چارلی کافمن در I'm Thinking of Ending Things، فیلم جدیدش، ما را به جهانی پیچیده با روایتی نامتعارف، کابوس وار و معماگونه دعوت میکند. دنیایی محزون از رابطهها، گذر زمان، خاطره و هویت متغیر انسان.
روح، تا آنجا که چیزی را تحت فرمان عقل به تصور عقل درمیآورد، خواه آن اندیشه از چیزی متعلق به زمان حال باشد و خواه گذشته و خواه آینده، به یک اندازه متاثر میشود. ما ندیدهایم که کسی تاکنون به این فکر کند که مرز بین زمان حال و آینده، و آینده و گذشته چیست. اگر این مرز یک نقطه باشد برای ما قابل درک نخواهد بود چرا که درک ما نهتنها که به اندازهی سرعت نور نیست بلکه به مراتب از آن کندتر است. این خود یعنی اتفاقی که ما درک میکنیم همیشه به گذشته تعلق دارد.
ما به عنوان انسان هرگز زمان حال را در نیافتهایم و هرگز نیز در نخواهیم یافت. شاید هم گذشته درست مثل آینده نامعین بوده باشد و تنها بهصورت طیفی از احتمالات وجود داشته باشد. به این ترتیب، ممکن است در جهان، هیچ گذشته یا تاریخِ منحصربهفردی نباشد. این مضامین شوریده و پرسشهای ایونی، این آشفتگی در زمان و رفت و برگشتهای ذهنی و عینی میان اوهام و واقعیت، میان ماهیت و پنداشت، این گم شدن در مرز راستینگی و گمان و تجدید تصویر؛ جملگی از عوالم و جهان «چارلی کافمن» است. کافمنی که در شخصیترین و تجربیترین ساخته خود بی پروا به مانند زمره نوشتههای پیشناش به روابط میان آدمها با تِمی از تنهایی و ناامیدی و حسرت و مغاک میان زمان و حافظه و سیری پیچیده و بی مرز میان فضای خیال و واقعیت، پرداخته است. I'm Thinking of Ending Things «من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم» مانند منشوری است که از هر سو به آن مینگری تصویر تازهای نشان میدهد. تصویری تفسیر ناپذیر و تاویل ناشدنی که همانگونه که ذهن و احساس را درگیر میکند همانطور نیز از ذهن میگریزد. گریزی که باید چنگ زد و چندباره دید و تماشایش کرد تا وارد جریان سیال ذهن کافمن شد. جریان و سفری تیره و تار، سرد، حسابشده، نمادین، رازآلود، غمگین، عجیب، تأثیرگذار و خودشناسانه که مخاطب را وارد هزارتو و لابیرنتی غامض و دیریاب میکند.
کافمن قبلا نیز به غیر از رویکرد ضد واقعگرایانه و متفاوتش در Adaptation - اقتباس، Being John Malkovich - جانمالکوویچبودن، Eternal Sunshine of a Spotless Mind - درخششِ ابدیِ یک ذهنِ پاک، در Synecdoche, New York - نیویورک، جزءبهکل؛ که افراطیترین و دیوانهوارترین تجربهی فیلمنامهنویسیِ و اوّلین فیلمش در مقامِ کارگردان است؛ بهشکلِ حیرتآوری مرزِ بینِ واقعیت و رؤیا را جلوی چشمانِ بیننده خراب میکند. فرمِ تکثیرشوندهای، شبیهِ ویروس، که بنیادیترین عنصرِ ساختاریِ آن است و همهچیز را حولِ خودش سامان میدهد.
اما در مورد فیلم «من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم»، میشود داستان فیلم را اینطور گفت که یک زن جوان همراهبا دوست جدید خود به مزرعهی دورافتاده پدر و مادرِ پسر سفر میکنند. زن جوان «Jessie Buckley» است که ۶ ماه از نامزدیاش با مردی به نام جیک «jesse plemons» میگذرد و حالا میخواهد به ملاقات خانوادهی «جیک» برود.
برای رسیدن به مزرعهی دورافتاده و مرموز والدین «جیک» او باید مسیری طولانی و برفی را طی کند. دقیقاً همینجاست که او با خود تصمیم میگیرد که شاید بهتر باشد به رابطهاش با «جیک» پایان دهد. زن جوان قرار است یک شب با پدر و مادر پسر «Toni Collete و David Thewlis» آشنا شود و برگردد. آنها شام میخورند. اما در ادامه وضعیت عجیبی رقم میخورد. چیزهای عجیبتری اتفاق میافتد و دختر و پسر با ماشین به شهر برمیگردند. برف بدتر میشود. اوضاع ناخوشایندتر شده و پیشامدهای شگرف و غریبی رخ میدهد.
بهطور واضح، این فیلمی نیست که شامل یک توئیست بزرگ باشد که باید به هر قیمتی از آن محافظت شود. موضوع فقط یک معما نیست که پس از حل شدنش، در وهله اول همه چیز را که باعث جذابیت شده است، از دست بدهد. مونولوگها و صدای درونی و ذهنی باکلی از همان ابتدا اتمسفر غریبی را در مکالمه این دو رقم میزند. گویی جیک صدای درون او را میشنود اما اهمیت نمیدهد اما همه چیز اینگونه نیست که در بالا تعریف کردهایم. «من به پایان دادن چیزها فکر میکنم» توسط «کافمن» از کتابی نوشتهی «آین رید» اقتباس شده است. فیلم در همان ابتدا این پرسشها را برای مخاطب ایجاد میکند که این زن کیست؟ «جیک» کیست؟ آن مستخدم چه کسی بود؟ شاید باید از زبان خودش بنویسم.
داستان «من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم» نیز همین است. داستان افرادی که با تاثیر کم یا زیاد از زندگی شما عبور میکنند. روزی در ذهن و ناخودآگاهتان بودهاند. انسان ابتدا تجسم میکند سپس به کائنات دستور میدهد و فرد مورد نظر را در ذهناش میسازد. وای از آن روزی که این خیالات ناشی از حسرت نبودنها عادتی شود که دیگر نتوان تمییز داد در خیال گذشتهها زندگی میکنیم که میشد باشند یا در اکنونی که دیگر نیستیم.
جیک یا همان مستخدم همه اینها را در ذهن و قلبش داشته و ما را به مرور کردنش دعوت کرده است. درواقع جیک محبوب نداشتهاش را که روزی در جایی دیده تصور میکند و راوی اصلی تصورات، جیک است نه دختر جوان. خاطراتی که جیک در ذهن خود میسازد با وجود رویایی بودنش یک عمر تحقیرهای آشکار را نمایان میسازد که با اشتیاق ناامیدانه ای برای بودن، و همیشه مورد پذیرش و تایید قرار گرفتن روبهرو میشود.
جیک حتی دختری را که در خیالاتش متصور میسازد به پایان دادن رابطه با او فکر میکند. بیست دقیقه آغازین فیلم بیشتر درکنار افکار روایی در مکالمه بین دختر جوان بی نام و جیک میگذرد. اما چیزی غیر قابل توضیح است و با وجود اینکه شخصیت جسی باکلی عنوان فیلم را در ذهن خود تکرار میکند اما در حقیقت حقهایست که شما انگشت کاراکتر اصلی و پیروی کردن سرنوشت شخصیت را روی او بگذارید، در حالیکه در پایان متوجه میشوید وارد تله ذهنی کافمن شدهاید. کافمن اقتباس شخصی تری از کتاب را به تصویر درآورده است. نکته اصلی که در رمان رید که به اقتباس کافمن به خوبی و روشنی منتقل نشده است نشان میدهد زن جوان و جیک یک شخص هستند. در کتاب، جیک در حال ساخت روایتی جایگزین است که نتوانسته شماره تلفن خود را در کافه به دختر جوانی که به او توجه میکند بدهد. مسیر آنها هرگز در واقعیت عبور نکرده است، بنابراین جیک در مورد آنچه در ذهناش اتفاق میافتد مینویسد. فیلم كافمن این موضوع را كمی مبهمتر نشان میدهد، در عوض میخواهد با دادن سرنخهایی به ما این جابجایی را تشخیص بدهیم. در ادامه به بخشی از این سرنخها در فیلم اشاره میکنیم.
اولین موردی که به چشم میآید تغییر اسم و شخصیت دختر جوان است. به ظاهر شخصیت اصلی فیلم دختر جوانی به نام لوسی با بازی جسی باکلی است. در ابتدا جیک و دختر مکالمه طولانی را طی مسیر با هم انجام میدهند. جاده به اندازه مکالمه آنها پایان ناپذیر به نظر میرسد. هر دو بهنوعی به نظر روشنفکر و انتلکت میرسند اما از لحاظ رفتار و شخصیت خیلی با هم فرق دارند.
جیک شعری از ویلیام وردزورث را میخواند و به او میگوید وردزورث اشعار زیادی در مورد یک دختر ایدهآل به نام لوسی نوشته که همنام توست و ما اینجا تصور میکنیم نام دختر لوسی است. اما هرچه فیلم جلوتر میرود اسم دختر نیز تغییر میکند یا درواقع جیک مدام اسم دختر را در خیالاتش تغییر میدهد. لوسی در بعضی صحنهها به لوسیا، در بعضی دیگر به لوئیزا تبدیل میشود. لوئیزا نامی است که والدین جیک به راوی/دختر میگویند. ایوان نیز نام قهرمان فیلمی است که جیک پیر (مستخدم) آن را تماشا میکند.
حتی شغل و حرفه او تغییر میکند. علایق او تغییر میکند. لباس او نیز همینطور. اینها را درواقع جیک در خیالاتش تغییر میدهد و روایت میکند. لوسی متناوباً یک شاعر، یک نقاش و یک فیزیکدان، مهندس و دندانپزشک است. حتی اگر ما ازطریق راوی زن/ لوسی داستان به ما گفته شود، او واقعی نیست. او وجود ندارد و دختر و جیک یک شخص هستند. ما این را به طرق مختلف در کل فیلم مشاهده میکنیم.
علاوهبر نامش ( لوسی، لوئیزا، لوسیا، ایوان و غیره) شخصیت جیک نیز همزمان با او تغییر میکند. جیک ابتدا مطلبی تخصصی در مورد دندانپزشکی مطرح میکند. بعداً در مورد تئوری فیلم بحث میکند. او ادعا میکند که فقط چند نمایش موزیکال را میداند، سپس نامهای بزرگ و مبهم را پشت هم میگوید. دختر/جیک حتی شعری را که میگوید سروده است، درواقع برای خود میداند. شعری که تمام سرنوشت شخصیت را در او میبینیم، شعری خشن و دردناک که او/خود را تا اعماق قلبش آزرده خاطر میکند، اما در ادامه مییابیم حتی شعر نیز مال او/خود نیست.
لوسی در ابتدای ورود به خانه خود را یک هنرمند معرفی میکند. هنری که او به والدین جیک نشان میدهد درواقع هنر نقاشی است که جیک آن را دوست دارد و تابلوهای آن در زیرزمین جیک و موبایل لوسی است. در حقیقت تابلوهایی که لوسی کشیده است همان تابلوهای جیک در زیرزمین است. او یک شاعر است اما این شعر فقط یک شعر در یک کتاب در اتاق جیک است. راوی/دختر یک نسخه ایده آل از چیزی است که جیک فکر میکند. دختری که در یک مسابقه در بار یک بار ملاقات کرده ممکن است باشد. حتی داستان آشنایی آنها تغییر میکند.
آشنایی آنها در یک مسابقه و اینکه چقدر جیک جذاب و باهوش به نظر میرسد است. اینکه چرا نام تیماش ابروهای برژنف است و چگونه توضیح داده است برژنف که بوده است. درواقع او یک دوست دختر باهوش میخواسته، اما او کسی را میخواهد که تصدیق کند باهوش تر از او است. حتی اگر جیک در حال تصور نسخه ایده آل خود از زنی است که او نمیشناسد، اما جیک هنوز هم میتواند رابطهای سرد و به هم ریختهاش را پیشبینی کند.
دختر ایدهآل او گاهی نیز یک فمنیست است، و با جیک بحث میکند. فکر کنید شما شخصیتی خیالی را برای محبوبتان تصور میکنید و با آن شخصیت به اختلاف نظر و سلیقه میرسید. مانند وقتی که در ماشین، جیک با آهنگ idina Menzel- Baby its cold outside شوخی میکند اما بابت دیدگاه فمینیستی لوسی به شعر این آهنگ بحثشان میشود. همیشه رابطه بین دو آدم تا آخر خوب نمیماند و همیشه خوشی رابطه ادامهدار نیست حتی در تصورات خیالیمان.
کافمن به خوبی اشاره میکند که هرچه بیشتر لحظهی حال را مغتنم بدانی و آن را بپذیری، از درد و رنج رهاتر میشوی و برعکس مانند جیک حتی از رویابافی نیز رنج میبری. گاهی ذهن نمیخواهد لحظهیِ حال را بپذیرد. زیرا لحظهی بیزمان اکنون، تهدیدی برای ذهن است. ذهن، به گذشته و آینده گره خورده است. اگر از گذشته و آینده بیرون بیفتد، میمیرد. ذهن و زمان هرگز از هم جدا نمیشوند. جیک گویی اکنون که پیر شده و گذشته را تخیل میکند در عالم هپروت سیر میکند. او وقتی به استیصال دربرابر زمان طی شده میرسد با خود سخن میگوید.
دخترجوان/لوسی واقعا کیست؟ درحالیکه او یک شخصیت جدایی ناپذیر در داستان است، اما تمام اطلاعاتی که مخاطب دریافت میکند اصلاً مربوط به او نیست. لحظاتی وجود دارد که او هویت واقعی خود را نشان میدهد، اما آنها زودگذر هستند و هرگز بهطور کامل افشا نمیشود. درواقع، دختر جوان مظهر جیک است که میتواند یک فرد غریبه برای او باشد؛ اگر با او صحبت کند و شماره او را بخواهد. نام او تغییر میکند زیرا او هرگز نام واقعی او را نمیشناخت.
بنابراین، تمام ویژگیهای او صرفاً پیشبینی جیک از کسی است که آرزو میکند او باشد. همه چیز درون ذهن جیک اتفاق میافتد. بنابراین، تأیید والدین وی از لوسی/ لوسیا/ لوئیزا/ ایوان کاملاً براساس امید او است که میتواند شریکی را پیدا کند که بتواند دوستش داشته باشد و عضوی از خانواده اش باشد. دلیل اینکه او در مورد پایان دادن به مسائل بحث میکند، عدم توانایی جیک در دیدن خود بهعنوان فردی است که کسی میخواهد زندگی خود را با آن بگذراند، اما این نشاندهنده وضعیت روحی فعلی او نیز است. این چیزی است که او همیشه بوده است برای همین جیک به بازنمایی هویتش و واکاوی درونش در زندگی میپردازد.
فیلم با فرمت ۴:۳ (مربع) کمک زیادی به بستگی و خفقان موجود میکند و نما و زوایای دوربین کاملا حس شخصیت را به خوبی بروز میدهد. در طول صحنههای شام بین زن جوان، جیک، و والدینش، لوسی / لوئیزا / لوسیا/ایوان تماس تلفنی از طرف خود دریافت میکند. در یک نمونه کوتاه، مخاطب یکی از پیامهای صوتی را که وی ظاهراً پخش کرده است میشنود. درواقع این افکار فعلی جیک در مورد پایان دادن به زندگی اش است که به این تخیل ختم میشود. «فقط یک سؤال برای حل وجود دارد، میترسم احساس میکنم کمیدیوانه شده ام. من شفاف نیستم». تقریباً هر بار، پیامهای صوتی به همان ترتیب شروع و پایان مییابند. جیک میداند که باید به سوالی که زن جوان برای کلیت فیلم در مورد آن بحث کرده پاسخ دهد و آن این است که آیا آنها قصد دارند به همه چیز پایان دهند یا خیر. آگاهی وی از ناتوانی در تفکر، به وضوح وضعیت ضعیفی را که در حال حاضر در آن است مشخص میکند و کافمن این مسئله را با پیشرفت تخیل خود در فضای فیلم پیش میبرد. هرچه داستان جلوتر میرود، گیج کنندهتر میشود. شخصیتها تغییر میکنند و جیک بهطور فزاینده ای به پایان دادن به زندگی نزدیکتر میشود. این تماسها از درون سر جیک در میآیند و در برآورد خواستههای او قطع میشوند، زیرا او نمیتواند از آنچه که هست فرار کند و درواقع فکر میکند چه کاری انجام دهد.
فیلم با عکسهایی از خانه ای خالی با صدای راوی/لوسی آغاز میشود که «من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم» آغاز میشود. ما ازطریق صدای جسی باکلی این را میفهمیم که او در فکر جدا شدن از جیک است، اما در ساعت دوم فیلم مشخص است که جیک یا بهتر بگوییم جیک پیر، که مستخدم و سرایدار شده است، در فکر پایان دادن به زندگی خود است. در صحنه اولیه میبینیم که مستخدم از پنجره خانه اش خیره شده است. مستخدم/جیک پیر به نظر میرسد تا تقریبا یک سوم انتهایی فیلم هیچ ارتباطی با زوج جوان و قصه فیلم ندارد، اما درواقع مستخدم در اولین صحنه فیلم حضور دارد.
در طول فیلم لحظات/برشی کوتاه وجود دارد که مستخدم سالنها را بهتنهایی تمیز میکند، با نگاهی اجمالی به دانش آموزانی که در حال تولید یک نمایش موزیکال و رقص در راهروها هستند (تئاتر موزیکال اوکلاهاما). این تئاتر که مستخدم/جیک پیر در مدرسه میبیند و جیک جوان در ماشین از آن نام میبرد (اوکلاهاما)، از یکی بودن این دو شخصیت حکایت دارد.
بسیاری از فیلمهای چارلی کافمن با ساختار بازی میکنند و در چارچوب ساختاری و قواعد ژانری نمیگنجد. در «من به پایان دادن اوضاع فکر میکنم»، یک فیلم در یک فیلم به کارگردانی رابرت زمکیس (کارگردان معروف فیلمهای فارست گامپ، دورافتاده و بازگشت به آینده) وجود دارد. او گریزی به یک رمانتیک کمدی ساختگی از زمکیس به نام OrderUp! میزند. مثل همیشه «کافمن» با این کار ارادتش را به نشانههای فرهنگ عامه ابراز کرده است. جالبی این نشانه این است که این فیلم خیالی در تلویزیونی در پس زمینه، درون ذهن شخصیت و سرانجام درون خود فیلم جاریست.
کافمن جهان بصری حزین و دلگیری از شخصیتهای درمانده و تنها خلق میکند. کابوس تنگنا هراسانه او درباره روابط انسانی و ارزش رابطههاست، اینکه انسان تنها زمانیکه همه چیزدر حال نابودی است به ارزش آنها پیمیبرد. او با ارجاعات ادبی و سینمایی مختلف جوهره هویت انسان را وارسی میکند. زندگی حتی در عالم موهوم جیک تالم و ملالی سخت و بغرنج دارد که حتی کمال مطلوب تصنعی او نیز دچار حرمان و صدمه ای جبران ناپذیر است که تجرد و انزوای بیانتها برآیند و ثمرهاش. ثمرهای که علت میشود حتی دختر محبوبش دائم به فرجام و پایان رابطهاش فکر کند.
ما به ازایی از خود او که امیدش واهی و آمالش یاس است. کافمن در درازای رخشاره خود بر مخاطب دائم چیزهای زیادی را برای فهمیدن و یافتن پرت میکند که آفت این گزاره، ابهام و گنگی بیش از حد برای بیننده کم حوصله است. ما انسانها از روایتهای کاذب، ساخته شده، مشتق شده و احساسات غیراصلی تأمین میکنیم تا ما را از آنچه که واقعی و اصلی و حقیقی است منحرف کنند. لابلای خاطرههای مبهم در کفی غلیظ و الکن که با لایه نازکی از حال آمیخته شده، جستن حقیقت سرانجامی جز آشفتگی و سرخوردگی ندارد. در تنبلی افکار امروزه انسان مدرن و انتزاعی، یافتن موقعیتها و هویتهایی که از سر گذراندیم و چیزهایی که خواندیم، تجربههایی که دیدیم و تصویرهایی که تماشا کردیم فعلی سخت و معطوف به اراده آدمیست. دنیای سرد و بیرحمانه کافمن منتج به درامیدرباره عشق، زندگی و از دست دادن شده است.
نکته بعدی سکانس بستنی فروشی در راه برگشت است. در طی صحنههایی که زندگی آرام و مالیخولیایی مستخدم به تصویر کشیده میشود، مخاطبان دانش آموزان مختلفی را در دبیرستان میبینند. آنها به سرعت از سالنهای مدرسه عبور میکنند، اما بینندگان تیز بین ممکن است فهمیده باشید که سه نفر از آنها نیز در بستنی Tusley-Town پیشخدمتهایی بودند که لوسی و جیک در آنجا توقف میکنند.
یکی از دختران اخطار شومی به لوسی میدهد و میگوید (لازم نیست از اینجا جلوتر برود) و عجیب اینکه این پیام پیشگویی درنهایت برای او نیست بلکه برای جیک است. هشداری که به جیک اخطار میدهد بیش از این در خیالاتت و تصوراتت جلوتر نرو که سرانجامش نیستی است. سرانجامیکه مدام طی نشانهها در فیلم اشاره میشود. در اوایل فیلم، هنگام رانندگی طولانی و برفی به خانه پدر و مادر جیک که در این مرحله، لوسی شاعر است؛ جیک از او میخواهد شعر خود را بخواند. او شعری تلخ و طولانی که بیانگر تقدیر و طالعاش است میخواند و در پایان شعر مستقیماً به دوربین/ مخاطب زُل میزند. به نظر میرسد این شکستن دیوار چهارم (نگاه لوسی به دوربین) نشانه دانش لوسی از مخاطب است، اما درواقع تصدیق یک حقیقت عمیقتر درباره داستان است. علاوهبر این، شعری که او میخواند حتی از آن او نیست. «هجوم روزهای یکسان» که وی به آن اشاره میکند درواقع متعلق به شعری از اوا HD. از مجموعه Rotten Perfect Mouth است.
ورود لوسی و جیک به خانه والدینش دلهره عجیبی را به جان مخاطب میاندازد. از خوک مردهای که کرمهابدنش را خوردهاند و فقط جای لاشهاش مانده تا در زیرزمینی که جای چنگ و خراش و چسب است و ورود به آن را جیک ممنوع میکند. اما اضطراب و واهمه اصلی و هراس و خوف واقعی از سر میز شام با حضور والدین جیک شروع میشود. سر شام مطرح میشود که جیک همیشه از فرزندان دیگر باهوش تر بوده است، هرگز وقت نکرده که با دوستی یا کسانی ارتباط بگیرد.
او زندگی خود را تنها در اتاق خود و در محاصره افراد برجسته زمینه داستان، شعر، فلسفه و فراتر از آن گذرانده است. او در جهانی زندگی میکند که برتری او به دروغ تأیید میشود زیرا هیچ وقت زیر سؤال نبوده است. در اینجا جیک پیر/مستخدم با ناراحتی ذهنی که نشان میدهد، خاطرات یک زندگی دردناک را زنده میکند. او حتی ارتباط خوب و صمیمیبا پدر و مادر پر حاشیه خود ندارد و رابطه پیچیدهای با آنها داشته و آرزو میکند کاش میتوانست باعث افتخار آنها شود.
تغییر لحن فیلم به تریلری دلهره آور و رمزآلود در صحنه میز شام به خوبی هنر کارگردان در میزانسن را نشان میدهد که چطور میتواند با به بازی گرفتن بازی خیره کننده پدر و مادر جیک (Toni Collete و David Thewlis) و آن خندهها و طرز صحبت عجیب و غریب، حس ترس و وسواس فکری را جدا از سوالات و معماهای مطرح شده به جان مخاطب بیاندازد. بازی بی نظیر تونی کلت در میمیک صورت و بیان واژهها که قبلا بهخاطر بازی در فیلم Little Miss Sunshine او را می شناسیم و همچنین بازی فوقالعاده دیوید تیولیس را که بهخاطر بازی در Naked ماندگار شد را جدا از بازی بازیگران مدیون بازیگردانی کافمن در اجرای جزئیات شخصیت هستیم.
در بحث های دور میز شام کافمن حتی اشاراتی مبهم به این موضوع میکند که گویا جیک توانایی برقراری رابطهی متعادل با جنس مخالف را ندارد. او هر وقت مادرش یا حتی لوسی میخواهد بهش دست بزند یا او را نوازش کند، با عقب راندن سر خود و چهره چندش آور خود، برخورد میکند. بعد از این سکانس وقتی والدین جیک غیب میشوند و لوسی بهدنبال آنها به طبقه بالا به اتاق بچگی های جیک میرود فیلم در مرزهای عجیب و غریب سورئال پا میگذارد. پدر جیک خود را پیرمردی با موهای سفید معرفی میکند.
در صحنه بعدی، او جوان است و موهایی سیاه دارد. مادر جیک از میانسال به جوان و سپس در طول شب در پیری و بالین مرگ به تصویر کشیده میشود. آنها شروع به تغییر در سنین مختلف میکنند، و باعث میشود بیننده آگاه شود آنچه نشان داده میشود واقعی نیست. طبقه بالا زمان آینده و پیری و طبقه اول زمان حال و جوانی را نشان میدهد. تقریباً همه فیلمهای کافمن به مبارزات درونی روان انسان در زمان میپردازند. ورود به طبقات مختلف خانه را میتوان، تمثیل و تشبیهی از ضمایر خودآگاه و نیمهخودآگاه و ناخودآگاه جیک دانست.
در اینجا تماشاگر متوجه رویاگونگی قصه فیلم میشود مخصوصا که قبلا جیک گفته است که ورود به زیرزمین نماد و نشانه ای از ورود به ناخودآگاه (محل سَرخوردگیها) است. ساختار رویاگونه و شکستگی زمان در اینجا تشابه کمی به «جادهی مالهالند» دیوید لینچ دارد و از سوی دیگر تمثیلات روانشناختی آن از جمله استفاده از طبقات خانه برای نشان دادن لایههای ذهن، متاثر از «جزیرهی شاتر» اسکورسیزی است.
وقتی لوسی سرگردان پا به اتاق پسرانگی جیک در طبقه بالا میگذارد، اتاقش را را پر از کتاب و دی وی دی از فیزیک و شعر و فلسفه و فیلم و... مییابد. یکی از کتابهای موجود در قفسه به وضوح کتابی است از مقالات جمع آوری شده توسط منتقد مشهور فیلم «پالین کیل». بااینحال، این فقط ادای احترام سریع به زندگی و حرفه او نیست. اشاره به این منتقد و نقد او درباره فیلم «زنی تحت تاثیر» اثر جان کاساوتیس در راه بازگشت در ماشین موضوعی مورد بحث میان جیک/لوسی با خود/او میشود. حرفهایی که آنها/خود درباره فیلم میزنند کلمه به کلمه در مکالمه از نقدی است که پالین کیل بر آن فیلم نوشته شده است.
جیک درواقع چیزهایی که خوانده و دوست داشته را با خودش به اشتراک و بحث میگذارد و دوباره آن را تصور میکند. نوعی اکتشافی درونی و سفری خودشناسانه را جیک میآغازد که میفهمد در روابط با دیگران روابط عذابآور و در قلب آن ترس از پایان دادن همه چیز است. پایان دادن به هر چیزی که نام فیلم نیز شده است.
شاید مفهوم سطحی جمله «من به پایان دادن به اوضاع فکر میکنم» پایان دادن به همه چیز باشد اما در اینجا همه چیز درواقع خویشتن و خود است (خودکشی). این نتیجه دلخراش یک توضیح ساده برای یک فیلم غیرقابل پیچیده را ارائه میدهد، اما اهمیت آن گویای چگونگی درک جیک از خودش، روابطش و وحشت وجودی است که در کل جیک تجربه میکند.از طرفی دختر/لوسی همه چیزهایی است که جیک خواسته تا تنهایی خود را تکمیل کند. او نمایانگر نیاز او برای دوست داشتن و داشتن کسی برای او تا پایان است. حتی اگر او فقط حاصل تصورات او باشد که از پشیمانیهای خردکنندهاش به وجود آمده است. باتوجهبه واقعیت ساختن او و همچنین افکار درون ذهن او، چرا او را به فکر پایان دادن به همه چیز سوق داده میشود؟ این نشانگر چگونگی پایین بودن ارزش جیک در خود است. او خودش را دوست نداشتنی و نامطلوب میداند.
تقریباً در هر مکالمه ای که مادرش او را تحسین میکند، جیک انزجار نشان میدهد، صدای خود را بلند میکند یا به صحبتها و حرفها با عصبانیت پاسخ میدهد. او حتی خود را در خیالاتش مستحق زندگی که آرزو میکند داشته باشد نمیداند. همه اینها با پیشرفت به سمت پایان او به اوج خود میرسد؛ تصمیم او در مورد پایان دادن یا نبودن همه چیز. باتوجهبه اینکه اغلب داستان فیلم در ذهن جیک اتفاق میافتد، تفکیک واقعیت از داستان بسیار دشوار است. اما، اگر آن را با دقت تماشا کنید، متوجه خواهید شد که نشانه های حقیقت در بین داستان دفن شدهاند.
در بخش سوم و پایانی فیلم، جیک دوست دختر خود را به دبیرستانی میبرد که در آن درس میخوانده است و اکنون بهعنوان سرایدار/مستخدم در آن مشغول به کار است. لوسی در آنجا با مستخدم/جیک پیر مواجه شده و با او صحبت میکند. به او میگوید که در شب ملاقات با جیک چه اتفاقی افتاده است. لوسی فاش میکند که اولین باری که جیک با او ملاقات کرده بود، فقط با خیره نگاه کردن بی وقفه به او، او را نگاه میکرده است و آنها هرگز با یکدیگر صحبت نکردند.
این موضوع، تناقضهای زیاد موجود در اسم، ظاهر و حتی شغل او را توجیه میکند، زیرا درواقع جیک هرگز با او صحبت نکرده و حتی نام او را نمیدانسته است. این توضیح میدهد که اگرچه صدای لوسی در روایت است، اما درواقع از ذهن جیک بیرون میآید. جیک سعی میکند نسخههای مختلف دختری را که یک شب در بار دیده بود تصور کند. جیک همچنین نسخههای مختلفی از آنچه میتوانست رخ دهد را تصور میکرد اگر کارها را متفاوت انجام میداد. درواقع جیک هرگز از خانه پدر و مادرش کوچ نکرده بود، او پیر شدن و مرگ آنها را دیده بود. او اکنون زندگی خود را گذرانده و بهتنهایی در همان خانه قدیمیپیر شده بود.
جیک مردی بود که در زندگی خود هرگز همسر و فرزند نداشته است. او به سختی حتی زندگی را گذرانده بود چه رسد به ساختن زندگی. سناریوهای مختلف و متنوع خیالات جیک با رفتارهای متفاوت در شرایط مختلف (تعداد لیوان بستنیهای سطل مدرسه) با تغییر اسمها و ویژگیهایی همچون چگونگی برخورد و میزان تفاهم، ویرایش و مرور میشوند و پای دخترانی که تمام این سالها در ذهن پیرمرد ته نشین شدهاند وسط آمده و در افکارش بازتاب مییابند(از کاراکتر درون کارتون دوران کودکی گرفته تا دختر بی دست و پای دبیرستان، حتی ظاهر دختررویایش باهنرپیشه سریالی که همان روز تماشا کرده تعویض میشود).
در ادامه پیرمرد، خیالبافیهایش را با فانتزی سخنرانی دریافت جایزه نوبل به سبک فیلم یک ذهن زیبا خاتمه داده و در قالب خودش رویای یک رقصنده جوان بودنش را نیز میکُشد. در سکانس رقص باله در مدرسه نسخههای ایده آل جیک و لوسی در راهروهای مدرسه میرقصند. در این رقص آنها یک زندگی ایده آل را که جیک خواهان آن بود، زندگیای شاد و عاشقانه را به رقص در میآورند و با هم ازدواج میکنند. اما یک نسخه خیالی از مستخدم/جیک پیر به رقص میپیوندد و درنهایت جیک ایدهآل را میکشد.
تلخ اندیشی ذهن افسرده جیک تا بدانجاست که گویی تحقق این تصورات دروغین نیز در سرنوشتش تفاوتی ایجاد نمیکرد و درنهایت کرم تنهایی و حسرت وی را همچون خوک مزرعه زنده زنده میبلعید. مستخدم ناامیدانه و افسرده در ماشین خود بیرون مدرسه گریه اش میگیرد. یک خوک متحرک که از چلچالهها میچکد، مستخدم برهنه را برای انجام کار نهایی خود به مدرسه برمیگرداند. البته خوک به داستان خوکهای مزرعه ابتدای فیلم اشاره میکند که توسط کرمها از داخل بلعیده میشدند، شاید به این دلیل که جیک احساس میکند افسردگی خودش را از درون میبلعد. خوک راهنمای معنوی جیک است، به او میگوید وقتی انسان هم چیز را قبول کند، مرگ آنچنان بد نیست. پس از آنکه خوک سرایدار را به داخل خانه هدایت میکند، او خداحافظی نهایی خود را بهعنوان یک جیک پیر جعلی تصور میکند.
او روی صحنه است تا نوعی جایزه دستاورد زندگی را در مقابل تماشاگران بپذیرد که شامل مادر پدر و لوسی جعلی میشود. در همین سخنرانی جیک آهنگی به نام «اتاق تنهایی» میخواند که در تئاتر اوکلاهما خوانده شد. او در این نمایش روی چاقوی خودش میافتد و بهطور تصادفی خودش را میکشد. این نوحه و مرثیه ایست برای زندگی نکردهاش. سکانس آخر با گریمهای مرده وار، انتخاب فضای دراماتیک تئاتر برای برپایی یک مانیفست، دگردیسی زندگی بشر از نظر کیفی و کمیرا نشانه رفته که خود را ملزم به امیدوار ساختن مخاطب در مقابله با زندگی پس از مرگ میکند. آدمیکه خود نهتنها چالش بزرگی در فهم این راز بزرگ دارد بلکه در مواجهه با زمان نیز الکن است. زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از آن داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست.