فیلم Land «سرزمین» اولین تجربه رابین رایت بازیگر در مقام کارگردان است. فیلمی که با ارجاعات به زیر ژانر بقا و ژانر وسترن، مسیرش را پیش میبرد و در نهایت به پیشنهادی برای تسکین یافتن بعد از فقدانی بزرگ میرسد.
بحرانی که اِدی، با بازی رابین رایت، در فیلم Land با آن مواجه شده است بیشباهت به بحرانی که جولی، با بازی ژولیت بینوش، در فیلم Blue «آبی» ساخته کریشتف کیشلوفسکی با آن دست و پنجه نرم میکرد نیست. زنانی که هر دو در یک حادثه شوهر و فرزندشان را از دست میدهند. در فیلم Blue این حادثه در همان صحنه ابتدایی به نمایش گذاشته میشود و در فیلم Land حادثه مرگ، اساسا نشان داده نمیشود. هر دو فیلم به نوعی به دنبال تاثیرات بعدی این اتفاق هستند. به دنبال آنکه کاراکتر اصلی چگونه به جریان زندگیاش ادامه خواهد داد؟ یا چگونه میتواند خود را تسکین بدهد؟
قیاس میان این دو فیلم را از این جهت بیان میکنم تا به خوبی موضعم را در قبال فیلم Land روشن سازم. فیلم Land به لحاظ میزان متریالهایش برای پیشبرد میانه فیلم و همچنین به لحاظ عمیق شدن در پیشنه زندگی اِدی و ابعاد بخشیدن به نگرشهای متنوع او به زندگی، در سطح پایینتری نسبت به فیلم Blue قدم برمیدارد. کیشلوفسکی، از فقدان ابتدایی فیلم تنها به عنوان بهانهای روایی استفاده میکند تا به لایههای ژرفتری از زندگی جولی بپردازد. پیشینه رابطه جولی و شوهرش را به خوبی برای پر کردن میانه فیلم و اتفاقات بعدی زندگی جولی، دستمایه قرار میدهد تا در نهایت به مفهومی کلانتر برسد: این زن چقدر آزاد است؟ چگونه میتواند از حریم شیشهای خود بیرون بزند و با جهان بیرون تعامل کند؟ بدین گونه فیلمش بدل میشود به اولین قسمت از سه گانه رنگ یا سه گانه آزادی، برابری و برادری!
اما از سوی دیگر، رابین رایت در فیلم Land، اگرچه به سراغ پیشینه رابطه اِدی نمیرود و از این جهات قدری فیلمنامهاش در میانه، متریال کم میآورد، اما دست روی یک نقطه مشترک با فیلم Blue گذاشته است و به نوعی، مسیر تازهتری را پیش میبرد. اِدی نیز مانند جولی، تصمیم میگیرد محیط زندگی پیشین خود را ترک کند. میخواهد ارتباطش را با دیگران قطع سازد. در این میان پرسشی اساسی مطرح میشود. نقش اطرافیانِ نزدیک به فردی که با یک فقدان روبرو شده است چیست؟ آیا آنها میتوانند مایه تسکین زنانی مثل جولی و اِدی باشند؟ اگر میشود، راه و روشش چیست؟ آن هم در زمانی که اِدی در فیلم Land، اساسا به این درک رسیده که هیچ نیازی به تعامل و همدردیِ دیگر آدمها (حتی خواهر خود) ندارد و میخواهد از جریان زندگی شهری خارج شود و در کلبهای در طبیعت به تنهایی زندگی خود را ادامه دهد.
در ادامه جزییات داستان فیلم فاش میشود
بحرانی که اِدی، با بازی رابین رایت، در فیلم Land با آن مواجه شده است بیشباهت به بحرانی که جولی، با بازی ژولیت بینوش، در فیلم Blue ساخته کریشتف کیشلوفسکی با آن دست و پنجه نرم میکرد نیست
در چنین موقعیتی، فیلمساز ابتدا مسیر زندگی اِدی را به گونهای پیش میبرد که او را نسبت به همراهی هر کس بی نیاز کند. حضور اِدی در کلبهای در دل طبیعت، بدون موبایل و با ذخیره کافی غذا. در ابتدا، این خاطرات تداعی کننده هستند که به ذهن اِدی هجوم میآورند و ما را نیز به رنج درونی او نزدیک میکنند. رابین رایتِ کارگردان، هیچ نشانی دیگری از پیشینه زندگی این زن به ما ارائه نمیدهد. او تنها با جزییات فقدان عاطفی شوهر این زن سر و کار دارد. هرچند که تداعی این لحظات، آن هم به طور مکرر، چیزی بر میزان تاثیرش در ما نمیافزاید، بلکه صرفا موجب ترحم خریدن برای شخصیت و درجا زدن در یک ایده میشود.
اما قصه از آنجا قدری قوت میگیرد که اِدی زبان طبیعت را به عنوان استعارهای از جهان تازه، فرا نگرفته است و نمیتواند از خود در قبال خطرات آن مراقبت کند. او حتی توانایی شکار کردن هم ندارد. اینها نخستین جرقههاییست که به ما اثبات شود، آدمی چرا نیازمند کمک و ارتباط با دیگران است. به خصوص کاراکتر رنج دیدهای همچون اِدی. اما فیلمساز، مصداق بد کمک کردن را به ما نشان نمیدهد. مثلا به ما نمیگوید که اِدی از چه نوع همدردی از سوی دیگران بیزار است؟ اساسا با ذات کمک گرفتن مشکل دارد یا با نیتی که پشت آن است؟ برای پر کردن این ایراد و خلا در فیلم، ما خودمان باید تخیل کنیم. بدین گونه که اِدی احتمالا با همدردی کردن بدون داشتن کوچکترین درک، مشکل دارد. یا به بیان بهتر، نیازی نمیبیند که وقتی دیگران به واقع درد و رنج او را نکشیدهاند، آنها را در غم خود شریک بداند.
فیلمساز با پرداخت کاراکتری از جنس میگل، هم نوعی رابطه با حد و حدود مناسب را جهت تسکین یافتن آدمهای مثل اِدی پیشنهاد میکند و هم از یک روند کلیشهای نیز می گریزد
با این تفاسیر، اِدی در موقعیتی گیر میکند که عملا بدون کمک دیگران، در طبیعت جان میسپارد. جرقه اولین ارتباط از جایی آغاز میشود که مردی به نام میگل، هم اِدی را نجات میدهد و هم تصمیم میگیرد از او مراقبت کند. میگل، تقریبا همان جنس کاراکتریست که میتواند آدمهایی مثل اِدی را به جریان عادی زندگی برگرداند و نوعی از ارتباط را به آنها پیشکش کند که مد نظر خودشان است.
کاراکتر میگل شخصیت پردازی زیادی ندارد اما تقریبا ما را به یاد مردان سینمای وسترن میاندازد که با گذشتهای دردناک، تنها و با شناخت خوب نسبت به محیط معرفی میشوند. از ارجاعات دیگر فیلم به ژانر وسترن جاییست که یک پرستار از نژاد سرخ پوستان، اِدی را مداوا میکند تا همچنان گرایشات بازنگرانه این ژانر را تقویت شود.
میگل، دقیقا همانگونه که اِدی میخواهد با او رفتار میکند. به خواستههایش احترام میگذارد. تا بدانجا که حتی بنا بر خواسته اِدی، او را به بیمارستان نمیبرد. چرا میگل خوب بلد است که با اِدی باید چگونه رفتار کند؟ پاسخش کمی بعد روشن میشود. میگل هم با مصیبتی از جنس حادثهای که برای اِدی رخ داده روبرو شده است. پاسخ فیلمساز برای پیشنهاد روشی برای تسکین چنین است: مصیبت دیده، بهترین کسی است که میتواند مصیبت دیده دیگر را تسکین بخشد. فیلمساز با پرداخت کاراکتری از جنس میگل، هم نوعی رابطه با حد و حدود مناسب را جهت تسکین یافتن آدمهای مثل اِدی پیشنهاد میکند و هم از یک روند کلیشهای نیز می گریزد. آن روند کلیشهای نیز چیزی نبود جز شکل گیری یک رابطه عاشقانه میان اِدی و میگل. چیزی که مدام مخاطب انتظارش را میکشد اما فیلمساز پاسخ انتظارش را نمیدهد و بر سر عقیدهاش میایستد.
هرچقدر هم که این زوج به این مسئله در ذهنشان فکر کرده باشند، ماهیت ارتباطشان چیزی فراتر از تسکین و کمک به یکدیگر برای شروع دوباره زندگی نیست. ورود به رابطه عاشقانه، نمیتواند نسخهای برای همه باشد. اما رعایت کردن حریم رابطه از سوی دو طرف، دیدگاه کلانتریست که رایت آن را دنبال میکند.
در نقطه نهایی تنها یک حادثه دراماتیک لازم بود تا به طور حتم، اِدی را به دنیای پیش از خود بازگرداند. مرگ میگل، هر قدر تلخ، بهانه خوبیست برای یادآوری همیشگی ارزش زندگی به اِدی. حال اِدی آماده است که به سمت دنیای بازماندگان پیش برود و وسیله ارتباط امروزی یعنی موبایل را به دست بگیرد و خود مایه تسکین خواهرش بشود.
فیلم Land، فیلمی بسیار ساده است. قدری هم حرفش را صریح میزند. اما هم به سان نسخه آرام بخشی میماند برای رنج دیدگان و هم در مقیاسی کلانتر، نسخهایست از نوعی ارتباط با رعایت حریم طرفین که همواره میتواند رضایت بخش باشد. به یاد خواهیم داشت که اِدی، بدون برقراری ارتباط با میگل احتمالا چیزی جز مرگ در دل طبیعت انتظارش را نمیکشید. اما داشتن ارتباط به هر قیمتی را نیز ترجیح نمیداد. بازماندگان، خود مایه تسکین یکدیگرند. عزیزی که از دست میرود، میتواند بازماندگان را بیشتر به هم نزدیک کند.