«Intuition» با نام اصلی «La Corazonada» فیلمی جنایی ساخته الکساندر مونتل است. این فیلم محصول کشور آرژانتین است و در اوایل سال ۲۰۲۰ میلادی منتشر شد. با نقد فیلم همراه باشید.
الکساندر مونتل متولد سال ۱۹۷۱ در آرژانتین است. او در دانشگاه فیلم در آرژانتین تحصیل کرد و هماکنون در سینما کارهای متفاوتی را انجام میدهد. او تاکنون بهعنوان نویسنده، کارگردان، دستیار کارگردان، تدوینگر و تهیهکننده در سینما فعالیت داشته است. او تا به امروز ۹ فیلم را ساخته است و فیلمنامه همه آنها هم توسط خودش نوشته شده است. از معروفترین ساختههای او میتوان به فیلم «۸ هفته» اشاره کرد که در جشنواره بینالمللی فیلمهای مستقل بوینس آیرس جایزه مخاطبان را بهدست آورد. تازهترین ساخته او فیلم «Intuition» یا شهود است که اوایل سال ۲۰۲۰ منتشر شد.
از جمله بازیگران این فیلم میتوان به خواکین فورریل اشاره کرد. او تا به حال ۴ مرتبه از جشنوارههای مختلف جایزه بهترین بازیگری را برده است. فیلم «Intuition» در ژانر جنایی قرار میگیرد و تاکنون در سایت imdb از مجموع ۱۱۲۶ رای نمره متوسط ۵.۳ را بهدست آورده است. داستان فیلم در مورد کارآگاهی است که درگیر پرونده پیچیدهای میشود و از طرفی به مظنون اصلی قتل یک نوجوان تبدیل میشود.
در ادامه به بررسی این فیلم میپردازیم و داستان آن لو خواهد رفت.
کارگردان در ابتدای فیلم، فضاسازی مناسبی را درکنار معرفی شخصیتها برای تعریف فضای کلی ساختهاش انجام داده است. در آغاز در فیلم شب هنگام است و همهجا تاریک است. نیروهای پلیس برای عملیاتی به نقطهای تقریبا ناشناخته میروند. تصادفی اتفاق میافتد که معلوم نیست ربطش به داستان کجاست. همه اینها بیان میکند که ما با فیلمی جنایی و رازآلود مواجه هستیم. همینطور در ابتدای فیلم تاکید کارگردان بر معرفی دو شخصیت اصلی فیلم است. رئیس این گروه عملیاتی به نام فرانسیسکو خوانز که مردی جدی است و در تمام حرکات او حرفهای بودن را میتوان دید. خوانز تا انتهای فیلم در بسیاری از صحنهها در قاب تصویر بهتنهایی جای گرفته است. این موضوع اهمیت شخصیت و همینطور بهگونهای تنها بودن او را نشان میدهد. زیرا در روند داستان به مظنون اصلی یک قتل تبدیل میشود.
همچنین دختری به نام پلاری که تازه به این گروه ملحق شده است. او در روند داستان چیزهای زیادی را از خوانز میآموزد، قضاوت اشتباهی را انجام میدهد و سپس به اشتباهش پی میبرد و در کل در روند داستان از پلیسی تازهکار به پلیسی حرفهای تبدیل میشود. کارگردان در ابتدا این دو شخصیت را در چندین صحنه در قابهای جداگانه به تصویر میکشد تا اهمیت آنها را به ما گوشزد کند. همچنین در چند صحنه هم ایندو در یک قاب با یکدیگر دیده میشوند که بیانکننده این نکته است که در روند فیلم ایندو با هم همکاری میکنند. بعد از این معرفیها به سراغ حادثه محرک فیلم میرویم که در ۱۵ دقیقه ابتدایی فیلم اتفاق میافتد. قتل دختری که بهصورت مرموزی صورت گرفته است. داستان اصلی فیلم در مورد این قتل است اما داستان فرعیای هم به فیلم اضافه شده است که کار را مهیجتر میکند. مردی که رئیس گروه پلیس است (خوانز) و در ابتدای فیلم بسیار متبحر معرفی شد مظنون اصلی یک قتل میشود و این موضوع، فیلم را پیچیدهتر و جذابتر میکند.
نویسنده قصد داشته داستان را پیچیده کند و همین موضوع باعث شده است که در جاهایی داستان غیرمنطقی شود و حتی در انتها شانس باعث کشف موضوع میشود. مثلا در مورد قتل دختری که بهصورت مرموز رخ میدهد و تا انتها همه بهدنبال یافتن قاتل هستند. چگونه ممکن است دختری به نام مینروا که تا به حال جرمی انجام نداده است بهترین دوست خود را بکشد و بدون اینکه ردی از خود بهجا بگذارد فرار کند و حتی بتواند در کمال خونسردی پلیس را فریب دهد؟ در پایان هم همین دختر وقتی میفهمد کسی که بهجای او بهخاطر قتل دستگیر شده به خانهاش آمده است وحشتزده میشود و فرار میکند.
چرا؟ او که بهتر از هر کسی میداند این فرد کاری به کارش ندارد. همینطور در پایان داستان که معلوم میشود همین دختر قاتل است تنها یک شانس اساسی به داد ماموران پلیس میرسد. مادربزرگ دختر مجسمه کوچکی را به رئیس پلیس هدیه میدهد که این مجسمه معما را حل میکند. این شانس باعث میشود رئیس پلیسی که در طول فیلم برای مخاطب باهوش معرفی شده است کمی از اعتبار خود را در چشم او از دست بدهد. یکی از نکات مثبت فیلم، تدوین موازیای است که میان دو صحنه صورت گرفته است. صحنهای که رئیس پلیس (خوانز) در حال بازجویی کردن از اطرافیان مقتول است و صحنهای که دختر تازه وارد به نیروی پلیس (پلاری) در حال تحقیق در مورد قتلی است که رئیسش مظنون اصلی آن است. موضوع قابلتوجه و مثبت دیگر فیلم در مورد قسر در رفتن فردی است که بخشی از اتفاقات فیلم تقصیر اوست. دادستان، فردی است که عکسهای او با دختران بهدست افرادی افتاده است و حالا باید برای لو نرفتن قضیه عدهای را فدا کند. او با خونسردی تمام چند پلیس را به کام مرگ میفرستد تا خود را نجات دهد و در پایان ماجرا هم در تلویزیون مصاحبه میکند و همهچیز را خوب جلوه میدهد. این قسمت از فیلم بیان میکند که در بیشتر مواقع آنکه مقام و قدرت دارد میتواند خود را نجات دهد و دیگران را فدای خواستههای خود کند.
با مقایسه فیلم با یکی از بهترین فیلمهای جنایی سینما میتوان نتیجه گرفت که این فیلم، مشکلات اساسیای دارد که آن را از یک فیلم خوب متمایز میکند. فیلم «هفت» بهعنوان یکی از بهترین و بینقصترین فیلمهای جنایی سینما نکاتی را در بر دارد که در این فیلم رعایت نشده است. در فیلم «هفت» قاتل همیشه یک گام جلوتر است و برای همه کارهای خود برنامهای دارد حتی زمانیکه خود را به پلیس معرفی میکند.
اما در این فیلم قاتل، بهصورت شانسی لو میرود. در آن فیلم قاتل از ابتدا فردی باهوش معرفی میشود که حساب شده عمل میکند. پس اینکه پلیس را فریب دهد منطقی است. اما در این فیلم، قاتل فردی است که سن کمی دارد و در انجام جرم هم تجربهای نداشته است. پس چنین فردی نباید بتواند پلیس را فریب دهد. در فیلم «هفت» پایان غیرقابل پیشبینی فیلم یکی از بهترین پایانهای فیلمهای سینمایی بهشمار میرود که مخاطب را شوکه میکند و همین باعث اثرگذاری بیشتر فیلم هم شده است. اما در فیلم «Intuition» پایان، زیاد قوت ندارد و قابل پیشبینی هم است و همین موضوع مخاطب را دلسرد میکند. در کل باید گفت فیلم «Intuition» فیلمی متوسط است که قسمتهای ضعیف و قوی آن یکدیگر را خنثی میکنند.