فیلم Ladies In Black «زنان سیاه پوش»، روایتی بسیار کسل کننده و بدون کشمکش از زنانی است که در یک فروشگاه لباس مشغول به کار هستند. همراه میدونی باشید.
بروس برِس فورد، دوست صمیمی مدلین جانسن نویسنده رمان پر فروش Ladies In Black است که فیلمی به همین نام با اقتباس از این رمان ساخته است. فیلمی که به هیچ عنوان نمیتواند جذابیت لازم را برای تبدیل شدن به یک اثر سینمایی داشته باشد. زنانی که هر روز صبح لباسهای رنگیشان را از تن بیرون میآورند و لباس سیاه میپوشند و در کنار هم با کمترین تنش کار میکنند، نمیتوانند به مدت ۱۱۰ دقیقه مخاطبشان را نگه دارند. فیلم، به ظاهر به استرالیای سال ۱۹۵۹ میپردازد. به عبارتی چهارده سال پس از جنگ جهانی دوم. اما فیلم این سرنخ را هم عمیقا دنبال نمیکند و صرفا به نمایش تیپ گونه افراد مهاجری که به استرالیا آمدهاند بسنده میکند. این افراد آنقدر سرخوش و ثروتمند هستند که ذرهای تاثیرات جنگ و مهاجرت را در زندگی آنها حس نمیکنیم و فیلمساز صرفا با دیالوگ میگوید که برخی از آنها استرالیایی نیستند. در حالی که فیلمساز میتوانست با پرداختی عمیق از وضعیت زندگی مهاجرانی که پس از جنگ به شهر سیدنی پناه بردهاند، تصویری صادقانه و جذاب ارائه دهد نه فیلمی سرخوشانه و رویایی! فیلم زنان سیاه پوش را به واقع نمیشود به کسی توصیه کرد که آن را تماشا کند. اما آن دسته از مخاطبانی که یا فیلم را دیدهاند یا میخواهند دلایل ضعیف بودن فیلم را با جزییات درک کنند میتوانند این مطلب را ادامه دهند. به هرحال تماشای فیلم ضعیف از آن جهت که به ایرادات آن اشراف پیدا کنیم و بتوانیم بگوییم چرا این فیلم ضعیف است، میتواند به شناخت ما از سینما کمک کند. با تحلیل بیشتر همراه باشید.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را ببینید و سپس نقد را ادامه دهید
اساسیترین مشکل فیلم، پرداخت کلیشهای و دم دستی اتفاقاتی است که در زندگی آدمهای فیلم رخ داده است
فیلم به روایت سه زن و یک دختر نوجوان میپردازد که به نوعی مشخص نیست شخصیت اصلی قصه چه کسی است؟ اینگونه میتوان در نظر گرفت که شاید قهرمان فیلم یک نفر نیست و از نوع قهرمانهای جمعی است. به عبارتی تمام این زنهای سیاه پوش در کنار هم شخصیت اصلی فیلم را تشکیل میدهند. فیلمساز قرار است در طول قصه به جزییات زندگی هرکدام بپردازد تا ما را بیشتر با آنها آشنا سازد. اما اساسیترین مشکل فیلم، پرداخت کلیشهای و دم دستی اتفاقاتی است که در زندگی آدمهای فیلم رخ داده است و هیچ کدام از مشکلات مطرح شده در فیلم، مسئله ما به عنوان مخاطب نمیشود. در درجه اول ما باید به خوبی مشکلات این زنها را درک کنیم (البته اگر مشکلی واقعا وجود داشته باشد!) سپس آنها را در مسیر حل کردن مشکلشان همراهی کنیم و گاهی حتی نگران آنها شویم. اما چنین مسیری را در پرداخت شخصیتهای فیلم به هیچ عنوان نمیبینیم.
به عنوان مثال پتی با بازی (آلیسون مک گیر) مشکلش این است که با شوهرش رابطه سردی دارد. شاید بدیهیترین کار نمایش سکانسی است که صرفا همین مسئله را نشان دهد. در پرداخت تیپ شوهر پتی، بسیار او را منفعل و احمق میبینیم. اصلا نمیدانیم چرا او در قبال پتی چنین رفتاری را از خود نشان میدهد. به یکباره ناپدید میشود و ما به هیچ عنوان نگران پتی نمیشویم. هنگامی هم که شوهرش به خانه برمیگردد خیلی زود همه چیز روال عادی خود را به دست میآورد. ما نه پتی را فهمیدیم، نه شوهرش و نه اهمیت اتفاقی که برای این زوج رخ داد. پس ما به واقع چه نسبتی با این زن در طول فیلم داریم؟ این پرداخت سطحی برای زندگی لیزا نیز اتفاق میافتد. لیزا دختر نوجوانی که بورس تحصیلی یک دانشگاه را بهدست آورده اما پدرش به طرز اغراق آمیزی احمق است و باز نمیدانیم چرا حال باید مسئله این باشد که لیزا چگونه امضای پدر را بگیرد. میزانسن این است که پدر مقابل تلویزیون نشسته و مسابقه اسب دوانی را دنبال میکند. لیزا خیلی راحت نامه را زیر دست او میگذارد و به مقصودش میرسد.
گویی فیلمساز هر چیزی را که شخصیتها طلب میکنند خیلی زود در اختیارشان میگذارد
گویی فیلمساز هر چیزی را که شخصیتها طلب میکنند خیلی زود در اختیارشان میگذارد. تا سایه او بر سر فیلمش است شخصیتها با خیالی آسوده به زندگی خود ادامه میدهند! دریغ از اینکه لحظهای ما را در مسیر طلب کردنشان همراهی کند. لحظهای اجازه دهد که ما نگران دغدغههایشان شویم. اصلا میزان اهمیت دغدغههایشان چه اندازه است؟ به عنوان مثال فِی با بازی (ریچارد تیلور) در چند سکانس نشان داده میشود که او تنها است. در ادامه ماگدا با بازی (جولیا اورموند) میخواهد برای یک مهاجر به نام رودی یک زن پیدا کند. مسئله پیدا کردن زن برای رودی چقدر میتواند مخاطب را به دنبال خودش بکشد؟ آن هم وقتی که مخاطب فرسنگها از فیلمساز جلوتر است و خیلی راحت حدس میزند که فِی و رودی قرار است به هم برسند! ماحصلش میشود چند میهمانی و چند قرار ملاقات ساده برای نزدیک شدن فِی و رودی که مشخص نیست مخاطبی که تا انتهای قصه را حدس زده است چرا باید تماشای فیلم را ادامه دهد. نیت ماگدا نیز از انجام این همه اعمال خیر مشخص نیست. چرا اینقدر بی دلیل به همه از جمله لیزا کمک میکند؟ گویی به تماشای آدمهایی نشستهایم که از ابتدا خوب هستند و در ادامه خوبتر هم میشوند! تماشای پیرنگی که شخصیتها را از نقطه خوب به خوبتر ببرد برای چه کسی جذاب است؟
فیلم هر کجا که میخواهد ذرهای کشمکش ایجاد کند، بلافاصله آن را رها کرده و مطالبات شخصیتها را حل میکند. به عنوان مثال لیزا به عنوان دختر تازه وارد آن فروشگاه، میتوانست دست مایه تنشهای زیادی در فیلم شود اما از حد یک موقعیت پیش افتاده مثل فشار آوردن به لباس یک زن ثروتمند فراتر نمیرود. یا ماگدا که از ابتدا در نگاه دیگران زنی است که بسیار از موقعیت خود تعریف میکند و یک مهاجر اهل اسلوونی است، به هیچ عنوان در ادامه دچار ذرهای کشمکش در ارتباط با سایر اطرافیانش نمیشود. اصلا از خودمان بپرسیم نقش لباس و فروشگاه در فیلم و به خصوص در زندگی شخصیتها چیست؟ مثلا اگر آنها در یک فروشگاه مواد غذایی هم به کار مشغول بودند آیا تغییر چندانی مینمود؟
آن وقت است که به یاد فیلم بی نظیر رشته خیال (Phantom Thread) ساخته پل توماس اندرسون میافتیم که المانی مانند لباس کاملا در پرداخت دو شخصیت اصلی فیلم تنیده شده است. رینولد خیاطی است که تمام جهانش را لباسهایش دربر گرفتهاند. او نگاهش به زنان محدود میشود؛ به کالبد لباسهایی که آنها را فرا گرفته و میتواند موجب رونق کسب و کارش شود. گویی این لباسها هستند که ملکه و زنان اشرافی آن دوران را به محل کار او میکشاندند و مایه قدرتش میشدند. حال اگر چنین مردی در فیلمنامه به نقطهای برسد که زنی همچون آلما بتواند رفته رفته در وجودش رخنه کند و تمام دنیای او را فرا بگیرد، آنوقت کمرنگ شدن نقش لباسها در نگرش رینولدز اهمیت خود را در مسیر فیلمنامه نشان میدهد. به نوعی نگاه رینولدز از کالبد زنان به درون آنها نفوذ میکند و لباس معنا و جایگاهی دقیق در شخصیت پردازی او دارد. اما در این فیلم اگر تقابل زنان ثروتمند هم نمایش داده میشود، بسیار سطحی است و در حد لایههای ظاهری فیلم باقی میماند. فیلم همچون نورپردازیهایش، اغراق شده و در اوهام به اتمام میرسد و پس از همان ۱۱۰ دقیقه از ذهنمان پاک میشود.