همراه میدونی و نقد فیلم ابرقهرمانی The Legend of Tarzan باشید. بله، درست خواندید: ابرقهرمانی!
یکی از سوالاتی که بعد از دیدن بسیاری از فیلمهای گرانقیمت اما ضعیف امسال از خودم میپرسیدم این بود: «این فیلم دقیقا چرا ساخته شده است»؟ تابستان ۲۰۱۶ حاوی بازسازیها و ریبوتها و دنبالههای بسیاری بود که یکی از یکی بیهدفتر بودند. اما اگر قرار باشد جایزهای در این زمینه وجود داشته باشد، آن را باید به «افسانهی تارزان» داد. بزرگترین مشغولیت ذهنی تماشاگر در طول این فیلم، این است که استودیو و سازندگان دقیقا با خودشان چه فکر کرده بودند؟ چون حداقل دلیل ساخت بسیاری از فیلمهای شکستخوردهی امسال مشخص بود. «وارکرفت» به خاطر بازیهایش طرفداران چندمیلیونی دارد. «شکارچیان ارواح» قدرت نوستالژیک قویای دارد. «روز استقلال: بازخیز» دنبالهی یکی از موفقترین بلاکباسترهای تاریخ سینماست. اما «افسانهی تارزان» چه؟ چرا یکی در سال ۲۰۱۶ باید به فکر ساختن یک فیلم تارزانی بیافتد؟ نه تنها این شخصیت بیش از یک قرن پیش خلق شده است، بلکه بحثهای نژادی داستانهای او هم آنقدر کهنه شدهاند که دیگر در دوران تسخیر سینماها توسط ابرقهرمانان کامیکبوکی، چیزی برای هیجانزده کردن تماشاگران ندارند.
راستش را بخواهید دارم کمکم هدف از ساخت این فیلم را متوجه میشوم. برنامهی استودیو و دیوید یتس به عنوان کارگردان پروژه این بوده که تارزان را به یک ابرقهرمان مدرن تبدیل کنند. در این فیلم، تارزان مثل بتمن دو هویت دارد (یک سرمایهدارِ با اصل و نسب و یک قهرمانِ فروتنِ مردمی)، مثل ابرقهرمانان از فیزیک عضلانی بهره میبرد و مثل مرد عنکبوتی و آکوآمن با آویزان شدن از طنابهای جنگلی و صحبت کردن با حیوانات با بیعدالتی مبارزه کند. تنها چیزی که کم دارد یک علامت T بزرگ به عنوان لوگو برروی سینهاش است. پس، معمایمان حل شد! هدف از ساخت این فیلم، تبدیل کردن تارزان بختبرگشته به یک ابرقهرمان مدرن دیگر بوده است. اما سازندگان چقدر در رسیدن به این هدف فاخر موفق بودهاند؟ بدون اغراق باید بگویم: هیچی.
بزرگترین ویژگی داستانهای تارزان، مفرحبودن آنها است. نباید از داستانی که دربارهی مردی جنگلی است انتظار چیز پیچیده و معناداری را کشید. اولین و پیشپاافتادهترین هدف یک فیلم تارزانی باید خلق یک سرگرمی جذاب باشد. بنابراین من از «افسانهی تارزان» انتظار دیگری غیر از این نداشتم. نکتهی شوکهکنندهی ماجرا این است که دیوید یتس در رسیدن به سادهترین و روشنترین ماموریتش شکست خورده است. «افسانهی تارزان» بهطرز غیرمنتظرهای بیروح و بیهیجان است. انگار نه انگار که شخصیت اصلی داستان چنین آدم باحالی است. وقتی فیلمی که باید یک سرگرمی باشد، به امتحانی برای بیدار ماندن تماشاگر تبدیل شود، دیگر فاتحهی آن فیلم را باید خواند.
یکی از چیزهایی که باعث شده چنین بلایی سر فیلم بیاید، به برنامهی سازندگان برای تبدیل کردن تارزان به یک ابرقهرمان مدرن برمیگردد. مسئله این است که ما با شروع فیلم در لندن با تارزان روبهرو میشویم. سالها از بیرون آمدن او و همسرش جین از آفریقا گذشته است. چنین فیلمی باید تمام فکر و ذکرش را به خلق اکشن و هیجان اختصاص بدهد، اما خب، به دلایل نامعلومی ظاهرا دنبال کردن تارزان در لباس اشرافی و در کاخهای تاریک و سوت و کورش جذابتر از چیز دیگری است و دوباره به دلایل نامعلومی اگرچه ما برای بندبازی تارزان به تماشای فیلم نشستهایم، اما باید بیش از ۴۵ دقیقه صبر کنیم تا او بالاخره پا در جنگل بگذارد. بماند که ورود تارزان به جنگل هم چیزی را تغییر نمیدهد. حقیقتش ساختار داستانگویی فیلم آنقدر آشفته و دربوداغان است که نمیدانم باید از کجا شروع کنم.
اولین مسئلهای که نمیتوانم بفهمم این است که چرا تکرار همان داستان قدیمی؟ بیش از ۲۴ رمان دربارهی تارزان نوشته شده که سازندگان میتوانستند آنها را اقتباس کنند، اما آنها باز دوباره سراغ همانی رفتهاند که دیگر از فرط تکرار، پوسیده شده است. اما میدانید بدتر از این چیست؟ فیلم همین کار ساده را هم نمیتواند به درستی انجام دهد. حتما انتظار دارید فیلم در پردهی اول با داستان ریشهای تارزان شروع شود، در پردهی دوم پلات اصلی و موانع راه قهرمان را پیریزی کند و در پردهی آخر به نقطهی اوجی عظیم برسد! دم شما گرم که چنین انتظاری دارید، چون فیلم ضعیفتر از این است که از این مسیر سرراست پیروی کند. در عوض، ما فیلم را با پردهی دوم آغاز میکنیم و داستان ریشهای تارزان بهطرز ناشیانهای بهصورت فلشبک در طول فیلم تدوین شده است. فلشبکها همینطوری میآیند و میروند و تعدادشان آنقدر زیاد است که مدام ریتم خط اصلی داستان را قطع میکنند. آیا میتوان در روایت یک داستان سهپردهای ساده هم شکست خورد؟ «افسانهی تارزان» ثابت میکند که بله، چنین چیزی شدنی است.
بعد از داستان دومین مشکل بزرگ فیلم، تارزان و جین هستند. مخصوصا تارزان که کلا پرت است. باز دوباره تلاش سازندگان برای تبدیل کردن او به ابرقهرمانی مدرن کار را خراب کرده است. ما از تارزان انتظار مرد سرزنده، شاداب و بزلهگویی را داریم، اما تارزان این فیلم بیشتر شبیه بروس وین «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» است. یک مرد اخموی کسلآور که همهاش توی خودش است. فقط اگر در «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» میدانستیم بروس وین چرا اینقدر غمگین است، در اینجا معلوم نیست چرا تارزان باید چنین رفتاری داشته باشد. الکساندر اسکارزگارد در نقش تارزان هم هیچ کمکی به شخصیتپردازی ضعیف کاراکترش نکرده است. او بیشتر از آن چیزی که لازم باشد، جدی است و طوری راه میرود و صحبت میکند که انگار بتمن بعد از نجات گاتهام، سر از گونگو درآورده است!
خب، برای اینکه تارزان انگیزهای برای بازگشتن به دورانِ درختسواریاش پیدا کند، باید کاتالیزوی وجود داشته باشد. یکی از معروفترین چیزهایی که همیشه تارزان را مجبور به مبارزه با آدمبدها میکرده، جین بوده است. جین اگرچه خودش قبول ندارد، اما او همیشه نقش همان دختر گرفتار در بالای قلعهی اژدها را برعهده داشته که باید نجات داده شود. چنین چیزی دربارهی «افسانهی تارزان» هم صدق میکند. اما مشکل این است که تلاش تارزان برای نجات جین بیحسوحال است. چون عشق آنها غایب است. ما متوجه میشویم که جین به تارزان تعلق دارد، اما فیلم هیچ تلاشی برای معنادار کردن این رابطهی احساسی نمیکند. هیچ کاری برای ایجاد یک عشق قابلباور بین آنها صورت نمیگیرد. چیزی وجود ندارد که نشان دهد این دو برای یکدیگر خواهند مُرد. سازندگان با توجه به شهرت عشق تارزان و جین، بیخیال پرداختن به این بخش شدهاند و با خودشان فکر کردهاند که تماشاگران با به یاد آوردن فیلمهای قبلی، این رابطهی ضعیف را قبول میکنند. در حالی که مسئلهی نجات جین توسط تارزان آنقدر در این فیلم نقش مهمی دارد که هرگز نباید سرسری رها میشد. تمام هیجان فیلم به این بستگی دارد که آیا تارزان سر موقع به جین میرسد یا نه. وقتی عشق آنها متقاعدکننده نباشد، هیجانی هم نخواهد بود.
مشکل بعدی این است که داستان بیش از حد لزوم شلوغ و درهمبرهم است. جدا از خردهپیرنگ رومانتیک فیلم، یک خردهپیرنگ دیگر داریم که مربوط به احساس گناه تارزان در خصوص رها کردن وطنش است. این وسط، فیلم پای موضوعات جدیای مثل نژادپرستی، بردهداری و اتحاد را نیز به میان میکشد. نهایتا رابطهی شکرآب تارزان با حیوانات را هم به تمام اینها اضافه کنید تا ببینید فیلمی که باید یک اکشن شستهرفته میبود، چقدر پرهرجومرج است. تمام اینها فیلم را به یک ماجراجویی جنگلی کلیشهای تبدیل کردهاند که نه سر دارد و نه ته. معلوم نیست دنباله است یا پیشدرآمد. میخواهد چیز جدیدی باشد یا میراث گذشتگان را تکرار کند. اما باز دوباره باید به بزرگترین جنایت فیلم برگردم: تارزان نباید خستهکننده باشد. ما با کاراکتری سروکار داریم که با درندگان ارتباط نزدیکی دارد و رفیق فابریکِ گوریلهاست، اما فیلم آنقدر تاریک و جدی است که «بتمن علیه سوپرمن» در مقایسه با آن «فرندز» است!
چنین چیزی دربارهی بقیهی کاراکترها هم صدق میکند. کریستوفر والتز در نقش فرماندهی نیروهای بلژیکی، همان کریستوفر والتز همیشگی است. کسی که به خاطر شخصیتپردازی اوریجینال تارانتینو در «حرامزادههای لعنتی» به یک روانی تهدیدبرانگیز اما دوستداشتنی تبدیل شد، اما بعد از آن فیلم، این پرسونای والتز بدون خلاقیت فقط تکرار شده است و خودِ والتز هم با قبول نکردن این نقشها، تلاشی برای بیرون آمدن از این پرسونای تکراری نمیکند. مارگو رابی تنها ویژگی هیجانانگیز فیلم بود که من را مجبور به دیدن آن کرد. اگرچه رابی یکی از جذابترین بازیگران روز سینماست و اسکورسیزی در «گرگ والاستریت» نشان داد که او استعداد فوقالعادهای هم دارد، اما فیلم هیچ استفادهای از او نمیکند. در مقایسه با فاجعهی اسکارزگارد و والتز، رابی در وضعیت بهتری قرار دارد، اما او هم در نهایت به جمع افسوسهای فیلم میپیوندد. افسوس از اینکه این بازیگر با فیلمنامهی بهتری میتوانست به یکی از برگ برندههای فیلم تبدیل شود که نشده.
کارگردانی دیوید یتس آخرین شاهکار به جا مانده از او در این فیلم است و در مقایسه با کارهای قبلیاش یک عقبنشینی تمامعیار محسوب میشود. فیلم بافت بصری شلخته و کثیفی دارد. «افسانهی تارزان» هویت بصری منحصربهفردی ندارد. فیلم باید احساس یک فیلم تارزانی را داشته باشد، اما در عوض هنگام تماشای فیلم احساس میکنید در حال دیدن کلیپهایی از فیلمهای زک اسنایدر، «کینگ کونگ» پیتر جکسون و انیمیشنهای رابرت زمهکیس هستید. «افسانهی تارزان» بهطرز سنگینی CGIمحور است، اما طراحی انیمیشنها و مدلهای حیوانات بعضیوقتها آنقدر مصنوعی میشود یا بعضیوقتها پردهی سبز طوری توی ذوق میزند که تماشاگر را از فیلم بیرون میاندازد. تازه بعد از «افسانهی تارزان» است که متوجه میشوید تکنسینهای «کتاب جنگل» چه کار غیرممکنی در زمینهی خلق یک دنیای تمام کامپیوتری متقاعدکننده انجام دادهاند. «افسانهی تارزان» به عنوان یک فیلم ابرقهرمانی/تارزانی اکشن کم دارد یا تقریبا اصلا ندارد. چون همان مبارزات اندک هم آنقدر بد فیلمبرداری شدهاند که به خاطر تکانهای شدید دوربین و کلوزآپهای نابهجا بیشتر از هیجانانگیز بودن، آزاردهنده میشوند.
در نبرد نهایی فیلم تمام حیوانات وحشی کونگو به رهبری تارزان به سمت محل گردهمایی نیروهای بلژیکی حمله میکنند و چه دقیقه بعد از کنار رفتن گرد و خاک تنها چیزی که باقی میماند خرابی است. این سکانس اگرچه بدست هالیوودیها ساخته شده، اما بهطرز زیرکانهای حکایت رفتار خود آنهاست. همانطور که نیروهای خارجی به سرزمینی دستنخورده هجوم میآورند، آن را از منابع طبیعی ارزشمندش خالی میکنند و جنازهی آن را برای حمله به سرزمینی دیگر پشت سر میگذارند، استودیوهای هالیوودی هم یادآور استعمارگران فیلم هستند که برندهای مشهور را برای پیدا کردن پول کندو کاو میکنند و بعد از شکست خوردن، برند دیگری را برای تکرار این کار انتخاب میکنند. همیشه قبل از دیدن چنین بلاکباسترهای ضعیفی خودم را برای بدترینها آماده میکنم. اما میدانید بزرگترین دستاورد «افسانهی تارزان» چیست؟ این فیلم موفق شد به چیزی بدتر از بدترین پیشبینیهایم تبدیل شود.