نقد فیلم Leave No Trace - هیچ ردی به جا نگذار

نقد فیلم Leave No Trace - هیچ ردی به جا نگذار

فیلم Leave No Trace که بن فاستر و توماسین مکنزی را به عنوان بازیگران اصلی‌اش دارد، اثری لایق احترام، ناراحت‌کننده و در عین حال آرامش‌بخش است که تماشای آن، آورده‌های زیادی را تقدیم مخاطب می‌کند.

شخصیت‌های اصلی فیلم، پدر و دختری هستند که قرار است سفر در کنارشان، مسائل و مشکلاتی جدی در جامعه‌ی انسانی را به یادمان بیاورد

برخی از آثار سینمایی غیرمنتظره و لایق تماشا همچون Captain Fantastic به کارگردانی مت راس، در عین جدی گرفته نشدن توسط بسیاری از بخش‌های هنر هفتم همچون مراسم‌های گوناگون حاضر در فصل جوایز، به بیان استعاری، حفرکننده‌ی تونل‌هایی هستند که بعدتر، فیلم‌سازانی که اهل پرداختن به موضوعات متفاوت با اکثر آثار روز سینما باشند، از رفتن به داخل‌شان و جلو بردن پروسه‌ی حفاری آن‌ها، لذت می‌برند. همین هم باعث می‌شود که وقتی Leave No Trace خودش را در غالب فیلمی نشان‌مان می‌دهد که درباره‌ی یک پدر و دختر که به طور غیر قانونی درون یکی از پارک‌های جنگلی آمریکا زندگی می‌کنند و بعدتر با توجه به سبک زندگی و شیوه‌ی تربیتی پدر، دچار مشکلات، چالش‌ها و مسائلی می‌شوند است، حتی با در نظر گرفتن تفاوت‌های بسیار زیادِ حاضر مابین دو اثر مورد اشاره، به یاد آوردن Captain Fantastic، اجتناب‌ناپذیر باشد. اما همان‌گونه که گفتم، کار فیلم‌سازهای توانمند همچون دبرا گرانیک کارگردان Leave No Trace، پیمودن تونل‌های حفرشده نیست و آن‌ها بیشتر، اهل طولانی‌تر کردن تونل‌ها هستند؛ با رسیدن به مقاصد غیرمنتظره، شکافتن بیشتر کوه و در نهایت خلق هویتی که پیش از این، نمی‌توانست وجود داشته باشد.

به همین خاطر، اگر Captain Fantastic به مردی می‌پرداخت که با توجه به آرمان‌های خودش و همسرش، فرزندانش را که تعداد نسبتا زیادی هم داشتند، به سبکی به خصوص در دل جنگل‌ها بزرگ می‌کرد و آموزش می‌داد و فیلم هم می‌خواست، عقاید، باورها و جنس زندگی او و بچه‌هایش را به چالش بکشد، این‌جا Leave No Trace به سادگی فیلمی راجع به پدر و دختری است که خانه‌ای ندارند و با زندگی در پارک جنگلی عمومی، استفاده از طبیعت برای ادامه دادن به زندگی و مواردی این‌چنین، اخت گرفته‌اند. این وسط اگر پدر مجبور به آموزش دادن تمامی علوم به فرزندش به طور شخصی می‌شود، این لزوما برآمده از عقاید و باورهایش نیست و بیشتر به اقتضای شرایط، بازمی‌گردد. آن‌ها شاید حتی شخصا چنین جنسی از زندگی را انتخاب نکرده باشند و در عین حال، ابدا هم حس مثبتی نسبت به این که کسی بخواهد برای‌شان تعیین تکلیف کند، ندارند.

ویل و تام، نه لزوما نماینده‌ی جنس به خصوصی از انسان‌ها هستند و نه شخصیت‌هایی که قرار باشد با طی کردن مراحلی مشخص، مفاهیم و باورهایی فلسفی را به ذهن مخاطب انتقال دهند. آن‌ها پدر و دختری محسوب می‌شوند که قرار است سفر کردن در کنارشان، مسائلی اجتماعی و مشکلاتی جدی در جامعه‌ی انسانی را به یادمان بیاورد و صد البته، قضاوت‌های‌مان را دست‌خوش تغییراتی کند. نتیجه‌ی چنین پرداختی هم می‌شود رویارویی با دو کاراکتر منسجم، به خصوص و جذاب، که از کلیشه‌ها فاصله‌ی قابل اعتنایی می‌گیرند و رفتارهای‌شان با یکدیگر و موانعی که داستان بر سر راه زندگی‌شان قرار داده، در نگاه مخاطب اهمیت پیدا می‌کنند. مخصوصا با توجه به آن ;i هر دوی این کاراکترها، شخصیت‌پردازی فوق‌العاده عمیقی دارند و مابقی شخصیت‌های فیلم نیز به نسبت تعداد دقایق حضورشان در اثر، تبدیل به آدم‌هایی لایق پذیرش می‌شوند و ابدا مقواهایی واکنش‌دهنده به حرف‌های دو کاراکتر مرکزی داستان، نیستند.

فیلم همچنین به خوبی از پس خلق روابط عالی بین آدم‌های خاکستری فیلم‌نامه‌اش برآمده است و فارغ از ارتباط پدر و دختر که به جز بعضی لحظه‌ها، دائما کمال‌گرایانه و دقیق جلوه می‌کند، دیگر افراد هم روابط باورپذیری با یکدیگر دارند. برای نمونه، در جایی از داستان که تام با شخصی مواجه می‌شود و سعی می‌کند به شکل خودش، دوستیِ دیدنی و شیرینی را به وجود بیاورد، کارگردان با بردن تمرکز بیننده به سمت ویژگیِ خاص آن فرد و درگیر کردن بیشتر و بیشتر تام با آن ویژگی، به اندازه‌ی کافی حتی در پردازش چنین رابطه‌های آشنا و ساده‌ای، غیر قابل پیش‌بینی به نظر می‌رسد. طوری که رفتار صمیمانه‌ی تام با خرگوش متعلق به آن شخص و دنبال شدن این ماجرا به اشکال گوناگون در ادامه‌ی داستان، یادآور رفتار محترمانه‌ی این دختر در قبال طبیعت و موجودات زنده‌ی حاضر در آن نیز می‌شود و بدون حرف اضافه، یکی از نکات مثبت سبک زندگی خانواده‌ی دونفره‌ی مقابل دوربین را به زیبایی در ذهن‌مان، پررنگ می‌کند. این موضوعات، در کنار نقش‌آفرینی‌های نقص‌دار اما پرشده از نقاط قوت فیلم، کاری می‌کنند که Leave No Trace، حقیقتا بازتاب‌دهنده‌ی تصویری از جهان خودمان باشد و قدم نهادنش به دنیای آدم‌هایی به خصوص، حتی برای یک ثانیه باعث دور شدن آن از واقع‌گراییِ لازم در چنین فیلم‌هایی نشود.

تلاش کارگردان برای قابل قبول کردن قصه، به طرز انکارناپذیری لایق ستایش است و بیش از هر چیز خودش را در زمان‌هایی از فیلم که منطق داستان را حفظ می‌کنند، به چشم می‌آید. مثلا در لحظه‌ی ورود پدر و دختر به یک فروشگاه، مسئله‌ی در حال رخ دادن به شدت ساده است. آن‌ها باید چندتا از اقلام مورد نیاز برای زندگانی‌شان را خریداری کنند و بعد هم از آن‌جا بروند. ولی لابه‌لای همین رخداد ظاهرا ساده، دنیایی از جزئیات تقدیم تماشاگر می‌شوند. اول آن که پدر با قرار دادن شکلات محبوبش درون سبد و پاسخ به سوال دخترش مبنی بر آن که آیا واقعا به این شکلات نیاز دارند یا ویل آن را برای دل خودش خریده است، تبدیل به کاراکتری عادی‌تر و در جهان چنین فیلم‌هایی، محترم‌تر می‌شود. ویل به سادگی می‌گوید که دلیل برداشتن شکلات، هر دوی این موارد بوده‌اند و او هم شخصیتی نیست که با یک نگاه ایدئولوژیک و عجیب، مثلا هر نوع لذتی در زندگی را انکار کند یا معتقد به استفاده از آورده‌های مدرنیته فقط تا حد نیاز باشد. او یک انسان است. انسانی که به دخترش افتخار می‌کند، به دلایلی سبک زندگی خودش را دارد و در برابر لذت بردن از زندگی، هیچ جبهه‌ای نمی‌گیرد. در حین همین خرید، این سوال به ذهن مخاطب خطور می‌کند که آن‌ها با زندگی در جنگل و کار نکردن، چگونه پول خرید همین اقلام محدود را به دست می‌آورند و دقیقا به موقع، فیلم‌ساز پدر را درون یک بیمارستان و در حال گرفتن چند دارو و سپس، درون جنگل و در حال فروش آن داروها به یک نفر، نشان‌مان می‌دهد. ما هم متوجه می‌شویم که او مریضی‌هایی ذهنی دارد که احتمالا به خاطر خاص بودن‌شان، داروهایش را با قیمت کمتری به وی می‌فروشند و او هم با دادن این داروها به یک نفر که آن‌ها را با قیمت واقعی‌شان می‌خرد، مبالغ اندک مورد نیاز خود و دخترش را تامین می‌کند.

همه‌ی این‌ها هم در گستره‌ی محدود و بسیار ساده‌ای از حوادث رخ می‌دهند. طوری که هرگز بیننده حس نمی‌کند کارگردان قصد پررنگ کردن برخی چیزها برای او را داشته است یا فهمش را با دیالوگ‌های توضیحی اضافی، زیر سوال می‌برد. به جای این‌ها، تک‌تک اتفاقات مهم و غیر مهم داستان، در سطح قابل انتظاری از هیجان جلو می‌روند و سازنده با شناسایی صحیح مخاطبِ هدفِ سینمای خود، یک تجربه‌ی قابل قبول را بر پایه‌ی معیارها و علاقه‌های وی، تقدیمش می‌کند. قدرت بالای فیلم در همراه کردن تماشاگر با این دو کاراکتر و در کل غرق کردن بیننده در جهانش نیز سبب می‌شود حتی اگر ابدا اهل دیدن آثاری مانند آن نباشید، Leave No Trace را هرگز با عناوینی مانند یک فیلم خسته‌کننده، توصیف نکنید. چون قصه‌ی دبرا گرانیک، پیش‌روی آرامش‌بخش و بی‌آزاری دارد و حتی در صورت جذب نکردن‌تان به آن و ترک شدن در میانه‌های راه، خاطرات بدی در ذهن بیننده، به جا نمی‌گذارد.

اما فارغ از عناصر داستانی فیلم که به هیچ عنوان در حال تلاش برای فلسفه‌مند بودن نیستند و تقریبا در تمام ثانیه‌های اثر، راضی‌کننده و با کیفیت به نظر می‌رسند، جلوه‌های بصری و فنی ساخته‌ی مورد بحث نیز، از جهات گوناگونی لیاقت ستایش شدن دارند. تصویرسازی‌های عالی از مناطق جنگلی و رنگ‌بندی‌ها و فیلم‌برداری‌های جذب‌کننده‌ای که به خاطرشان حتی پیش از درگیر شدن با داستان، موفق به پذیرش حضورمان در جهان فیلم می‌شویم، بخشی از بزرگ‌ترین دستاوردهای دبرا گرانیک هستند. همچنین جرئت فیلم در قدم نهادن به لوکیشن‌هایی کاملا متضاد مانند یک خانه‌ی مدرن و چادری کوچک درون جنگل، به بیننده نیز جرئت بیشتری برای دنبال کردن قصه می‌بخشد و همچنین، کاری می‌کند که مقاصد بعدی شخصیت‌های دائما در حال حرکت داستان، قابل پیش‌بینی نباشد. استفاده‌ی عالی فیلم‌ساز از موسیقی‌ها و اصوات محیطی یا حتی سکوت در انواع و اقسام بخش‌های اثرش بنا به اقتضای آن‌ها هم که باعث همراه شدن تصویرسازی‌های وی با عناصر احساسی دیگری می‌شود. عناصری که در کنار یکدیگر، Leave No Trace را ورای خط داستانی نسبتا بدون افت و خیزش، به پیوستگی قابل قبول و جذابیت به خصوصی می‌رساند.

(این پاراگراف، به طور غیرمستقیم بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند)

Leave No Trace، اهل دلیل دادن به آدم‌ها نیست و همچون Winter’s Bone، فیلم فوق‌العاده‌ی دیگری از دبرا گرانیک با بازی جنیفر لارنس، گیرایی به خصوصی دارد. یکی از آن آثاری که قطعا مخاطب خاص‌شان را شیفته‌ی خود خواهند کرد و در عین حال، هرگز باعث اذیت شدن بینندگان دیگر یا سر رفتن حوصله‌ی آن‌ها، نمی‌شوند. فیلم‌هایی که به جای دلیل دادن، مثل دنیای واقعی ما را مقابل رخدادها می‌گذارند و به جای دادن جواب‌های پیچیده یا مطرح کردن سوالات خاص، مخاطبان‌شان را به دیدن، پذیرفتن و در آغوش گرفتن، دعوت می‌کنند. ویل در داستان Leave No Trace، شخصیتی است که نمی‌تواند در جایی ثابت زندگی کند و دخترش از جایی به بعد، در عین علاقه داشتن به پدر خود، سبک زندگی وی را نمی‌پسندد. یوهانس کپلر، ستاره‌شناس و ریاضی‌دان بزرگ آلمانی، در یکی از مسائلی که در طول حیات وی سعی می‌کرد آن‌ها را حل کند، با این سوال درگیر شده بود که چرا کره‌ی زمین، از خورشید صد و پنجاه میلیون کیلومتر، فاصله دارد و برای دهه‌ها، سعی می‌کرد توضیحی برای چنین رقمی پیدا کند. بدون آن که در این رابطه، به موفقیت خاصی برسد. اما به عقیده‌ی بسیاری از دانشمندان، کپلر سوالی اشتباه را می‌پرسید و همین هم باعث شد تا هرگز، جوابش را نیابد. چون با توجه به تعداد بی‌شماری سیاره که در انواع و اقسام فاصله‌های ممکن با ستاره‌ی قرارگرفته در مرکز منظومه‌شان به وجود آمده‌اند، ما به خاطر قرار داشتن روی سیاره‌ای با چنین فاصله‌ای از ستاره‌ی حاضر در وسط منظومه‌ی شمسی، به وجود آمده‌ایم. در حقیقت ما هستیم، چون زمین چنین فاصله‌ای از خورشید داشته است. نگاه دبرا گرانیک به زندگی کردن هم آن‌چنان بی‌شباهت به این مثال از دنیای کیهان‌شناسی نیست. او هم می‌گوید آدم‌هایی مثل ویل وجود دارند، آدم‌هایی مثل ویل نمی‌توانند در یک نقطه ساکن شوند و آدم‌هایی مثل ویل، باید از جایی به بعد بقیه را کنار بگذارند و در حرکت، به زندگی‌شان ادامه دهند. این که موضوع مورد بحث برآمده از حضورشان در جنگ و خاطراتی بد باشد، یک توضیح فرعی است که در گوشه‌ای از فیلم، گم می‌شود. مهم زندگی کردن انسان‌ها است و ویل، این‌گونه زنده می‌ماند. مثل خیلی از انسان‌های دیگر که ما قبل از پرسیدن چرایی سبک زندگی‌شان، باید بفهمیم این راه زنده ماندن‌شان است.


افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
3 + 4 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.