نقد فیلم I’m No Longer Here – دیگر این‌جا نیستم

نقد فیلم I’m No Longer Here – دیگر این‌جا نیستم

جدا‌افتادگی، فقر فرهنگی و اقتصادی، و مواردی از این دست، تمام دلایل و ریشه‌هایی که سعی در تحلیل جامعه‌شناسانه فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها دارند، می‌توانند در مواردی ناکام بمانند. باید جست و جو را کنار گذاشت و تماشا‌گر بود. با میدونی و نقد فیلم I’m No Longer Here همراه باشید.

توجه! در ادامه این مطلب داستان فیلم فاش شده است.

می‌توان، و باید، سبک و سیاق نگاه موشکافانه را در مواجهه با بعضی از آثار کنار گذاشت و در حکم تماشاگری صرف باقی ماند. گاهی باید نگاه مبتنی بر دریافت یک لحظه را جانشین یافتن پیوندهای علت و معلولی کرد. باید پلات و طرح داستانی را به نفع یک یا چند صحنه از داوری حذف کرد. این تنها راهی است که می‌توان بعضی آثار میان‌مایه-  البته در معنای مثبت‌اش- اما دلنشین را تماشا کرد. فیلم I’m No Longer Here – دیگر این‌جا نیستم، برای من، با همین دسته از فیلم‌ها می‌نشیند. جایی که باید اولیس (خوان دانیل گارسیا) و سفر اودیسه وارش را تماشا کنیم؛ جایی که او نیز مانند قهرمان داستان هومر (حماسه اودیسه) باید از پی خطرات و دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با آن‌ها به خانه برگردد.

قرار نیست چندان به وجد بیایم؛ قرار هم نیست به اندازه یک ملودرام نوجوانانه دلگیر شویم. برعکس، می‌توانیم برای نزدیک به دوساعت، به این فکر کنیم که چطور موسیقی می‌تواند همه چیز را در خود ببلعد. چطور می‌تواند مثل مارماهی مکنده به پوسته کف رودخانه بچسبد، و لخت و رها با امواج آب آن هم آهنگ شود و به اتفاقاتی که پیرامون‌اش می‌افتد بی‌توجه باشد. این‌گونه است که می‌توان زندگی با رقص و موسیقی را دریافت. تنها این‌گونه است که هجوم پلیس برای سرکوب شورش‌های شهرهای فقیر و لب مرزی را در جایی مثل مکزیک از نظر گذراند. باید چشم بست، رو برگرداند و کومبیا رقصید.

اولیس نوجوان ۱۷ ساله‌ای است که سردسته گروهی از «ترکو»ها را برعهده دارد. ترکو‌ها به قولی اصلاح ناپذیرها و کله‌شق‌هایی هستند که زیر بار تبعیت از هیچ قانونی نمی‌روند. این ترکوها به گروه‌های مختلف تحت عنوان‌های مختلفی تقسیم شده‌اند و در شهری به نام مونتمری در شمال مکزیک زندگی می‌کنند. جایی که عوض دولت، این کارتل‌ها هستند که شهر را اداره می‌کنند. هر آن‌چه اولیس و ترکوهای تحت فرمانش انجام می‌دهند، «نافرمانی» است. هست و ماهیت و هویت آن‌ها در این نافرمانی ذاتی شکل گرفته است. مونتمری و و شکل کولی‌وار زندگیِ فقیرانه ساکنانش چیزی جز همین گنگ‌ها و گروه‌ها را بر نمی‌تابد. آن‌جا که نوجوانان تنها می‌توانند در دل نافرمانی اجتماعی‌شان، هویت برباد رفته را با دیده‌شدن در «یوتیوب» تاخت بزنند. در این‌میان تنها و تنها یک عامل است که گذران زندگی را در این سراشیب‌های مونتمری ممکن می‌کند: رقص و موسیقی؛ کومبیا.

اولیس یک رقصنده ماهر کومبیا است. از کودکی کومبیا رقصیده. تنها فوتیجی که از کودکی‌اش باقی‌مانده است نیز تصاویری از رقصیدن اوست.  اولیس حالا دارد کم‌کم به یک سلبریتی کومبیا تبدیل می‌شود. دراین‌میان، با گروه‌اش ادای اوباش را در می آورند، زورگیری می‌کنند و به حمایت گروهی دیگر که دوستیِ برادر زندانی‌اش را قدر می‌شناسند، برای خود اعبتار کسب کرده است. همه چیزهایی که او دارد، حبابی است که برای مخافظت از رقصیدن‌شان به درون آن رفته‌اند. گویی، این از ترکوها تنها می‌توانند در پناه ژست بذهکاری شان به عشق و علاقه اصلی شان، کومبیا، برسند.  اما یک حادثه قرار است کومبیا و رویای سلبریتی‌شدن را از او برباید. گروهی دیگر، در یک آن سر می‌رسند و آن گروه حامیِ دیگر را به رگبار می‌بندند. در این لحظه، اولیس ناظر ماجرا است و یکی از اعضا که جان سالم به در برده است، به او می‌گوید که خودش و خانواده‌اش نابود خواهند شد: اولیس باید برود. باید فرار کند. باید مکزیک را ترک کند. و خروج به معنای زندگی در آمریکا خواهد بود.

اولیس در آمریکا در نقطه مقابل زندگی اش در مونتمری قرار می‌گیرد. هرچه آن‌جا آرایش خاص موها، لباس‌پوشیدن و هر نوع آیین خودساخته و زندگی گروهی‌اش مورد توجه و حمایت بود، در آمریکا باید تنهایی و طردشدگی را تجربه کند. باید سفری اودیسه‌وار برای نجات زندگی انجام دهد و کومبیا نیز قرار نیست چندان راه نجاتی باشد. آشنایی‌اش با لین، دختر چینی، نیز قرار نیست قهرمان میان‌مایه ما را دچار تغییر و تحولات عظیمی کند. هر چند این آشنایی با لین، آن‌جا که دو بیگانه در کشور بیگانه سومی، با زبان‌های بیگانه با هم مواجه می‌شوند، ایده دوست داشتنی از آب در می‌آید.

اینکه هیچ کدام نمی‌توانند زبان هم دیگر را بفهمند، برای من بسیار یادآور توصیفات درخشان رومن گاری در رمان خواندنی‌اش، خداحافظ گاری کوپر، است. در آن رمان شخصیت جوان داستان یک اسکی باز آمریکایی است که از همه‌چیز و همه‌کس فرار کرده است تا فقط تا کمر توی برف برود. برای همین جمع کرده است و آمده است سوییس. شخصیت داستان رومن گاری یکْ‌روند از اینکه عاشق کسی باشد واهمه و ترس دارد و آن را مسخره می‌داند. معتقد است همین که آدم‌ها زبان هم را می فهمند و اصلا همین که پای زبان وسط می‌آید، همه چیز در معرض نابودی قرار می‌گیرد. او فکر می‌کند زبان مخرب است و رابطه‌ها را مورد تهدید قرار می‌دهد. همین است که رابطه لین و اولیس تا این اندازه خالص به نظر می‌رسد. جایی که زبان و کلمات کمترین حضور ریاکارانه خود را دارند، احتمالا چیز بهتری از آب در می‌آید. هرچند داستان نیمه‌کاره و معذب عشقیِ فیلم به سرانجامی نمی‌رسد- که البته نباید هم برسد- اما شیب روایت فیلم را کند می‌کند و مثل خلسه‌هایی، روز و شب‌های کسل‌کننده حضور اولیس در پشت بام آپارتمان لین را به اغما می‌برد.

اولیس در میان شب و روزهایش بر فراز آپارتمان لین، در مترو، یا در هرجایی که دست بدهد، کومبیا می‌رقصد. فصل حضور او در مترو و داد و فریاد‌های مرد دیوانه‌ای که او را می‌ترساند، لحظه‌ای خاص را رقم می‌زند. جایی که، گویی، دو جداافتاده به هم می‌رسند و از پس این به‌هم‌رسیدن نیز، آشتی نیست، جدایی بیشتر و دردناک‌تری است. مرد دیوانه -که می‌توان تصور کرد خودش نیز  احتمالا در یکی از همان پشت بام‌ها یا بیغوله‌ها ساکن است- اولیس را می‌ترساند و او بساطش را جمع می‌کند و از مترو می‌رود: غربت اولیس در میان آمریکایی‌ها نیست؛ برعکس، غربت‌اش عمدتا از جنس غربت همان کولی‌ها و بی‌جا‌شده‌های مثل خودش است و این است که این جد‌اافتادگی را موکد و پررنگ‌تر می‌کند. همین‌گونه است که از خانه چند مکزیکی کارگر نیز بیرون می‌زند و بعد به حسابش می‌رسند. جایی که تنها، و تنها، رقصیدن و موسیقی مهم باشد، هم‌زبان بودن دردی را دوا نمی‌کند. خواه کارگران مکزیکی باشند، یا زن رقصنده اسپانیولی زبانی از کلمبیا.

دراین‌میان، در فصلی که اولیس با لین به مهمانی رفته است، بهترین لحظات فیلم نمایان می‌شود. لحظه‌ای به ظاهر پنهان، گذرا و غیر موکد؛ اما شبیه به نقطه عطفی است که حس تهوع‌آمیز اولیس را از آن چه بر او گذشته است نمایان می‌کند. زمانی‌که او یک‌ْنظر دختران در حال رقص و لین را در حال رقصیدن با آهنگ‌هایی می بیند که به نظرش مزخرف‌اند. لحظه‌ای که او خود را در اوج غربت حس می‌کند، به نظرم، همین‌جا است. نگاهش از روی بدن‌های دختران می‌گذرد و به خالی‌بودن همه‌چیز و رقت‌انگیر بودن زندگی‌اش بدون رقص و آوازی که آن را همچون دین و آیینی یگانه می‌پرستد، آگاهی می‌یابد. این آگاهی نقطه عزیمت واقعی او می‌شود تا به مکزیک بازگردد. باید بازگردد و به گروه از هم پاشیده‌اش سرک بکشد. به مراسم مرگ یکی از اعضا برود و در فراز تخته‌سنگی، تنها، به رقص بپردازد. جایی که پلیس‌ها یورش می‌برند. مردم به خیابان‌ها و ماشین‌ها حمله می‌کنند و رئیس جمهور از آمریکا انتقاد می‌کند که آن‌ها با پول‌های‌شان از جوانان ما قاچاقچیان مواد ساخته اند. در بحبوبه مرگ‌بار چنین زندگی‌هایی، جایی که در آن فقط یک‌قدم با پاشیده‌شدن خونت بر دیوار فاصله داری، تنها می‌توان بر فراز تپه‌ای ایستاد، به همه چیز پشت کرد و رقصید.

دیگر این‌جا نیستم، از این نظر، یک روایت سر راست و کم ادعا دارد و یک سفر به جهان جوانانی است که فرصت هر نوع داوری را از ما می‌گیرند. خلع سلاح‌مان می‌کنند و از ما می‌خواهند سکوت کنیم و تنها با نگاه‌های‌مان پیچ‌و‌تاب بدن‌های‌شان را تماشا کنیم و در خلسه‌ای که تجربه می‌کنند همراه‌شان شویم. باید نگاه نافذ و عیب‌جوی‌مان را کنار بگذاریم و به اندازه روایت فیلم با این ترکوهای بی‌دلیل و بی‌هدف که هر نوع جست و جو برای معنا را ناکام می گذارند، هم‌مسیر شویم. از این منظر است که من فیلم را با وجود آن که ساخته نت‌فیلیکس است و می‌تواند در پرتو سیاست‌های پر آب و تاب فرهنگی و سینمای نوجوانانه جریان اصلی در نظر گرفته شود، راوی ناکامی و دیده‌نشدن جریان‌ها و خرده فرهنگ‌های اخته‌شده‌ای  می‌بینم که فرصتی برای نمایان‌شدن یافته‌اند.

افزودن دیدگاه جدید

محتوای این فیلد خصوصی است و به صورت عمومی نشان داده نخواهد شد.

HTML محدود

  • You can align images (data-align="center"), but also videos, blockquotes, and so on.
  • You can caption images (data-caption="Text"), but also videos, blockquotes, and so on.
4 + 7 =
Solve this simple math problem and enter the result. E.g. for 1+3, enter 4.