نقد فیلم Lady Bird - لیدی برد

نقد فیلم Lady Bird - لیدی برد

پس از تماشای فیلم Lady Bird با بازی سیرشا رونان، تنها یک جمله به خاطرم رسید؛ ای کاش تمامی آثار اکران‌شده در تاریخ سینما، همین‌قدر دوست‌داشتنی و بدون نقص بودند.

«لیدی بِرد»، اثر بی‌نقصی است. آن بی‌نقص‌هایی را نمی‌گویم که به سبب زیاد بودن نقاط قوت‌شان و گم شدن مخاطب در بین خوبی‌هایی که دارند، فرصتی برای دقت به نکات منفی‌شان به وجود نمی‌آید و به همین دلیل، بی‌نقص خطاب می‌شوند. منظورم از اثر بی‌نقص، یکی از همان شاهکارهایی هم نیست که کانسپت‌های عمیق‌شان، اجازه‌ی فکر کردن مخاطب به چیزهایی همچون نکات مثبت و منفی را می‌گیرند و فقط آن‌ها را وسط شات‌های دیوانه‌وار و قصه‌گویی‌شان رها می‌کنند. نه، آن‌ها فیلم‌های خارق‌العاده، شاهکارهای تاثیرگذار سینما و برخی از بزرگ‌ترین ساخته‌های تاریخ این مدیوم هستند. شاهکارهایی که بی‌نقص خطاب کردن‌شان نه تنها کار نادرستی نیست، که شاید برای توصیف عظمت و بزرگی‌شان، کافی هم نباشد. اما درباره‌ی «لیدی برد»، وقتی از لغت بی‌نقص استفاده می‌کنم، منظورم آن است که اگر سکانس به سکانس، پلان به پلان و شات به شات این فیلم را زیر تمام ذره‌بین‌های سینمایی بگیرید، مطلقا نقصی در آن یافت نمی‌شود. یعنی جایی از فیلم را پیدا نمی‌کنید که بگویید اگر این‌گونه نبود تاثیرگذاری‌اش بیشتر می‌شد یا اگر با استفاده از فلان عنصر بهبود پیدا می‌کرد، «لیدی برد» الآن اثر بهتری بود. چون این فیلم، پورتره‌ی کاملی از آن چیزی است که سینمای درام، سینمای دل‌نشین، سینمای تاثیرگذار یا اصلا هر چه که شما اسمش را می‌گذارید باید باشد. شاهکاری که همین حالا و در همین لحظه، باید به تماشایش بپردازید.

ساخته‌ی گرتا گرویگ، به این دلیل یکی از بهترین فیلم‌های چند سال اخیر و شاید برای شخص من جزو بهترین آثار تمام ادوار نیست که از سنت‌شکنی خاصی بهره برده یا داستان ماوراءالطبیعی عجیب و غریبی را روایت می‌کند. بلکه به جای آن، دلیل شگفت‌انگیز بودن اثر آن است که انرژی حاضر در شات‌هایش، تمام‌ناشدنی هستند. آن‌قدر تمام‌ناشدنی که برای درک این احساسات قدرتمند جریان‌یافته درون فیلم، شاید ده ثانیه یا حتی کمتر از آن، کافی باشد. باور کنید می‌دانم این چه ادعای بزرگی است. باور کنید خودم هم آخرین بار این احساس را فقط موقع تماشای یکی از شاهکارهای بزرگ تاریخ سینما که برای جلوگیری از آن که برخی بگویند به هیچ عنوان نمی‌توان اثری را با آن مقایسه کرد اسمش را نمی‌آورم کردم. باور کنید خوب هویت حرفم را درک می‌کنم. اما این، حقیقتی است که اتفاق افتاده. حقیقتی که شاید منطقی برای آن وجود نداشته باشد و کسی نتواند آن را با هیچ تفسیر سینمایی‌ای، رد یا اثبات کند. ولی حقیقت دارد. لیدی برد در چند ثانیه، شگفت‌انگیز بودنش را نشان‌تان می‌دهد.

فیلم، به طرز آرامش‌بخشی، برداشتی تماما واقع‌گرایانه از یک زندگی را نشان‌تان می‌دهد. برداشتی واقع‌گرایانه از دنیای یک دختر نوجوان که با صداقت و بدون ترس، لحظه‌های بی‌هیجان افتادن او روی مبل را هم نشان‌تان می‌دهد. چرا که فیلم‌ساز، هم اغراق سینمایی را به خوبی فهمیده و هم ارزش واقع‌گرایی صرف و حتی اعصاب‌خوردکن را می‌داند. به همین دلیل هم لبخندها و بغض‌ها و ترس‌ها و شجاعت‌های شخصیت اصلی داستانش را نه شبیه به یک قهرمان، نه شبیه به یک پروتاگونیست خاکستری، نه شبیه به نمادی از تمام انسان‌ها که دقیقا مانند خودتان شکل داده است. نتیجه هم آن شده که موقع تماشای «لیدی برد»، قوی‌تر از هر فیلم دیگری، احساس کردم یک نفر از بخش‌های مختلف زندگی خودم، از آرزوهای درون ذهنم و سکانس‌هایی که برای لحظه‌ی واقعی شدن‌شان تصور می‌کنم فیلم‌برداری کرده و با تدوینی ارزشمند، با استفاده از بازیگری شدیدا لایق احترام و ستایش و با یک کارگردانی مطلقا خالی از نقص و سرشار از زیبایی، نشان جهانیان داده است. این در حالی است که من نه تعدادی محدود از بخش‌های زندگی کریستین، شخصیت اصلی داستان، که تقریبا به سبب تفاوت جنسیتی‌ام با او، فرهنگ متفاوتی که در آن بزرگ شده‌ام و کیلومترها فاصله‌ای که محل زندگانی‌ام با مکان تولد وی داشته، غالب آن‌ها را هرگز به این شکل تجربه نکرده و نخواهم کرد. اما هم‌ذات‌پنداری فیلم به قدری قدرتمندانه جلوه کرده و به وجود مخاطب نفوذ می‌کند، که این احساسم درباره‌ی شات‌های فیلم را به سادگی فریاد می‌زنم. «لیدی برد»، سکانس‌های ضبط‌شده‌ای از زندگی من و خیلی‌های دیگر است. سکانس‌هایی ضبط‌شده که احساساتم در مواقع تماشای آن‌ها، به طرز انکارناپذیری فوران می‌کنند.

موضوع این است که هم‌ذات‌پنداری حاضر در «لیدی برد»، مربوط به اعمال و رفتار شخصیت‌ها نیست که به سبب شباهت‌شان با زندگی اکثر مخاطبان سینما، بخواهند احساسات آن‌ها را برانگیزند و تحت تاثیرشان قرار دهند و به جای آن، در افکار و متن اتفاقات حاضر در داستان، جریان پیدا کرده است. مثلا سکانسی از فیلم هست که در آن، فردی در جایی میان قصه‌گویی‌های قابل لمس اثر، با پافشاری بر یک تصمیم غلط، سعی می‌کند غرورش را حفظ کرده و از مکانی به خصوص فاصله بگیرد. این وسط، چهره‌ی او که به سبب اجرای کم‌نظیر بازیگر فوق‌العاده‌اش، حرف‌های زیادی برای بیان کردن دارد، بارها بهمان پیام می‌دهد که بله، مثل خودمان در جایگاه‌های مختلفی از زندگی، وی می داند که در حال انجام دادن کار اشتباهی است و احتمالا چند ثانیه‌ی بعد، پشیمانی‌اش را در باورپذیرترین شکل ممکن، به تصویر می‌کشد. اتفاقی که واقعا رخ هم می‌دهد و پس از چند ثانیه، این کاراکتر ارزشمند و پردازش‌شده، سعی به برگشتن به همان مکان و جبران اشتباهش از سر غرور را دارد. ماجرایی که برای شکل‌گیری این بخش از داستان اتفاق‌افتاده را، شاید نود درصد مخاطبان هرگز تجربه نکرده‌اند و نخواهند کرد اما دریافت این حس و چگونگی مواجهه با چنین چیزی را تقریبا همه‌ی آدم‌های جهان، می‌شناسند و درک می‌کنند. این‌گونه است که بخشی از یک داستان سینمایی، به جای معنا داشتن برای اعضای مشخصی از مجموعه‌ی تماشاگران، تعداد غیر قابل شمارشی از مخاطبان را زیر سایه‌ی آرامش‌بخش خود می‌گیرد. چون حجم بالایی از ما آدم‌ها، این احساس را در زندگی‌مان داشته‌ایم و به سبب تمرکز فیلم‌ساز روی احساسات و ذهنیت شخصیت‌ها و نه اعمال و اتفاقاتی که در ظاهر رخ می‌دهند، «لیدی برد» برای نمونه در همین سکانس، هم‌ذات‌پنداری جهان‌شمولی را ارائه داده است. یکی از آن هم‌ذات‌پنداری‌های بی‌نقصی که نه زمان را می‌شناسند و نه مکان را. حالا حدس بزنید خبر خوب اصلی چیست! این که Lady Bird، حکم اقیانوس عمیقی از این احساسات و هم‌ذات‌پنداری‌ها را دارد که با این که مدام بیشتر از قبل در عمق آن فرو می‌روید، هرگز موقع تماشایش احساسی جز نفس کشیدن به ساده‌ترین حالت ممکن در زیر آب را نخواهید کرد.

یکی از بزرگ‌ترین مزیت‌های فیلم‌نامه‌ی «لیدی برد»، این است که در لحظات آن، هیچ شخصی برای هیچ لحظه‌ای قضاوت نمی‌شود. این یعنی برخلاف تعداد زیادی از حتی فیلم‌های بزرگ سال‌های اخیر، فیلم‌ساز در خدمت پر رنگ کردن کاراکتر اصلی‌اش، انسان‌های دور و بر او را کنار نمی‌زند و از ارزش‌شان نمی‌کاهد. منظورم آن است که مثلا شاید کریستین، تنها کاراکتر حاضر روی پوستر اصلی فیلم باشد و قصه بر پایه‌ی تجربه‌های گوناگون او از دنیا شکل بگیرد، اما واقعیت آن است که همه‌ی انسان‌های حاضر در فیلم، آدم‌های مهمی هستند. شاید جدی‌ترین سکانس اثر که می‌تواند بدون هیچ تعارفی، حقیقی بودن و واقعیت داشتن این ماجرا را ثابت کند، سکانسی باشد که در آن کریستین (همان لیدی برد خودمان! همان شخصیتی که روی پوسترها عکسش را می‌بینید و سیرشا رونان به طرز بی‌نظیری نقشش را اجرا کرده است) می‌خواهد برای یک نمایش موزیکال، تست بدهد. سکانسی که در آن، وقتی انتظار دارید مثل تقریبا همه‌ی فیلم‌های زندگی‌تان، کارگردان وقت بیشتری را به درخشش یا حتی شکستن دختر دوست‌داشتنی قصه‌مان روی صحنه‌ی تئاتر اختصاص دهد، می‌بینید که تایم دیده شدن او روی این استیج، دقیقا به اندازه‌ی چندین و چند نفر دانش‌آموز دیگری است که روی آن می‌ایستند؛ حتی شاید از چندتای آن‌ها هم کمتر. می‌دانم، این سنت‌شکنی دیوانه‌واری نیست و یک فیلم را به تنهایی تبدیل به یکی از برترین آثار تاریخ سینما نمی‌کند اما مواردی ساده و قابل لمس مانند آن، در دنیای «لیدی برد» کم پیدا نمی‌شوند. می‌گویم «قابل لمس»، چون می‌خواهم بدانید هیچ‌کدام از پیام‌ها، انرژی‌ها و احساسات خارق‌العاده‌ای که ادعای حضورشان وسط شات‌های اثر را دارم، چیزهایی نیستند که برای منتقدان یا خوره‌های سینما ساخته شده باشند و در نگاه من، بیشتر مخاطبان عام سنیما نیز با وقت گذاشتن برای تماشای این شاهکار، متوجه‌شان می‌شوند. چون اصلا «لیدی برد»، حتی برای یک ثانیه، فیلم منتقدان و فیلم جشنواره‌ها نیست. بله، قطعا تعداد کثیری از منتقدان و سینماشناسان، به خاطر دقت مثال‌زدنی فیلم‌ساز در روایت و انتخاب تک به تک قاب‌هایش آن را ستایش می‌کنند اما حقیقت آن است که این اثر برای بینندگان، برای آدم‌ها، برای عادی‌ترین آدم‌ها و به بهترین بیان ممکن برای خودمان، آفریده شده است. چیزی که ای کاش می‌توانستم آن را مثل قوانین ریاضی برای‌تان اثبات کنم اما فقط تماشای فیلم، شما را وادار به باور کردن آن می‌کند.

اما صحبت درباره‌ی «لیدی برد» و ننوشتن درباره‌ی بازیگرهای این قصه‌گویی سینمایی و در راس تمامی‌شان، سیرشا رونان که حتی برای یک ثانیه هم که شده، فوق‌العاده بودن را کنار نمی‌گذارد و اجرای بی‌نظیرش را فراموش نمی‌کند، مثل صحبت کردن درباره‌ی «درخشش»، بدون اشاره کردن به استنلی کوبریک است! منظورم این است که نقش‌آفرینان حاضر در اثر گرتا گرویگ، اصلا و ابدا یکی دیگر از اعضای تولیدکننده‌ی فیلم نیستند و باید به عنوان ارکانی اساسی که ساخته شدن این ساخته‌ی محترم سینمایی بدون حضورشان غیرممکن بود و هیچ شخص دیگری را نمی‌شود در جایگاه‌شان تصور کرد، شناخته شوند. چون حجم بالایی از «لیدی برد» را فوران احساسات عادی شخصیت‌های گوناگون قصه و شیمی فوق‌العاده‌ای که آن‌ها در تمامی ثانیه‌ها و در خلال کشمکش‌های‌شان با یکدیگر خلق می‌کنند، تشکیل می‌دهد. مواردی که اگر بازیگران اثر، در کوچک‌ترین قسمتی از آن‌ها زیاده‌روی یا کم‌کاری می‌کردند، الآن به جای ستایش فیلم، در حال نوشتن دلایل آن بودم که چرا و چگونه، Lady Bird از پس مدیریت کردن فضای عاطفی داستانش برای مخاطبان خود، برنیامده است. اما خدا را شکر که این اتفاق نیوفتاده و می‌شود «لیدی برد» را بدون ترسیدن از هیچ‌چیز ستایش کرد.

چون کریستین با بازی سیرشا رونان، جولی با بازی بینی فلدستین، دنی با بازی لوکاس هجز، کایل با بازی تیموتی شلمی، جِنا با بازی اودیا راش و صد البته، ماریون یا همان مادر لیدی برد با بازی کمال‌گرایانه‌ی لاری میت کالف، مثل تمامی نقش‌آفرین‌های کوچک و بزرگ دیگری که در جهان قاب‌بندی‌های گریتا گرویگ می‌توان آن‌ها را دید، اجراهایی فوق‌العاده را تقدیم‌مان کرده‌اند. به خصوص سیرشا رونان که همین اواخر در فیلم بسیار ساده‌تری همچون «بروکلین» (Brooklyn) نیز توانایی کم‌نظیرش را نشان‌مان داده بود و خب ترکیب شدن او با فیلم‌نامه‌ی دقیق گرتا گرویگ، اصلا نمی‌توانست نتیجه‌ای جز رسیدن یک اجرای بی‌نظیر به دست مخاطبان داشته باشد. مثل تمام کلمات دیگری که در این نقد از آن‌ها استفاده کرده‌ام، بی‌نظیر را هم نه از سر هیجان‌زندگی که به سبب حقیقت داشتن آن گفته‌ام. چرا که زیرژانر داستانی Lady Bird در دنیای هنر هفتم، همیشه یکی از محبوب‌ترین زیرژانرهای سینمایی خودم بوده و به سبب تعداد زیاد فیلم‌هایی از آن که تماشای‌شان کرده‌ام، می‌توانم همین‌قدر ساده و راحت بگویم که اجرایی تا این اندازه پرجزئیات برای چنین شخصیت ساده و آشنایی، حداقل در سینمای هالیوود نظیر ندارد!

ولی بگذارید با گذشتن از تمامی این موارد حقیقی و جذاب، سراغ عامل به وجود آمدن چنین انرژی خارق‌العاده و قابل لمسی در دنیای فیلم، یعنی گرتا گرویگ بروم. زنی که کارگردانی را به معنی واقعی کلمه شناخته و دومین اثرش در جایگاه کارگردان را به پختگی چندتا از شناخته‌شده‌ترین فیلم‌سازان سینما در این سبک آثار، به سرانجام می‌رساند. Lady Bird، به معنی واقعی کلمه، نماد بیرون کشیدن بهترین شات‌های ممکن از مکان‌هایی به شدت ساده است. چون فیلم اصلا و ابدا، لوکیشن خاص یا جلوه‌های ویژه‌ی خیره‌کننده‌ای ندارد و عملا، در ساده‌ترین مکان‌های ممکن فیلم‌برداری شده است. مکان‌هایی که شاید هیچوقت فکر نمی‌کردم بتوان انقدر دقیق از گوشه به گوشه‌ی آن‌ها، شات‌های خواستنی بیرون کشید و باور داشتم که احتمالا فیلم‌سازی درون آن‌ها، هیچ لذتی ندارد! اما وقتی فیلم‌ساز، به جای استفاده از یک قاب‌بندی آشنا و شناخته شده که هر دو نفر را از کنار بگیرد و با کات زدن مدام به کلوزآپ‌ها یا نماهای از روی شانه‌شان، قصه‌سرایی کند، می‌آید و دوربین را در طرف غیر قابل حدس اتاق می‌گذارد با ثبت چهره‌ی حقیقی یکی از شخصیت‌ها و تصویر کاراکتر دیگر در گوشه‌ی آینه، قصه‌اش را پیش می‌برد، دیگر چگونه می‌توانم فیلم ساختن حتی در چنین لوکیشن ساده‌ای را یکی از هیجان‌انگیزترین کارهای دنیا ندانم.

تازه این شات‌های عالی، شاید ساده‌ترین دستاوردهای فنی و هنری گرتا گرویگ در این ساخته‌ی دوست‌داشتنی‌اش باشند! چرا که مثلا «لیدی برد» در مواردی نادیده گرفته شده در بسیاری از آثار مستقل همچون ترکیب‌بندی‌های رنگی نیز، فوق‌العاده ظاهر می‌شود. به گونه‌ای که تصاویر چشم‌نواز فیلم را در همه‌ی لحظات، می‌توان فارغ از قصه و شخصیت‌پردازی و هم‌ذات‌پنداری نگاه کرد و لذت برد. البته کارگردان از این موضوع، حتی در حرف‌های زیرمتنی فیلم‌نامه‌اش نیز، بهره می‌برد. مثلا کافی است به رنگ صورتی گچ بسته‌شده روی دست لیدی برد در اوایل قصه و لباس انتخابی او برای رفتن به یک مهمانی در چندین و چند دقیقه‌ی بعد و اصرار مادرش بر جذاب نبودن رنگ لباس دقت کنید، تا بفهمید کارگردان هیچ‌چیز فیلمش را بی حساب و کتاب شکل نداده و هنگام پیش‌روی توقف‌ناپذیر و زیبای دقایق فیلم، چه مجموعه‌ی هماهنگ‌شده و دقیقی را تقدیم‌تان می‌کند. این وسط، توانایی گرتا گرویگ در پیوند دادن تمام عناصر داستانی اثرش به یکدیگر را نیز نباید فراموش کرد. عنصر مهمی که باعث می‌شود فیلم در عین پرداختن به مسائلی پر رنگ و زیاد در طول دقایقی محدود، زورکی احساس نشود و در همه‌ی بخش‌ها، بتواند حرفش را به شکلی خارج از شعارهای بی‌تاثیر سینمایی، بیان کند. به عبارت بهتر، از آن‌جایی که فیلم Lady Bird، هم‌زمان درباره‌ی عشق، مشکلات نوجوانان، بحران‌های سن بلوغ، ارتباط‌های غلط مادر و پدرها با فرزندان‌شان، آرزوی مهاجرت در وجود برخی بچه‌ها، مشکلات احساسی حاضر در وجود آن‌ها و صدها چیز دیگر، قصه‌سرایی می‌کند، یک ناهماهنگی کوچک یا اصراری بی‌مورد بر یکی از این بخش‌ها، می‌توانست از آن چیزی شعاری و ناپسند بسازد. اما این‌گونه نشده. چون «لیدی برد»، روایت دارد و به جای گم کردن دست و پایش وسط شلوغی هندوانه‌هایی که برداشته، مخاطب را در وسط این شلوغی شیرین و دوست‌داشتنی، به طرزی دل‌نشین و آرامش‌بخش، گم می‌کند.

نکته: این پاراگراف از مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم را اسپویل می‌کند.

اصلی‌ترین پیام دنیای نود دقیقه‌ای «لیدی برد»، با این که اثر پیام‌های ارزشمند و بزرگ کم ندارد، شاید بر محوریت چیزی نباشد جز خودباوری ارزشمند اما کاملا واقع‌گرایانه‌ای که فیلم‌ساز، مخاطبش را به آن دعوت می‌کند. در دنیای فیلم، اگر دقت کنید می‌بینید که به وجود آورنده‌ی تمام یا بخشی از مشکلات کاراکتر اصلی قصه، آن است که می‌خواهد به بهترین نسخه از خودش تبدیل شود. کریستین، دلش می‌خواهد با آدم‌های بهتری راه برود و شخصیت بلندبالاتری باشد. دلش می‌خواهد با اسم خفن‌تری که وجودیتش را بهتر به همگان ثابت می‌کند یعنی «لیدی برد»، صدایش کنند. دلش می‌خواهد به دانشگاهی در نیویورک و به دور از محل خسته‌کننده‌ی فعلی زندگی‌اش برود. البته که نتیجه‌ی همین کمال‌گرایی، رسیدن به نیویورک، تجربه‌ی دقایقی خارق‌العاده در دنیای عشق و چیزهایی از این دست است اما این موضوع، نه تنها در برخی بخش‌ها به کمک او نمی‌آید، بلکه در مواقعی مانند زمانی که جِنا از دروغ بودن حرفش درباره‌ی محل زندگی وی اطلاع پیدا کرده، به ضررش نیز تمام می‌شود. از طرف دیگر، تمام رابطه‌ی پر فراز و نشیب کریستین با مادرش هم بر پایه‌ی همین ماجرا، سر و شکل پیدا می‌کند. چرا که او مسیر دخترش و وضعیت فعلی او را، به عنوان ایده‌آل‌ترین کسی که وی می‌تواند باشد نمی‌شناسد و مدام، به دنبال تغییر دادن او و ناخواسته اذیت کردن این دختر، به سبب بیان ضعف‌های گوناگونش است. انگار همه‌ی آدم‌ها و حتی خود لیدی برد، زندگانی‌شان را بر پایه‌ی تلاش برای بهترین نسخه از خودشان بودن تعریف می‌کنند. اما سیلی فیلم‌ساز، در زیباترین دیالوگ فیلم، آن‌جایی مانند یک نوازش هوشیارکننده و شادی‌آور به صورت‌مان می‌خورد که مادر لیدی برد به او می‌گوید من فقط دلم می‌خواهد که تو بهترین نسخه از خودت باشی و دختر به کمال‌گرایانه‌ترین حالت ممکن جواب می‌دهد: «از کجا معلوم که همین چیزی که هستم، بهترین نسخه نباشد؟».

همان‌طور که نقد کردن و نوشتن درباره‌ی اثری اعصاب‌خوردکن و ضعیف، از تماشای آن به مراتب زجرآورتر است، شاید نقد کردن اثری که ذره‌ذره‌اش را با تمام وجودت احساس کرده‌ای و از این‌قدر عالی بودنش شگفت‌زده شده‌ای هم در حد و اندازه‌ای دیوانه‌وار، شیرین باشد. کریستوفر نولان می‌گوید پیرو آن جنس از سینما است که دنیاهایی جایگزین خلق می‌کنند و مخاطب می‌تواند برای ساعاتی هم که شده، به آن‌ها پناه ببرد و جهان پیرامونی‌اش را فراموش کند، اما شگفتی «لیدی برد»، در آن است که دنیای جایگزین خود را، تماما بر اساس همین واقعیت زندگی خود ما آدم‌ها می‌سازد. نتیجه هم آن است که حال خوب‌تان پس از تماشای این فیلم، مثل مابقی با حسرت خوردن برای این که نمی‌توانید در جهان فانتزی یا علمی‌تخیلی فلان قصه زندگی کنید ترکیب نمی‌شود و جهان واقعی پیرامون‌تان، حس شگفت‌انگیزتری برای‌تان پیدا می‌کند. چون در «لیدی برد»، می‌شود باور کرد که دنیای ساده‌ی ما آدم‌ها، چه‌قدر بی‌اندازه زیبا است. چه‌قدر با تمام مشکلاتش، اعصاب‌خوردی‌هایش، ترس‌هایش، نگرانی‌هایش و دعواهایش، خواستنی است و این، دستاورد بزرگی به حساب می‌آید. نمی‌دانم، شاید خیلی‌ها، این سخنِ یکی از بزرگ‌ترین فیلم‌سازان تاریخ سینما و شخصی که آفریننده‌ی بسیاری از ارکان‌های روایت‌های تعلیق‌آفرین سینمایی بوده یعنی آلفرد هیچکاک، که می‌گوید «درام همان زندگی است. با این تفاوت که تکه‌های ملال‌آورش را از آن بیرون کشیده‌اند» را تمام و کمال قبول داشته باشند. اما بعد از تماشای «لیدی برد»، پذیرفتن این جمله کمی سخت‌تر می‌شود. چون گرتا گرویگ، با استفاده از ملال‌آورترین بخش‌های زندگی، شاهکاری تماشایی، اثری پرانرژی و فیلمی ساخته که با افتخار به جای حرف زدن با اشخاصی که سینما را هنر والایی نمی‌دانند، آن را نشان‌شان می‌دهم. «لیدی برد»، شیرین‌ترین اتفاقی از جهان هنر هفتم است که در این اواخر، برای من افتاده است.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
1 + 5 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.