فیلم Justice League روند شکستهای دنیای سینمایی دیسی را در ابعادی بزرگتر و وحشتناکتر ادامه میدهد. دستشان درد نکند! همراه نقد میدونی باشید.
هشدار: این متن داستان فیلم را لو میدهد.
«جاستیس لیگ» (Justice League) شگفتانگیز است. بد بودن یک فیلم تا این حد شگفتانگیز است. شگفتانگیزتر از آن این است که چگونه یک مجموعه میتواند بعد از چهار فیلم بهتر نشده باشد که هیچ، افتضاحتر از قبل هم شده باشد. حیف و میل شدن این همه پتانسیل و منابع ارزشمند شگفتانگیز است. عمق حماقت یک استودیو تا این حد شگفتانگیز است. تماشای فیلمهای دنیای سینمایی دیسی، مخصوصا «جاستیس لیگ» مثل نشستن با شکم گرسنه پای سفره یک ناهار توپ است. همهچیز هست. از یک دیس برنج خوشبو و خوشطعم که حرارتش از چند وجبی احساس میشود تا قابلمهای حاوی یک قرمهسبزی جاافتاده که وقتی درش برداشته میشود بوی مستکنندهاش همهجا را همچون انفجار یک بمب شیمیایی آلوده میکند. از ظرف سالاد شیرازی با لیموی تازه تا پیدا شدن سروکلهی بشقاب تهدیگهای زعفرانی طلایی که وسوسهمان میکنند از روی برنج عبور کرده و یکراست به تهدیگ و روغنِ خورش روی آن برسیم. از پارچ خنک دوغ تا سبد سبزیخوردن با بوی معطر ریحان. ولی درست در لحظهای که احساس میکنید دو دست برای هرچه سریعتر و با ولع خوردن این غذا کم است، یکی از آن سوسکهای بالدار کلهگندهی فاضلاب از پنجرهی آشپزخانه وارد خانه میشود و همچون هواپیمایی با یک موتور خراب که کنترلش را از دست داده جای بهتری را به جای قابلمهی قرمهسبزی برای سقوط کردن پیدا نمیکند. سوسک با کله در روغن داغ قابلمه فرو میرود، همانجا بر اثر سوختگی ۸۰ درصد جان میدهد، بالهایش از هم باز میشوند و مایع لزجی از بدن لهشدهاش هم خارج شده و در قرمهسبزی پخش میشود. بعد از این صحنه نه تنها اشتهای همگی کور میشود، بلکه تا اطلاع بعدی هر وقت اسم قرمهسبزی بیاید مو به تنتان سیخ میشود.
بله، قبول دارم. تمثیلِ چندشآور و حالبههمزنی بود. ولی باید هم حالبههمزن باشد. باید هم اعصابخردکن باشد. چون این دقیقا همان حسی است که اکثر طرفداران کاراکترهای دیسی در رابطه با فیلمهای دنیای سینمایی دیسی دارند. به ویژه بعد از عمل شنیعی به اسم «جاستیس لیگ». مدیریت برادران وارنر و استراتژی دیسی همان سوسک لعنتی است که همهچیز را به گند کشیده است! اگرچه من یکی از کسانی بودم که فکر نمیکردم دنیای سینمایی دیسی با «واندر وومن» (Wonder Woman) راهش را پیدا کرده است و فکر میکردم که آن فیلم هم بدون استثنا اکثر مشکلات این مجموعه را تکرار میکند، ولی با این حال برای «جاستیس لیگ» امیدوار و کنجکاو بودم. کنجکاو بودم تا ببینم این فیلم چگونه شکست «بتمن علیه سوپرمن» (Batman v Superman: Dawn of Justice) را از دلمان در میآورد؟ دی سی که هیچوقت راضی نشد تا مسیر طولانیمدت اما مطمئن مارول با ساخت فیلمهای مستقل برای کاراکترهایش را پیش بگیرد، بنابراین کنجکاو بودم تا ببینم آیا قرار دادن همهی کاراکترها در کنار هم درپوشی بر استراتژی بیاستراتژی دیسی خواهد بود یا اوضاع را قاراشمیشتر از چیزی که هست میکند؟ کنجکاو بودم تا ببینم غیبت اسنایدر به فیلم بهتری منجر میشود یا فیلم بدتری؟ با توجه به ضربهای که از پرمدعایی و گندهگویی «مرد پولادین» و «بتمن علیه سوپرمن» خوردیم، سوال این بود که آیا «جاستیس لیگ» به عنوانِ فیلمی که تمرکزش روی اکشن و خوشمزهبازیهای ابرقهرمانان است، به نتیجهی سادهتر اما محکمتری منجر میشود؟
خلاصه «جاستیس لیگ» فیلمی به نظر میرسید که حتی بدبینترین طرفداران دیسی مثل خودم هم بهش امید داشتند. نه امید به اینکه دیسی اولین شاهکارش بعد از سهگانهی بتمن نولان را عرضه خواهد کرد و نه امید به اینکه دیسی تمام خرابکاریهایی را که در این مدت کرده بود در یک چشم به هم زدن راست و ریست میکند، ولی امید میرفت «جاستیس لیگ» حداقل استحکام و استقلال و گیرایی متوسطترین فیلمهای مارول را داشته باشد. راستش حتی این هم نه. امید میرفت حداقل با دیدن این فیلم با خودمان بگوییم خب، دیسی فرمان را یک ذره برای تغییر مسیر چرخانده است. همان چیزی که در لحظاتی از نیمهی اول «واندر وومن» احساس کردیم. انتظار یک دوربرگردان بلافاصله را نداشتیم. همان چرخش چند درجهای فرمان به سمت درست هم کافی بود. فقط کافی بود تا این احساس بهمان القا شود که دیسی کوچکترین تلاشی برای ارائهی یک فیلم قابلقبول انجام داده است. البته که میتوانستم هزارتا دلیل برای خاموش کردن کنجکاویهایم در نطفه پیدا کنم و به خودم امید واهی ندهم. ولی چیزی در درونم میخواست باور کند که «جاستیس لیگ» حکم خط قرمز دیسی را دارد. میخواست باور کند که آنها اگر برای طرفداران اهمیت قائل نباشند، آنقدر باید برای جیب خودشان اهمیت قائل باشند که «اونجرز»شان را خراب نکنند. میخواست باور کند که «جاستیس لیگ» میتواند به نقطهی پایان محکمی بر شکستهای متوالی دنیای سینمایی دیسی تبدیل شود. اما این تصوراتم چیزی بیشتر از توهمات یک ذهن درهمشکسته که به دنبال کوچکترین دلیلی برای جلوگیری از جنونش است نبود. امکان نداشت فیلمی دنبالهی شکست بزرگی مثل «بتمن علیه سوپرمن» که بعد از واکنشهای منفی به آن فیلم به زور مورد تغییر و تحول قرار گرفت باشد و خوب از آب در بیاید.
امکان نداشت فیلمی که حاصل چندین تهیهکننده و نویسنده و کارگردان است خوب از آب دربیاید. امکان نداشت فیلمی که تا چند هفته قبل از اکران در حال فیلمبرداری دوباره بخشهای زیادی از آن با حضور سیبیل هنری کویل بود خوب از آب در بیاید. امکان نداشت «جاستیس لیگ» بتواند بدون یک مقدمهچینی و میانهی قوی، نقشش را به عنوان جمعبندی فاز اول دنیای دیسی به درستی ایفا کند. امکان نداشت فیلمی که به دستور رییس استودیو به دو ساعت کاهش یافته بود و شامل این همه کاراکتر قدیمی و جدید میشد به نتیجهی آشفتهای منجر نشود. «جاستیس لیگ» اما نه تنها نقطهی پایانی بر مشکلات دنیای سینمایی دیسی نیست، که خودش از قضا یک نقطهی شروع تازه بر مشکلات فیلمهای ابرقهرمانی دیسی از آب در آمده است. «جاستیس لیگ» نه تنها همین انتظارات اندک را هم از ما دریغ میکند، بلکه انگار از روی لجبازی فرمان را به سمت مخالف هم میچرخاند. «جاستیس لیگ» بیشتر از اینکه گردهمایی ابرقهرمانان دیسی باشد، گردهمایی بدترین مشکلات فیلمهای قبلی آنهاست. اگر «اونجرز» حکم فینالی را برای ابرقهرمانان مارول داشت که تمام نکات مثبت کاراکترهایش را در یک کانون جمع کرده بود، تماشای «جاستیس لیگ» مثل قدم گذاشتن به محل دفن زبالههای خارج از شهر میماند که مقصد تمام سطل زبالههای شهر است.
اولین چیزی که دربارهی «جاستیس لیگ» توی ذوق میزند این است که نه خیر، دیسی کوچکترین درسی از گذشتهاس نگرفته. آنها طوری به شکست عادت کردهاند که نه تنها علاقهای به بلند شدن از روی زمین ندارند، بلکه انگار همانجا احساس راحتی میکنند. تماشای این فیلم مثل نشستن دوباره جلوی شکنجهگری است که میدانیم از چه ابزاری برای شکنجه استفاده میکند. این چیزی از دردش کم نمیکند، ولی حداقل میدانیم چه چیزی انتظارمان را میکشد. «جاستیس لیگ» نظر آدم را به خودش جلب میکند، ولی خیرهکننده نیست. اسکناسهای زیادی خرجش شده، ولی ظاهر و باطن پیشافتادهای دارد. اکشنمحور است، ولی از تماشای برنامه کودک هم هیجان کمتری دارد. جالبتوجه است، ولی خندهدار نیست. پتانسیلدار است، ولی آنها را آکبند نگه میدارد. بهترین کاراکترهای دیسی را گرد هم آورده است، ولی هیچ استفادهای از آنها نمیکند. باز دوباره یک سناریوی پایان دنیا. باز دوباره یک بدمن تمام کامپیوتری قدبلند زشت با صدای کلفت که بیوقفه کُری میخواند و مادرش را صدا میکند. باز دوباره یک سری جوکهای پراکنده. باز دوباره مشت و لگدهایی که بدون کوچکترین حس استرس و تنش و جذابیتی صورتِ یک سری حشرهی مکانیکی را خرد و خاکشیر میکنند. باز دوباره داستان ریشهای ابرقهرمانان. حرفهای قلنبهسلنبه دربارهی امید و قهرمانگری و رستگاری. باز دوباره افکتهای نور سرخ و نارنجی. ساختمانهایی که خراب میشوند و ابرقهرمانانی که اندامها و فیزیک عضلانی و بینقصشان را طوری به رخ میکشند که انگار دارند باشگاه بدنسازی قاسم آقای سر کوچهشان را تبلیغات میکنند. جلوههای کامپیوتری هم که معمولا باید یکی از نقاط قوت اینجور فیلمها باشد در اینجا آنقدر ضعیف است که ۹۰ درصد فیلم انگار در حال تماشای کاتسینهای یک بازی پلیاستیشن ۲ کنسلشده هستیم. «جاستیس لیگ» به حدی شلخته است که باعث شد به درک تازهای از «بتمن علیه سوپرمن» برسم. باعث شد از زاویهی دیگری به «بتمن علیه سوپرمن» نگاه کنم. تازه بعد از مقایسهی این دو فیلم است که متوجه میشویم «جاستیس لیگ» حتی هنر بد بودن را هم بلد نیست. متوجه میشویم «جاستیس لیگ» چقدر بیهویت است.
«بتمن علیه سوپرمن» با وجود تمام ایرادهایش حاصل کار یک کارگردان بود. یعنی میشد زاویهی دید و فرم سازندهاش را تشخیص داد. با اینکه از زاویه دید و فرم فیلمسازی زک اسنایدر دل خوشی ندارم، ولی آن فیلم حداقل به لطف اسنایدر برای خودش یک شخصیت نصفه و نیمه داشت. در عوض «جاستیس لیگ» به جز اینکه یک سری از کاراکترهای کامیکبوکی پرطرفدار را گرد هم آورده هیچ نکتهی ویژهای از خود ندارد. در نتیجه این فیلم به جز تلاش استودیو برای زنده نگه داشتن فرانچایزی که در آینده پولساز خواهد شد هیچ دلیل دیگری برای ساخته شدن ندارد. از این نظر باید بگویم که هرچقدر از «بتمن علیه سوپرمن» متنفر هستم، حس بیزاری و خشم آتشینی را نسبت به «جاستیس لیگ» احساس نمیکنم. این به معنای بهتر بودن «جاستیس لیگ» نسبت به «بتمن علیه سوپرمن» نیست. اتفاقا برعکس. «بتمن علیه سوپرمن» هرچه بود، حداقل یک چشمانداز داشت تا بتوان از آن متنفر شد، «جاستیس لیگ» حتی آن چشمانداز را هم ندارد. شخصا چشمانداز داشتن و اجرای بد آن را به چشمانداز نداشتن و بیخاصیتبودن ترجیح میدهم. حداقل اولی به این معناست که سازندگان یک هدف، یک داستان، یک پیام برای ارائه داشتهاند و در این کار شکست خوردهاند. به این معناست که حداقل آنها سعی خودشان را کردهاند. حداقل با فیلم جاهطلبی طرف هستیم که با کله زمین خورده است. «بتمن علیه سوپرمن» هرچه نباشد، حداقل تلاش میکند تا به یک فیلم ابرقهرمانی مرسوم دیگر بدل نشود. حداقل به موضوعی (دعوای بتمن و سوپرمن) میپردازد که در ایده هیجانانگیز است. بزرگترین فیلمهای ابرقهرمانی آنهایی هستند که سعی میکنند تا به چیزی بیشتر از یک فیلم ابرقهرمانی مرسوم تبدیل شوند. «لوگان»، «شوالیهی تاریکی» و «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» فیلمهایی هستند که به کم راضی نمیشوند و سعی میکنند قدمهای بلندتری بردارند و در این کار موفق هم هستند. «بتمن علیه سوپرمن» هم میخواست تا دنیای سینمایی دیسی را با یک انفجار پرسروصدا راه بیاندازد. اگرچه در اجرا شکست خورد و ما هم حسابی از خجالتش در آمدیم، ولی وقتی نوبت مقایسه آن با «جاستیس لیگ» میرسد، شخصا حاضرم از یک فیلم به خاطر جسارتش متنفر باشم تا به خاطر توخالیبودنش هیچ حسی بهش نداشته باشم. حتی شاید «جاستیس لیگ» در زمینهی اجرا فیلم منسجمتری نسبت به «جوخهی انتحار» (Suicide Squad) باشد، اما با این حال «جوخهی انتحار» با ایدهی گرد هم آوردن ضدقهرمانان دیسی دست به حرکت جدیدی زده بود که «جاستیس لیگ» با کپیبرداری موبهمو از روی «اونجرز» فاقد این نکته است.
چیزی که «جاستیس لیگ» را به فیلم بزدلتر و احمقانهتری تبدیل میکند این است که نه تنها بیشخصیت است، بلکه حتی شخصیت به جا مانده از «مرد پولادین» و «بتمن علیه سوپرمن» را هم به ارث نبرده است. مشکل منتقدان با دو فیلم قبلی زک اسنایدر، تاریکی و جدیتشان در مقایسه با آثار مارول نبود، بلکه تاریکی و جدیت قلابی و بیموردشان بود. آن فیلمها بیشتر از اینکه داستان عبوس و افسرده و خشنی برای روایت داشته باشند، سعی میکردند تا به زور کاراکترها را خسته و بیحوصله و ناراحت به تصویر بکشند. شخصا کاملا موافق این هستم که دیسی لحن تاریک خودش را نسبت به لحن شوخ و شنگ فیلمهای مارول حفظ کند. فقط حرفم این است که سازندگان فرق بین روایت یک داستان جدی و سنگین و یک داستان «الکی» جدی را متوجه شده و آن را در فیلمهای بعد بهبود بخشیده و ترمیم کنند. حرف منتقدان این نبود که دیسی را به مارول تبدیل کنید، بلکه این بود که دیسی هم بگردد و مثل مارول لحن خاص خودش را پیدا کند. طبق معمول سران استودیو این انتقادات را کج و کوله متوجه شدهاند. فکر کردهاند مشکل فیلمشان کمبود شوخطبعی آثار مارول است. در نتیجه «جاستیس لیگ» را در مقایسه با «مرد پولادین» و «بتمن علیه سوپرمن» از این رو به آن رو کردهاند. انگار نه انگار که در حال تماشای سومین قسمت از یک سهگانه هستیم. دیسی به جای اینکه لحن مشکلدار فیلمهایش را درست کند، تبر برداشته، آن را از ریشه قطع کرده است و چیز دیگری را جایگزینش کرده است. حالا سهگانهای که خیلی «ترنس مالیک»وار شروع شده بود، خیلی عصبانی ادامه پیدا کرده بود، به جای اینکه قبل از رسیدن به روشنایی، در ظلمات مطلق فرو برود، به فیلمی تبدیل شده که کاراکترهایش چپ و راست مزه میپرانند. هیچ نقش متفاوتی برای کاراکترها در نظر گرفته نشده است. همهی کاراکترها از هر موقعیتی که پیدا میکنند برای خوشمزهبازی استفاده میکنند. حتی بتمن. معمولا در فیلمهای گروهی، یکی-دوتا از کاراکترها نقش تولیدکنندهی خنده گروه را برعهده میگیرند و نویسندگان از این طریق به تعادلی بین کمدی و درام دست پیدا میکنند. مارول هم همیشه در رسیدن به این تعادل موفق نیست. ولی معمولا سعی میکند تا به جای تبدیل شدن به یک استندآپ کمدی پرخرج سینمایی، روایتگر داستانی با بحرانی قوی باشد که این وسط سر موقع خندهدار هم میشود. تازه مارول معمولا میداند که چه زمانی دوز کمدی را بالا بکشد و چه زمانی آن را پایین بیاورد. زمانی که کمدی به درستی انجام شده با فیلم خوبی مثل «سرباز زمستان» روبهرو میشویم و زمانی که کمدی در جای نادرستی استفاده شده باشد با چیزی مثل «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» مواجه میشویم. راستش «جاستیس لیگ» با شدت بیشتری دچار مشکل مشابهی «جنگ داخلی» شده است. «جنگ داخلی» حکم یک رویداد غمانگیز را داشت. دو دستهگی ابرقهرمانان و گلاویز شدن آنها با یکدیگر در عموم اتفاق زیبایی نیست. ولی در عوض با چیزی شبیه به سکانس فرودگاه روبهرو میشویم. جایی که هیچ چیزی از آن به یک نبرد واقعی شبیه نیست. یک سری دوست و رفیق به جان هم افتادهاند، ولی کاراکترها طوری همهچیز را به شوخی گرفتهاند و مبارزههایشان مصنوعی جلوه میکند که انگار به جای تماشای یک بحران، در حال تماشای بازی کردن دوتا پسربچهی پنج ساله با اکشنفیگورهایشان هستیم.
این عدم هماهنگی لحن و بحران با شدت بیشتری در رابطه با «جاستیس لیگ» هم صدق میکند. این فیلم در دنیای بعد از سوپرمن جریان دارد. جایی که به قول مردم با مرگ سوپرمن، امید هم با او کشته شده است. فیلمی که یک قدرت بیگانه با ارتشش سر از زمین در میآورد تا آن را به یک برهوت آخرالزمانی تبدیل کند. فیلمی که کاراکترها تا قبل از بازگشت سوپرمن در مخصمه قرار دارند و تا مرز شکست خوردن هم پیش میروند. «جاستیس لیگ» سرشار از حس مرگ و میر و ناامیدی و تلاش برای ایستادگی در مقابل نیرویی غولآساست، ولی لحن کمدی بیش از اندازهی فیلم طوری است که انگار در حال تماشای یک پارودی هستیم. انگار قهرمانانمان بیشتر از اینکه ترسیده باشند، دارند خوش میگذرانند. بیشتر از اینکه از نتیجهی نبرد نگران باشند، آنقدر از خود مطمئن هستند که حریف را به سخره میگیرند. روی کاغذ «جاستیس لیگ» از قوس داستانی «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» پیروی میکند. بتمن در پایان فیلم قبلی از جوکر شکست میخورد. بروس وین چند سالی است که فعالیت به عنوان بتمن را کنار گذاشته است. او به محض بازگشت به میدان مبارزه، توسط بِین شکست میخورد و با کمری شکسته سر از یک زندان زیرزمینی در میآورد و باید از تلویزیون به نظارهی سقوط شهرش بنشیند. فکر کنید بروس وین در حالی که در زندان به سر میبرد، به جای نگرانی و غصه خوردن، با همسلولیهایش تخمه میشکست و خاطره تعریف میکرد و گل میگفت و گل میشنید. حالا مقدار استرس و تنش پردهی پایانی «برمیخیزد» را با «جاستیس لیگ» مقایسه کنید. آنجا یک شهر قرار بود سقوط کند و انگار یک دنیا در حال به پایان رسیدن بود، اینجا یک دنیا در حال به پایان رسیدن است و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. «جاستیس لیگ» بزرگترین ضربهاش در این زمینه را از جاس ویدن خورده است. با اینکه فیلم خیلی زک اسنایدرگونه آغاز میشود، ولی به مرور حال و هوای جاس ویدنی به خود میگیرد. در نتیجه با فیلمی طرفیم که بیوقفه در حال درگیری و دست و پنجه نرم کردن با خودش به سر میبرد.
انتخاب جاس ویدن به عنوان کارگردان جایگزین بدترین تصمیمی است که در رابطه با این فیلم اتخاذ شده است. از یک طرف زک اسنایدر را به عنوان یک کارگردان بسیار دراماتیک و خشن و سینمایی میشناسیم و در طرف دیگر جاس ویدن را به عنوان کارگردانی داریم که علاقهی فراوانی به جوکگویی دارد و فرم فیلمسازیاش به اندازهی اسنایدر پرزرق و برق و سینمایی نیست. اگر کارگردانی به عنوان جایگزین انتخاب میشد که چشماندازش به زک اسنایدر نزدیکتر بود احتمالا شاهد چنین نتیجهی آشفتهای نبودیم. ولی انتخاب کسی که جهانبینیاش در تضاد با قبلی قرار میگیرد نتیجهای جز این در بر ندارد. البته که سران استودیو از انتخاب جاس ویدن هدف دیگری در سر داشتهاند. هدف آنها نه وفادار ماندن به چشمانداز اسنایدر، که استفاده از این فرصت برای هرچه مارولیتر کردن «جاستیس لیگ» بوده است. «جاستیس لیگ» با افتتاحیهای که یادآور «واچمن» است آغاز میشود. جایی که مرگ سوپرمن به مرگ امید منجر شده است. از زن مسلمانی که مورد توهین یک سری اراذل و اوباش قرار میگیرد تا بیخانمانی که با چهرهای ناامید در کنار خیابان نشسته است. اول اینکه این افتتاحیه با چیزی که در فیلم قبلی دیده بودیم جفت و جور نیست. سوپرمنِ زک اسنایدر، یک سوپرمن بیحاشیه نیست. در دو فیلم قبلی دیدیم که سوپرمن به همان اندازه که طرفدار دارد، به همان اندازه هم مخالف دارد. پس افتتاحیهی «جاستیس لیگ» که جایگاه خاکستری او از فیلمهای قبلی را نادیده میگیرد و او را به عنوان قهرمان تمام و کمال همهی مردم معرفی میکند قابللمس نیست. انگار این فیلم میخواهد هر چه را که از فیلمهای قبلی میدانیم فراموش کرده و یک سوپرمن کاملا جدید را بهمان معرفی کند. مشکل اصلیتر این است که اگرچه لحن فیلم با مونتاژی برای عزاداری سوپرمن آغاز میشود، ولی در ادامه به لطف جاس ویدن حال و هوای یک جشن تولد را به خود میگیرد. وقتی خبر جایگزین شدن اسنایدر با ویدن اعلام شد فکر میکردم که ویدن آمده تا کار اسنایدر را تمام کند و صحنههای باقیمانده را ضبط کند، ولی در هنگام تماشای فیلم متوجه میشوید ویدن وظیفه داشته تا کل فیلم را مورد دستکاری قرار بدهد. حتی صحنههایی که فیلمبرداری شده بودند. هدف از این کار اضافه کردن یکی-دوتا جوک به تکتک سکانسهای فیلم و حذف تمام صحنههای دراماتیک فیلم تا آنجا که میشده بوده است.
دقیقا به خاطر همین است که طرفداران از برادران وارنر میخواستند تدوین مخصوص زک اسنایدر را منتشر کند. چون جاس ویدن فقط فیلمبرداریهای تکمیلی را انجام نداده، بلکه با بولدوزر از روی چشمانداز و داستانی که اسنایدر قصد روایتش را داشته است عبور کرده است. بله، شاید با توجه به سابقهی اسنایدر باید گفت که احتمالا تدوین او هم بدون مشکل نمیبود، اما میتوانم شرط ببندم که تدوین اسنایدر هرچه باشد، کیلومترها با افتضاح فعلی فاصله میداشت. این باعث شده تا تکتک فیلمبرداریهای دوباره ویدن توی ذوق بزند. چون نه تنها براساس گریم و شکل مو و جایگذاری دوربین میتوان متوجه شد که بازیگران بعد از هفتهها یا ماهها دوباره برای اضافه کردن یک سری دیالوگ جدید به صحنههای گرفته شده بازگشتهاند، بلکه تقریبا تمام دیالوگهایی که به فیلم افزوده شدهاند غیرضروری و اضافه هستند و با لحن حاکم بر سکانس همخوانی ندارند. مثلا به سکانس اولین دیدار بروس وین و بری آلن نگاه کنید. این سکانس تا لحظهای که بروس شوریکناش را پرتاب میکند و فلش آن را روی هوا میگیرد و با درخواست همکاری بروس موافقت میکند طبیعی جلو میرود. بلافاصله بعد از آن باید پلان درخواست فلش از بروس برای نگه داشتن شوریکناش را داشته باشیم، ولی این وسط یک وقفه میافتد و تکه دیالوگی داریم که فلش دربارهی آرام بودن بقیهی آدمها در صف صبحانه صحبت میکند. تابلو است که این تکه دیالوگ توسط ویدن به سکانس اصلی اضافه شده است و کاری جز تزریق کمدی بیشتر از چیزی که اسنایدر مد نظر داشته است ندارد. فیلم سرشار از چنین تکه دیالوگهای اضافی است که نه تنها چیزی به فیلم اضافه نمیکنند، بلکه حس غوطهوری تماشاگر را نیز بیوقفه میشکنند.
مشکل بعدی استفنوولف، آنتاگونیست فیلم است. استفنوولف از سیارهاش آپوکالیپس آمده تا با پیدا کردن سه شی قدرتمند به اسم مادرباکس، زمین را به آتش بکشد. خب، مشکل این است که استفنوولف در کنار آپوکالیپس از «افراد ایکس: آپوکالیپس»، اینچنترس از «جوخهی انتحار»، اریس از «واندر وومن»، اولتران از «اونجرز: دوران اولتران» و الکترو از «مرد عنکبوتی شگفتانگیز ۲» یکی دیگر از آن آنتاگونیستهای کامپیوتری است که هیچ شخصیتی ندارند. او نه تنها از لحاظ ظاهری هیچ ویژگی جالبی ندارد، بلکه کاملا خالی از هرگونه حس تهدید و شرارت است. انگار نه انگار که با آنتاگونیستی که قرار است با دار و دستهی جاستیس لیگ در بیافتد طرفیم. اولین چیزی که نویسنده باید انجام بدهد این است که اهمیت آنتاگونیستش را ثابت کند. باید لمس کنیم که چرا باید از او بترسیم و دستکمش نگیریم. نولان در «شوالیهی تاریکی» با همان سکانس افتتاحیهی سرقت از بانک ثابت میکند که جوکر خدای حیلهگری و مارموزبازی است و دقیقا همین خصوصیتش است که در ادامه کار دست بتمن میدهد. سکانس مبارزه روی قطار در «مرد عنکبوتی ۲» با موفقیت زیرکی و شرارت دکتر اختاپوس را با هدف قرار دادن مسافران قطار و سوءاستفاده از حس قهرمانی پیتر پارکر ثابت میکند. بعد از این صحنه میدانیم که برخلاف مرد عنکبوتی، هیچ چیزی جلوی دکتر اختاپوس برای رسیدن به اهدافش را نمیگیرد. «جاستیس لیگ» در کمال تعجب فاقد هرگونه صحنهای برای اثبات قدرت استفنوولف به عنوان یک آنتاگونیست سرسخت است. او قبل از شکست خوردن، هیچ پیروزی دگرگونکنندهای به دست نمیآورد. سکانس گرفتن مادرباکس از آمازونیها به خاطر اینکه هیچکدام از شخصیتهای اصلی در جریان آن حضور ندارند حساب نمیشود. تازه اگر هم حساب شود این سکانس در اثبات او به عنوان آنتاگونیست ناتوان است. چون استفنوولف به محض اینکه مادرباکس را به دست میآورد و قبل از سر رسیدن ارتش آمازونیها فرار میکند. تصاحب مادرباکس آتلاتیسیها هم که به نفله کردن یک نگهبان و رد و بدل کردن چهارتا مشت و لگد با آکوآمن و باز فرار کردن خلاصه شده است. در نهایت او مادرباکس آخر را هم وقتی مثل آب خوردن به دست میآورد که قهرمانانمان بعد از احیای سوپرمن آن را روی سقف یک ماشین جا میگذارند. مثلا داریم دربارهی شیای که سرنوشت دنیا بهش وابسته است صحبت میکنیم، ولی آنها طوری بیخیال آن میشوند که انگار کیسهی زبالهشان را روی سقف ماشینشان جا گذاشتهاند!
نتیجه این است که هیچوقت احساس نکردم چرا بتمن باید برای مبارزه با استفنوولف یک تیم تشکیل بدهد و تازه از عدم حضور سوپرمن افسوس بخورد. در یک کلام استفنوولف از آن آنتاگونیستهایی است که شاید در یک فیلم مستقل جواب بدهد، ولی در حد و اندازهی ایستادگی در مقابل گردهمایی یک سری از قویترین ابرقهرمانان دنیا نیست. مخصوصا با توجه به اینکه اگرچه استفنوولف با هدف نابودی دنیا از راه رسیده است، ولی نبردهای قهرمانان با او در محیطهای خارج از شهر و دور از مکانهای شلوغ در نظر گرفته است. تنها نبرد قهرمانان در محیطی که مردم میتوانند آنها را ببینند، جایی است که لیگ با سوپرمن دست به یقه میشوند که تازه آن هم فاقد استفنوولف است. یکی از انتقاداتی که به دنیای سینمایی دیسی و کلا فیلمهای ابرقهرمانی میشود پایانبندیهای شلوغشان است که به نابودی شهرها و آسمانخراشها منجر میشود. اما ترکاندن شهرها لزوما بد نیست، بلکه استفادهی نابهجا از آنها به جای خلاقیت به خرج دادن بد است. «جاستیس لیگ» هیچکدام را ندارد. یعنی نه تنها درگیری بین لیگ و استفنوولف از لحاظ بحران درونی تعطیل است، بلکه از لحاظ فیزیکی هم چیزی برای عرضه ندارد. اگر یک فیلم وجود دارد که باید در آن شاهد خسارتهای جانبی گسترده باشیم همین «جاستیس لیگ» است. چون بالاخره منطق آنتاگونیست آوردن آخرالزمان به زمین است. ولی این هیولای عصبانی که چشم دیدن زمینیها را ندارد نه تنها در محیطهای شلوغ با قهرمانانمان درگیر نمیشود، بلکه نبرد نهایی در مکان دورافتادهای در کشور دورافتادهای اتفاق میافتد که هیچ حس آخرالزمانیای ندارد. نه به «مرد پولادین» که نصف متروپولیس را با خاک یکسان کرد و نه به «جاستیس لیگ» که حالا که باید خرابکاری راه بیاندازد ناز میکند. امیدوارم مارولیها استفنوولف را ببینند و حواسشان باشد که اگر در اثبات قدرتِ تانوس کوتاهی کنند، او به سادگی میتواند به یک آنتاگونیست کامپیوتری بیخطر دیگر تبدیل شود.
مشکل کمبود تهدید واقعی در فیلم وقتی بدتر میشود که خود کاراکترها هم از بحران شخصی بهره نمیبرند یا هیچ درس مهمی یاد نمیگیرند. بتمن و واندر وومن که درسشان را در فیلمهای قبلی یاد گرفتهاند. فلش حکم پیتر پارکر در «مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه» را دارد که باید قهرمان شدن را یاد بگیرد. فقط اگر آنجا یک فیلم کامل به این موضوع اختصاص پیدا کرده بود، اینجا فلش بدون هیچ دردسری به خواستهاش میرسد. سایبورگ و آکوآمن هم که اصلا بحران شخصی ندارند و قبول نکردن درخواست کمک بروس وین توسط آنها بیشتر از اینکه به شخصیتپردازیشان مربوط شود، فقط وسیلهای برای تکرار یکی از کلیشههای ضروری داستانگویی است. در مقایسه باید به «اونجرز» اشاره کرد که شامل یک درگیری درونی بین اعضای گروه میشد. تونی استارک و کاپیتان آمریکا در نیمهی اول فیلم رابطهی متزلزلی با هم دارند و نمیتوانند واقعا به یکدیگر اعتماد کنند. اگرچه در نیمهی اول فیلم گروه انتقامجویان بهطور رسمی شکل گرفته است، اما فقط در حرف و ظاهر. آنها حکم بازیکنان تیم فوتبال تازه تشکیلشدهای را دارند که هنوز بهطرز قابلدرکی خودخواه هستند. خودخواه نه به این معنا که چشم دیدن یکدیگر را ندارد، بلکه به این معنا که احساس میکنند خودشان به تنهایی بهتر صلاح دنیا را میدانند. آنها هنوز بهطور کامل از مهارتها و قابلیتهای یکدیگر اطلاع ندارند و به هارمونی با یکدیگر نرسیدهاند. همین به بگومگوهایی بین یکدیگر منجر شده و همین عدم هماهنگی و اعتماد متقابل است که به اولین شکست آنها در پایان نیمهی اول فیلم منتهی میشود. تازه از اینجا به بعد است که آنها اهمیت همکاری را متوجه شده و سعی میکنند به جای بلند کردن همهی هندوانهها با یکدست، اجازه بدهند تا هرکس یک طرف کار را بگیرد. یاد میگیرند تا به یکدیگر برای داشتن هوای همدیگر اعتماد کنند. یاد میگیرند تا واقعا یک گروه شوند. اینجاست که آن نمای معروف «اونجرز» که آنها را حلقهزده و پشت به پشت وسط خیابانهای پرآشوب نیویورک به تصویر میکشد از راه میرسد. این صحنه به این دلیل به صحنهی بهیادماندنیای تبدیل شده که نه تنها حاصل مقدمهچینی چند سالهی مارول با چندین فیلم مستقل است، بلکه حاصل داستانگویی خود فیلم تا قبل از این لحظه هم هست.
پس اگرچه «اونجرز» هم در تئوری با وجود چیتاریهای بیگانه و شهرهایی که ویران میشوند دوتا از تکراریترین کلیشههای فیلمهای ابرقهرمانی را شامل میشود، ولی این دو به دلیل بحران درونی تعریفشدهی این فیلم نتیجه میدهد. نتیجه لحظهی قهرمانانهی فوقالعادهی تونی استارک است که با موشکهایی که از روی شانههایش شلیک میشود برای بستن پورتال ورودی چیتاریها به سمت آسمان پرواز میکند و در راه مرگش را قبول میکند. متاسفانه تنها چیزی که دیگر استودیوها از «اونجرز» یاد گرفتهاند خراب کردن یک سری بیگانههای مرگبار روی سر شهر و فروپاشی چندتا آسمانخراش است. هیچکس دلایل اصلی پایانبندی این فیلم به عنوان یک اثر ابرقهرمانی آتشین اما تاثیرگذار از لحاظ احساسی را جدی نمیگیرد. بنابراین «جاستیس لیگ» نه تنها از آنتاگونیست قویای مثل لوکی بهره نمیبرد، بلکه هیچ بحران شخصی و گروهیای هم برای اعضای لیگ در نظر نگرفته که جای خالی آنتاگونیست فیزیکی را پر کند. مشکل بعدی این است که «جاستیس لیگ» خیلی میخواهد «اونجرز» باشد. باز دوباره با یکی دیگر از سناریوهای «سران استودیو موفقیت یک فیلم را اشتباه فهمیدهاند» مواجه میشویم. بله، یکی از مهمترین دلایل موفقیت «اونجرز» گرد هم آوردن برخی از پرطرفدارترین ابرقهرمانان مارول بود. اما سوال اصلی در بررسی موفقیت آن فیلم این نیست که «چه کار کرده؟»، بلکه این است که «چه زمانی چه کار کرده؟». «اونجرز» در زمانی دست به این کار زد که هیچ استودیوی دیگری دست به چنین حرکتی نزده بود. انجام یک کراساور سینمایی با این عظمت خیلی ریسکی به نظر میرسید. نتیجه نه یک فیلم سینمایی، بلکه یک رویداد سینمایی بود که تماشاگران مدرن تاکنون نمونهاش را ندیده بودند. پس باید هم فیلم یک میلیارد و ۵۰۰ میلیون دلار در دنیا بفروشد. «جاستیس لیگ» زمانی عرضه میشود که فضای فیلمهای ابرقهرمانی کاملا دگرگون شده است و آنقدر دست در این کار زیاد است که باید برای عقب نماندن و به تکرار نیافتادن به تغییر و تحول و خلاقیت تن بدهی. ایدهی خشک و خالی یک کراساور به تنهایی جواب نمیدهد. گردهمایی ابرقهرمانان در یک فیلم به تنهایی کافی نیست.
سوال مردم این است که با این کراساور قصد انجام چه کاری را داری که «اونجرز» انجام نداده بود؟ «جاستیس لیگ» در جواب دادن به این سوال به منمن کردن میافتد. یک چیز در «اونجرز» مشخص بود: احتمالا هیچکدام از شخصیتهای اصلی کشته نخواهد شد. آن فیلم به همان اندازه که حکم پایانبندی فاز اول را برعهده داشت، نقش شروع کار اونجرز را هم ایفا میکرد. پس در اینکه قهرمانان موفق خواهند شد شکی وجود نداشت. راستش فقط به «اونجرز» هم خلاصه نمیشود. این حقیقت دربارهی اکثر فیلمهای پاپکورنی صدق میکند. تقریبا از هر ۱۰ فیلم، ۹تای آنها با پیروزی قهرمانان تمام میشوند. اگر با یک مجموعهی دنبالهدار سروکار داشته باشیم که این آمار به ۱۰ از ۱۰ افزایش پیدا میکند. بنابراین در رابطه با «جاستیس لیگ»، سوال هیچوقت نباید این باشد که «آیا» آنها استفنوولف را شکست میدهند یا نمیدهند، بلکه باید این باشد که آنها «چگونه» او را شکست میدهند. اکشن مشت و لگد زدن کاراکترها به سر و صورت یکدیگر نیست. اکشن فرمی از داستانگویی است. اکشنهای خوب آنهایی هستند که تقلای قهرمانان برای موفقیت در مخصمهها را قابللمس میکنند. یکی از بهترین سکانسهای اکشن ۲۰۱۷، سکانس فرار لوگان، پروفسور ایکس و لورا با ماشین لیموزینشان از محل اختفایشان از دست نیروهای دونالد پیرس بود. دونالد پیرس از لحاظ شخصیتپردازی آنتاگونیست خارقالعادهای نیست. او یکی دیگر از همان بدمنهای آشنای دنیای افراد ایکس است که در جستجوی شکار میوتنتها برای انجام آزمایشات دردناک بر آنهاست. او روی کاغذ اگر کلیشهایتر از استفنوولف نباشد، کمتر نیست. ولی چرا یکی مورد انتقاد قرار میگیرد و دیگری حتی در بدترین حالت هم جزو نقاط ضعف فیلم قرار نمیگیرد. دلیلش به خاطر این است که جیمز منگولد با هوشمندی او را از طریق اکشن به آنتاگونیست سمج و دردسرسازی تبدیل میکند. او شاید انگیزهی آشنایی داشته باشد، ولی هروقت سروکلهاش پیدا میشود طوری برای قهرمانانمان دردسر و بحران درست میکند که نمیتوان جدیاش نگرفت. لوگان فقط میخواهد بعد از این همه سال زجر کشیدن کمی آرامش داشته باشد و چندتا آدم کمتر بکشد و خب، دونالد پیرس هرچه نباشد، در تبدیل شدن به موی دماغ وولورین خیلی خوب است. پس شاید شخصیتپردازی کمبود داشته باشد، ولی کارگردان میتواند با طراحی اکشن اگر نه تعلیق و تنش، ولی حداقل لحظات جذابی را فراهم کند.
«جاستیس لیگ» به جز اندک لحظاتی در این زمینه کمبود دارد. سکانس دست به یقه شدنِ بتمن با آن پارادیمون دقیقا همان چیزی است که از یک بتمنِ کامیکبوکی انتظار داریم و بهطرز خوبی در تضاد با بتمن واقعگرایانهی نولان قرار میگیرد. لحظهی ورقلمبیده شدنِ چشمان فلش از اینکه سوپرمن میتواند حرکات او را با آن سرعت ببیند معرکه است. سکانس فرار آمازونیها در دشت از دست استفنوولف و تلاش برای دور نگه داشتن مادرباکس از دست او دارای همان کنش و واکنشی است که از اکشن انتظار میرود. با اینکه فیلم در تعلیقآفرینی شکستخورده است، ولی حداقل در این صحنهها روح کامیکبوکیاش را با موفقیت به نمایش میگذارد. حداقل جذاب است. ولی اکثر لحظات فیلم به گرفتن استفنوولف و حشرههایش زیر مشت و لگد خلاصه شده است. فیلم بیشتر از اینکه از طریق اکشن داستان بگوید، به اکشن فقط به عنوان صحنههای بیکلامی که دو نفر توی سر و صورت یکدیگر میکوبند نگاه میکند. مشکل دیگر که به عدم وجود درام در فیلم منجر شده این است که اتفاقات فیلم تاثیر منفی یا مثبتی روی کاراکترها نمیگذارد. پدر فلش به اشتباه در زندان است، اما این خردهپیرنگ فقط در دو سکانس کوتاه ظاهر میشود و هیچوقت تبدیل به حفرهی شخصیتیای که فلش باید آن را از طریق نجات دنیا پُر کند تبدیل نمیشود. آکوآمن ظاهرا با آتلانتیس میانهی خوبی ندارد، اما این هم بیشتر از اینکه به این فیلم مربوط شود، حکم معرفی درگیری اصلی آکوآمن در فیلم مستقل خودش را دارد. سایبورگ به عنوان کسی که به یک هیولای فرانکنشتاینوار تبدیل شده بیشترین پتانسیل را برای داشتن یک قوس شخصیتی (کسی که از عذاب کشیدن به خاطر ظاهر وحشتناکش، قابلیتهای منحصربهفردش را برای نجات دنیا کشف میکند و به آرامش روانی میرسد) دارد، ولی فیلم آنقدر مشغول مزهپراکنی است که وقتی برای پرداخت به آن اختصاص نمیدهد. حتی سوپرمن هم بعد از بازگشت از مرگ، بحرانی برای تقلا با آن ندارد. البته نباید هم داشته باشد. چون خردهپیرنگ احیای سوپرمن یکی از بدترین اتفاقات این فیلم است. «بتمن علیه سوپرمن» با نمایی از به هوا برخواستن خاک روی تابوت سوپرمن به پایان میرسد. یعنی ما میدانیم که سوپرمن یکجورهایی زنده است و دیر یا زود از زیر خاک بیرون خواهد آمد.
«جاستیس لیگ» این نما را بهطور کامل فراموش کرده است و با سوپرمن طوری رفتار میکند که هیچ شانسی برای بازگشت اتوماتیکش وجود ندارد و بتمن و بقیه باید او را به همان شکلی که لکس لوثر میخواست ژنرال زاد را زنده کند، احیا کنند. بله، درست شنیدید. ایدهی بتمن برای زنده کردن سوپرمن تکرار کار لکس لوثر با ژانرال زاد هست. همان ژنرال زادی که پس از بازگشت به هیولای دیوانهای به اسم دومزدی تغییرشکل داد. با اینکه همگی از عواقب احتمالی احیای یک کریپتونی اطلاع دارند، ولی راضی به این کار میشوند. چرا؟ چون نویسندگان میخواهند طرفداران را به هر ترتیبی که شده به یک سکانس تماما کامیکبوکی دعوت کنند: نبرد سوپرمن با یاران خودی. حتی اگر به قیمت بیمنطقی داستان منجر شود. اگر سوپرمن بعد از بازگشت به خاطر سردرگمیاش به اعضای لیگ حمله میکرد مشکلی نبود، اما کاملا مشخص است که او بتمن و واندر وومن را میشناسد، ولی با این حال بهشان حمله میکند (دیالوگ خونریزی هم میکنی؟ را به یاد بیاورید). اما نمیتوان بدون اشاره به خود اعضای لیگ این متن را به پایان رساند. یکی از ویژگیهای دنیای سینمایی دیسی این است که منهای بن افلک، تقریبا در انتخاب بازیگران تمام کاراکترهایش توی خال زده است. حتی بیشتر از اینکه با انتخاب خود بن افلک مشکل داشته باشم، با انتخاب یک بتمن پیر و خسته که منجر به انتخاب افلک شده مخالفم. چون مثل این میماند که فاکس مجموعهی «افراد ایکس»اش را با «لوگان» شروع میکرد. طبیعتا ما در طولانیمدت رابطهای با وولورین نداشتهایم که حالا اهمیتی به دوران پیریاش بدهیم. خلاصه میخواهم بگویم هر جای دنیای سینمایی دیسی فاجعهبار باشد، حداقل تیم بازیگران آنها نان حلال به خانه میبرند. گلسرسبد انتخابهای آنها ازرا میلر است که در نقش فلش میدرخشد. اگر میخواهید از نزدیک هدر رفتن استعداد یک بازیگر و پتانسیل یک کاراکتر را ببینید «جاستیس لیگ» را تماشا کنید.
فلش در کنار واندر وومن تنها کاراکترهای دنیای دیسی هستند که شخصیتهای بینقصی دارند و مشکل اصلیشان این است که در چارچوب داستانهای خوبی قرار نمیگیرند تا تمام قابلیتهایشان را بیرون بریزند. «جاستیس لیگ» نمرهی بیست را در زمینهی معرفی یک فلش جذاب میگیرد. اگرچه او بیشتر از اینکه یک شخصیت باشد، یک موتور تولید جوک است، ولی خب، این کمبود دربارهی تمام شخصیتهای این فیلم صدق میکند. خوبی فلش این است که حداقل هروقت جلوی دوربین ظاهر میشود تماشای این فیلم فاجعهبار را به تنهایی قابلتحمل میکند که به نظرم بزرگترین عمل قهرمانانهاش در اینجاست. یکی از دلایلش به خاطر این است که نه تنها جلوههای کامپیوتری امواج الکتریکی که از قدرتهای فلش تولید میشوند خیلی هیجانانگیز انجام شدهاند، بلکه فیلم هم کار خوبی برای استفاده از قابلیتهای او به روشهای جذاب و خلاقانهای انجام میدهد. هیجانزده بودن برای فیلمهای دیسی سخت است، ولی اگر یک فیلم از دنیای سینمایی آنها باشد که بعد از «جاستیس لیگ» واقعا دوست دارم آن را ببینم، فیلم مستقل فلش است. چنین چیزی دربارهی سوپرمن، واندر وومن و آکوآمن صدق نمیکند. هیچکدام فرصتی برای درخشیدن و اثبات این را که جزیی حیاتی از لیگ هستند پیدا نمیکنند. آنها بیشتر از اینکه افراد منحصربهفردی با قدرتها و قابلیتهای منحصربهفرد خودشان باشند، حکم کاراکترهایی کپی-پیستشده از روی یکدیگر را دارند. مثلا هیچوقت به نظر نمیرسد که واندر وومن چیزهایی را به تیم اضافه میکند که دیگران کم دارند یا هیچوقت به نظر نمیرسد که سوپرمن از قدرتهایی بهره میبرد که بقیه بدون آنها احساس کمبود میکنند. دلیل اصلی حضور واندر وومن این است که در سکانسی طولانیمدت یک سری دیالوگهای توضیحی دربارهی گذشته و ساز و کار مادرباکسها را روی سرمان خراب کند. خود شخصیتپردازی واندر وومن نسبت به فیلم خودش با عقبگرد روبهرو شده است. باز حداقل در آنجا او به عنوان یک زن جلوهی متفاوتی از یک ابرقهرمان را به نمایش میگذاشت. ولی واندر وومن در اینجا با توجه به قدرت شنوایی فرابشریاش (سر در آوردن از محل بمب گذاری در بانک)، شلاق دروغسنجش، سرعت فرابشریاش، قدرت ایستادگیاش در مقابل شلیک مسلسلوار گلولهها، پرواز و غیره در ظاهر یک خدای غیرقابلشکست کسلآور به تصویر کشیده میشود، نه به عنوان نمایندهی خوبی برای زنان در حوزهی فیلمهای ابرقهرمانی. اینکه یک نفر خوشگل است و مشت و لگدهای جانانهای روانهی دشمنانش میکند به معنی قهرمانبودن نیست. همچنین حذف خصوصیاتِ شخصیتی که واندر وومن را به کاراکتر متفاوتی تبدیل میکند و تمرکز روی قدرتهای فیزیکیاش باعث شده تا او عملا فرقی با سوپرمن و فلش نداشته باشد.
آکوآمن یک سکانس افتضاح با میرا دارد که نه تنها جلوی ضایعترین پرده سبز دنیا گرفته شده، بلکه دیالوگهایی که بین آنها رد و بدل میشود کوچکترین ربطی به این فیلم ندارد و همان شتاب نصفه و نیمهی فیلم را نیز با سکته روبهرو میکند. خوبی این سه نفر این است که هرچه غیریگانه هستند، ولی حداقل در اکشنها کاری برای انجام دادن دارند و حضورشان احساس میشود. شاهکار اصلی این فیلم در زمینهی شخصیتپردازی فاجعهبارش بتمن است. دنیای سینمایی دیسی هرچه در پیدا کردن عصاره و دلیل محبوبیت شخصیتهایی مثل واندر وومن و فلش موفق بوده است، به همان اندازه در حال دست و پا زدن برای ارائهی یک سوپرمن و بتمن قابلقبول بوده است. «جاستیس لیگ» درست مثل «بتمن علیه سوپرمن» نمیداند که چرا شوالیهی تاریکی یکی از بهترین کاراکترهای کامیکبوکی تاریخ است. انگار ساخت این فیلمها دست کسانی افتاده است که حتی پیشپاافتادهترین ضرورتِ کارشان را که شناختن این کاراکترها بوده است نیز نمیدانند. اسنایدر و دیوید اس. گویر به عنوان نویسندهاش در «بتمن علیه سوپرمن» میخواستند بتمنِ عبوس و کلهخراب و افسردهای با عذاب وجدان را به تصویر بکشند که در مقابل تصویر قهرمانانه و پاکی که از او داریم قرار بگیرد. نوشتن یک کاراکتر خاکستری یک چیز است، ولی نوشتن کاراکتر احمقی که رفتارش به هیچوجه از چیزی که از بتمن انتظار داریم نیست چیزی دیگر. حالا به نظر میرسید «جاستیس لیگ» فهمیده است که یک بتمن کامیکبوکی واقعی یعنی چه و سعی میکند تا اشتباهش در فیلم قبل را جبران کند. ولی نه خیر. این فیلم دوباره ثابت میکند که بتمن با چه سرعتی دارد در این فیلمها به هدر میرود. اینکه سازندگان این فیلمها با چه فاصلهای خصوصیات شخصیتی جذاب او را کج فهمیدهاند. بتمن در «جاستیس لیگ» حکم فرمانده و موسس اصلی و گردهمآورندهی اعضای لیگ را برعهده دارد، ولی در عمل حکم همان «نخودی» در بازیهای کودکانه را دارد. کسی که فقط در اسم در بازی حضور دارد، اما کسی جدیاش نمیگیرد.
یکی از مهمترین ویژگیهای بتمن در کامیکبوکها مربوط به جسارت و هوش و مهارت او برای پر کردن جای خالی قدرتهای فرابشریاش است. بتمن شاید به خاطر تصادفی ناگوار یا به خاطر والدین بیگانهاش به یک سلاح متحرک انسانی تبدیل نشده باشد، ولی خوب بلد است خود را به کسی که خدایان دنیا نباید باهاش در بیافتند تبدیل کند. بلد است چگونه به عنوان یک آنالیزور، کاراگاه، جنگجو، استاد هنرهای رزمی و متخصص فنون جنگی به یک ابرقهرمانِ انسانی تبدیل شود. کافی است به بتمن وقت بدهید تا هر ابرقهرمان و تبهکاری را با نقشهای زیرکانه به زیر بکشد. مشکل اولِ سازندگان «جاستیس لیگ» این است که تقریبا هیچ استفادهای از ویژگیهای معرفِ بتمن نکردهاند. در عوض بتمن بیشتر از اینکه بتمن باشد، شبیه مهندس و شیفتهی سلاحها و ادوات جنگی است. به عبارت دیگر سازندگان تنها چیزی که از بتمن متوجه شدهاند زرادخانهی پیشرفتهی شخصیاش است. تنها چیزی که متوجه شدهاند نشاندن او پشتِ فرمان جنگندهها و روباتها و تانکهای مختلف و به تصویر کشیدن او در حال به رگبار بستن دشمنانش است. پس بتمن از یک استراتژیست که با فکرش موقعیتهای فشرده را به نفع خودش برمیگرداند، به ثروتمندی که همهچیز را با پول حل میکند سقوط کرده است. در اولی بتمن از پول بیانتهایش برای عملی کردن گرانقیمتترین ایدههایش استفاده میکند، ولی در دومی او از پول به عنوان میانبری برای فکر نکردن استفاده میکند. دومین ویژگی تعریفکنندهی بتمن، انسانیت و روان پرهیاهو و درهمشکستهاش است. اینکه این آدم با وجود تمام قابلیتها و هوشش و با تمام ثروت و ابزارهایش کماکان مثل همهی آدمهای معمولی دیگر در حال دست و پنجه نرم کردن با شیاطین درونش است. دوتا از بهترین اقتباسهای بتمن در سالهای اخیر سهگانهی «شوالیهی تاریکی» و قسمت سوم بازیهای «آرکام» بوده است. چون در هر دو این نکته از شخصیتپردازی بروس وین مورد توجه قرار میگیرد. در هر دو اقتباس با بتمنی طرفیم که از تواناییهای نظامی فراوانی بهره میبرد. حالا در «شوالیهی آرکام» بیشتر از سهگانهی نولان. ولی در هر دو درگیری درونیاش مهمترین چیزی است که او را زجر میدهد. درگیریای که با شلیک هزاران گلوله و موشک هم قابلحل شدن نیستند و این خود فرد است که باید با دست خالی، زیر یک خمش را بگیرد. بتمنِ «جاستیس لیگ» این نکته را هم کم دارد. یکی از دلایلش به خاطر این است که آنتاگونیست فیلم، بتمن را نه از لحاظ روانی و نه از لحاظ فیزیکی تحت فشار قرار نمیدهد. برخلاف برتری فیزیکی بـین در «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» و برخلاف دست و پنجه نرم کردن بتمن با افکار آشوبزده و عمیقترین وحشتهایش بعد از مرگ جوکر در «شوالیهی آرکام»، استفنوولف به عنوان یک مُدل کامپیوتری وراج، نه انسانیت بتمن را جریحهدار میکند و نه او را مجبور به فکر کردن به نقشهی زیرکانهای برای شکستش میکند.
چیزی که وضعیت بتمن در «جاستیس لیگ» را بدتر کرده عدم یکپارچگیاش با فیلم قبلی است. بروس وین هرچه در «بتمن علیه سوپرمن» خشمگین و غمگین بود، در اینجا آنقدر بذلهگو و خندهرو شده است که حتی وسط مبارزهها هم تیکه و طعنه بار دشمنانش میکند. اگر «بتمن علیه سوپرمن» با بتمنِ فرانک میلر سروکار داشت، بتمنِ «جاستیس لیگ»، بتمن آدام وست را به خاطر میآورد و فاصلهی این دو آنقدر با هم زیاد است که مثل نور مستقیم خورشید در حدقهی چشم توق ذوق میزند. مسئله این است که در فیلمهای گروهی هرکدام از شخصیتها یک خصوصیت برجسته دارند و درام و کمدی و بحران از طریق شیمی بین خصوصیات متضاد آنها شکل میگیرد. واندر وومنِ قلب مهربان گروه است. سوپرمن قهرمان بیشیلهپیلهی گروه است. سایبورگ و فلش بخش کمدی گروه را به دوش میکشند و بتمن هم باید نقش عضو جدی و مصمم گروه را برعهده داشته باشد؛ کسی که بیشتر از اینکه از کاری که میکند لذت ببرد، آن را به عنوان وظیفهای میبیند که باید به بینقصترین شکل ممکن انجام دهد. ولی در «جاستیس لیگ» خبری از دستهبندی کاراکترها نیست. جدا از فلش و آکوآمن، بقیه هم از حس شوخطبعی بالایی بهره میبرند. بنابراین به جای روبهرو شدن با گروه کاراکترهای متفاوت و رنگارنگی که برخوردهایشان آنها را کامل میکند، انگار یک کاراکتر با اسمهای مختلف داریم. مشکل عدم شناختن این کاراکترهای سابقهدار درباره سوپرمن هم ادامه دارد. اولین خشت کج دنیای سینمایی دیسی روبهرو شدن با سوپرمنِ زک اسنایدر در «مرد پولادین» بود. اسنایدر به خیال خودش میخواست فرمول کریستوفر نولان را روی کاراکتر دیگری پیاده کند، اما نتیجه نه یک شخصیت قابللمس، که یک سوپرمن تماما سنگی و خشک بود که یعنی اسنایدر غیرممکن را ممکن کرده بود: او خصوصیت معرف یکی از الهامبخشترین و سرزندهترین قهرمانان دیسی را ازش سلب کرده بود. از همان سکانس آغازین «جاستیس لیگ» آشکار است که در این فیلم قرار است با نسخهی دیگری از سوپرمن روبهرو شویم. نسخهی جاس ویدن. سوپرمن بازیگوشتر و خندهروتری که در تضاد با نسخهی تاریکتر اسنایدر قرار میگیرد. آیا این به سوپرمن بهتری منجر شده است؟ معلومه که نه.
زک اسنایدر و جاس ویدن دو روی یک سکه هستند. اگر اسنایدر فکر میکند با تزریق چهارتا جملهی فلسفی و نمادگراییهای دینی میتواند یک فیلم جدی و عمیق بسازد، ویدن هم فکر میکند خوشطبعی کاراکترها به تنهایی به معنای انسانیتبخشی به آنها است. بنابراین اولی فیلمش را لبریز از تصاویری از نگاههای مثلا غمگین و خستهی کاراکترهایش میکند، دومی هر جوکی که دستش میآید را در دهانشان میگذارد و هر دو به یک اندازه به هدفشان نمیرسند. مهم نیست با سوپرمن اسنایدر طرفیم یا سوپرمن جاس ویدن، هنری کویل در همهحال همان هنری کویل خشک و نچسب است. نه اینکه هنری کویل بازیگر بدی برای این نقش باشد، بلکه به خاطر عدم توانایی این کارگردانان برای دستیابی و استخراج کاریزمای این بازیگر. نه تصاویر تیره و تاریک، داستانی را جدی میکند و نه جوکگوییهای بیوقفهشان کاراکترها را قابللمستر میکند. شوخطبعی شاید همچون نمک و فلفل به اندازهی کافی لازم باشد، اما اینکه تمام سکانسهای فیلم پشت سر هم به جوکگویی خلاصه شده باشد باعث میشود فکر کنیم به جای یک فیلم سینمایی، در حال تماشای یک سری کلیپهای یوتیوبی هستیم که حتی اگر در لحظه جالبتوجه باشند، در کل یک روایت یکپارچه و هدفمند را نمیسازند. چیزی که وضعیت سوپرمن را بدتر کرده جلوههای کامپیوتری افتضاح حذف سیبیل هنری کویل است که رسما باعث میشود تا حتی اگر خواستید هم نتوانید هیچکدام از صحنههای او را جدی بگیرید و از آنجایی که فیلم با سکانسی با محوریت همین سیبیل مخفی آغاز میشود، فیلم از همان ثانیهی اول دلیلی برای عدم جدی گرفتن کل فیلم بهمان میدهد. سبیل تابلوی هنری کویل باعث شده تا «جاستیس لیگ» بیشتر از یک فیلم بد مثل «مومیایی» یا «شاه آرتور: افسانهی شمشیر»، شبیه فیلم بدی به نظر برسد که هیچوقت قرار بوده منتشر نشود، اما شده است. وقتی کاراکترهای سابقهداری مثل بتمن و سوپرمن اینقدر مورد بیمحلی قرار گرفتهاند چه انتظاری از تازهواردان میرود. سایبورگ به عنوان کاراکتری که از یک جوان معمولی به یک هیولای مکانیکی تبدیل شده و توانایی سیر و سفر در میان اطلاعات بیانتهای اینترنتی و حس کردن احساسات عجیب و غریبی که تاکنون تجربهشان را نداشته دارد، پتانسیل بالایی برای بدل شدن به یک شخصیت درگیرکننده را دارد، ولی بهطرز دردناکی بلااستفاده رها شده است. در نتیجه تنها خصوصیت او در یکی-دو کلمهی کلیشهای قابلخلاصه کردن است: هکر گروه. در پایان کار سایبورگ به جایی ختم میشود که جلوی مادرباکسها میایستد و طوری قیافه میگیرد که انگار در حال دست و پنجه نرم کردن با یبوست و دلپیچهی سختی است!
چیزهایی که تا اینجا گفتم فقط مشکلات گلدرشت و اساسی فیلم هستند. ولی «جاستیس لیگ» از آن فیلمهایی است که پلان به پلان سرشار از سوتیهای رنگارنگی است. تقریبا میتوان در ثانیه به ثانیهی فیلم با اشکالات تابلویی روبهرو شد. تروریستهای انتحاری سکانس افتتاحیهی فیلم یک سری از حاضران در بانک را برای قتلعام به صف میکنند. در حالی که به قول خودشان میخواهند تا چند ثانیه دیگر کل محله را روی هوا بفرستند. از کی تا حالا تروریستهای انتحاری برای بمبهایشان، تایمر در نظر میگیرند؟ از کی تا حالا تروریستهای انتحاری خصوصیات بمب و قدرت تخریبش را طی مونولوگی برای قربانیان توضیح میدهند؟ واندر وومن وارد ساختمان شده و نه تنها از فاصلهی نزدیک طوری جلوی تمام گلولههای مسلسل را میگیرد که انگار بچهی نئو و لوک کیج است، بلکه کیف بمب را هم چهار ثانیه مانده به انفجار از سقف بانک به بیرون پرتاب میکند و بمبی که قرار بود چهارتا خیابان را خراب کند، بدون اینکه حتی یک خراش روی ساختمان ایجاد کند منفجر میشود. در صحنهای که بتمن به دیدار آکوآمن در آن روستا میرود، بروس وین به معنای واقعی کلمه هویت واقعیاش را فریاد میزند. یا بتمنِ بن افلک اهمیتی به مخفی نگه داشتن هویتش نمیدهد یا روستایان آنقدر شوت هستند که به عقلشان نمیرسد به ماجرا شک کنند. وقتی سوپرمن از مرگ باز میگردد، سروکلهی لوییس لین برای به سر عقل آوردنِ او در محل پیدا میشود و سوپرمن را جلوی افسران پلیسی که آنجا حضور دارند کلارک صدا میکند. استفنوولف به آمازون حمله میکند و در کمتر از چند دقیقه، ارتشی از جنگجویان آمازونی از آنسوی تپه به سمت او حملهور میشوند. سوال این است که آنها چگونه به این سرعت چنین ارتش بزرگی را سر و سامان دادهاند؟ آیا آنها از صبح تا شب روی اسب منتظر هستند و با یک تلفن حرکت کردهاند؟ همین تهاجم غافلگیرانه را با حملهی دنریس تارگرین به دار و دستهی لنیستریها در فصل هفتم «بازی تاج و تخت» مقایسه کنید تا فرق طراحی جنگ را متوجه شوید. آمازونیها تصمیم میگیرند تا خطر بازگشت استفنوولف را به دنیا اطلاع بدهند و این کار را از طریق شلیک تیر آتشینی به جای دورافتادهای در مقایسه با دایانا انجام میدهند. از قضا دایانا هم همان لحظه کنار تلویزیون قرار دارد و در حال شنیدن اخبار است. نخنماشدهترین کلیشههای داستانگویی جز به جز تکرار میشوند. اینکه چرا آمازونیها خط پایان دنیا را به آتلانتیسیها خبر نمیدهند یا یکجوری با رهبران دنیا انتقال نمیدهند خدا داند!
همینجاهاست که با عجیبترین خردهپیرنگ فیلم روبهرو میشویم: خانوادهی روسی. منظور نویسندگان از اختصاص دادن صحنههایی به این خانواده دقیقا چیست؟ وقتی یک شهر در خطر است، چرا ما باید فقط همین یک خانواده را دنبال کنیم؟ چرا باید به زنده ماندن یا نماندن آنها اهمیت بدهیم؟ بماند که انتخاب یک خانوادهی روسی که توسط ابرقهرمانان تماما آمریکاییای مثل بتمن و سوپرمن و فلش و واندر وومن نجات داده میشوند، از آن کلیشههای پروپاگاندایی خندهداری است که واقعا نمیفهمم چطور دیسی هنوز متوجه نشده که دورهی اینجور چیزها خیلی وقت است که به پایان رسیده است. در صحنهای استفنوولف سعی میکند تا از پدر سایبورگ و دیگران بازجویی کند، اما با وجود اینکه با خدایی مجهز به ارتشی از شیاطین پرنده سروکار داریم، اما او از گرفتن یقهی مردم و چسباندن آنها به دیوار برای ترساندنشان استفاده میکند! چقدر خلاقانه! چرا سوپرمن مثل آدمهای عادی دفن شده است؟ داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که آدمهای شرور زیادی فکرهای بدی برای آزمایش روی بدن او در سر دارند، اما او در جایی دفن شده که با دوتا کارگر و بیل و کلنگ میتوان بهش دست پیدا کرد. سوپرمن بعد از بازگشت از مرگ، بروس را از آروارهاش بلند میکند، اما هیچ اتفاقی برای او نمیافتد. قدیمها آدمها را به این شکل اعدام میکردند. ولی ظاهرا باید در کنار ثروتمندبودن، عدم خفه شدن را هم به قدرتهای بتمن اضافه کنیم.
سایبورگ متوجه میشود که استفنوولف بساطش را در روسیه پهن کرده است. مشکل این است که آنها چند ساعت بیشتر وقت ندارند و جت بتمن هم نمیتواند آنها را با آن سرعت به آنجا برساند. جواب سایبورگ: «واسه من میرسونه». چی شد؟! البته که سایبورگ میتواند وسایل الکتریکی را هک کرده و به فرمانبرداری از خود وا دارد، اما او چگونه میخواهد کاری کند تا یک هواپیمای جت چندین برابر سریعتر از ماکسیموم سرعتش حرکت کند؟ آن موتورها و آن بدنه محدودیت مشخصی دارند که عبور از آن منجر به متلاشی شدنشان میشود. استفنوولف به دور شهر روسی یک سپر محافظ میکشد، اما بتمن با شلیک چندتا موشک به آن موفق به نابودیاش میشود. یک خدای فرازمینی که مجهز به هر سه مادرباکس است در مقابل چهارتا موشک کم میآورد. پس دقیقا هدف محافظ کشیدن چه بود؟ اسم این فیلم «جاستیس لیگ» است. یعنی این گروه به یکدیگر میپیوندند و با ترکیب قابلیتهایشان بر هر چیزی فایق میآیند. ولی در عمل با داستان کاملا متفاوتی طرفیم. اعضای لیگ نه تنها بهطرز خندهداری هر سه مادرباکس را از دست میدهند، بلکه کارشان در نبرد نهایی با استفنوولف هم به کتک خوردن و سیاه و کبود شدن کشیده میشود. تا اینکه سوپرمن بازمیگردد و همهچیز را در عرض ۵ ثانیه راست و ریست میکند. متاسفانه هنوز عدهای پیدا میشوند که دلیل میآورند تمام اینها یک مشت ایرادات بنیاسرائیلی است. دلیل میآورند آدم باید برای لذت بردن از اینجور فیلمها دوشاخهی مغزش را از پریز برق بکشد. ولی من هم باید بگویم که هر فیلمی اجازهی اشتباه کردن داشته باشد، «جاستیس لیگ» ندارد. این فیلمی است که حتی بیشتر از «آواتار» خرج ساختش شده است. این فیلمی است که ساخته شده تا میلیونها میلیون دلار درآمدزایی کند. این فیلم هیچ بهانهای برای بد بودن ندارد. «جاستیس لیگ» چندتا جوک جسته و گریختهی خوب دارد و در معرفی فلش به عنوان کاراکتری پتانسیلدار موفق است. اما از اینجا جلوتر حرفی برای گفتن ندارد.