین دنیایی وجود داشت، آدمهایش همینطوری حرف میزدند و رفتار میکردند. در «خرچنگ» هم کاراکترها مدام خودشان را در موقعیتهای معذبکننده پیدا میکنند و گفتگوها بهشکل پارودی حرفهای کلیشهشدهای که زن و مردها در اولین قرارشان به هم میزنند به نگارش درآمده. البته فکر نکنم «پارودی» توصیف درستی باشد. چون شاید از نگاه ما اینطور به نظر برسد، اما کاملا مشخص است که در چنین دنیای بیروحی، طبیعتا همهی کاراکترها باید هم همینقدر بیروح و کتابی با هم حرف بزنند. مثلا به نریشن یکنواخت ریچل وایز دقت کنید. ما به خیال خودمان در حال شنیدن داستان آشنایی دو مرغ عشق عاشق هستیم، اما هیچ احساسی در گفتار و نوشتار او وجود ندارد. این موضوع دربارهی همهی کاراکترهای فیلم صدق میکند. کنایه و تناقص فیلم هم همین است. در دنیایی که اینقدر به رابطههای عاشقانه اهمیت داده میشود که مجردها مجرم شناخته میشوند، مردم طوری از احساسات حرف میزنند که انگار در حال توصیف موجود فضایی بیگانهای هستند که هیچکس آن را ندیده است.
داستان از جایی شروع میکند که دیوید (با بازی فوقالعادهی کالین فارل) همراه با سگش که در واقع برادرش است وارد هتلی در کنار دریا میشوند. این هتل همان جایی که مجردها باید برای ۴۵ روز دنبال شریک زندگی مناسبشان بگردند. از اینجا به بعد کمکم با جزییات کارکرد هتل آشنا میشویم. دیوید و بقیهی مهمانان زورکی هتل باید به اجبار در جلسات رقص حضور پیدا کنند. تئاترهایی تکپردهای در جهت نشان دادن خطرات مجرد بودن و مشکلات روزانهی متنوعی که ممکن است برای افراد تنها بیافتد را در کمال بیحوصلگی تماشا کنند و تشویق کنند. و نهایتا مهمانان باید هر روز در مراسم شکار «مجرد»هایی که در جنگلهای اطراف هتل فراری هستند شرکت کنند.
یکی از شوخیهای تیز و برندهی فیلم، این است که آدمها برای پیدا کردن شریک، چگونه خصوصیات شخصیتیشان را نادیده میگیرند یا تغییر میدهند تا به نقاط مشترک و علاقهی یکسانی با شریک موردنظرشان برسند. مثلا یکی از مردها پایش لنگ میزند. بنابراین باید زنی را پیدا کند که او هم لنگ بزند. اما از آنجایی که کسی با این مشخصه وجود ندارد، او سرش را به میز میکوبد تا با خون دماغ شدن، زنی که از مشکل خون دماغی مزمن رنج میبرد را جذب کند. از سویی دیگر، دیوید هم وقتی به روزهای پایانی مهلتش نزدیک میشود و در پیدا کردن شریک مناسب شکست میخورد، مجبور میشود به زنی روی بیاورد که مشخصهی بارزش «بیرحمی» است. در یکی از خندهدارترین صحنههای سیاه فیلم، این دو در کنار جنازهی کسی که به تازگی خودکشی کرده است با هم آشنا میشود و دیوید سعی میکند با اهمیت ندادن به جنازهای که در چند متریشان بر روی کف سنگی زمین پخش شده، نظر «زن بیرحم» را جلب کند.
این فقط یکی از روشهایی است که لانتیموس در فیلمش به معقولهی پیچیدهی روابط عاشقانه نزدیک میشود تا کمی ما را برای درک آن کمک کند. مسئله این است که اکثر ما اینطور فکر میکنیم که حتما باید ازدواج کنیم و اگر این کار صورت نگیرد، زندگی ناقصی خواهیم داشت. نه تنها مردم بهطرز خواسته یا ناخواستهای نگاه منفیای به مجردها دارند، بلکه ممکن است خود فرد مجرد هم که در پیدا کردن شریک زندگی مناسبش به مشکل برمیخورد، به این نتیجه برسد که اگر قبل از فلان سن، همسری پیدا نکند، ناموفق خواهد بود. همین باعث میشود که مثل کاراکترهای «خرچنگ» دست به کارهای اشتباهی برای پیدا کردن شریک بزنند. مثلا یک نفر خودش را فرد متفاوتی نسبت به آن چیزی که است معرفی میکند تا بلهی دختر خانم را بگیرد. اما بعد از مدتی زندگی زناشویی که وانمود کردن جای خودش را به واقعیت میدهد، هویت واقعی طرفین مشخص میشود و این به مشکل منجر میشود. حالا اگر ازدواج نکنی، جامعه فکر میکند حتما مشکلی داریم. فیلم به زیبایی نشان میدهد که جامعه چقدر میخواهد ما را مجبور به حرکت و تصمیمگیری براساس قوانینش کند و در صورت سر باز زدن برچسب «رانده شده» بر پیشانیمان میخورد.
این فقط تقصیر همسایه و فامیل و جامعه نیست، بلکه بعضیوقتها این خودمان هستیم که همهچیز را سیاه و سفید میبینیم و پیچیدگی یک معقولهی مهم که در اینجا تنهایی یا بودن در یک رابطه عاشقانه است را نفهمیدهایم و همین باعث میشود تا در صورت تنهایی، خودمان را موظف به پیدا کردن شریک زندگی کنیم، وگرنه اتفاق خیلی خیلی بدی خواهد افتاد. مثلا دیوید به تازگی بعد از طلاق در شرایط روانی و عاطفی بدی به سر میبرد. این آدم ممکن است با توجه به تجربهای که کسب کرده به این نتیجه رسیده باشد که بهتر است مدتی را به تنهایی و فکر کردن بگذراند. شاید او اصلا به درد رابطههای طولانیمدت نخورد. اما جامعه آن را بر او تحمیل میکند. یکی از نکات جالب دنیای «خرچنگ» این است که قوانین در ستایش عشق و رابطهی رومانتیک نوشته شده، اما کاملا مشخص است که این قوانین توسط کسانی نوشته شده که پیچیدگی و بخش تلخ و تاریک آن را درک نکردهاند. چون اگر یک چیز ثابت شده باشد، این است که چیزی به اسم «رابطهی گرم عاشقانه» توهمی بیش نیست. مسئله این است که همراه بودن با یک شریک یکسان و حفظ همان رابطهی عاشقانهی روز اول برای سالها کار بسیاری سختی است و اکثرا یا با شکست روبهرو میشود، یا سالها بعد دیگر خبری از آن عشق گرم اولیه نخواهد بود. بنابراین یکی از ویژگیهای مجرد بودن، این است که فرد هیچوقت در دام این توهم خطرناک نمیافتد.
(این بخش از متن، تکههایی از پایانبندی فیلم را لو میدهد)
«خرچنگ» شاید غیرعاشقانهترین فیلم عاشقانهای است که دیدهام و در همهجای آن ردی از سستی و ظلم عشق به چشم میخورد. اما شاید ناراحتکنندهترین بخش فیلم پایانبندیاش است. دیوید و زنی که مشکل نزدیکبینی دارد (ریچل وایز) موفق میشوند با اختراع زبان منحصربهفردی احساساتشان را به یکدیگر منتقل کنند و اینطوری به شکلی کاملا طبیعی و غیرزورکی به یکدیگر علاقهمند شوند. کارگردان از اول دربارهی این صحبت میکند که ازدواج اجباری و تن دادن به رابطههای عاشقانه براساس قوانین نوشتهشده و نشدهی جامعه از همان ابتدا شکستخورده است. اما فیلم اینجا به پایان نمیرسد. بلکه او در پردهی سوم فیلم به آنسوی ماجرا هم میپردازد و از این میگوید که این حرفها به این معنی نیست که عشق طبیعی نامیراست و بیانتها خواهد بود و هرکسی که به آن برسد برای همیشه از آن لذت خواهد برد. در واقع عشق واقعی هم از شکست و سرد شدن مصون نیست. در فیلم دیوید قبل از نابینا شدن معشوقهاش او را دوست دارد، اما از وقتی که اتفاق بدی برای او میافتد، نظر دیوید هم به مرور زمان دربارهی همسرش تغییر میکند. نابینا شدن زن نزدیکبین استعارهای از مشکلاتی است که ممکن است در طول زندگی زناشویی اتفاق بیافتند و رابطهی عاشقانهی دو نفر را خراب کنند. مثلا در فیلم دیوید در ابتدا شجاعتش را حفظ میکند و هر روز زن نزدیکبین را ملاقات میکند، اما به محض اینکه او متوجه میشود دیگر نمیتواند مثل گذشته با او ارتباط برقرار کند، عصبی شده و شروع به دوری از او میکند.
بالاخره به سکانس نهایی فیلم میرسیم. جایی که دیوید فقط یک راه برای ترمیم رابطهاش با معشوقهاش دارد و آن هم کور کردن چشمانش به دست خودش است. ما در نهایت متوجه نمیشویم آیا واقعا دیوید با چشمان نابینا به کنار زن نزدیکبین برمیگردد یا نه. اما کارگردان با باز گذاشتن انتهای فیلم بهطرز زیبایی نتیجهگیری دربارهی قدرت یا وحشت عشق را به تماشاگران فیلم میسپارد و به این ترتیب، به اندازهی تمام کسانی که فیلم را تماشا کردهاند، دربارهی این موضوع و سرنوشت کاراکترها نظر و عقیده وجود دارد. آیا دیوید با کور کردن چشمانش قدرت عشق را ثابت میکند؟ یا آیا او بهطرز قابلدرکی دخترک را در رستوران رها میکند؟ بله، اگر گزینهی اول به وقوع بپیوندد، حداقل فیلم با لحظهی روشنی به پایان میرسد. اما یک لحظه فکر کنید در حال زندگی در چنین دنیای دربوداغانی هستیم و یک لحظه صورت غمزده، خسته و ناراحت دیوید را مجسم کنید. احتمال اینکه دیوید برای بقای خودش، زن نزدیکبین را ترک کند خیلی بیشتر است. همانطور که در داخل فیلم هم میشنویم همه میخواهند در صورت عدم موفقیت در یافتن شریک زندگی تبدیل به سگ شوند. چون سگ موجود دوستداشتنی و وفاداری است. شاید آنها میخواهند حالا که در قالب انسان در دوست داشتن و ارتباط برقرار کردن شکست خوردهاند، در قالب حیوانیشان بهطور غریزی این توانایی را داشته باشند. اما دیوید خرچنگ را انتخاب کرد. آیا این به این معنی است که او طبیعت سرد و بیگانهای دارد که در قالب انسانیاش همواره محکوم به شکست است. یا برعکس. دیوید در قالب انسانیاش، سگ است. اما آنقدر از تلاش و جستجو برای عشق خسته شده که میخواهد در زندگی حیوانیاش به موجودی بدون احساسات تبدیل شود.
مسئله این است که همهی ما دوست داریم فکر کنیم آدمهای قوی و باارادهای در روابطمان هستیم، اما وقتی وارد زندگی زناشویی میشویم، چیزهای زیادی ممکن است طوری مچمان را بگیرند که تصورش را هم نمیکردیم. شاید حرف نهایی فیلم این است که حتی عشق واقعی هم از خطر درهمشکستن در امان نیست. همهی ما یک سری نقاط فروپاشی داریم و تنها راه دوام عشق این است که دو طرفِ ماجرا، قابلیت، هنر و توانایی برطرف کردن نیازهای یکدیگر را داشته باشند و به محض اینکه چنین اتفاقی نیافتد، یا ما شریکمان را ترک میکنیم و یا او ما را. نابینایی یکی از همان مشکلات تصادفی زندگی است که دیوید برای حفظ رابطهاش باید به آن تن بدهد. این به این معنی نیست که دیوید واقعا نابینا میشود، بلکه به این معناست که دیوید به این نتیجه میرسد که حتی عشق واقعی هم بدون خطر فروپاشی نیست، اما میتوان با از خودگذشتی در مقابلش ایستادگی کرد. دیوید یک بار طلاق گرفته است. آیا حاضر میشود باز دوباره تن به یک جدایی دیگر بدهد، یا شجاعتش را برای انجام این کار جمع میکند. میگویند عشق کور است. آیا دیوید با کور شدن به عشق میرسد؟