فیلم The King of Staten Island که در تیم نویسندگی و کارگردانی خود برخی از سازندگان کمدیهای سرگرمکننده و محبوب هالیوود طی دو دههی گذشته را دارد، بهسادگی نقش احترام در زندگی انسان را به یاد میآورد.
انسانها گاهی انقدر لگد میشوند که دیگر از جایی به بعد ناخواسته به آزار خود میپردازند. انگار وقتی قدم به تاریکی مطلق میگذاریم، بعضا دیگر حتی اگر درون محیطی روشن باشیم، عامدانه چراغ را خاموش میکنیم. از نگاه افراد دیگر احتمالا کسی که حتی هنگام وجود روشنایی هم چراغ را خاموش میکند تا به دل تاریکی بازگردد، انسانی بیمار است. مخصوصا در جوامع امروزی که همه یکدیگر را خوب و بیمحابا به باد قضاوت میگیرند. درحالیکه شاید برای خود فرد، تاریکی در اوج ترسناکی مایهی تسکین باشد. شاید حضور درون تاریکی باعث شود که فرد تصویری را نبیند، به یاد خاطرهی تلخی نیافتد و به خاطر دیدن نور از خود نپرسد که چه میشد اگر در فلان شب تلخ، برق نمیرفت و من قدم به تاریکی نمیگذاشتم؟
تلخ به نظر میرسد اما راستش را بخواهید، انسانهای متعددی در دنیای امروز به چنین شرایطی دچار میشوند. آنها روشنایی را علت اصلی به یاد آوردن تاریکی میدانند و با انتخاب خزیدن به داخل سایه، آرامآرام نور را فراموش میکنند. نور که فراموش شد، شاید تاریکی هم انقدرها ترسناک به نظر نمیرسد. وقتی هم که تاریکی دیگر به اندازهی قبل دهشتناک نبود، شاید تاریکترین لحظات زندگی فرد در نگاه او به اندازهی گذشته غمانگیز نباشند.
در چنین حالتی وقتی یک نفر از راه میرسد و با چراغقوه محیط پیرامون انسان مورد بحث را از تاریکی کامل درمیآورد، فرد پرخاشگری خواهد کرد. حتی شاید او به سمت شخص نگهدارندهی چراغقوه یورش ببرد و برای خاموش کردن نور بجنگد. وی فریاد میزند و میگوید اگر چراغقوه روشن نمیشد، داشت به تاریکی عادت میکرد. او میخواهد نور محو شد تا مثلا دیگر از سیاهی نترسد. ولی در عین مقاومت جدی وی نسبت به پذیرش نور، غرق شدن درون تاریکی حکم یک اعتیاد را دارد و پناه بردن به آن میتواند به پوچیِ استعمال مواد مخدر به امید از یاد بردن لزوم به ترک آنها باشد!
«پادشاه استتن آیلند» که درون جزیرهای در بندر نیویورک جریان دارد، راجع به انسانی متعلق به سه پاراگراف بالا است؛ راجع به اینکه چرا باید به آدمهای گمشده درون تاریکی احترام گذاشت و چرا باید از آن تاریکیِ لعنتشده، بیرون آمد.
فیلم The King of Staten Island با نمایش طرف دیگر قصهی انسانهای پناهبرده به فراموشی آغاز میشود؛ وقتی که میزان در تاریکی ماندن آدمهایی دردکشیده، خود به خود درد و تاریکی را به یاد اطرافیان آنها میآورد. به همین خاطر درصد قابل توجهی از تماشاگرها توانایی همذاتپنداری با این قصه را دارند. چون اکثر مخاطبهای بزرگسال یا روزهای آزار دادن بیشتر و بیشتر خود پس از گرفتار شدن به مشکلاتی خاص را میشناسند یا درگیری فردی آشنا با چنین مشکلی را دیدهاند.
میپرسید داستان اثر دربارهی چه کسی است؟ راجع به شخصیتی بیرون کشیدهشده از دل یک ماجرای واقعی با محوریت مرگ یک پدر هنگام انجام وظیفهی خود و زجر کشیدن طولانیمدتِ پسر او؛ پسری که در کودکی دیگر فقط مادر و خواهر خود را دارد و با این درد، بیشتر از حد انتظار همگان زجر میکشد. به این معنی که نوجوانی و جوانی او هم تحت تاثیر همین اتفاق قرار میگیرد. حتی اگر برخی آدمها او را قضاوت کنند و بگویند از مرگ قدیمی پدر بهعنوان بهانهای برای در جا زدن بهره میبرد.
علت اصلی لایق تماشا شدن بودن فیلم آن است که اسکات کارلین نه از ابتدا تا انتها شبیه شخصیتی گیرکرده در یک نقطه به نظر میرسد و نه به شکلی غیر قابل باور به سمت رستگاری میرود. جاد اپتاو عجلهای برای تکمیل قوس شخصیتی کاراکترها ندارد و اجازه میدهد با طی کردن زمان لازم به نقاطی کلیدی از زندگی خود برسند. نتیجه هم میشود آن که بهجای مواجهه با فیلمی شعاری، بیننده قصهای باورپذیر را بشنود. تماشاگر این فیلم میتواند به طنزهایی بخندد که مثل شخصیتپردازیهای آن بیرونآمده از جهان اثر هستند؛ نه لحظاتی کمدی و تحمیلشده بر فیلم که میخواهند هر چند لحظه یک بار فضا را آرام کنند و چند جوک را به سمت مخاطب بیاندازند. البته که بدون استفاده از این گروه بازیگری خوب و غرقشده در نقشهای خود، فیلمساز نمیتوانست از فیلمنامهی سادهی The King of Staten Island جلوهای تا این حد قابل پذیرش را بیرون بکشد.
این فیلم نه یکی از کمدیهای بینقص چند سال اخیر است و نه کار عجیب و دیدهنشدهای انجام میدهد. ولی خود را میشناسد، خود را بیش از حد دست بالا نمیگیرد، میداند که میخواهد چه حرفی را به چه شکلی بیان کند و درنهایت به اهداف خود نیز دست مییابد. جاد اپتاو حتی برای پاسخ گفتن به سؤال اصلی فیلم عجلهای ندارد و جوابها را در چشم مخاطب فرو نمیکند.
عجول نبودن فیلم و عدم تاکید بیجای آن روی برخی موارد باعث میشود مخاطب قدر سکانسهای کوتاه اثر را نیز بداند. برای نمونه بل پاولی در نقش کلسی نسبت به فیلمهای مشابه، آنچنان همیشه بهعنوان یک قطب احساسی در مرکز توجهات The King of Staten Island نیست. ولی نهتنها تقریبا تمامی حضورهای او در فیلم وزن خود را دارند و تاثیری روی قصه میگذارند، بلکه نقشآفرینی این بازیگر را هم بهتر نشان میدهند. چرا که او تقریبا هیچوقت تبدیل به عضوی خنثی از تصویر پیشروی مخاطب نمیشود و وقتی مقابل دوربین میآید، تبدیل شدن وی به یک اهرم احساسی برای اسکات را میتوان احساس کرد.
در عین حال نمیشود از یاد برد که فیلم از دقایقی اضافی و قابل حذف رنج میبرد که تاثیری روی قصهگویی آن ندارند و صرفا به سبک بی-موویهای هالیوود، مدتزمان آن را افزایش میبخشند. مسئلهی اصلی اما تضاد طولانی بودن فیلم با جنس کاراکترسازی آن است. اینجا با یک کمدی-درام سرخوش و سرگرمکننده روبهرو نیستیم که بتواند از هر دقیقه برای لبخند نشاندن روی صورت مخاطب بهره ببرد. پس چرا اثری جدی و هدفمند باید گاهی در فرم شبیه محصولاتی متضاد با خود باشد؟ آن هم وقتی نسبت به این دقایق اضافه بینیاز بوده است.
فیلمهایی مانند The King of Staten Island همیشه محتاج خلاقیتورزیها نیستند. ولی اینجا مدام میزان الگوبرداریشده بودن بخشهای مختلف اثر به چشم تماشاگر میآید. بهگونهای که شاید کل محصول قابل احترام باشد و هویت خود را بیابد، اما میشود بخش به بخش اثر را جدا کرد، روی آن دست گذاشت و به همگان گفت که چرا در نگاه جداگانه کلیشهای و پرشده از تقلید به نظر میرسند. قطعا افراد مختلف واکنشهای متفاوتی نسبت به این مورد دارند و مثلا شاید کوچکترین اهمیتی به عدم تازگی بخش به بخش اثر ندهند.
اپتاو در استفاده از بازیگرهایی نهچندان معروف برای ترسیم کاراکترهای غیر ایدهآل عالی است و اینجا هم شخصیتهای لگدشدهی خود را به درستی نشانِ مخاطب میدهد. شاید برخی از این شخصیتها و حتی هیچکدام از آنها به خودیِ خود از تیپها فراتر نروند و حتی مسیر غیرمنتظرهای را پشت سر نگذارند. اما آنها اولا درکنار یکدیگر ترکیب مناسبی را میسازند و ثانیا با دلایل قابل فهم قدم به جادههای گوناگون میگذارند.
هیچکس فیلمی مثل The King of Staten Island را با تصور نابود شدن همهی کاراکترها در پایان نمیبیند و سازندگان هم نمیخواهند به تماشاگر خود خیانت کنند. ولی اگر اکثر فیلمهای مشابه نهایتا قصه را با تصمیم کاراکتر به بهتر شدن و سپس رستگاری چند دقیقهای او به اتمام میرسانند، اپتاو بین تمام اشتباهات و کارهای درست پروتاگونیستِ فیلمنامه یک وجه مشترک مییابد تا حرف خود را محکم بیان کند.
«پادشاه استتن آیلند» نه یک فیلم درام و بهشدت درگیرکننده است و نه یک فیلم کمدی که فقط میخواهند تماشاگر را بخنداند. ولی اگر به آن زمان بدهید و انتظارات خود را تنظیم کنید، به خوبی افراط و تفریط در احترامگذاری را به انتقاد میگیرد؛ تا هم حال تماشاگر کمی پس از همراهی با شخصیتها بهتر شود و هم شاید او از زاویهای مهم برای چند دقیقه به زندگی خود بیاندیشد.
(پاراگراف پایانی مقاله بخشهای اندکی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
اشتباهات زندگی اسکات همگی گرهخورده به درک غلط او از میزان رعایت احترام، جنس احترامگذاری و ضرورت احترام قائل شدن برای انسانهای گوناگون هستند. او به انسان مورد علاقهی خود احترام نمیگذارد و به اصطلاح برای او از زندگی هزینه نمیکند. وی انقدر احترامگذاری مطلق به خاطرهی پدر را جدی گرفته است که احترام گذاشتن به زندگی را هممعنی با توهین به مرگ او میبیند. اسکات تواناییهای خود را انکار میکند تا مبادا در جهانی که دیگر شامل پدر بینقص او نیست، شادی واقعی را مزهمزه کند. اسکات باور دارد که در حال حفظ یاد و خاطرهی شخصی از دست رفته است اما در حقیقت به تمام انسانهای پیرامون خود توهین میکند. این وسط شاید آنچه که او را نجات داد، همراهی پدرانه با دو کودکی باشد که به اسکات احترام میگذارند و از او میآموزند. آرامآرام شخصی که برخی احترامگذاریها را هممعنی با بعضی بیاحترامیها میدانست، زندگی را بهتر میشناسد. نقطهی اوج قصه هم جایی است که او در مسیر احترام به شعور و شخصیت فردی دیگر، حداقل برای او وقت میگذارد. اسکات میفهمد انقدر خاطرهی بیش از حد بزرگی از گذشته ساخته بود و هر روز را با عشق ورزیدن به و زجر کشیدن با آن میگذراند که دیگر سالها یادش رفت که جهان، زمان و انسانهای امروز هم لیاقت احترام را دارند. از همه مهمتر، خود او در مقام یک انسان عادی لیاقت دریافت احترام از سوی خود را دارد.