فیلم Jumanji: Welcome to the Jungle با اجراهای کوین هارت، دواین جانسون و کارن گیلان، اثر ویدیوگیمی سرگرمکنندهای است که به تعداد اشکالاتش، چیزهایی برای سر نرفتن حوصلهی مخاطبانِ بلاکباسترها هم دارد.
این که سینمای بلاکباستر در حال کاهش دادن توقعات برخی از مخاطبان تازهی هنر هفتم است و ارزشهای داستانگویی عمیق در ساخت غالب این فیلمها فراموش شده و اشکالات آثار مورد بحث زیادند و غیره و غیره به کنار، Jumanji: Welcome to the Jungle، انصافا فیلم خوبی است. چون ساختهی پرفروش و محبوب جیک کاسدان، حداقل از پس نخستین و ابتداییترین وظیفهی سینما یعنی سرگرم کردن مخاطب و وارد کردن او به جهانی جایگزین، برمیآید. چون میداند که چگونه میتوان با این همه کلیشه، جوری سر مخاطب را به طرز شیرینی شیره مالید که وسطِ فیلم، ذوق مواجهه با قصهای بامزه و در ظاهر شدیدا تازه را داشته باشد. اینها یعنی «جومانجی: به جنگل خوش آمدید»، فارغ از آن که فیلم خوبی محسوب میشود یا خیر، فیلمی است که از تماشا کردن آن خوشحالم و از لذتهای مختلفی که موقع دیدنش نصیبم شده، احساس رضایت میکنم. فیلمی که همگام با تم داستانیاش، دوباره فارغ از پیشرفت کردن یا نکردن، حقیقتا نسبت به نسخهی اولش بهروز شده و برای مخاطب امروز، سرگرمی میآفریند. این موضوع، از همان ثانیهای که در مقدمهی کوتاه و اذیتنکنندهی فیلم که خیلی سریع بیننده را به اصل موضوع میرساند ولی با این حال اضافی و بیفایده هم نیست، برایمان روشن میشود. جایی که جومانجی، از یک بوردگیمِ دوستداشتنی، به یک کنسول بازی هیجانانگیز تغییر شکل میدهد و فیلمساز خیلی راحت به مخاطبش میگوید که شاید در این اثر خبری از برخی از آن ظرافتهای فیلم اول نباشد اما تا دلتان بخواهد ماجراجویی، سرگرم شدن، گرافیکهای خوشرنگ و لعاب و صد البته، بازی کردن پیدا میشود. همین موضوع، کاری میکند که نه تنها ما به عنوان مخاطبان هویت فیلم را درک کنیم، بلکه برایش هیجانزده شویم یا برعکس، خیلی سریع تصمیممان را نسبت به عدم تماشای آن بگیریم. یک برتریِ بزرگ نسبت به بسیاری از بلاکباسترهای بدِ اینروزهای هالیوود؛ «جومانجی: به جنگل خوش آمدید» با شناخت درستی از خودش آغاز میشود و هرگز، تعریف وجودیاش را فراموش نمیکند و همیشه میخواهد با افتخار همان اثر سرگرمکنندهای که ادعای بودنش را داشت، باقی بماند. پس ما اینجا، لحنی منسجم و داستانگوییای را میبینم که یک بار دیگر فارغ از کیفیت آن، میتوانیم لایق اعتنا خطابش کنیم و با دیدن ثانیههایش، با احساسِ مواجهه با چیز کوچکی که به زور قصد بزرگ جلوه دادن خود را داشته، روبهرو نشویم.
ویدیوگیم بودنِ Jumanji: Welcome to the Jungle، تنها محدود به وارد شدن کاراکترها به دنیای جومانجی به وسیلهی در دست گرفتن چهار کنترل متصلشده به یک کنسول بازی نیست و در نقطه به نقطهی فیلم، به عنوان اصلیترین عنصرِ آفرینندهی روایت داستان، مشاهده میشود. چون کاراکترهای حاضر در این قصه، هر کدام تبدیل به شخصیتهای مختلف داستانی میشوند که درون یک بازی ویدیویی جریان پیدا کرده و آنها باید با همکاری یکدیگر و استفاده از تواناییها و ضعفهایشان، آن را به پایان برسانند. کل درونمایهی فیلمنامه، صرفا دربارهی این است که چهار دانشآموز مدرسهای، که از قضا هیچ شباهتی هم از نظر ظاهری و شخصیتی به یکدیگر ندارند، در کنار هم وارد یک دنیای مجازی میشوند و مجبورند با استفاده از قابلیتهای به خصوصی که کاراکتر انتخابشدهشان در این بازی در اختیار دارد، مکانی افسانهای را نجات بدهند و یک آنتاگونیست خبیث را از بین ببرند. اما نکتهی مهمی که باعث میشود داستانی تا این اندازه خطی و ضعیف، فیلمی به شدت مفرح حداقل برای خیلیها را تحویلمان بدهد، چیزی نیست جز روایتی که در عین عدم توجه به برخی چیزها، حواسش را به شکلی فوقالعاده، معطوف به چیزهایی تاثیرگذار و ارزشمند کرده است.
مثلا با این که اثر به عنوان یکی از نقاط ضعف خود، مشخصا توسط سازندگانی خلق شده که ابتداییترین درکهای ممکن از بازیهای ویدیویی را دارند، ولی به سبب خلاء جدی سینما در به تصویر کشیدن فیلمهایی اینچنین، ثانیههای «جومانجی: به جنگل خوش آمدید»، برای یک گیمر حکم طلا را پیدا میکنند. از جانهای محدود داشتن کاراکترها که با هر بار مردنشان کمتر میشوند و در صورت به پایان رسیدن، نابودی آنها و گیماُور شدنشان برای همیشه را فراهم میکنند گرفته تا صفحهنمایشی پیکسلی، که ضعفها و قوتهای هر شخص را نشان او میدهد. از محیطهای بزرگ و حرکت افراد اصلی قصه در نقشهای بزرگ، که حس راه رفتن و ماشینسواری و پرواز کردنمان در بازیهای جهانباز را به یادمان میآورد گرفته تا ضدقهرمان، دشمنهای مختلف و مراحل و رمز و رازهایی که بازیکن برای به اتمام رساندن بازی، به گذر از آنها احتیاج دارد. اینها همه و همه، چیزهایی هستند که به شکلی قابل درک برای مخاطبان عام و به شکلی جذاب و دلنشین برای گیمرها، وارد فیلم میشوند و کاری میکنند که تازهترین قسمت از مجموعهی «جومانجی»، به شکل خاصی جایش را به عنوان اثری سرگرمکننده در قلبمان باز کند. اینقدر که بدون هیچ اغراقی پس از تماشای فیلم، دوست داشتم زودتر قسمت بعدیاش به دستم برسد تا یک بار دیگر همراه این کاراکترهای دوستداشتنی، حرکت وسط مراحلی سختتر و چالشبرانگیزتر از قبل را تجربه کنم.
البته وقتی در دنیای «جومانجی» جدید، صحبت از کاراکترها به میان میآید، منظور نویسنده بیشتر انسانهایی کاملا تکبعدی و تعریفشده است که پرسوناهای ظاهریشان اما معرکه از آب درآمده و شیمی مابینشان هم به طرز انکارناپذیری، جواب میدهد. اینجا، دقیقا همان نقطهای است که ارزش دقایق ابتدایی فیلم را درک میکنیم و میفهمیم به تصویر کشیدن اندک بخشهایی از زندگی چهار شخصیت اصلی داستان، تنها برای معنی دادن به سکانسهای پایانی و مرتبط با قسمت مهمی از داستان کلی نبوده و در جلوهدهی به این آدمها، مهمترین نقش ممکن را عهدهدار شده است. در طول داستان، به عنوان اصلیترین ویژگی، ما شخصیتها را اینگونه میشناسیم که میدانیم آنها آدمهایی با ظاهرها و مدلهای دیدهشده در همان دقایق آغازین هستند که باید همگام با جلو رفتن قصهگویی فیلمساز، به بدنها و سر و شکل جدیدشان، عادت کنند. یک طرف اسپنسر، پسر گیمر و از نظر قدرتی ضعیفی را داریم که به نظرش نه آنقدر که باید قوی است و نه قیافهاش به گونهای است که او را جذاب جلوه دهد و از طرف دیگر، با آنتونی مواجه هستیم که دقیقا نقطهی عکس ویژگیهای اسپنسر است. دو دختر اصلی قصه هم، تقریبا به شکلی مشابه، اینگونه به عنوان آدمهایی که در مقابل یکدیگر تعریف میشوند، تحویل مخاطب داده شدهاند و همانطور که از کلیشههای این مدل داستانها انتظار دارید در کنار پسرها، دقیقا داخل بازی کاراکتری متضاد با وجودشان را پیدا میکنند. اسپنسر میشود یک دواین جانسون قدرتمند که همهچیز را در کنار هم دارد و آنتونی میشود کوین هارت کوچک و بامزهای که شاید ضعیفترین فرد گروه به حساب بیاید. همچنین مطابق انتظاراتتان، مارتا یعنی دخترِ نردِ قصه که اصلا اهل زندگی کردن مثل دیگر دخترهای مدرسهشان نیست، در جومانجی تبدیل به کارن گیلان یا در بیان بهتر یکی از خفنترین و جذبکنندهترین اعضای گروه میشود و به عنوان غیر قابل حدسترین تغییر که البته آن هم خیلی به دور از کلیشههای آشنا نیست، بتانی را داریم که از دختری زیبارو و به دور از هرگونه مطالعه، در نقش پروفسور مذکر و چاقی با اطلاعات زیاد و مغز متفکر گروه، قرار میگیرد. و اینها در کنار یکدیگر شیمیای را میسازند که اگر فیلم یک ساعت دیگر هم طول میکشید، بعید میدانم چیزی میتوانست باعث کاهش کیفیت آن در نگاه تماشاگران شود. در عین این که همینجا با جدیت میگویم فیلم موقع طراحی کاراکترها و این شیمی جذاب، فقط یک ظاهرسازیِ خواستنی کرده و چیزی به نام شخصیتپردازی ندارد.
یکی از اصلیترین اجزای شکلدهنده به شیمی حاضر در بین شخصیتها، بازیِ کامل بازیگران اثر است. البته دقت کنید وقتی که از لفظ «کامل» استفاده میکنم، منظورم این نیست که فیلم اجراهای بینقص و مثلا بی مثل و مانندی را ارائه داده و باید به عنوان یکی از برترین آثار سینمایی اخیر از این منظر به حساب بیاید. نه، به جای اینها، دارم دربارهی آن صحبت میکنم که نقشآفرینان این قصه، همهی آنچیزی که احتمالا در فیلمنامه موجود بوده را بدون کم و کاست، به تصویر میکشند. چون رکن اصلی این اجراها، القای دائمی این حس به مخاطب است که ما واقعا در حال تماشای همان چهار دانشآموز در قالبهای تازهشان هستیم و انصافا بازیگران فیلم، از پس انجام این کار به خوبی برآمدهاند. دواین جانسون، برخلاف همیشه که در فیلمها فقط تصویر تختی از یک قهرمان پر زور بود، حداقل حالا کمی بامزهبازی هم به اجرایش اضافه کرده و مدام به طرز گیرایی، ادای پسر نوجوانی که در وجودش گیر افتاده را درمیآورد. کوین هارت با همان شوخطبعی همیشگیاش، نه تنها در القای این احساس به مخاطب با مشکلی مواجه نمیشود، بلکه خیلی مواقع جلوتر از دیگران، بار طنز اثر را به دوش میکشد و حتی با مدل حرف زدنش در برخی زمانها، انرژی طنزمحور و خاصی را به فیلم تزریق میکند و کارن گیلان هم که در تمامی ثانیهها و حتی حساسترینهایشان، اجرایش آنقدر پرجزئیات است که خندهسازیهای فیلم جای خود را به لودگی ندهند و بیننده به هیچ عنوان، حتی در کلیشهایترین ثانیهها، احساس جدایی از قصهگویی فیلم را نداشته باشد. در این میان اما بدون شک، بهترین و اثرگذارترین بازیگری حاضر در فیلم، توسط جک بلک به سرانجام رسیده است. چرا که او برخلاف سه بازیگر دیگر، فارغ از تلاش برای ارائهی همان پرسوناهای دیدهشده در دقایق آغازین فیلم با قالبی جدید، تنها اجراکنندهای است که مسئولیت ارائهی تصویری از انسانی با جنسیت مخالف را دارد.
کاری که از قضا وی به طرز مثالزدنی و شیرینی هم انجامش داده و مطابق با تمام خواستههایمان از چنین فیلمهایی، بارها و بارها با همین نقشآفرینی دقیق، لبخند را به روی لبان مخاطب میآورد. استخوانبندیِ «جومانجی: به جنگل خوش آمدید»، با این که شاید در دقایق آغازین آنقدرها هم قوی به نظر نرسد، به کمک کیفیت همین بازیها و ویژگیهای ساده اما بامزهی شخصیتها، آرامآرام قدرتمندتر و قدرتمندتر میشود و در نیمهی دوم اثر، به جایی میرسد که تکهای نیست که با شنیدنش لبخند نزنیم و لحظهای نیست که غیر قابل پذیرش و جدا از جنس تعریفشدهی روایت داستان در فیلم، به نظر برسد.
با گذر از تمامی این عناصر داستانی، نوبت به آن میرسد که کمی دربارهی چشماندازهای بصری جذاب Jumanji: Welcome to the Jungle، بنویسم. فیلم، از نبردهای اکشن و سیجیآیمحور، به شکلی عالی بهرهبرداری کرده و در لوکیشنهایی گوناگون، دائما جنگها و مبارزههای خطرناکتر و هیجانانگیزتری را به تصویر میکشد. این موضوع، در کنار تدوین قابل قبول اثر که از زدن کاتهای اضافه در آن پرهیز شده و غالبا سعی بر نگه داشتن بیننده در موقعیتهای حساس داشته است، کاری میکند که همزمان با پیشروی دقیقههای فیلم، بیننده هم به شکلی صحیح، انتظار مواجهه با چیزهای خاصتری نسبت به قبل را داشته باشد. آن طرف ماجرا، وسعت لوکیشنهایی که دوربینها به آنها سر میزنند، کاری میکند که در «جومانجی: به جنگل خوش آمدید»، پلانهای متفاوت و دوستداشتنی زیادی برای نگاه کردن پیدا کنیم و همهچیز محدود به یک جنگل ساده نباشد. چون فیلم برای مثال هم در برخی قسمتها، سراغ محیطهایی بسته و پرجزئیات میرود و هم نقاط مختلف همان جنگل را در شرایط آب و هوایی و نوری متفاوتی نشانمان میدهد. نتیجهی چنین چیزهایی هم میشود آن که ما فیلم جدید «جومانجی» را میبینیم و به جای توجه به ضعفهای داستانگویی بلاکباسترها در رسیدن به عمق و چیزهایی ماندگار (!)، حواسمان به تصاویر مقابلمان جلب میشود و ساختهی جیک کاسدان، وظیفهی لذتبخش بودنش را با موفقیت به سرانجام میرساند. البته همهی این حرفها، فقط در آن نقطهای صادق است که مقابل ذات و درونمایهی اثر، جبههای نداشته باشید و اجازه بدهید در قامت همانچیزی که هست، روی نمایشگرها خودش را برایتان به نمایش بگذارد و بعد هم برود.
فیلم Jumanji: Welcome to the Jungle، برای آنهایی که دلشان دیدن اکشنها و قصهگوییهای جذاب و حقیقتا سرگرمکننده را میخواهد و دوست دارند جلوههای ویدیوگیمی را وسط ثانیههای یک اثر سینمایی تماشا کنند، ساختهی واقعا خوبی، باید به عنوان ساختهای حقیقتا خوب معرفی شود. کمدیهای ساده ولی جذابی که در فرم قصهگویی اثر مینشینند و اجراهایی که مدام ذات و مرکزیت خندههای فیلم را برایمان یادآوری میکنند، در کنار یک کارگردانی درستوحسابی و اکشنهایی به درد بخور و لحظاتی یک بار مصرف اما به یاد ماندنی و شیمی جذابی در بین شخصیتها، از «جومانجی: به جنگل خوش آمدید»، فیلمی کلیشهای، عیب و نقصدار، بدون شخصیتپردازی و با دیالوگهای متوسط یا ضعیف، بدون عمق و معنا در عین حال، لایق تماشا میسازند. بالاخره ما هم بعضی وقتها دلمان چیزی جز دو ساعت سرگرمی مطلق بدون هیچ معنی و درگیری ذهنی خاصی نمیخواهد و دقیقا در همین وقتها، نشستن پای «جومانجی» خلقشده توسط جیک کاسدان، باید به عنوان یکی از اصلیترین گزینههای روی میز، به ذهنتان برسد!