در این نقد فیلم از آن میگوییم که چرا Before I Fall حتی با زیرژانر خاصش یکی از برترین ملودرامهایی است که این روزها میتوانید تماشا کنید.
«پیش از آن که سقوط کنم» یا Before I Fall، بدون شک یکی از برترین فیلمهای اکرانشده در سال ۲۰۱۷ میلادی است که در این نقد فیلم به سراغ آن رفتهایم. فیلمی که هم میتواند مخاطبین خاص خود را راضی کند و هم برای بینندهای که تمامی طیفهای سینما را فارغ از سنین تعیینشده برای آنها تماشا میکند، به اندازهی کافی دوستداشتنی و جذاب است. چون Before I Fall، از تمامی دقایقش به شکلی صحیح استفاده میکند و با کمترین مقدمهچینی ممکن به سراغ پردازش موضوعی میرود که از همان ابتدا در تریلرهایش قول داده است: این که اگر شخصی یک روز را بارها و بارها زندگی کند، تا چه اندازه میتواند در خلق تغییری شگرف در آن موفق باشد؟ موضوعی کلیشهای که در صورت پرداخت نادرست نویسنده و کارگردان، بدون شک فیلمی خستهکننده و نالازم را به وجود میآورد که مخاطب دلیل خاصی برای تماشای آن ندارد، اما کافی است همان را بردارید و دیدگاههای خاص خودتان را به آن تزریق کنید، تا نتیجه تبدیل به اثری تاثیرگذار و از آن مهمتر، تبدیل به فیلمی «خوب» شود و این، دقیقا همان چیزی است که برای Before I Fall اتفاق افتاده است. کار بزرگی که سازندگان آن را اتفاقا بدون توهین به زیرژانر انتخابشده و با رعایت تمامی قوانین آن و استفادهی صحیح از آنها انجام دادهاند؛ چیزی که نتیجهی به دستآمده را بیش از پیش ارزشمند کرده است.
فیلم، دربارهی یک دختر عادی دبیرستانی با نام سامانتا (زوئی داچ) است که در یکی از روزهای جذاب زندگیاش که تنها زیبایی آن را در همراهی با دوستان و دیوانهبازیهای همیشگیشان میداند، به دام میافتد. آن هم به این شکل که در پایان روز، وقتی برخلاف انتظارش آنچنان هم روز شگفتانگیزی را تجربه نکرده با یک تصادف ناگهانی، زندگیاش به پایان میرسد و دیوانهوارتر از آن هم چیزی نیست جز آن که مجددا خود را در حالتی پیدا میکند که صبح بر روی تختش از خواب بیدار شده است. البته با این تفاوت که این صبح، متعلق به روز بعدی نیست و سامانتا در انتهای هر شب، خود را در صبح همان روز تکراری پیدا میکند. به گونهای که به قول خودش وقتی همه صدها یا هزاران روز بعدی را هم برای زندگی کردن دارند، او تنها یک روز برای تجربه کردن در اختیار دارد. اما آنچه که این داستان را از قالب ظاهریاش بیرون کشیده و به فیلم اجازهی نفوذ به ذهن مخاطبان را میدهد، چیزی نیست جز آن که سازندگان در هیچ نقطهای از فیلم بر ماهیت این اتفاق، دلیل آن و حتی ویژگیهایش تاکیدی نمیکنند و به جای آن، تمام ثانیههایشان را به خلق کردن درامی اختصاص میدهند که در اوج سادگی، مفاهیم پیچیده و مهمی را به مخاطب خویش انتقال میدهد. جالبتر آن که پردازش مناسب همین درام، در اواسط فیلم آنقدر برای مخاطب جذاب، گیرا و سرشار از همذاتپنداری شده است که او حتی در ناخودآگاه خود نیز به ندانستن دلیل رخ دادن این اتفاقات برای سامانتا اعتراضی ندارد و به جای آن، تنها همانگونهای که سازندگان میخواهند، بر دنبال کردن قصه و جستوجوی هدف این قصهگویی اصرار میورزد.
اینها یعنی Before I Fall در وهلهی اول به این دلیل فیلم خوبی است که سازندگان آن چندین و چند هدف نامربوط را برای بزرگتر کردن ظاهری اثر در آن جای ندادهاند و فقط نود دقیقه قصهگویی صحیح با هدف رساندن پیام مرکزیشان به مخاطب است که برای آنها ارزش دارد. نتیجهی چنین تصمیمی هم فیلمی را پدید آورده که هم خودش خوب هویت خاصش را میشناسد و هم در شناساندن آن به تمام مخاطبانی که تماشایش میکنند، موفق است. با این اوصاف، عجیب نیست اگر میبینیم که از شوخیهای سادهی سامانتا و سه دوست همیشگیاش گرفته تا سکانسهای معنادار فیلم، همگی در طول دقایق آن کار میکنند. چون فیلم بر اساس هویت تعریفشده برای خود، به سادگی هرچه تمامتر کاراکترهایی را نشان مخاطب داده که دقیقا برداشتشده از دنیای حقیقی هستند. شخصیتهایی که نه فقط در اغلب زمانها مثل خودمان خاکستری هستند، بلکه حتی برخی مواقع بدیهایشان آنها را به سیاهی مطلق هم نزدیک میکند. اما آنچه که این وسط از اهمیت زیادی برخوردار شده آن است که مخاطب به سبب همراهی با همانها هم میآموزد که ویژگیهای درونی، در خلق روزی متفاوت با روز قبل تقریبا بیتاثیرند و نمیتوانند جلوی شخص برای آفرینش روزی بهتر و دوستداشتنیتر از دیروز را بگیرند. چون چرخهی تکراری و دائمی فیلم که از ابتدا تا انتهای یک روز را نشان میدهد، به سبب رعایت یکسان بودن همهچیز به جز «سامانتا»، موفق میشود که نشان دهد تصمیم انسان در صبحی که در آن بیدار میشود است که روز پیش رویش را میسازد. تصمیمی که میتواند شکل گرفته بر مبنای دیوانهبازی، عصبانیت، مهربانی محض، ساده گرفتن همهچیز یا آزار رساندن به دیگران باشد و به دور از عواملی چون ویژگیهای درونی فرد، شرایط آن روز و حتی محیط اطراف او و انسانهای دور و برش، بیشترین تاثیرگذاری را در نتیجهی نهایی دارد. نتیجهی مهمی که میتواند تلخ، شیرین یا مثل نقطهی پایان اغلب روزهای بدون تصمیم، ترکیبی از این دو باشد.
(از اینجا به بعد متن، قسمتهایی از داستانِ فیلم را فاش میکند)
این وسط، آنچه که مهم است نزدیکی به شدت زیاد و ستودنی تمامی دنیای فیلم و در راس تمام اجزای آن سامانتا، به آن چیزی است که در حقیقت رخ میدهد. مثلا به روشهای گوناگون او برای زندگی در یک روز تکراری نگاه کنید. در ابتدا، همانگونه که از هر شخصی انتظار میرود، وی اندکی ترسیده و به معنی واقعی کلمه سردرگم است. سردرگمی اعصابخوردکنی که تقریبا لذت زندگی کردن را از او گرفته و وی را در یک روزمرگی تلخ تمامناشدنی قرار میدهد. اندکی بعد، او تصمیم به خلق یک تغییر میگیرد و با انجام چند کار به چند شیوهی متفاوت، سعی میکند پایان تلخ روز را عوض کند و در نهایت، وقتی فکر میکند کارهایش در تغییر دادن شرایط بیتاثیرند، پرخاشگری چیزی است که تمام هویتش را به خود اختصاص میدهد. به گونهای که از لباس پوشیدن تا رفتار با پدر و مادرش آنقدر عوض میشود که حتی دوستانش هم انگار دیگر او را نمیشناسند. چرا که اینجا، باز هم همانگونه که در هنگام برخورد طولانی مدت یک شخص با یک مشکل بزرگ انتظار داریم، رفتار او حتی با دوستانش هم به بدترین شکل ممکن است و کار به جایی میرسد که تقریبا به جز خودش و عصبانیت بیمفهومش، چیزی ندارد. اما در میان همین چیزها، وقتی که فیلم تماما ذهن مخاطب را در اختیار خود گرفته و وی را با کاراکترها و داستان همراه کرده است، قصهگویی معنامحور این اثر دوستداشتنی آغاز میشود. همانجایی که سامانتا در پشت درب بستهای که به سبب برچسبهای رویش چند روز پیش واردش شده بود، عشق و شیرینی خاصی را پیدا میکند که تا همین دیروز در راهروهای مدرسه او را دنبال میکرد و وی از آن دور میشد.
اما اینجا، چون دیگر نه چیزی برای از دست دادن دارد و نه فردایی که در آن چیزی تازه را به دست آورد، آن را به شکلی دیگر نگاه میکند. از منظر زیبایش، از جلوهی شگفتانگیزش و از همان نقطهای که تا به امروز آن را نگاه نکرده است و همینجا است که میآموزد میتواند تمام چیزهای هر روزش را با همین شیوهی متفاوت، نگاه کند. حالا، او تبدیل به شخصی میشود که معجزهی روزش را در رفتار همان دخترک ناز و کوچکی جست و جو میکند که انگار تا دفعههای قبلی یادش رفته بود که او را دارد و یک روز را به شکلی شگفتانگیز با خواهرش میگذراند. این بار، وقتی که با او همراه شده یاد میگیرد که دو نقطهی دیگر زندگیاش یعنی پدر و مادرش را نیز فراموش کرده و دفعهی بعدی روزش را به تمامی آنها اختصاص میدهد و این روند به قدری پیش میرود که در پایان، او موفق به خلق روزی میشود که با خواهرش، خانوادهاش، دوستانش، مشکلاتش، خوشبختیهایش و هدف نهایی روزش، به بهترین شکل ممکن رفتار کرده است. او همهچیز را مثل هر انسانی آرامآرام یاد میگیرد و در انتها، مشکلی را که فکر میکرد از آن راه فراری ندارد به یک پایان شگفتانگیز و شیرین میرساند. پایانی که او زمانی اعتقاد داشت تغییرناپذیر است و امکان خلق نسخهای دیگر از آن وجود ندارد. اما این تکرار شگفتانگیز سامانتا را به جایی رسانده که حالا این نقطهی تغییرناپذیر را هم آنگونه که میخواهد خلق میکند. چرا؟ چون او یاد میگیرد که اگر امروز، روز آخرش بود، باید چگونه زندگی کند.
با این حال، ممکن است حجم بالایی از افراد، اثر را در عین داستان خوب و بازی دوستداشتنی بازیگرانش و پیشبرد روان قصه و معنیسرایی زیبایی که دارد، فقط و فقط به سبب ژانر فیلم، دخترانه یا نوجوانانه خطاب کنند. اما میخواهم بدانم وقتی که وفاداری به همین ژانر باعث شده فیلم هویت خودش را پیدا کند و آنقدر عالی و کمنقص شکل بگیرد که دیگران نیز توانایی ورود به دنیایش را داشته باشند، مخالفت با آن چه معنایی دارد؟ وقتی یک فیلم با وجود نقصهایی اندک، آنقدر جلوهی نهاییاش را خوب خلق میکند که مخاطب اغلب ضعفها را نمیبیند، طیف اصلی شخصیتهای فیلم و مدل قصهسرایی آن چگونه میتواند به عنوان نقطهی ضعف تلقی شود؟ آن هم در سینمایی که نصفش را تخریب شدن برجها و نصف دیگرش را وجود ابرقهرمانانی که آنها را از تخریب شدن حفظ میکنند تشکیل داده است! راستش را بخواهید، هر ساله فیلمهای جذاب زیادی تولید میشوند. برخی از آنها تنها در خلق سرگرمی موفق هستند و برخی دیگر اندکی معناگرایی دارند و دستهی آخر حقیقتا هنری، هدفمند و زیبا شکل گرفتهاند. شاید هم در این میان فیلمهایی بیابیم که به زیبایی تمام اینها را با هم دارند و در خلق یک شگفتی سینمایی موفق هستند. اما در این میان، کمتر فیلمی یافت میشود که بتواند در نقطهای که به انتها رسید، فردای مخاطبش را به روزی بهتر تبدیل کند و بله، Before I Fall یکی از اعضای این دستهی محدود و کمیاب است. طوری که اگر میتوانستم آن را تبدیل به یک ترک موسیقی میکردم و هر روز صبح گوش میدادم، تا نحوهی درست زندگی کردن از یادم نرود.