چهارمین و آخرین فیلمِ مجموعهی «ایپمن» در حالی از تبعیض نژادی علیه چینیها عاصی است که خودش کاراکترهای غیرچینیاش را در کاریکاتورترین و غیرانسانیترین شکلِ ممکن به تصویر میکشد. همراه نقد میدونی باشید.
فیلمهای «ایپمن» (Ip Man 4) در جایگاهِ عجیب و پریشانحالی در مقایسه با دیگر مجموعههای اکشنِ رزمیِ مُدرن قرار میگیرند. درست همانطور که سری «جان ویک» (John Wick) مسئولِ احیای اکشنِ گانفو است و درست همانطور که سری «یورش» (The Raid) با ترکیب اِلمانهای هنرهای رزمی و سینمای اسلشر به سبکِ تازهای که بیش از نبردهای تنبهتنِ معمول، وحشتِ بقا حساب میشود دست یافت، «ایپمن» هم حکمِ نمایندهی مُدرنِ همان جنس فیلم های تاریخی کونگفویی کلاسیکِ سینما را داشت. همانطور که «جان ویک»، مجددا کیانو ریوز را به جایگاهِ پیشینِ پسا-«ماتریکس»اش بهعنوانِ قهرمانِ بزنبهادرِ اکشنِ سینما بازگرداند و همانطور که «یورش»، ایکو اویس را به چهرهی اکشنِ بیرحمِ اندونزیایی تبدیل کردند، «ایپمن» هم دانی یـن را به یک ستارهی بینالمللی تبدیل کرد. اما «جان ویک» و «یورش» با وجودِ تمامِ تشابهاتشان با «ایپمن»، در سطحِ متعالی دیگری به سر میبرند. هرچه «جان ویک» کارش را بهعنوانِ یک بیمووی ناشناخته آغاز کرد و به تدریج راهش را به جمعِ برخی از تحسینشدهترین و گردنکلفتترین فرنچایزهای روزِ هالیوود باز کرد و هرچه «یورش» با اثباتِ جایگاهش بهعنوانِ غایتِ اکشنهای تنبهتن به استانداردِ تازهای برای سنجشِ کیفیتِ کار دیگران و به طوفانی که اکشنسازی هالیوود را از سریالی مثل «دردویل» تا فیلمی مثل «مأموریت غیرممکن: فالاوت» تحتتاثیر قرار دارد تبدیل شد، «ایپمن» نهتنها هرگز پس از اولین قسمتش رشد نکرد، بلکه هرچه از عمرش گذشت، بیشازپیش عقبنشینی کرد.
به بیانِ دیگر، مجموعهای که با قسمتِ اول اسم و رسم و شخصیت و کلاسِ یگانهای برای خودش به هم زده بود، با هرکدام از دنبالههایش، ارزانقیمتتر، سرسریتر، سطحیتر، بیهودهتر، غیرضروریتر و سهلانگارانهتر شد. دنبالههایی که معمولا یکراست در قالب دیویدی عرضه میشوند و در ردهی همان فیلمهای شانه تخممرغیِ خودمان جای میگیرند. «ایپمن» به مثالِ بارزِ مجموعهای تبدیل شد که اولین واکنشمان به آن نه «دقیقا همون چیزی که میتونه باشه»، بلکه «کاش به اون چیزی که میتونست باشه تبدیل میشد» بود؛ مجموعهای که اشتیاقمان را از رسیدن به تمامِ پتانسیلهایش شعلهور نمیکند، بلکه افسوس و ناامیدیمان را از عدمِ جاهطلبی، فرمولزدگیاش و تکرارِ متوالی بزرگترین نقاطِ ضعفش برمیانگیزد. این مجموعه به ازای تمامِ ویژگیهای برترِ متعددش (از حضورِ کاریزماتیکِ دانی ین گرفته تا کوریوگرافی خیرهکنندهی مبارزاتش)، همزمان از وجودِ چیزهایی رنج میبرد که در بهترین حالت خلوصِ ویژگیهای برترش را آلوده میکنند و در بدترین حالت به سدی دربرابرِ لذت بُردن از آنها تبدیل میشوند. آنها یک لحظه آدم را به وجد میآورند و لحظهای دیگر کاری میکنند سرمان را با ناباوری به چپ و راست تکان بدهیم. یک لحظه شاملِ چیزی میشوند که به ندرت در فیلمهای همتیروطایفهاش یافت میشود و لحظهی دیگر دچار مشکلی میشوند که آرزو میکردیم کاش برای دوری از آن، از فیلمهای همردیفش درس میگرفت.
تماشای این فیلمها به مثابهی میل کردنِ غذای موردعلاقهتان همراهبا نوشیدنی موردتنفرتان است. این موضوع تماشای آنها را کلافهکننده میکند؛ چرا که از یک طرف قادر به دیدنِ بالهای گستردهی فیلم برای پر کشیدن به سوی قلههایی که شایستگیاش را دارد هستیم، اما از طرف دیگر سازندگان از هر فرصتی که گیر میآورند برای قیچی کردنِ بالهایشان استفاده میکنند. مشکل از همان چیزی سرچشمه میگیرد که منبعِ بزرگترین نقطهی قوتش نیز است: ماهیتش بهعنوانِ یک فیلم بومی چینی. ماهیتِ چینی این فیلمها به همان اندازه که به حضورِ افرادی مثل دانی ین و ویلسون ییپ در مقامِ کارگردان منجر شده که کونگفوی کلاسیک را با کیفیتِ خالص و ایدهآلی اجرا میکنند، به همان اندازه هم باعث شده آنها به قربانی بدترین ترندِ سالهای اخیرِ سینمای چین تبدیل شوند: اِپیدمی پروپاگانداسازی جهتِ انتقالِ پیامهای ناسیونالیستی حکومتِ دیکتاتوری چین؛ از «گرگِ جنگجو» گرفته تا «عملیاتِ دریای سرخ»؛ از «زمین سرگردان» تا «مردم من، کشور من». با اینکه جثهی ناچیزِ فیلمهای «ایپمن» در مقایسه با این بلاکباسترهای پُرزرق و برق و گرانقیمت، به چشم نمیآید، اما همه از ایدئولوژی یکسانی پیروی میکنند: هندوانه گذاشتن زیر بغلِ چینیها، جشن گرفتنِ استقامتِ چینیها دربرابرِ تهاجمِ بیگانگانِ خارجی، تمجید کردن از ارزشهای فرهنگِ چین و به سخره گرفتنِ نمایندگانِ غربی (مخصوصا انگلیسیها و آمریکاییها) و مالیدنِ دماغِ آنها به زمین در آشکارترین، خودنماترین و گلدُرشتترین حالتِ ممکن.
البته که هالیوود نیز از این گناهِ مبرا نیست. اما تفاوتشان در مقدار وضوحِ ماهیتِ پروپاگانداییشان نهفته است. نسخههای چینی با مفهومی مثل داستانگویی نامحسوس، بیگانه هستند. بلاکباسترهای چینی مترادفِ فرو کردنِ سیخ داغی منقش به عبارتِ «زنده باد جمهوری کمونیستی چین» در تخمِ چشمِ مخاطبانشان هستند. بزرگترین پارادوکس، دورویی و دروغگویی فیلمهای «ایپمن» این است که گرچه آنها مدام از تبعیضِ نژادی و ظلم علیه چینیها مینالند و از تفکرِ کلیشهای خارجیها نسبت به چینیها ناراحت هستند، اما وقتی نوبت به خودِ این فیلمها میرسد، خودشان در شخصیتپردازی آنتاگونیستهای غیرچینیشان مرتکبِ همان گناهانِ نابخشودنی که از آنها خشمگین هستند میشوند. هرچه ایپمن بهطرزِ پیامبرگونهای پاکدامن، فروتن و خوشقلب و بهطرز سوپرمنگونهای بااعتمادبهنفس، صلحطلب، نیک و مصمم است، هرکسی که در مقابلش قرار میگیرد بهشکلِ کاریکاتورگونهای بددهن، نژادپرست، ظالم، جنگطلب، وحشی، وراج و غیرقابلرستگاری به تصویر کشیده میشود. این مسئله به مرور زمان نهتنها بهبود پیدا نکرده است، بلکه دنباله به دنباله بیظرافتتر از قبل تکرار شده است و حالا در «ایپمن ۴» شاهدِ زشتترین نسخهاش هستیم.
گرچه همیشه از اکشنهایی که به مسائلِ عمیقتری در فراسوی مُشت و لگدها میپردازند استقبال میکنیم و گرچه پرداخت به تبعیض نژادی، مخصوصا در دورانی که خودبرترپنداری سفیدپوستان گستردهتر از همیشه است، پسندیده است، اما «ایپمن ۴» درست مثل دنبالههای قبلی بیش از اینکه علاقهای به بررسی این مسئله یا پرداختِ واقعگرایانه به این مسئلهی جدی را داشته باشد، از آن نه جهت محکوم کردنِ تفکرِ ناسیونالیستی کثیفِ آمریکاییها، بلکه جهتِ ستایش کردنِ میهنپرستی افتخارآمیزِ چینیها استفاده میکند. فیلمهای «ایپمن» دربارهی این نیستند که تبعیضِ نژادی بد است، بلکه دربارهی این هستند که فقط تبعیضِ نژادی علیه چینیها بد است. این مسئله به چوب کلفتی در لای چرخِ این فیلمها تبدیل شده است؛ نهتنها خودِ ایپمن بهشکلی که به عیسی مسیح پهلو میزند، آنقدر با ادب و سربهزیر و مهربان و بینقص است که آدم هر لحظه انتظارِ دیدن یک معجزهی ماوراطبیعه از او را دارد، بلکه دشمنانِ غیرچینیاش آنقدر بهطرز مسخرهای گستاخ هستند که انگار تنشان برای خوار و تحقیر شدن در جمع به دستِ ایپمن میخارد.
منظورم این نیست که این فیلمها باید با آشتی کردن و روبوسی کردنِ ایپمن و دشمنانش به پایان برسند؛ منظورم این نیست که حریفانِ قهرمان نباید تنفربرانگیز باشند؛ خلقِ آنتاگونیستی که مخاطب با اشتیاق از او تنفر دارد هنر است؛ از ایمورتان جو در «مد مکس: جادهی خشم» که به نمایندهی رهبرانِ دولتهای توتالیتر تبدیل میشود تا دختر چکشی و مردِ چوب بیسبالی از «یورش ۲» که با چنانِ کاریزمای فریبندهای آدمکُشی میکنند که آدم چارهای جز اینکه مات و مبهوتشان شود ندارد؛ «ایپمن ۴» اما فاقدِ این هنر است. آنتاگونیستهای این فیلم چنان بهطرز مضحکی کارتونی و بهطرز یکنواختی شرور هستند که هیچ احساسی درونِ بیننده برنمیانگیزند؛ نه حتی تنفر. گرچه دغدغهی «ایپمن ۴» واقعی است، اما نمایندگانی که فیلم برای رسیدگی به این دغدغه پرداخت میکند، بهحدی انسانزُدایی شدهاند و بهشکلی غیرواقعی هستند که پذیرفتن و جدی گرفتنِ دغدغهی واقعی فیلم را غیرممکن میکند. «ایپمن ۴» درست مثل دنبالههای قبلی پایش را از گلیمش درازتر میکند؛ بزرگتر از دهانش حرف میزند. از آنجایی که فیلمنامهنویسی هرگز جزو نقاطِ قوتِ این نوع بیموویها نبوده است، آنها معمولا از داستانِ جمع و جور و سرراستشان صرفا جهتِ ابزاری برای توجیه کردنِ مبارزاتشان استفاده میکنند.
فیلمنامه شاید جزو نقاطِ قوتشان نباشد، اما بدونشک لابهلای دست و پای اکشن هم نمیپیچد. در مقایسه، «ایپمن ۴» بیش از مهارتِ نویسندگانش سیاسی است و بیوقفه نظرِ مخاطب را به سمتِ نقطهی ضعفش جلب میکند. بهویژه در فیلمِ چهارم که حداقل از اکشنهای قوی دنبالههای قبلی نیز بهره نمیبرد. قضیه فقط دربارهی این نیست که «ایپمن»ها از پرداختِ واقعگرایانهی دغدغههای واقعیشان عاجز هستند؛ قضیه دربارهی این است که دیگر تمِ تبعیضِ نژادی در این فیلمها به تکرار افتاده است. همیشه درگیریهای فراوان و متنوعِ جایگزینِ دیگری هم برای مشغولِ کردن ایپمن وجود دارند که میتوانند او را به چالش بکشند؛ همیشه همهچیز نباید به امپریالیسم، فاشیسم و خودبرترپنداریِ غربیها و ژاپنیها منجر شود. شاید «ایپمن ۴» که حکمِ فینالِ این مجموعه را دارد، فرصتی برای خداحافظی با این کاراکتر در اوج بود، ولی نه. با اینکه این فیلم فرصت دارد تا به بحرانهای تازهای در اواخرِ زندگی ایپمن بپردازد، اما مجددا آنها را به قیمتِ بازگشت به سر جای ملالآورِ همیشگیاش نادیده میگیرد. درواقع پتانسیلِ دراماتیکِ درجهیکی که «ایپمن ۴» برای روایتِ غنیترین فیلمِ مجموعه هدر داده است، باورنکردنی است.
«ایپمن ۴» که پنج سال پس از قسمت قبلی آغاز میشود، در سالِ ۱۹۶۴ جریان دارد؛ زمانیکه ایپمن متوجه میشود به سرطانِ علاجناپذیری در ناحیهی سر و گردن مبتلا شده است. همچنین او در همین حین، با بزرگ کردنِ تنهایی چینگ، پسرِ نوجوانش باتوجهبه مرگِ اخیرِ همسرش دستوپنجه نرم میکند. ایپمن به امید یافتنِ جای مناسبی در یکی از مدرسههای باپرستیژِ آمریکایی برای پسرش، به سن فرانسیسکو سفر میکند؛ ایپمن میخواهد پسرش بهجای دنبال کردنِ هنرهای رزمی، تحصیل را ادامه بدهد. او آنجا در محلهی چینیهای سن فرانسیسکو با مسائلِ انجمنِ استادانِ هنرهای رزمی شهر درگیر میشود؛ کسانی که از بروسلی، شاگردِ سابقِ ایپمن به خاطر تلاشش برای آموزش دادنِ کونگفو به شاگردانِ غیرچینی، دلِ خوشی ندارند. درگیری بینِ سنتگرایی انجمنِ استادان محلهی چینیها و اعتقادِ ایپمن در زمینهی به اشتراک گذاشتنِ فرهنگ و رسوم چین به خارجیها، به دشمنی بین ایپمن و استاد وان، رئیسِ انجمنِ مهاجرانِ چینی منجر میشود. ایپمن در حالی برای ثبتنامِ پسرش به توصیه نامهی استاد وان نیاز دارد که استاد وان از این کار امتناع میکند.
اگرچه پرداخت به درگیری درونی چینیها سر اینکه چه کسی حقِ آموزش دادنِ کونگفو به خارجیها را دارد و همچنین افزایشِ اعتبار و شهرتِ بینالمللی ایپمن و بروسلی، متریالِ کافی برای یک فیلم به نظر میرسند، اما فیلمسازان اشتباهشان با فیلمِ قبلی را مجددا با این فیلم تکرار میکنند: بیش از حد لزوم انباشتنِ این فیلم با کاراکترها و خُردهپیرنگهایی که ارتباطِ اندکی با خودِ ایپمن، درگیریهای اصلیاش (بیماری و پسرش) یا میراثش ندارند. پس از اینکه رقابتِ بینِ ایپمن و استاد وان مشخص میشود، سروکلهی دو مربی ارتشی آمریکایی نژادپرست نیز پیدا میشود: اولی گروهبانی به اسم بارتون گِدز و دیگری مربی کاراتهی ارتش به اسم کالین فریتر است. آنها از این عصبانی هستند که چطور یکی از سربازانِ چینی/آمریکاییشان جرات پیدا کرده که سبکِ کونگفوی چینی را به برنامهی آموزشی ارتش معرفی کند. نژادپرستی آنها که از توهینهای مسلسلوار، نیشخندها، دندان قروچه کردنهایشان از تنفر و کف کردن دهانشان از خشم همراهبا مقدار بسیار زیادی فریاد کشیدن و رگهای متورمشدهی پیشانی است، بهحدی تابلو و بیظرافت است که آنها حتی به قلبِ محلهی چینیها میروند تا استادان کونگفو را در زمینِ خودشان خجالتزده کنند.
فیلم بدونِ اغراق از تکتکِ ثانیههایشایش برای کوبیدنِ احساسِ حقبهجانب و غرورِ نمایندگانِ آمریکا و ژاپن که هرگز دلِ خوشی از آنها نداشته است در صورتِ مخاطب استفاده میکند. اما هنوز تمام نشده است. عجیبترین و غیرضروریترین آنتاگونیستِ فیلم در قالب یکی از اعضای تیمِ تشویقکنندگانِ مدرسهی دخترِ استاد وان ظاهر میشود. او که بِکی نام دارد، یکی از همانِ دخترانِ بلوندِ تینایجرِ متکبر و پُرافادهی کلیشهای است که هیچ نقش دیگری جز قلدری کردن برای یونا، دختر استاد وان ندارد. به محض اینکه فکر میکنید ماجرا از این آشفتهتر نمیشود، پدرِ بکی بهعنوانِ یکی دیگر از آنتاگونیستِ فرعی فیلم معرفی میشود. وقتی بکی از یونا کتک میخورد و گریهکنان به خانه بازمیگردد، معلوم میشود که از بد حادثه (یا شاید از فیلمنامهی بدِ فیلم)، پدرِ او رئیسِ ادارهی مهاجران است. در نتیجه، او برای انتقام تصمیم میگیرد استاد وان و کلِ خانواده و اعضای انجمنش را دیپورت کند. منهای ظاهرِ فیزیکی آنتاگونیستها، آنها از نظر هدف، ایدئولوژی و نحوهی حرف زدنشان تا جایی کُپی/پیستِ یکدیگر هستند که گویی یک روحِ واحد، چند کالبدِ متفاوت را تسخیر کرده است. احتمالا یک نویسندهی حرفهایتر برای روایتِ یک داستانِ متمرکزتر، ساختاریافتهتر و اقتصادیتر همهی آنها را در یک شخصیت یگانه خلاصه میکرد.
گلدُرشتترین دیالوگهای فیلم در این زمینه عبارتاند از: بکی خطاب به یونا میگوید: «فکر میکنی اونجا خیلی معرکه بودی؟ شبیه یه میمونِ زردِ کوچولو شده بودی، ما پشتسر تو نمیایستیم. تو آمریکا، آدمهایی مثل تو عقب میایستن، رهبری نمیکنن. اگه خوشحال نیستی برگرد به آسیا. اینجا برای نسلها سرزمین ما بوده». پاسخِ یونا همانقدر ضعیف است: «حالا فهمیدم چرا بهتون میگن بلوندهای احمق. آمریکا همیشه مهاجر داشته. سرخپوستها تنها آمریکاییهای واقعی هستن. اجدادِ تو سرزمینشون رو دزدیدن». یا در جایی دیگر بارتون گِدز برای سربازانش سخنرانی میکند: «اگه خیلی خوششانس باشین که به آمریکا بیاین، پا رو خاک ما بذارین، پس باید همهچیز رو در مورد فرهنگِ من یاد بگیرین. خودتون رو خیلی مفتخر بدونین که اینجایین. خیلی مفتخر. چون آمریکا بزرگترین و قدرتمندترین کشورِ روی زمینه. سرزمین برتریه و این واقعیتی غیرقابلبحثه. ولی دیشب، وظیفهی مایهی تاسف اما لازم داشتم تا نشون بدم که چطور یه نژادِ پستتر میتونه و باید شکست داده بشه». سپس در نزدیکی صورتِ یکی از سربازانِ سیاهپوست ادامه میدهد: «پس حتی فکر نکن که فرهنگِ کثیفت رو دوباره به نیروی من بیاری. مفهوم شد؟». سپس، سروکلهی سربازِ چینی/آمریکایی همراهبا ایپمن در پادگان پیدا میشود و خطاب به گروهبان میگوید: «عوضی نژادپرست! اطرافت رو ببین، فرهنگ ماییم. برتری شما، نفرت خالص و تعصبه. ایشون استاد ایپمن هستن. دیشب کالین رو شکست داد و اینجاس تا دهن تو رو سرویس کنه!».
نتیجه به روایتِ پراکنده و سردرگمی منجر شده است که از شاخهای به شاخهای دیگر میپرد و در تمام این مدت، جذابترین بخشهایش کمترینِ توجهی ممکن را دریافت میکنند: رابطهی ایپمن با پسرش و رویاروییاش با وحشتِ مرگ اجتنابناپذیرش. یکی از چیزهایی که در موفقیتِ قسمت اولِ «ایپمن» نقش داشت این بود که گرچه او از لحاظ قدرت فیزیکی و مهارتِ رزمی، بینقص است، اما او در موقعیتهایی قرار میگیرد که قادر به حل کردنِ آنها با استفاده از مُشت و لگدهایش نیست. این موقعیت در فیلم اول، حملهی نیروهای امپراتوری ژاپن به چین و ظلم و فقر و قحطی ادامهاش بود. چه چیزی قهرمانی با قدرتِ فیزیکیِ تمامعیار را در تنگنا قرار میدهد؟ تنش و درامِ ناشی از دنبال کردنِ یک قهرمانِ ایدهآل از کجا سرچشمه میگیرد؟ مطمئنا نه از تهدیدِ فیزیکی، بلکه از تهدیدِ عاطفی. چیزی که اکشنهای «مأموریت غیرممکن: فالاوت» را اینقدر دراماتیک میکند به خاطر این است که آنها دست روی بزرگترین نقطه ضعفِ ایتن هانت میگذارند: امتناعش از آدمکشی. این موضوع نهتنها مأموریتهایی که خیلی راحتتر انجام میشوند را برای او پیچیدهتر و غیرممکنتر میکند، بلکه بهمان نشان میدهد که ایتن هانت فقط به خاطر اینکه فیلم بهمان میگوید، یک قهرمانِ ایدهآل نیست، بلکه بیوقفه مشغولِ زجر کشیدن و دویدن و مبارزه علیه تاریکی برای پاک و ایدهآل باقی ماندن است.
حالا «ایپمن ۴» نیز این فرصت را داشت تا از تلاشِ پروتاگونیستش برای تربیت کردنِ پسرش، او را با یک بحرانِ عاطفی مواجه کند؛ ایپمن چگونه میتواند در غیبِ همسرش، از پس بزرگ کردنِ پسرش بربیاید؟ او چگونه میتواند جلوی پسرش را از تبدیل شدن به یکی از آن مبارزهای مغرورِ خیابانی که از هنرهای رزمی نه به منظور فروتنی، بلکه به منظور کتک زدنِ دیگران استفاده میکند بگیرد؟ اصلا چه چیزی دراماتیکتر از روبهرو کردنِ یک قهرمانِ ایدهآل با زوالِ ناشی از بیماری و رقیبِ شکستناپذیری به اسمِ مرگ. «ایپمن ۴» این فرصت را داشت تا به جنبهی تازهای از این کاراکتر بپردازد؛ چیزی که نمونهی آن را در «کرید» در رابطه با راکی بالبوآ یا «لوگان» در رابطه با وولورین دیده بودیم؛ دورانِ فرسودگیِ قهرمان. چه میشود اگر ایپمن به خاطر بیماریاش دیگر قادر به مبارزه کردن مثل گذشته نباشد؟ واکنشِ ایپمن به مرگی که او بدون اینکه شانسی برای نشاندنِ مشت و لگد بر بدنش داشته باشد، او را از درون زمین خواهد زد چیست؟ اینها همه سوالاتِ هیجانانگیز و پُرملاتی هستند. ولی آنها همزمان یتیمترین بخشهای فیلمنامه نیز هستند. نهتنها ایدهی بیماری مرگبارِ ایپمن به محض معرفی در آغازِ فیلم تا آخر به کل نادیده گرفته میشود، بلکه ایپمن و پسرش نیز ۹۵ درصد از زمانِ فیلم را به دور از یکدیگر سپری میکنند.
تنها کاری که با بیماری ایپمن صورت میگیرد این است که فیلم از آن برای هرچه سریعتر آشتی دادنِ ایپمن و پسرش استفاده میکند. رابطهی بدِ ایپمن و پسرش واقعا حل نمیشود. فیلمسازان بهدنبالِ کلیدی برای باز کردنِ این قفل نمیگردند، بلکه از بیماری ایپمن بهعنوانِ چکشی برای زورکی باز کردنِ آن استفاده میکنند. ایپمن در هیچ نقطهای در طولِ فیلم به مرگِ حتمیاش فکر نمیکند. یعنی اگر شما سکانسِ افتتاحیهی فیلم در مطبِ دکتر را ندیده باشید، عمرا در طولِ فیلم متوجه شوید که او سرطان دارد. حتی جراحتی که ایپمن را در دوتا از مبارزههایش اذیت میکند هیچ ربطی به سرطانش ندارد و از قرار گرفتنِ ساعدش لای در نشات میگیرد. به عبارت دیگر، بیماری ایپمن در طولِ این فیلم به جز به پایان رساندنِ آن با مراسم ترحیمش بهعنوانِ وسیلهای برای پایان دادنِ قاطعانهی این مجموعه، هیچ کاربردِ دیگری ندارد. از طرف دیگر، خردهپیرنگِ بروسلی هم به جز بهانهای جهتِ سوءاستفاده از شهرت و نوستالژی فیلمهای کلاسیکِ او هیچ نقشِ دیگری در این فیلم ندارد. اتفاقا جایزهی بدترین سکانسِ فیلم به سکانسِ مبارزهی بروسلی در بیرون از رستوران تعلق میگیرد.
سکانسی که هیچ هدفِ دیگری جز ردیف کردنِ سلسهای از نمادینترین حرکات و فنونِ بروسلی و فیلمهایش ندارد؛ از حرکتِ معروفش با نانچیکو از «اژدها وارد میشود» تا پاک کردن پشتِ بینیاش با انگشتِ شصتش؛ از جیغ زدنها و غودا کردنهایش در هنگامِ مبارزه و حتی لگدِ معروفش در «اژدها وارد میشود» که قاتلِ خواهرش را در حالتِ اسلوموشن به عقب پرتاب میکرد؛ اینها و بسیاری دیگر، همه یکییکی پشت سر هم ردیف میشوند. «ترمیناتور: سرنوشت تاریک» را به یاد بیاورید؛ سکانسی که سارا کانر به یادِ تی۸۰۰ میگوید «الان برمیگردم» را به یاد بیاورید؛ یاد تمام دیگر تلاشهای آن فیلم برای بازیافتِ عناصرِ نمادینِ فیلمهای جیمز کامرون بیافتید. حالا «بتمن علیه سوپرمن» را به یاد بیاورید؛ مخصوصا آن سکانسی که واندروومن، کلیپهای کوتاهی از آکوآمن، فلش و سایبورگ را تماشا میکند و مخصوصا سکانسِ کابوسِ بروس در یک دنیای پسا-آخرالزمانی که با سوپرمنِ دیکتاتور دیدار میکند؛ مشکلِ «سرنوشت تاریک» این است که به جز قلقلک دادنِ احساس نوستالژیکِ بیننده هیچ چیزِ دیگری از خودش ندارد و مشکلِ سکانسهای نامبُرده از «بتمن علیه سوپرمن» هم این است که آنها حکم پیام بازرگانی را دارند و روندِ اُرگانیک پیرنگِ اصلی را با پرت کردنِ حواسِ فیلم به چیزی نامربوط خدشهدار میکنند. خب، سکانسِ اکشنِ بروسلی در «ایپمن ۴» به دلیلِ ترکیبِ مشکلاتِ سکانسهای نامبُرده از این دو فیلم، بد است.
حالا که حرفش شد باید گفت که اکشنِ «ایپمن ۴» تعریفی ندارد. در اینکه فیلمهای «ایپمن» همواره از نظر فیلمنامه لنگ میزدند شکی نیست؛ به خاطر همین است که ناامیدکنندهترین بخشِ «ایپمن ۴»، ضعفِ اکشنهایش است. هر سه فیلمِ قبلی حداقل در بدترین حالت میزبان یک سکانسِ اکشنِ شگفتانگیز بودند؛ از سکانس «ایپمن علیه ۱۰ کاراتهکار» در فیلم اول تا سکانس «ایپمن علیه استاد هانگ» در فیلم دوم. اما «ایپمن ۴» برای کسانی که سه فیلم قبلی را دیده باشند، چیزِ تازهای برای عرضه ندارد. هرچه «جان ویک»ها به تدریج با افزودن موتور، اسب و سگ اکشنهایش را متنوع نگه داشته است و هرچه «یورش» با افزودن تعقیب و گریزِ اتوموبیلمحور، معرفی آنتاگونیستهایی با سلاحهای متنوع و طولانیتر و طاقتفرساتر کردنِ مبارزهها، اکشنهایش را پُرحرارت نگه داشت، «ایپمن» یکنواخت باقی مانده است. همچنین گرچه ایدهی رویارویی سبکِ کونگفوی ایپمن با یک مبارزِ تنومندِ غربی برای تنوع بد نبود، اما تکرارِ آن با مایک تایسون در قسمت سوم و حالا با اِسکات ادکینز در قسمت چهارم خستهکننده شده است. کفگیرِ خلاقیتِ «ایپمن ۴» در زمینهی کوریوگرافی اکشنهایش به ته دیگ خورده است.
یکی دیگر از مشکلاتِ فیلم این است که طراحی صحنه و نورپردازیاش مصنوعی به نظر میرسند؛ نهتنها ماهیتِ جعلی برخی لوکیشنها (مخصوصا سکانسِ اکشن بروسلی) بهشدتِ توی ذوق میزند، بلکه نورپردازی بسیار اغراقشدهی فیلم نه یادآورِ فیلمهای تاریخی/زندگینامهای جدی، بلکه تداعیگرِ فیلمهای عاشقانهی موزیکال است؛ لوکیشنهای فیلم بیش از اینکه طبیعی و قابللمس باشند، تداعیکنندهی لوکیشنهای کمدیهای سیتکام هستند؛ گویی کلِ فیلم در یک سوله فیلمبرداری شده است. دنیای فیلم آنقدر پُررنگ و زننده است که گویی همهچیز از آبنبات و رنگین کمان ساخته شده است؛ ظاهرِ بیش از اندازه دیجیتالی فیلم نهتنها چشم را آزار میدهد، بلکه انگار داخلِ دنیای یکی از فیلمهای فانتزی دیزنی اتفاق میافتد. شاید در حالتِ عادی بازسازی زشت و پلاستیکی سن فرانسیسکوی دههی ۶۰ را میبخشیدم، اما فقط در صورتی که اطلاعی از بودجهی ۵۲ میلیون دلاریاش نمیداشتم. الان باید بپرسم این پولِ هنگفت برای چنین فیلمی دقیقا کجای آن خرج شده است؟! در پایان، سری «ایپمن» به همان شکلی که شروع شده بود، به سرانجام میرسد: بیظرافت از لحاظ پرداخت به تمهای اجتماعیاش، بیش از اندازه سانتیمانتال در پرداخت به احساساتِ کاراکترهایش و کماکان زشت و تهوعآور در زمینهی تبلیغِ تفکرِ خودبرترپندارِ حکومتِ دیکتاتوری چین. این فیلم همان نقشی را برای چین دارد که تصمیمِ مسئولان ایران برای نامگذاری یکی از خیابانهای تهران به اسم جرج فلوید دارد. درنهایت، حتی دانی یـن هم خسته و بیحوصله به نظر میرسد و انگار از اینکه بالاخره این فصل از دورانِ کاریاش به پایان رسیده است نفس راحت میکشد.