همراه بررسی فیلم Hunt for the Wilderpeople، یکی از تحسینشدهترین فیلمهای امسال باشید.
«در جستجوی آدمهای یالدار» یکی از آن فیلمهای حالخوبکن و شدیدا مفرحی است که دو کاراکتر ناجور را در طبیعت رها میکند تا مدتی را در تعامل با هم بگذرانند و با هم به درک تازهای از زندگی برسند. از همین رو پر بیراه نیست که فیلم را چپ و راست با انیمیشن «بالا» و فیلم «قلمروی مهتاب» ساختهی وس اندرسون مقایسه میکنند. «در جستجوی آدمهای یالدار» مثل «بالا» روایت همراهی پسر چاقی است که با پیرمردی تنها به سوی یک ماجراجویی خودخواسته حرکت میکنند و مثل «قلمروی مهتاب» فضای شاداب و شوخطبعی ملایم و لذتبخشی دارد. «در جستجوی آدمهای یالدار» اما نه به اندازهی «بالا» عمیق و نوآورانه است و نه به اندازهی «قلمروی مهتاب» با فُرم فیلمسازی معرکهاش شگفتزدهتان میکند، اما این اصلا و ابدا به این معنی نیست که با فیلم ضعیفی طرف هستیم. اگر طرفدار فیلمهای نام برده هستید باید این یکی را هم بلافاصله ببینید و اگر به دنبال فیلمی واقعا سرگرمکننده و خوشساخت میگردید «در جستجوی آدمهای یالدار» یکی از بهترینهای امسال است.
این یکی از آن فیلمهایی است که باری دیگر ثابت میکند چرا ما بدون سینمای مستقل محکوم به مرگ هستیم و چرا سینما هنوز نمرده است. این روزها چشم ما فقط به دست استودیوهای هالیوودی است و آنها هم یکی پس از دیگری ما را ناامید میکنند. بنابراین اگر تنها منبعمان برای سرگرمی سینمایی هالیوود باشد، خیلی راحت میتوان از سینما قطع امید کرد و حکم مرگ آن را امضا کرد، اما حقیقت این است که هر سال فیلمهای جمعوجورِ مستقل زیادی ساخته میشوند که عکس این موضوع را ثابت میکنند. «در جستجوی آدمهای یالدار» یکی از آنهاست. این فیلم مثال بارز این حقیقت است که چرا کلیشهها و کهنالگوها بد نیستند، چرا استفاده از آنها اشتباه نیست و چرا همهچیز به یک روایت متفاوت و خلاقانه بستگی دارد تا نور تازهای به آنها بتاباند و کاری کند که به آنها اهمیت ندهیم.
داستان همراهی پسربچه/دختربچهای تنها و مشکلدار و ترجیحا یتیم با مردی منزوی و تلخمزاج که در طبیعت از دست بدمنهای اخمو و ظالم فرار میکنند را بارها و بارها شنیده و دیدهایم. اما «در جستجوی آدمهای یالدار» موفق میشود به چنان درجهی دقیق و معرکهای از شوخطبعی تاثیرگذار و کاراکترهای دوستداشتنی و همدلیبرانگیز برسد که در آن واحد هم صدای قهقهتان را بلند میکند و هم به اثری تکاندهنده تبدیل میشود. کافی است این فیلم را تماشا کنید تا متوجه شوید چرا وجود یک کارگردان کاربلد و ماهر میتواند فیلمی که میتوانست به فیلم کلیشهای و شلختهای تبدیل شود را به اثر قابلتوجه و منسجمی تبدیل کرده است. «در جستجوی آدمهای یالدار» چهلتیکهای از چندین و چند فرمول و زیرژانر مختلف است، اما بزرگترین نکتهی تحسینبرانگیز فیلم این است که با یک داستان رنگارنگ اما کامل طرفیم که به اتمسفر منحصربهفردی دست پیدا میکند.
بسیاری از سروصدایی که فیلم راه انداخته است اما به خاطر خوب بودن آن نیست، بلکه به خاطر پروژهی بعدی کارکردانش است. تایکا ویتیتی نیوزیلندی کارگردان فیلم «ثور: رگناروک» خواهد بود. این فیلم به خوبی نشان میدهد که چرا مارول سراغ چنین کارگردانی رفته است. این فیلم ثابت میکند که ویتیتی بلد است فرم فیلمسازیاش را در حد تعامل نگه دارد و به مقدار یکسانی از خنده و احساس برسد و البته قابلیتهای خوبی در به تصویر کشیدن صحنههای اکشنِ هیجانانگیز دارد. اگرچه فیلم فقط حدود ۲ و نیم میلیون دلار خرج برداشته است، اما حسوحالی دارد که انگار بودجهی فیلم بیشتر از اینها بوده است. شاید به خاطر استفادهی عالی از لوکیشنهای طبیعی فوقالعاده زیبای نیوزیلند باشد که باعث شده فیلم اینقدر گرانقیمت به نظر برسد.
«در جستجوی آدمهای یالدار» را با فیلمهای زیادی مقایسه میکنند، اما بهشخصه در هنگام تماشای آن به یاد یکی دیگر از مستقلهای محشر هفتههای اخیر یعنی «مرد آچار فرانسه» افتادم. مقایسه نکردن این دو فیلم خیلی خیلی سخت است. هر دو درام/کمدیهایی بقامحور با کاراکترهایی جداافتاده هستند که از جامعه و قوانین دستوپاگیر آن و واقعیت تیره و تاریک آن فراری شدهاند. «در جستجوی آدمهای یالدار» به اندازهی «مرد آچار فرانسه» تجربی و نوآور نیست، اما ویژگیهای یکسان زیادی با آن دارد. از کاراکترهای پرداختشده و دیالوگنویسی عالی گرفته تا جوکهای تصویری متعددی که به هدف میخورند و رسیدن به درجهی بالایی از دوستی و درک متقابل که از زندگی کردن در طبیعت میآید و البته هر دو فیلم شامل مونتاژهایی با موسیقیهایی هستند که روح را نوازش میدهند و در یک کلام هر دو از آن فیلمهایی هستند که برای بسیاری از ما که تمام زندگیمان را روی مبلهای نرم و راحت خانههایمان میگذرانیم رویایی هستند.
فیلم ۹۰ درصد خندهها و پیچهای غافلگیرکنندهاش را مدیون شخصیت اصلیاش است که در نگاه اول یکی از آن تینایجرهای اعصابخردکن به نظر میرسد، اما خیلی زود خلاف آن را ثابت میکند. این شخصیت ریکی بیکر است. یک پسر یتیم ۱۲ سالهی عبوس که خیلی وقت است زندگی ثابتی ندارد و از این یتیمخانه به آن یتیمخانه در رفت و آمد بوده است. بنابراین وقتی به آخرین ایستگاهش یعنی خانهی خاله بلا و عمو هکتور که میخواهند او را به عنوان فرزندخوانده قبول کنند میرسد، صاف به درون ماشین پلیس برمیگردد تا قبل از اینکه وقت کسی تلف شود به خانهی دیگری برود. ریکی یک تیپ است. پسری که سوییشرتهای گشاد میپوشد. عاشق رپرهای مختلف و کاراکترهای گنگستری است. اما به محض اینکه او در مزرعهی خاله بلا ماندنی میشود، به مرور شخصیت واقعیاش شروع به نمایان شدن میکند: بااعتمادبهنفس، رک و راست، رویاپرداز و بسیار نیازمند عشق و البته چیزی که شکمش را پر کند!
داستان اصلی فیلم بعد از ۱۵ تا ۲۰ دقیقه شروع نمیشود. بنابراین تماشای تعاملات او با بلا و هکتور در دور و اطراف مزرعه آنقدر خوب است که اگر کل فیلم شامل همین موضوع میشد هیچ مشکلی نداشتم. وقتی جشن تولد ۱۳ سالگی ریکی میرسد، خاله بلا از یک کیبورد اسباببازی برای نواختن و همراهی اشعار گهربارش استفاده میکند و ریکی هم بدون خجالت به او میپیوندد یا وقتی کمی جلوتر او را در حال در آغوش کشیدن کیسهی آب گرمش میبینیم، متوجه میشویم که او برخلاف ظاهرش، هنوز چقدر کوچک و ضربهخورده است و نکتهی مهمتر این است که با تمام اینها دنیا هنوز موفق به زمین زدن او نشده است. او بچهی باحالی است و تماشای اینکه او در ادامه چگونه از نقاط قوتش برای بزرگ شدن نهایت بهره را میبرد، لذتبخش است.
اما پس از اتفاقاتی ریکی و عمو هکتور مجبور میشوند که به درون جنگلهای نیوزیلند فرار کنند و پلیس و نیروهای امنیتی و هلیکوپتر و ارتش به رهبری پاولا، مددکار یتیمخانه به دنبال آنها راه میافتند. «در جستجوی آدمهای یالدار» بخش زیادی از موفقیتش را به دیالوگهایی که در دهان کاراکترهایش گذاشته است مدیون است. این از آن فیلمهایی است که روی کاغذ پلاتِ بسیار آشنایی دارد، اما جنس کمدی ویتیتی مچتان را میگیرد. خلاقیت فیلم در صحنههای گذرا اما بهیادماندنیاش جریان دارد. مثل صحنهای که پاولا و ریکی سر اینکه کدامشان ترمیناتور و کدامشان سارا کانر ضعیف و بینوای فیلم اول است جر و بحث میکنند. یا جایی که ریکی یک واکمنِ قلابی درست میکند و با موسیقی داخل ذهنش شروع به رقصیدن میکند. مثلا در همین صحنه متوجه یک نکتهی دیگر هم میشوید. اینکه همهی بازیگران چه هنرنمایی حسابشده و تاثیرگذاری دارند. تماشای پسربچهای که وسط جنگل رقص روبات میکند میتوانست احمقانه باشد یا حداقل باعث شود که تماشاگر این کاراکترها را به عنوان کاراکترهای مسخره و غیرواقعی یک فیلم ببیند و فقط بهشان بخندد، اما رازی در نحوهی کارگردانی و بازی جولیان دنیسون وجود دارد که باعث میشود فکر نکنیم ریکی صرفا برای خنداندن ما در حال مسخرهبازی است، بلکه این نمایش صادقانهی شخصیت اوست. در همین صحنه اما بازی سم نیل و تعجبش از حرکاتِ ریکی است که کارکرد این صحنه را به اوجش میرساند و چنین چیزی دربارهی تمام سکانسهای دونفرهی این دو صدق میکند.
«در جستجوی آدمهای یالدار» اگرچه آرام آغاز میشود اما خیلی زود به سرعت درگیرکنندهای میرسد و این روند را تا پایان ادامه میدهد. یکی از ویژگیهای فیلم که باز به داستانگویی عالی ویتیتی برمیگردد این است که فیلم حسوحال یک رمانِ تصویری پریانی را دارد. از فصلبندی داستان گرفته تا اکشن افسارگسیختهی «مد مکس»وار پایانبندی. فقط نکته این است که فیلم به چنان تعادل معرکهای بین لذت و اندوه رسیده که در اوج فانتزیبودن، سنگینی واقعیت را فراموش نمیکند و وارد محدودهی کارهای کلاسیک دیزنی نمیشود. وقتی به بینقصبودن این فیلم و کار بزرگی که انجام داده پی میبریم که بدانیم فیلم چقدر به انحراف و خراب شدن نزدیک بوده، اما کارگردان همچون یک رانندهی رالی حرفهای در حالی که چرخهایش لبهی درهی کنار جاده را لمس میکردند، دور زده است. حرکت کردن بر این لبه است که این فیلم را به چنین تجربهی جادوییای تبدیل کرده است.