هشتمین فیلم سری «اره» که Jigsaw نام دارد تکرار همان کلیشههای خستهکنندهای است که در هفت فیلم قبلی دیده بودیم. همراه نقد میدونی باشید.
من رابطهی پیچیدهای با سری «اره» (Saw) دارم. از یک طرف عمیقا تحسینش میکنم و از طرف دیگر طوری ازش متنفرم که دوست دارم سر به تنش نباشد. از یک طرف با فیلمهایی طرفیم که تمام المانهای موردعلاقهام از ژانرهای وحشت و شکنجه و جنایی و رازآلود را گرد هم آورده است و از طرف دیگر اکثر اوقات در استفاده از آنها و اجرای درستشان شکست میخورد. از یک طرف با مجموعهای طرفیم که پتانسیل زیادی برای تبدیل شدن به چیزی فراتر از یک سری قتلهای فجیع را دارد و بعضیوقتها از این کار سربلند بیرون میآید و از طرف دیگر با فیلمهایی طرفیم که به مرور زمان هر چیزی را که زمانی آن را به فیلم غیرمنتظرهای تبدیل کرده بود از دست داد. از یک طرف وقتی این فیلمها کارشان را به درستی انجام میدهند (که تعدادشان خیلی کم است) به لحظاتِ پرتعلیق و تاثیرگذاری دست پیدا میکنند که با روح و روان سرسختترین طرفداران ژانر وحشت هم بازی میکنند و از طرف دیگر این فیلمها در گذر سالها به مایهی خندهی بینندگانشان نزول کردهاند. فیلمهایی که زمانی با صدای ارهبرقی و جیغ و فریاد و فوران خون و تیکتیک ساعت و خندهی یک عروسک سهچرخهسوار و درهمتنیدگی گوشت و استخوان و فلز و سُرنگ لحظات متزلزلی را از لحاظ روانی درست میکردند، بعد از هفت قسمت به جایی ختم شدند که به پارودی ناخواستهی خودشان تبدیل شده بودند. اما کمپانی لاینزگیت تا وقتی دنبالهها با توجه به بودجهی اندکشان، فروش میکردند به ساخت سالانهی آنها ادامه میداد. تا اینکه افت فروش بسیار زیاد قسمت ششم باعث شد تا آنها بالاخره با «اره سهبعدی»، بدن بیجان و کوفته و خونین و مالینِ مجموعه را که در طول این هفت قسمت بازیهای مرگبار زیادی را تحمل کرده بود و دیگر توان و انرژی ادامه دادن نداشت با شلیک یک گلوله به مغزش خلاص کنند. انگار این مجموعه به یکی از قربانیان خود قاتلِ جیگساو تبدیل شده بود. یکی از قربانیان سرسختش که اگرچه برای زنده ماندن حاضر است تا خون زیادی را از دست بدهد و از طریق تن دادن به بازیهای او، اعضای بدنش را از دست بدهد، اما هیچوقت به خط پایان نمیرسد. جیگساو هرچه باشد حداقل بازی طراحی میکند. بازیهایی که به همان اندازه که میتوان در آنها شکست خورد، به همان اندازه هم احتمال پیروزی و زنده خلاص شدن از آنها هم وجود دارد. قربانیان کافی است تا تن به زجر و درد کشیدن بدهند تا حداقل با یک دست یا پا کمتر به آزادی برسند. اما سران لاینزگیت از جیگساو هم بیرحمتر و بیاصولتر بودند. آنها بعد از موفقیتِ مجموعه در هر بازی، آن را به سمت یک اتاقِ بازی دیگر هدایت میکردند. کار به جایی کشید که برای مجموعه دیگر دست و پایی برای فدا کردن باقی نمانده بود.
هفت سال از زمانی که «اره سهبعدی» به عنوان «فصل آخر» اکران شد میگذرد. فصل آخری که طبیعتا چیزی بیشتر از جملهی تبلیغاتی موردعلاقهی مجموعههای طولانی نبود. بنابراین وقتی فیلم ترسناک «جیگساو» (Jigsaw) به عنوان هشتمین قسمت مجموعه معرفی شد تعجب نکردم. به نظر میرسید لاینزگیت قربانی تازهای برای قرار دادن در بازیهای بیانتهایش پیدا کرده بود. در دورانی که بازار ریبوتها و بازسازیها داغ است، «اره» هم به یکی دیگر از آنها تبدیل شد. فقط سوال این بود که لاینزگیت قصد دارد با مادهی احیاکنندهی ممنوعهای که اکثر استودیوها آن را در آزمایشگاههای سریشان میسازند، جنازهی مجموعه را به عنوان یک زامبی دربوداغان و تیکه و پاره زنده کند یا قصد دارد موجود تازهنفس و قوی جدیدی را از نو خلق کند. بنابراین احساسات درهمبرهمی دربارهی معرفی «جیگساو» داشتم. از یک سو به نظر نمیرسید مجموعهای که تا این حد سقوط کرده بود بتواند خودش را جمع و جور کند و به روزهای اوجش برگردد و از سوی دیگر «اره» یکی از آن مجموعههایی است که با هر قسمت پتانسیل این را دارد تا اشتباهاتش را جبران کند و به نظر میرسید شاید هفت سال فاصله بین قسمت آخر و قسمت جدید به این معنی باشد که سازندگان تغییر و تحولی اساسی در فرمول به تکرارافتادهی مجموعه اعمال خواهند کرد. چون مشکلات دنبالههای «اره»، مشکلات عجیب و غریبی نیستند که راهحل نداشته باشند و گرههای کوری نیستند که با دندان قابل باز کردن نباشند و فرمول «اره» هم فرمول پیچیدهای نیست که ساخت فیلمی خوب براساس آن غیرممکن باشد. مشکل اصلی این مجموعه لجبازی سازندگانشان و عدم تلاش آنها برای درس گرفتن از گذشته است. سازندگانِ هر دنبالهی جدید کافی است یک بار دیگر قسمت اول و دوم مجموعه را تماشا کنند تا بفهمند باید چه کار کنند. این در حالی است که شاید اسم ریبوتها بد در رفته باشد، اما ریبوتها در بهترین حالت این فرصت را به مجموعههای از نفس افتاده میدهند تا از زاویهی جدیدی به موضوعشان نزدیک شده و خون را دوباره در رگهای یخزدهشان به جریان بیاندازند.
پس وقتی «جیگساو» معرفی شد لزوما انتظار نداشتم تا با فیلم خوبی روبهرو شوم، اما دوست داشتم حداقل با فیلمی روبهرو شوم که سازندگانش تلاش اندکی برای خلاقیت و انجام یک «ریبوت» واقعی انجام دادهاند. تا با فیلمی روبهرو شوم که حداقل در عین بد بودن، جلوهی متفاوتی از «اره» را بهمان نشان دهد. فیلمی که حداقل سازندگانش در تلاش برای پرداختن به افقهای تازهای شکست خورده باشند. تا حداقل فیلم تبدیل به یکی از آن قربانیهای جیگساو شود که به جای دست روی دست گذاشتن و مُردن، در جریان تلاش برای فرار از تلهای که از گذشته باقی مانده بود بمیرد. خبر بد این است که «جیگساو» تلاشی برای تحول این مجموعه و پیشرفت دادن آن انجام نمیدهد. در «جیگساو» دقیقا با همان «اره»ای سروکار داریم که هفت سال پیش با اشتیاق از آن خداحافظی کرده بودیم. انگار نه انگار که هفت سال از آن زمان گذشته است. شاید مدت نسبتا زیادی در دنیای واقعی گذشته باشد، اما گویی زمان در دنیای «اره» ساکن مانده است. این فیلم طوری تمام مشکلات دنبالههای مجموعه را یک به یک تکرار میکند و به خاطر عدم دست بردن در فرمول «اره» آنقدر کهنه به نظر میرسد که انگار لاینزگیت آن را بلافاصله بعد از «اره سهبعدی» ساخته بوده و در این هفت سال در انباریاش نگهداری میکرده. معلوم میشود «جیگساو» چیزی بیشتر از جنازهی پوسیدهی مجموعه که توسط آن مادهی احیاکننده برخاسته است نیست. حالا اگر با یک زامبی سرحال و وحشی سروکار داشتیم میتوانستیم یک جوری با آن کنار بیاییم. اما آخرینباری که با مجموعه خداحافظی کردیم با جنازهای خداحافظی کردیم که تمام استخوانهایش له و لورده شده بود و هویتش هم به خاطر صورت از هم پاشیدهاش قابلتشخیص نبود. طبیعتا احیاسازی این جنازه به چیزی جز زنده شدن تکه گوشتی که توانایی دویدن و گاز گرفتن ندارد منجر نمیشود. «جیگساو» حکم همین تکه گوشت گندیده و بیتحرک را دارد. این فیلم خط به خط کلیشههای مجموعه را که خودشان به کلیشه تبدیل شدهاند تکرار میکند. نتیجه فیلمی است که فقط کلیشهای نیست، بلکه یک مرحله فراتر از کلیشه است. اگر فکر کنید کوهستانی به اسم کلیشه وجود دارد، «جیگساو» در دهکدهای دوردست در وسط درهای غیرقابلدسترسی در آنسوی این کوهستان زندگی میکند.
طبق معمولِ مجموعه، این فیلم هم با یک تلهی مرگبار دیگر آغاز میشود. باز دوباره با سرهایی که در میان فلز گرفتار شدهاند روبهرو میشویم. باز دوباره ارههایی که از هیجان و اشتیاق پاره کردن شکمها شروع به پایکوبی و جیغ زدن میکنند. باز دوباره صدای مرموزی که گناهان قربانیان را برایشان شرح میدهد و قوانین و روند بازی را توضیح میدهد. باز دوباره یکعالمه چشمهای وحشتزده و حنجرههایی که قرار نیست به این زودیها آرام و قرار داشته باشند. باز دوباره نارو زدن قربانیان به یکدیگر برای زنده ماندن. باز دوباره کشته شدن آنها به بدترین شکلهای ممکن. باز دوباره خیره شدن دوربین به عمق خشونت و خون و خونریزی. باز هم بازیگران نابلد و ارزانقیمت. باز هم دیالوگنویسیهای ضعیف و خوابآور. باز هم اتفاقاتی که حتی با منطقِ بیمنطق این مجموعه هم قابلتوضیح نیستند. باز دوباره همان فلسفهی تکراری جان کریمر در خصوص اجرای عدالت. باز دوباره کاراگاهانی که در خط داستانی دوم در جستجوی جیگساو هستند. باز دوباره فلشبکهای بیشتری به گذشتهی جان کریمر که انگار هیچوقت تمامی ندارند. باز دوباره همهچیز زیر سر شاگرد جیگساو است. باز دوباره این شاگرد گذشتهی تراژیکی دارد. باز دوباره یک غافلگیری دگرگونکننده که از صد کیلومتری میتوان پیشبینیاش کرد. باز دوباره پخش تم اصلی موسیقی «اره» و باز دوباره مونتاژی تند و سریع همراه با مونولوگی از آنتاگونیست اصلی که نقشهی پیچیدهاش را توضیح میدهد و باز دوباره دری آهنی که با صدای بلندی بهطرز دراماتیکی بسته میشود و ما را به تیتراژ نهایی میفرستد. «جیگساو» تمام ویژگیهای ریز و درشت دنبالههای «اره» را دارد. اگر از کسانی هستید که به تکرار چندبارهی دنبالههای قبلی اما با بازیگران جدید راضی هستید، «جیگساو» خود جنس است و میتوانید تا دلتان میخواهد از آن لذت ببرید. اما اگر از «جیگساو» انتظار خلاقیت داشتید سخت در اشتباهید. «جیگساو» به حدی خستهکننده و توخالی است که انگار نه با فیلمی دربارهی قربانیانی گرفتار در بازیهای روانی/فیزیکی قاتلی دیوانه، بلکه در حال تماشای اخبار ساعت ۲۴ شبکه خبر هستید.
شاید بگویید تمام چیزهایی که به عنوان کلیشه فهرست کردی، جزیی از هویت و ویژگیهای «اره» هستند و حذف آنها به معنی تبدیل شدنِ «اره» به چیزی ناشناختهی دیگری است. از قربانیان از همهجا بیخبرِ وحشتزدهای در بند تا کاراگاهانی در جستجوی زدن ردِ قاتل. در جواب باید بگویم مشکل من لزوما نه با تکرار عناصر آشنای «اره»، بلکه با شکل و مقدارِ تکرار آنها است. درست است که تمام اینها جزیی از هویت «اره» هستند، اما این به این معنی نیست که هردفعه باید به همین ترتیب و به همین شکل مورد استفاده قرار بگیرند. به این معنی نیست که چیزهای دیگری نمیتوانند به آنها اضافه شوند. به این معنی نیست که سازندگان نمیتوانند از زاویهی دیگری به آنها نزدیک شده و معنا و حس متفاوتی ازشان بیرون بکشند. به این معنی نیست که نمیتوانند به کاراکترها و داستانهای دیگری بپردازند. حقیقت این است که لحن و اتمسفرِ دنبالههای «اره» در تضاد با قسمت اول که توسط جیمز وان کارگردانی شده بود قرار میگیرند. وان با قسمت اول فیلمی ساخت که تقاطعی بین فیلمهای جنایی تیره و تاریکی مثل «هفت» دیوید فینچر و اسلشرهای خونبار بود. نتیجه فیلم کاملا جدی و غیرمنتظرهای بود که به کلاسیک ژانرش تبدیل شد. اینکه دنبالهها نتوانستند ترس و استرسی را که در فیلم اول موج میزد تکرار کنند مشکلی نیست. مشکل این است که سازندگان از بُردن این مجموعه به قلمروهای متفاوت سر باز زدند و قسمت به قسمت سعی میکردند تا تکتک ویژگیهای قسمت اول را موبهمو تکرار کنند. از تیتراژ آغازین فیلم گرفته تا نحوهی پایانبندیاش. از فرم فیلمبرداری گرفته تا رفتار و تصمیمات قربانیان. هیچکدام از فیلمها هویت خاص خودشان را ندارند و تلاشی هم برای این کار نمیکنند. فیلمهای «اره» شاید هیچوقت نتوانند فضای هولناک قسمت اول را تکرار کنند، اما میتوانند با در آغوش کشیدن ویژگیهای مسخرهشان حسابی سرگرمکننده شوند. این پتانسیل را دارند تا به جمع آن دسته اسلشرهایی بپیوندند که خودشان را جدی نمیگیرند و حسابی با داستانهای عجیب و غریبشان خوش میگذرانند. این همان اتفاقی است که مثلا با دنبالههای «سریع و خشن» افتاده است و این همان اتفاقی بود که در قسمت دوم و سوم «اره» هم شاهدش بودیم. اما مشکل این است که «اره» از قسمت چهارم به بعد هیچوقت از جنبهی غیرمنطقی و جذابش برای ارائهی تجربههای مفرح استفاده نکرد. چون ساختن سرگرمی کار آسانی نیست و دنبالههای «اره» هم همه فیلمهای فرمولزدهی بساز، بفروشی هستند. خلاصه میخواهم بگویم مشکلم با دنبالههای «اره» بیشتر از اینکه فاصلهگیری از قسمت اول باشد، عدم فاصلهگیری به اندازهی کافی از قسمت اول است.
«جیگساو» هم از همان ویروسی رنج میبرد که قسمت به قسمت در طول مجموعه سرایت کرده است. در نتیجه از لحاظ کیفی تفاوت چندانی بین «جیگساو» به عنوان هشتمین فیلم مجموعه با مثلا چهارمین فیلم مجموعه وجود ندارد. فقط بزرگترین گناه «جیگساو» که دستش خودش هم نیست این است که هشتمین فیلم مجموعه است. در نتیجه ما در حالی به تماشای آن مینشینیم که قبلا هفتبار تمام اتفاقات این فیلم را دیدهایم و با اینکه همهچیز به مرحلهی کمدی و پارودی رسیده است، اما خود فیلم قضیه را همچون مراقب کنکور بهطرز خشکی جدی میگیرد. نتیجه ایجاد تضاد غیرقابلانکاری در لحن منجر شده است. مثل این میماند که کسی که از افسردگی و خشم و ناراحتی عمیقی رنج میبرند به عنوان ساقدوش داماد در عروسی انتخاب شود. از یک طرف لحظه لحظهی این فیلمها میطلبد که از ته دل بهشان بخندی و از طرف دیگر فیلم با چهرهای اخمو و عبوس جلوی خندیدمان را میگیرد. مثلا یکی از بدترین اجزای مجموعه «اره»، بخش کاراگاهیاش است. این بخش در فیلم اول قابلقبول و تاثیرگذار بود. از آنجایی که در قسمت اول اطلاعی از هویت جیگساو نداشتیم و از آنجایی که در آن فیلم تماشاگران هم مثل پلیسها و مردم دربارهی هویت جیگساو در سردرگمی به سر میبردند، کاراگاهان نمایندهی ما در دنیای فیلم بودند و نقش ما برای جستجو و سر درآوردن از راز جیگساو را برعهده داشتند. این در حالی بود که بخش کاراگاهی داستان باعث شده بود تا فیلم حس و حال فیلمهای جنایی واقعگرایانه را به خود بگیرد. بعضیوقتها به نظر میرسید در واقع در حال تماشای یک فیلم جنایی هستیم که قاتلش یکی از آنتاگونیستهای فیلمهای اسلشر است.
جنبهی کاراگاهی در فیلم دوم هم به خوبی استفاده شده بود. چون هدف کاراگاهان نه اطلاع از هویت قاتل، بلکه کشف سرانجام نقشهی جیگساو بود. دقیقا همان رازی که خود تماشاگران هم درگیرش بودند. اما از فیلم سوم به بعد، بخش کاراگاهی داستان فقط به منظور رعایت یک سنت به فیلمها اضافه میشود. با اینکه جذابیت اصلی فیلمها دنبال کردن قربانیان جیگساو در مبارزه برای بقا است، اما همیشه یک خط داستانی بیمورد و غیرضروری هم در رابطه با پلیسها و کاراگاهان وجود دارد که هدف وجودیشان چیزی بیشتر از کش دادن و الکی پیچیده کردن داستان نیست. چنین چیزی دربارهی «جیگساو» هم صدق میکند. هروقت فیلم به بازیهای جیگساو میپردازد کمی انرژی میگیرد، اما به محض اینکه به سکانس دعوا و جدل کاراگاهان سر اینکه چه کسی قاتل است کات میزنیم انگار موتور محرکهی داستان کاملا از حرکت میایستد. در حالی که فکر میکنم «جیگساو» بعد از قسمت اول و دوم میتوانست به سومین قسمت مجموعه تبدیل شود که از بخش کاراگاهیاش به خوبی استفاده کند. چرا؟ خب، چون در این قسمت یک راز واقعی داریم. «جیگساو» ۱۰ سال پس از مرگ جان کریمر اتفاق میافتد. بنابراین به محض اینکه قتلهای فجیعی که امضای جیگساو هستند آغاز میشوند، این سوال مطرح میشود که مسئول آنها چه کسی است؟ آیا مثل گذشته یکی از ماموران بالارتبهی فاسد پلیس پشت این قضایاست یا یکی از دکترهای پزشکی قانونی که در خفا شیفتهی فعالیتهای جیگساو است یا اینکه خود جیگساو در یکی از آن حرکتهای کامیکبوکیاش از مرگ بازگشته است؟ اما نویسندگان «جیگساو» نشان میدهند حتی وقتی پتانسیل معماپردازی دارند هم از آن استفاده نمیکنند.
نکتهی بعدی این فیلمها که به اندازهی بخش غیرضروری کاراگاهیشان به مرحلهی آزاردهندگی رسیده، فلسفهی عجیب و غریب اجرای عدالت جیگساو است. در ابتدا فلسفهی جیگساو در انتخاب قربانیانش وسیلهای برای دادن جنبهای تاملبرانگیز به شخصیتش بود. سپس این موضوع به وسیلهای برای نمایش ذهن آشفته و برداشت اشتباهش در رابطه با روشی که برای انسانسازی قربانیانش انتخاب کرده تبدیل شد، اما از جایی به بعد این فلسفه جای خودش را از نکتهای جالبتوجه، به چیزی خندهدار و مضحک داد. روش عدالتخواهی جیگساو در طول دنبالهها آنقدر بدون پرداخت عمیقتر و بیشتر به زوایای مختلف آن تکرار میشد که دیگر تاثیرگذاری اولیهاش را از دست داده بود و دیگر چیزی که بزرگترین خصوصیت شخصیتی جیگساو بود، اهمیتی نداشت. فقط به بهانهای برای ادامهی فعالیت جیگساو تبدیل شده بود. فقط به بهانهای برای قتلهای بیشتر تبدیل شده بود. هیچ درامی وجود نداشت. خبری از بررسی روانشناسی جیگساو نبود. به همین دلیل تمرکز فراوان هر قسمت روی این سوال که «آیا قربانیان حق دارند به خاطر اشتباهاتشان کشته شوند؟» اهمیت نداشت. این موضوع در «جیگساو» اما خیلی بدتر شده است. انگار نویسندگان بعد از هشت قسمت دیگر مغزشان برای پیدا کردن دلایل خوبی برای جیگساو در انتخاب قربانیانش به جایی قد نمیدهد. بنابراین با دلایل غیرمنطقی و مسخرهای روبهرو میشویم که با عقل جور در نمیآیند. مثلا جیگساو یکی از قربانیانش را به دلیل شوخی کردن با راننده در هنگام مستی که منجر به تصادفشان میشود انتخاب کرده است. سوال اول این است که او چگونه با تمام جزییات از این اتفاق خبر دارد؟ ماشینی در تاریکی شب تصادف میکند. تنها سرنشین زندهی ماشین به پلیس میگوید که تصادف تقصیر راننده بوده است. آیا جیگساو در هنگام تصادف در آن نزدیکی حضور داشته است؟ بنابراین جیگساو این پسر را به خاطر انداختن تقصیر تصادف بر گردن راننده وارد بازیاش میکند. جیگساو طوری رفتار میکند که انگار تصادف تقصیر راننده نبوده است، اما در حقیقت بوده است. راننده باید حواسش به جاده باشد، نه اینکه وسط رانندگی نگران سرنشین مست ماشینش در صندلی عقب باشد. اما جیگساو اینطور فکر نمیکند.
یا مثلا جیگساو یکی دیگر از قربانیانش را به خاطر دزدیدن ۳ دلار و ۵۷ سنت که منجر به مرگ یک نفر میشود انتخاب میکند. کیفقاپ بعد از دیدن صحنهی مرگ از صحنه میگریزد و هیچوقت کسی او را پیدا نمیکند. سوال این است که جیگساو چگونه از مقدار دقیق پول به سرقت رفته خبر دارد؟ آیا او در لحظهی سرقت پشت دیواری-چیزی مخفی شده بوده و صحنه را زیر نظر داشته است؟ آیا او آنقدر به صحنه نزدیک بوده که مقدار دقیق پولی را که روی زمین افتاده بوده متوجه شود؟ اگر آره، پس چرا تلاشی برای کمک کردن به شخصِ در حال جان دادن نکرده است؟ یا مثلا یکی دیگر از قربانیان جیگساو زنی است که بچهاش را کشته است. از قرار معلوم این زن همسایهی جان کریمر بوده است و فیلم اطلاعِ جیگساو از این اتفاق را اینطوری توجیه میکند که جان در خانهاش صدای «خفهشو، خفهشو»هایی را که مادر به بچهی گریانش میگفته است میشنود و نمیدانم چگونه اما یکجورهایی به این نتیجه میرسد که مادر بچهاش را کشته و تقصیر شوهرش انداخته است. میدانم این فیلمها میخواهند نشان بدهند که جیگساو همچون یک خدا بر همهچیز ناظر و آگاه است، اما این موضوع باید در چارچوب منطق رخ بدهد. در یکی از صحنههای فیلم بازیکنندگان به دار آویخته میشوند و تنها راه نجاتشان فرو کردن سرنگی در بدن یکی از دخترهاست. اینطوری دختر میمیرد و بقیه برای ادامهی بازی زنده میمانند. اما سوال این است که اگر بقیه شانس نمیآوردند و موفق نمیشدند تا سرنگ را به دختر تزریق کنند چه میشد؟ همه حلقآویز شده و میمردند و بازی طولانیمدت و پیچیدهی جیگساو در همان ابتدا به پایان میرسید. بعضیوقتها به نظر میرسد جیگساو یک مسافر زمان یا جادوگر پیشگوی حرفهای است که دقیقا از تصمیمات قربانیانش آگاه است. مثلا قدرت خداگونهی جیگساو در قسمت دوم بهطرز بینقصی اجرا شده بود. ماجرای گاوصندوق و دوربینهای مداربسته و فیلمهای از قبل ضبطشده آنقدر بینقص صورت گرفته بود که در پایان فیلم به درک وحشتناک تازهای دربارهی جیگساو میرسیدند. بهطوری که هر لحظه انتظار داشتید جوکر از پشت صحنه ظاهر شود و قبول شدن جان کریمر در مکتب جوکری را به او تبریک بگوید. در طراحی یک شخصیت خداگونه فرق بزرگی بین شخصیتی که بقیه را در دامش میاندازد و شخصیتی که بهطرز احمقانهای باهوش به تصویر کشیده میشود وجود دارد. اگر جیگساو در قسمتهای اول و دوم یک خدای شیطانی واقعی بود، او در اینجا به کسی که فقط اطلاعات شوکهکنندهای از قربانیانش دارد (در حالی که راهی برای دانستنشان ندارد) نزول کرده است.
حالا اگر هر از گاهی نقشهها و بازیهایش طبق برنامه پیش نمیرفتند میشد تصور کرد که بخشی از ماجرا به شانس و اقبال بستگی دارد، اما در طول این هشت فیلم، تقریبا همیشه بازیهای جیگساو همانطور که برنامهریزیشده بودند به اتمام رسیدهاند. این یکی دیگر از دلایلی است که چرا این فیلمها اینقدر قابلپیشبینی هستند. چون اگر در طول این مجموعه یک چیزی را خوب متوجه شده باشیم این است که نقشههای جیگساو بهطرز بینقصی اتفاق میافتند و هیچوقت اتفاقی خارج از برنامه که سناریو را برای قربانیان و طراح بازی تغییر بدهد اتفاق نمیافتد. برای یکبار هم که شده میخواستم قربانیان به جای اینکه به دو گروه «زجه و زاریکنندگان» و «دشمنامدهندگان» بپیوندد و با نارو زدن به یکدیگر یکییکی کشته شوند، در عوض برخلاف انتظار جیگساو عمل کرده و فکرهایشان را روی هم بریزند و برای فرار با یکدیگر همکاری کنند. با توجه به غافلگیری نهایی این فیلم دربارهی زمان وقوع اتفاقات، توانایی قربانیان برای رودست زدن به جیگساو و فرار میتوانست به این معنی باشد که او از این شکستش درس میگیرد تا بازیهای پیچیدهتر و غیرقابلفرارِ بهتری در آینده درست کند. اینطوری نه تنها بخش ناگفتهای از سیر پیشرفت جان کریمر فاش میشد، بلکه با سناریوی کاملا متفاوتی که تاکنون در این مجموعه ندیده بودیم هم روبهرو میشدیم. همچنین تریلرهای تبلیغاتی فیلم طوری بودند که به نظر میرسید مسئول قتلهای جدید، فرقهای که بعد از سالها برای پرستش جیگساو ایجاد شد است هستند که متاسفانه فیلم به جای اینکه سراغ این ایدهی کار نشده برود، دوباره همان ماجرای شاگرد مخفی جیگساو را که تاکنون ۵۰بار صورت گرفته است تکرار کرده.
مسئله اینجاست. مجموعهی «اره» به مرور زمان حسابی به سیم آخر زده است، اما نکته این است که به اندازهی کافی به سیم آخر نزده است. یا حداقل در به سیم آخر زدن خلاقیت به خرج نمیدهد. زمانی که جان کریمر در این فیلم ظاهر شد خوشحال شدم. به خاطر اینکه میخواستم ببینم سازندگان با چه توضیح دیوانهواری میخواهند زنده بودنش را توضیح بدهند. آیا او برادر دوقلو دارد؟ آیا او در تمام این مدت همه را در رابطه با مرگش گول زده بوده است؟ نه. متاسفانه سازندگان به جای رفتن سراغ اتفاقات عجیب و غریب و کلهخرابی مثل اینها، همان ایدههای بازی در خطهای زمانی و شاگردهای جیگساو را برای چندمین بار بازیافت میکنند. اما بزرگترین کمبود «جیگساو» مربوط به عدم خلاقیت در طراحی تلههایش میشود. دنبالههای «اره» با جذابیت تلههایشان زنده هستند. «اره»ها هرچه نباشد در بدترین حالت دو-سهتا تلهی خفن دارند که بعد از اتمام در ذهنتان حک شوند. هرچه نداشته باشند، حداقل چندتا تلهی خوب باید داشته باشند که درست در وقتی که حوصلهتان دارد سر میرود از راه برسند و حداقل نظرتان را برای مدتی جلب کنند. فیلم یکی-دوتا مرگ خشن مثل تفنگی که برعکس شلیک میکند و قلادهی لیزری دارد که از قضا تلههای ساده اما هوشمندانهای هم هستند، اما روی هم رفته اکثر تلهها بهیادماندنی نیستند. شاید منطق و باورپذیری هیچوقت بخشی از طراحی تلههای جیگساو نبوده، اما نادیده گرفتن این موضوع در این قسمت خیلی توی ذوق میزند. آیا باید باور کنیم که جیگساو در بدو شروع کارش چنین تلههای پیچیده و چندلایهای طراحی میکرده و آیا باید باور کنیم که او از تلویزیونهای السیدی استفاده میکرده (در حالی که در تلههای آیندهاش که در دنبالههای قبلی دیده بودیم از تلویزیونهای ۱۴ اینچی مزخرف استفاده میکرد).
مشکل بعدی در رابطه با تلهها این است که کارگردانان بعضیوقتها از وسط دست و پنجه نرم کردن قربانیان سر حفظ جانشان به خط داستانی تحقیقات پلیس کات میزنند. فیلمهای قبلی اکثرا فقط بعد از اتمام هر مرحله از بازی به خط داستانی دوم کات میزدند، اما اینجا رفت و آمد وسط مبارزهی قربانیان برای بقا اندک تعلیقی را که به وجود آمده است هم خفه میکند. تنها تغییر بزرگی که برادران اسپیریگ در فرمول «اره» ایجاد کردهاند حذف فرم فیلمبرداری و تدوین آشفته و تایملپسگونهی مجموعه است که اگرچه در فیلم اول در نمایش هرج و مرج و فروپاشی روانی کاراکترها به خوبی مورد استفاده قرار گرفته بود، ولی به مرور زمان به یکی از اعصابخردکنترین عناصر مجموعه تبدیل شده بود که استفادهی افراطی از آن موجب سردرد میشد. خبر بد این است که برادران اسپیریگ یکی از ویژگیهای معرف مجموعه را هم از این نسخه حذف کردهاند: لوکیشنهای کثیف. حذفی که برخلاف قبلی قابلقبول نیست. یکی از جاذبههای سری «اره» که از قسمت اول تا قسمت آخر حضور پررنگی داشت، لوکیشنهای کثیف و حالبههمزنش بود. از دستشوییهایی که چرک و کثافت از در و دیوارش بالا میرود تا انباریها و کاراگاهها و محیطهای صنعتی که همه از فضای کلاستروفوبیکی بهره میبرند؛ محیطهایی که انگار کیلومترها زیر زمین قرار دارند. محیطهایی که بازتابدهندهی روح سیاه کاراکترها و جداافتادگیشان از دنیای معمول سطح زمین است. «جیگساو» در مقایسه در لوکیشنهایی جریان دارد که به مراتب خیلی تمیزتر و آراستهتر هستند و اصلا حاوی آن ظاهر آلوده و تهوعآورِ معرف دنیای «اره» نیستند. در نتیجه بعضیوقتها به نظر میرسد به جای یک فیلم «اره»ای واقعی، در حال تماشای نسخهی پاستوریزهای از آن هستیم.
روی هم رفته بزرگترین مشکل «جیگساو» عدم تازگیاش است. اگر از قسمت جدید «اره» انتظار همان چیزهایی را که بارها در طول این سری دیدهاید دارید و اگر از کسانی هستید که هر هفت فیلم قبلی را قورت دادهاید و ازشان لذت بردهاید فکر کنم نیازی به پیشنهاد من ندارید. اما اگر از کسانی هستید که با دنبالههای «اره» میانهی خوبی ندارید، باید بدانید که «جیگساو» قدمی برای بهبود کیفیت مجموعه یا انجام کار جدیدی برنمیدارد و حداقل به فیلم ترسناک احمقانهای که خندهدار و مفرح شود هم تبدیل نمیشود. در نتیجه نیازی برای امتحان کردنش هم وجود ندارد. تنها خصوصیت «جیگساو» تماشای توبی بل بعد از سالها در نقش جیگساو و شنیدن او در حال گفتن جملهی معروف: «زندگی کن یا بمیر، انتخاب با خودته» است که موهای تن آدم را سیخ میکند. حتما دلیلی دارد که این مجموعه با وجود مرگ جان کریمر در قسمت سوم، هیچوقت بیخیال شخصیت او نشد. توبی بل بهترین ویژگی این مجموعه بوده است. در مجموعهای که مشکلات آزاردهنده مثل مور و ملخ ازش بالا میروند، نقشآفرینی توبی بل تنها چیزی است که مو لای درزش نمیرود و مثل چسبی عمل کرده که جلوی این مجموعه را از فروپاشی گرفته است. تقریبا اکثر ایرادهای گرفته شده به «اره» همان ایرادهایی است که به فیلمهای قبلی هم وارد است، اما میبینید که این مجموعه در آن دسته بیموویهایی قرار میگیرد که از فرط بد بودن، خوب هستند و پرطرفدار. پس، بررسی «جیگساو» مثل دنبالههای قبلی از نظر کیفیت فیلمسازی بیهوده است. کافی است با دیوانگی این فیلمها ارتباط برقرار کنید تا تمام ایرادهایش به نکات مثبتش تبدیل شوند.