فیلم Leon: The Professional که روایتگر دوستی یک آدمکش و دختری تنهاست، به عنوان یکی از بهترین اکشنهای سینما شناخته میشود. اما چرا؟ همراه نقد میدونی باشید.
هشدار: این متن داستان این فیلم را لو میدهد.
همهی ما فیلمهای موردعلاقهای داریم که به یک دلیل مشخص شیفتهشان هستیم: آنها فیلمهایی هستند که ما را عاشق سینما کردهاند. در رابطه با این فیلمها چیزی به اسم نکات منفی و ضعف معنا ندارد. این فیلمها شاید در آینده جزو انقلابیترین و بزرگترین فیلمهایی که دیده باشیم قرار نگیرند، اما اگر آنها نبودند، ما هیچوقت سینما را جدی نمیگرفتیم و خودمان را در آن غرق نمیکردیم تا آثار بهتر و حرفهایتر این مدیوم را کشف کنیم. آنها بدجوری به گردنمان حق دارند. شاید به مرور زمان نظرمان دربارهی آن فیلمهای انقلابی و بزرگ تغییر کند، اما نظرمان هیچوقت دربارهی این دسته از فیلمها عوض نمیشوند. آنها برایمان قداست دارند. آنها بهطرز غیرقابلتوصیفی عزیز هستند. حکم خاطرهی شیرینی از کودکی را دارند که هر از گاهی آنها را همچون یک عتیقهی ارزشمند از قفسه بیرون میآوریم، دستمال میکشیم، برق میاندازیم و با لذتی توام با اندوه به آنها زل میزنیم. هرکسی یک سری فیلم خاص دارد که او را عاشق سینما کرده است. فیلمهایی که بعضیوقتها شاید از نگاه فرد دیگری معمولی، پیشپاافتاده و ضعیف به نظر برسند، اما برای آن فرد مشخص حکم یک نقطهی بهیادماندنی در زندگیاش را ایفا میکنند و اصلا شوخیبردار نیستند. من هم چندتا از این فیلمها دارم. یکی از آنها «درخشش» (The Shining)، هزارتوی استنلی کوبریک است. یکی «کلبه وحشت» (Evil Dead)، کمدی/ترسناکِ سم ریمی است. یکی دو جلد «بیل را بکش» (Kill Bill)، اکشنِ خونینِ کوئنتین تارانتینو است. یکی فیلمی است که دربارهی درگیری چندتا دوست با یک گروه آدمکش در خیابانهای خلوت و تاریک یکی از شبهای نیویورک است که آن را یکبار از تلویزیون تماشا کردم و متاسفانه اسمش را فراموش کردم و البته یکی دیگر از آنها که اینجا با آن کار داریم «لئون: حرفهای»، اکشن جنایی لوک بسون فرانسوی است.
شاید در رابطه به سه-چهار فیلم اول چندان با من همعقیده نباشید و شاید خیلی از شما به اندازهی من رابطهی احساسی و خاطرهانگیزی با «درخشش» نداشته باشید، اما چنین چیزی دربارهی «لئون» فرق میکند. «لئون» به عنوان فیلم عامهپسندی که در سال ۱۹۹۴ اکران شد، یکی از آن فیلمهایی است که تقریبا تکتک جوانانِ نسل ما با آن خاطره دارند و مطمئنا یکی از اولین فیلمهایی بوده که آنها را شیفتهی سینما کرده است. قبل از ظهور کریستوفر نولان و قبل از اینکه مردم چپ و راست و در بیربطترین مکانها، بتمن بتمن کنند و قربان صدقهی «تلقین» بروند، این «لئون» بود که سر زبان همه قرار داشت. این همان فیلمی بود که دیویدیاش دست به دست میشد و همه در مدرسه و کوچه دربارهاش حرف میزنند. تعجبی هم ندارد. بالاخره «لئون» حکم «لوگان» (Logan) دههی ۹۰ را داشت. یک دنیای تیره و تاریک و خشن. هیو جکمن در اوج دوران بازیگریاش. یک استعداد تازه کشف شده در قالب دافنه کین. یک آنتاگونیست کنه و اعصابخردکن در قالب دونالد پیرس که ول کن ماجرا نیست. یک داستان پراوج و فرود، بامزه، آتشین و افسردهکننده و یک سری اکشنهای قوی و محکم که این کاراکترها را در موقعیتهای دردناک و زجرآوری قرار میدادند. این فرمولی است که «لوگان» از «لئون» به ارث برده بود و راستش فرمولی است که کم و بیش دربارهی همهی اکشنهای مدرن سینما صدق میکند. ژان رنو در قالب آدمکشی مرگبار با قلبی کودکانه بینظیر است. ناتالی پورتمنِ نوجوان به عنوان استعدادی جدید قلبتان را چنگ میاندازد. گری اولدمن به یکی از ترسناکترین آنتاگونیستهای سینما جان میدهد. نهایتا با اکشنی طرفیم که روی محور اکشنهایش حرکت نمیکند، بلکه قبل از هرچیزی درامی پراحساس و شخصیتمحور است که حالا شامل چندتا صحنهی اکشن هم میشود.
فرمول و ساختار داستانگویی «لئون» اصلا پیچیده و عجیب و غریب نیست. یعنی اگر خلاصهقصهی فیلم را بخوانید احتمالا انتظار یک تجربهی سینمایی معمولی را دارید. یک فیلم کلیشهای. اما واقعیت با انتظار اولتان زمین تا آسمان تفاوت دارد. «لئون» نه تنها کلیشه نیست، بلکه با همین خط داستانی ساده به دستاوردهای بزرگی دست پیدا میکند. در حرف با یک اکشن طرفیم. اما «لئون» ترکیب موفقی از چندین ژانر و سبک مختلف است. فیلم همزمان یک داستان انتقاممحور، یک داستان عاشقانه، یک داستان دوران بلوغ برای شخصیت ماتیلدا و یک داستان رستگاری برای لئون محسوب میشود و تمام اینها طوری با هم ترکیب شدهاند که با اثر یکدست و منسجمی طرف هستیم. تمام اینها هم از تمرکز روی کاراکترها، بررسی روانشناسی و ضایعهها و زخمهای درونیشان و ماهیت رابطهشان با یکدیگر سرچشمه میگیرد. بنابراین شخصا با اینکه دفعهی اول به هوای تماشای یک تریلر اکشن به تماشای فیلم نشستم، اما ناگهان متوجه شدم کل اکشنهای فیلم به افتتاحیه و فینالش خلاصه شده است و روح اصلی قصه گشت و گذار در ماهیت این رابطهی عجیب اما پراحساس است. آدمکشی به اسم لئون که به خاطر حرفهایبودن و احتیاط و انزوایش تاکنون زنده مانده است و در کارش بهترین است، بعد از به قتل رسیدن خانوادهی دختر ۱۲ سالهای به اسم ماتیلدا با او دوست میشود. ماتیلدا میخواهد با استفاده از یاد گرفتن راه و روش آدمکشی، انتقام برادر کوچکش را که تنها عضو بااهمیت خانوادهاش است بگیرد و لئون به عنوان کسی که همیشه احساساتِ انسانیاش را سرکوب میکند، در همراهی با ماتیلدا، بخشی گمشده از وجودش را پیدا میکند که به محض پیدا کردن آن، به نگه داشتن و پرورش دادن و بزرگ کردنش وسوسه میشود.
«لئون» کانسپت خارقالعادهای ندارد و در نگاه اول ممکن است آنقدر از لحاظ اجرا ساده به نظر برسد که شاید با خودتان بگویید من هم میتوانم آن را بسازم. اما با این حال «لئون» از زمان اکرانش تاکنون یگانه مانده است. چون شاید استخوانبندی فیلم در نگاه اول ساده به نظر برسد، اما فیلم حاوی اتمسفر و احساس منحصربهفردی است که آن را ویژه و خاص کرده است. «لئون» اتمسفر مالیخولیایی، لمسکردنی و شاعرانهای دارد که بعضیوقتها احساس میکنید نه در حال تماشای اکشنی در نیویورک، بلکه در حال تماشای یکی از آن عاشقانههای لیچارد لینکلیتری در پاریس هستید. مهمترین چیزی که «لئون» را به فیلم بزرگی در ژانرش تبدیل میکند توجه به یک نکته است: شخصیت، شخصیت، شخصیت. بزرگترین سوالی که در رابطه با ژانر اکشن از خودمان میپرسیم این است: چه چیزی مهم است؟ چه چیزی در تبدیل کردن یک سکانس اکشن به سکانسی بهیادماندنی و هیجانانگیز در اولویت است؟ آیا کوریوگرافی نبردِ کاراکترها اهمیت دارد یا مقدار کیفیت انفجارها و جزییات بدنهای تکهتکه شده؟ آیا نحوهی فیلمبرداری اهمیت دارد یا انتخاب بازیگری که چیزی از فنون رزمی و تیراندازی سرش میشود؟ آیا کیفیت جلوههای ویژه اهمیت دارد یا هنر تدوین که در اکشن اهمیت بیشتر از همیشهای پیدا میکند؟ یا آیا چیز دیگری هم وجود دارد که به اندازهی مجموع تمام این عناصر و لازمهها، مهم است. چیزی که اگر وجود نداشته باشد، یک سکانس اکشن با وجود بهره بردن از تمام عناصر بالا باز نمیتواند به نهایت کوبندگیاش دست پیدا کند.
چیزی که در اولویت بالاتری نسبت به ویژگیهای بالا قرار میگیرد کاراکترها هستند. اینکه تماشاگران چقدر به آنها اهمیت میدهند. جان آنها چقدر برای تماشاگران مهم است. اکشنها دربارهی مشت و لگدپراکنی و انفجار ماشینها و ساختمانها جلوی دوربین نیست. بلکه دربارهی عواقب و وزنِ این مشت و لگدها و انفجارهاست و برای رسیدن به اینکه تماشاگر بتواند با تمام وجود در هیاهو و اضطراب یک صحنهی اکشن قرار بگیرد، باید واقعا به سرنوشت کاراکترها اهمیت بدهد. البته که فیلمهای اکشن زیادی هستند که میتوانید بدون اهمیت دادن به سرنوشت کاراکترها از آنها لذت ببرید. آنها در رعایتِ تمام لازمههای دیگر آنقدر خوب هستند که تماشاگر را درگیر اکشن کنند یا اصلا هدفشان نه خلق تعلیق و تنشهای خفهکننده، که ارائهی بزنبزنهای مفرح و بامزه است. اما برای ارائهی اکشنی که واقعیتِ هولناک درگیری انسانها و مرگهای به جا مانده از آن را به نمایش بگذارد، پرداختن به کاراکترها مهم است. کاراکترهای قوی میتوانند روی نقاط ضعف اکشنها درپوش بگذارند و اکشنهای معمولی را به چیزی هیجانانگیزتر و اکشنهای خوب را به کلاسیکهای ژانر تبدیل کنند.
نکتهی نهایی این است که صحنههای اکشن نباید تافتهی جدا بافته باشند. نباید از داستان و شخصیتها جدا باشند. باید بخشی از داستانگویی باشند. خب، «لئون» تمام اینها را رعایت میکند و با رعایت تمام این لازمههاست که اگرچه فقط حدود یک چهارم فیلم به اکشن اختصاص دارد، اما همان یک چهارم آنقدر خوب صورت گرفته و تاثیرگذار است که این فیلم را به یکی از بهترینهای ژانرش تبدیل کرده است. مثلا اکشن ابتدایی فیلم که لئون در جریان آن باید آن خلافکارِ چاق را بترساند به پرداخت لئون به عنوان یک آدمکش حرفهای و بیرحم اختصاص دارد. این سکانس شامل تمام ویژگیهای آشنای یک آدمکش سینمایی است. در این لحظات شخصیت اصلی فیلم نه لئون، بلکه هدفش است. ما از قرار گرفتن به جای او ترس و هراس مورد حمله قرار گرفتن توسط آدمکشی مثل لئون را احساس میکنیم. متوجه میشویم لئون آنقدر کارش خوب است که بیشتر از یک انسان، همچون یک روح خبیث که هیچ دیواری سد راهش نیست عمل میکند. عینک دودی گردش جلوی دیدن چشمانش و ورود به درونش را ازمان میگیرد. بنابراین او را به شکل همان چیزی میبینیم که قربانیانش میبینند: فرشتهی مرگی که شوخیبردار نیست و گویی از شکم مادرش برای کشتن به دنیا آمده است.
اما این تصویری است که لئون در بیرون به نمایش میگذارد. چرا که وقتی با او همراه میشویم و به درون زندگی شخصیاش ورود میکنیم، متوجه میشویم شخصیت واقعی او در تضاد با فرشتهی سیاه مرگی است که در هنگام کار به نمایش میگذارد. به محض اینکه تفنگش را غلاف میکند و به محض اینکه دوربین از کلوزآپ به مدیوم شات تغییر میکند، مردی را میبینیم که بیشتر از آدمکشها، شبیه یکی دیگر از فقیر بیچارههای شهر است. کلاه بافتیای که برای سرما نخوردن روی فرق سرش میگذارد، پالتویی که به تنش گریه میکند، پاچهی کوتاه شلوارش و نگاه کودکانهاش. لئون به خاطر گذشتهاش هیچوقت موفق نشده تا پله به پله بزرگ شود و تمام شگفتیها و زیباییهای زندگیاش را مثل همه تجربه کند. وقتی دختری که دوستش داشت کشته میشود، روح لئون در یک نقطه قفل میکند. از لحاظ فیزیکی رشد میکند، اما از لحاظ احساسی فلج میشود. او مثل یک ماشین توسط صاحب کارش دستور میگیرد، آن را انجام میدهد، لیوان شیرش را میخورد و دوباره آن را تکرار میکند. با اینکه بعد از این همه سال یکعالمه پول در آورده است، اما هیچ اثری از استفاده از آن برای بهتر کردن وضع زندگیاش دیده نمیشود.
لئون برای پول در آوردن آدمکشی نمیکند. او به خاطر این آدمکشی میکند که کار دیگری بلد نیست. اگر بخواهد کار دیگری انجام دهد تبدیل به یک شهروند عادی میشود و وقتی تبدیل به یک شهروند عادی شود، باید احساسات عادی انسانها را دوباره احساس کند. پس از جامعه فاصله میگیرد و آدمکشی میکند. مثل قرص ضدافسردگی یا آرامبخش که اگر مصرف نشود کنترل ذهنش را از دست میدهد. ذوق و هیجانش در هنگام تماشای موزیکال «آواز زیر باران» را نگاه کنید. یا دقت و تمرکزش هنگام اتو کردن لباسهایش و علاقه و لذتش از پاک کردن برگهای گیاهش با یک دستمال خیس. در سینما طوری یواشکی پشت سرش را از ترس اینکه کسی خندههایش را نبیند نگاه میکند که انگار در حال تماشای پسربچهای هستیم که به هوای مدرسه از خانه خارج شده است و حالا با پول ناهارش به سینما آمده است و در عین لذت بردن از فیلم، میترسد که نکند سروکلهی مادرش پیدا شود و مچش را بگیرد. این نشان میدهد که شاید لئون در کارش بینظیر باشد و اگرچه اینطور به نظر میرسد که او علاقهای به رها کردن این کار ندارد، اما حقیقت این است که لئون جایی در اعماق وجودش آرزو میکند که کاش آزاد بود. مثل بقیه زندگی میکرد. کمدیها و موزیکالهای دوران طلایی هالیوود را تماشا میکرد، تخمه میشکست، ساندویج فلافلش را میخورد و از پیدا شدن سر و کلهی مادرش میترسید. اما لئون طوری در این کار فرو رفته است که شاید در ناخودآگاهش چنین آرزویی داشته باشد، اما در خودآگاهش از انجام چنین کاری وحشت دارد. او طوری دلشکسته شده که دوست دارد ماشین بماند، برده بماند، اما قلمروی آزادی را دوباره امتحان نکند.
اما زندگی عذابآور، تاریک، یکنواخت و خستهی لئون با ورود ماتیلدا به آن تغییر میکند. ماتلیدا شاید خانواده داشته است. اما خانوادهای که در آن به اندازهی هر فرد تنهایی احساس تنهایی میکند. خانوادهای که در آن کتک میخورد، سرش فریاد میکشند و مورد بیاحترامی و بیمحلی قرار میگیرد. تنها چیزی که ماتلیدا از دار دنیا داشته برادر کوچکش بوده است و یک روز تمام اینها در فشردن چندبارهی ماشهی تفنگها از بین میبرند. زندگی ماتیلدا تغییر چندانی نمیکند. او از حالت صفر به حالت صفر منتقل میشود. پس لئون و ماتیلدا خیلی شبیه به هم هستند. دو فردی که محصولِ بخش کثیف و سیاه زندگی هستند. اگر احساس عاشقی لئون در جوانیاش له و لورده شده بود، دوران کودکی ماتیلدا هم نابود شده است. هر دو در برخی از مهمترین بازههای زندگیشان مورد سرکوب قرار گرفتهاند. هر دو به محض اینکه آمدهاند تا معنای عشق و زیبایی را درک کنند بهطرز بیرحمانهای ضربه خوردهاند. به محض اینکه بخواهند بغض کنند، سوزش سیلی دوم را روی صورتشان حس کردهاند و آن بغض در گلویشان خشک شده و راه نفس کشیدنشان را بسته است. راه ارتباط برقرار کردن دوباره. راه بالا آوردن دوبارهی سرشان. بنابراین لئون و ماتیلدا خیلی به هم شبیه هستند. اما همزمان خیلی هم با هم تفاوت دارند. هر دو مثل تکههای پازلی میمانند که فقط در کنار یکدیگر میتوانند تصویر را کامل کنند. برخلاف لئون که به مرور زمان به انزوا کشیده شده، از مهارتهای اجتماعی بهره نمیبرد و سواد ندارد، ماتیلدا مصمم و سرزنده است. لئون بعد از فاجعهای که تجربه کرده، بیخیال شده و کوتاه آمده است. به جای دست و پا زدن، سرش را پایین میاندازد و برای دریافت نکردن شلاقهای بیشتر، اعتراض نمیکند و احتمالا اگر با ماتیلدا آشنا نمیشد، با همین وضع هم از دنیا میرفت.
اما ماتیلدا جوان است. پرشر و شور است. او مثل لئون نمیخواهد دست روی دست بگذارد و سرش را پایین بیاندازد. او میخواهد ایستادگی کند. او میخواهد انتقام بگیرد. این در حالی است که ماتیلدا در قالب لئون، پدری یا از نگاهِ خودش معشوقهای را مییابد که هیچوقت نداشته است و لئون در قالب ماتیلدا زندگی و عشق و طوفانی را پیدا میکند که از دست داده بود. آنها همزمان شبیه به هم و در تضاد با یکدیگر هستند. همزمان در خلاف جهت قرار میگیرند و کاملکنندهی یکدیگر هستند. لئون در ابتدا در مقابل آن ایستادگی میکند و حتی برای حرفهای باقی ماندن، تا مرز شلیک کردن به ماتیلدا در خواب هم پیش میرود. شاید به خاطر اینکه نمیخواهد قبول کند که به این دختربچه نیاز دارد. ولی حقیقت این است که او نیاز دارد. مثل تشنهای با لبهای ترک برداشته در وسط بیابانی که تا ابد ادامه دارد و تنها امیدی که دارد رسیدن به سرابهایی در دوردست است. مطمئنا این تشنه قمقمهی آبی را که جلوی رویش سبز شده است کنار نمیزند و آن را سر میکشد. آنها به یکدیگر کمک میکنند تا قوس شخصیتیشان را کامل کنند و به آدمهای بهتری در پایان تبدیل شوند.
ماتیلدا مطمئنا اگر با لئون آشنا نمیشد یا خودش را به کشتن میداد یا به یکی از خلافکاران آیندهی جامعه تبدیل میشد. چون او از کودکی با تصویر زشت و کثیفی از انسانها روبهرو شده است. خانوادهاش که مهمترین افراد زندگیاش محسوب میشوند، حکم پستترین آدمهای زندگیاش را داشتهاند. پس تعجبی هم ندارد که او با حس تنفر و بیاعتمادی عمیقی از انسانها و جامعه بزرگ شود. اما آشناییاش با لئون این طرز فکر را قبل از اینکه در ذهن این دختربچه ریشه بداوند تغییر میدهد. لئون به ماتیلدا نشان میدهد که تمام آدمهای دنیا کثیف نیستند و مهمتر از آن ممکن است کسی که اصلا انتظارش را نداری، قهرمان از آب در بیاید. بعضیوقتها یک پلیس سفیدپوش بدمن داستان از آب در میآید و آدمکشی سیاهپوش، قهرمان. پس ماتیلدا نه تنها از طریق لئون درسهای زندگی مهمی میگیرد، بلکه با کاشتنِ گیاه موردعلاقهی لئون در حیاط مدرسهشان نشان میدهد که این درسها را هیچوقت فراموش نخواهد کرد. شاید خود لئون کشته شده باشد، اما مرام و معرف و انسانیتِ لئون رشد خواهد کرد و از یک گیاه به یک درخت تنومند و سبز تبدیل خواهد شد. در مقابل لئون هم از طریق ماتیلدا فرصت پیدا میکند کاری را که همیشه پشت گوش میانداخت انجام بدهد. آدمکشِ شکستناپذیر و جسورمان نشان میدهد که حرفهایبودن نه در سرعت هفتتیرکشی یا تعداد قتلهای موفق، بلکه در خندادن دختربچهای با یک دستگیرهی قابلمهی خوک صورتی است. حرفهایبودن یعنی قدم گذاشتن در قلمرویی که همیشه از آن وحشت داشتی است. حرفهایبودن یعنی گفتن این کلمات: «به خاطر ماتیلدا...».
لوک بسون طوری احساس و درک متقابل و نیازی که این دو نفر به یکدیگر دارند را با جزییات به تصویر میکشد که واقعا روبهرو شدن با چنین شخصیتهایی در فیلمی که برچسب «اکشن» بر روی آن خورده است باورنکردنی است. پس اگر برایتان سوال شد که چرا «لئون» با وجود مقدار کمی اکشن، به عنوان یک فیلم اکشن شناخته میشود جواب این است که به خاطر کاراکترها. لئون و ماتیلدا و آنتاگونیست داستان آنقدر پرداخت شده هستند که همان مقدار کم اکشن هم برای به قلقل انداختن دیگ احساساتتان کافی است. همان مقدار کم اکشن آنقدر تاثیرگذار میشود که هیچوقت فراموشش نمیکنید. وقتی لئون و ماتیلدا در فینال فیلم در خطر قرار میگیرند، قضیه فقط دربارهی کشته شدن آنها نیست، که چیزی بزرگتر و مهمتر است. ما فقط نمیخواهیم لئون و ماتیلدا زنده بمانند، بلکه میخواهیم آنها هیچ غم و اندوه بیشتری را تحمل نکرده و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند. اکشنهای بزرگ اکشنهایی هستند که به فراتر از مرگ و زندگی میروند و تهدید بزرگتری را پیش رویمان میگذارند. «لوگان» دربارهی زنده ماندن و نماندن وولورین و لورا نیست. ما برای مرگ وولورین ناراحت نمیشویم. آخرین چیزی که وولورین از آن وحشت دارد، مرگ است. از مرگ وولورین به این دلیل ناراحت میشویم که او نمیتواند برای یکبار در طول زندگیاش هم که شده، با دخترش زندگی کند. با وجود پیدا کردن یک تکه آرامش، باز آن را از او سلب میکنند. یا مثلا در «جان ویک ۲» خطر دربارهی مرگ و زندگی پروتاگونیست نیست. ما میدانیم که کسی نمیتواند جلوی جان ویک دوام بیاورد. و سازندگان همین «کسی نمیتواند جلوی جان ویک دوام بیاورد» را برمیدارند و آن را به یک نفرین تبدیل میکنند. ناگهان توانایی ویک در قتلعام تمام دشمنانش به تهدیدی برای روح او تبدیل میشود که یک چیز فیزیکی نیست که بتواند با هدشات کردن، او را بکشد. بلکه باید درد و رنج حاصل از آن را تحمل کند. «لئون» هم در لحظات پایانیاش به چیزی فراتر از مرگ و زندگی فیزیکی کاراکترهایش قدم میگذارد و به تهدید به مرگِ عشق و محبت آنها به یکدیگر تبدیل میشود.
نکتهی دیگری که دربارهی اکشن نهایی «لئون» دوست دارم مربوط به بخش روایی فیلم نمیشود و در رابطه با توانایی لوک بسون در طراحی یک صحنهی اکشنِ واقعگرایانه و محدود است. در جایی که نیروهای ضربت پلیس به آپارتمان لئون حمله میکنند، با یک سکانس اکشن حماسی و بزرگ طرف نیستیم. لئون در تمام مدت بالای فضای خالی در خانهاش مخفی شده است و از آنجا پلیسهای مهاجم را میکشد. آنها از خانه خارج نمیشوند و تیراندازی و مبارزه به خیابانها کشیده نمیشود. همهچیز در یک مکان بسته و محدود اتفاق میافتد و بسون نه تنها به خاطر کمبود بودجه یا هر چیز دیگری، این صحنه را گسترش نداده، بلکه اتفاقا این صحنه به اکشنسازان آموزش میدهد که حتی اگر تمام بودجههای دنیا را هم داشتید، اول باید ببینید چطور اکشنی به درد فیلمتان میخورد. «لئون» از طریق اکشنهایش نمیخواهد هیجانزدهمان کند، بلکه میخواهد ما را بترساند. میخواهد ما را در تنگنا قرار بدهد. اگر اکشن به بیرون از آپارتمان لئون کشیده میشد، احتمالا فیلم به این سطح از تنش و هیاهوی احساسی نمیرسید. شاید لئون آدمکش خفنی باشد، اما فینالِ فیلم او را در موقعیتی میگذارد که این خفنبودن چندان به کارش نمیآید. پلیسها مثل مور و ملخ ساختمان را محاصره کردهاند و از آنجایی که لئون، جان ویک نیست، او نمیتواند از بینشان عبور کند. پس گرفتار شدن لئون و ماتیلدا در فضای تنگ خانه که هیچ راه دررویی ندارد و عدم توانایی لئون از استفاده از قابلیتهای آدمکشیاش در برابر این همه پلیس و تجهیزات، رسما به مرحلهی آزاردهندهای میرسد. فیلم صرفا برای هیجانانگیز شدن، منطق دنیایش را زیر پا نمیگذارد.
در این نقطه از فیلم نه تنها لئون و ماتیلدا برایمان اهمیت دارند، بلکه خانهشان هم به عنوان آشیانهی کوچکی که برای خودشان درست کردهاند اهمیت دارد. از تمام دیوارهایش گرفته تا یخچال و میز غذاخوری و گیاه موردعلاقهی لئون. وقتی گلولهها این خانه را تیکه و پاره میکنند، انگار دارند گوشت تن ما را پارهپاره میکنند. چون ما در طول فیلم متوجه شدهایم که این خانه و این گلدان چقدر برای این کاراکترها مهم است. آنها بخشی از شخصیت آنها هستند. اگر این اکشن در خیابان یا هر مکان دیگری اتفاق میافتاد به چنین درجهی بینقصی از کوبندگی نمیرسید، اما بسون آپارتمان لئون را به میدان نبرد تبدیل میکند. بنابراین تکتک گلولههایی که دیوارهای پوسیدهاش را خراب میکند را احساس میکنیم. اما نکتهی جالب ماجرا این است گرچه با سکانس خشونتآمیز و خونبار و پراسترسی طرفیم، اما همزمان بهطرز عجیبی خوشحالکننده هم است. چون این نبرد پایانی حکم مرحلهی آخر دگردیسی شخصیت لئون را هم دارد. لئون در مسیر تغییر و حرکت به سوی رستگاری به غولآخر رسیده است. طبیعتا تغییر کردن به این سادگیها نخواهد بود و شامل دویدنها، خون ریختنها و عرق کردنها و زخمی شدنهای زیادی خواهد بود. لئون برای پاره کردن آخرین سدهایی که میخواهند او را در تاریکی و انزوا نگه دارند از جان مایه میگذارد. شاید خودش هم این وسط میمیرد، اما حداقل موفق به آزاد کردن مهمترین فرد زندگیاش میشود و در پایان برای چند ثانیه هم که شده احساس آرامش میکند. احساس آزادی. و بعد بوووم!
اگرچه این همه قربانصدقهی ساختار داستانگویی و فرم کارگردانی لوک بسون رفتیم، اما در پایان اول باید اشارهی ویژهای به موسیقی اریک سرا کنم که همیشه حضور پررنگی در کل فیلم دارد و نه تنها به بهترین شکل ممکن تنهایی و غم لئون و ماتیلدا و دنیای تاریکشان را منتقل میکند، بلکه بعضیوقتها مثل قطعهی «ظهر» و «مبارزه» که به نظرم یکی از بهترین قطعاتی است که از یک فیلم شنیدهام، به اتمسفر خوفناک و سیاهی دست پیدا میکند که انگار در حال تماشای یک فیلم ترسناک هستیم. اما چه بگویم از هنرنماییهای استادانهی ژان رنو، ناتالی پورتمن و گری اولدمن که «لئون» اصل موفقیتش را مدیون آنهاست. به جز ژان رنو واقعا کس دیگری را نمیتوان به جای لئون تصور کرد، ناتالی پورتمن طوری در این فیلم لایههای پیچیدهی شخصیتش به عنوان دختری که میخواهد مستقل باشد، اما در آن واحد آنقدر از لحاظ احساسی زخمخورده که میخواهد مورد دوست داشتن قرار بگیرد را منتقل میکند که آدم کاملا فراموش میکند که در حال تماشای اولین تجربهی بازی یک بازیگر کودک هستیم. ناتالی کوچولو در این فیلم شگفتانگیز، شگفتانگیز و کماکان شگفتانگیز است و یکی از دلایلی که ما در طول فیلم اینقدر برای لئون و ماتیلدا نگرانیم به خاطر این است که بسون در قالب نورمن استنفیلد آنتاگونیستی را جلوی رویمان میگذارد که حقیقا ترسناک است. دارم دربارهی آنتاگونیستی حرف میزنم که دارای خصوصیات کاراکترهای هولناکی همچون جوکر، تایلر دردن و الکس از «پرتقال کوکی» است. کاراکتری شدیدا کلهخراب که مثل یک معمای دربسته میماند. حتی جوکر هم چندتایی گذشتهی نصفه و نیمه و دروغین دارد و حتی جوکر هم میخواهد فلسفهای را اثابت کند که همهی ما میتوانیم آن را درک کنیم، اما استفیلد فقط یک آنتاگونیست کاملا سیاه و غیرقابلهمدردیپذیر است و بس. آنتاگونیستی که خیلی راحت میتوانست کارتونی و تکبعدی به نظر برسد، اما گری اولدمن با این کاراکتر کاری میکند که در کلام قابلتوصیف نیست. اینکه یک کاراکتر تکبعدی که فقط با قرص بالا انداختن، کج و کوله کردن قیافهاش و آدمکشیهای بیپروایش شناخته میشود را بردارید و به کاراکتری قابلباور تبدیل کنید، فقط از پس از یک بازیگر حرفهای برمیآید. یک فیلم حرفهای.