اگر دنبال فیلمی سرگرمکننده و پراتفاق هستید House of Hummingbird چندان راضیتان نمیکند. این فیلمی است شخصی که برای خلق احساس ساخته شده است. با میدونی و نقد فیلم همراه باشید.
سینما پر است از شیوههای مختلف مواجهه. اینکه ما چطور سراغ فیلمها میرویم سوالی است اساسی در پیگیری سینما. بعضی فیلمها که بیشتر برچسب عنوان فیلمهای هنری به آنها اطلاق میشود هدفی جز سرگرم کردن دارند. این فقط یک نامگذاری ساده است. آن فیلمی که برچسب سینمای هنری را به همراه دارد لزوماً فیلم هنرمندانهای نیست و آن فیلمی که در جبههی تجاری ساخته میشود میتواند بسیار هنرمندانه و باظرافت ساخته شود. در حقیقت بعضی فیلمسازها با کشاندن خودشان به سمت فیلمهای کمبودجه و اصطلاحاً هنری خیال خودشان را راحت میکنند که در دوگانه صنعت و هنر سمت هنرش را گرفتهاند. دراینمیان آنچه برای من بهعنوان یک پیگیر سینما ارزشمند است توانایی در خلق احساس در هر دو سوی ماجراست. آنکه فیلم اکشن میسازد اگر بتواند احساسهایی را در من متبلور کند کار خودش را کرده و دوستش خواهم داشت و آنکه بر موضوعهای مینیمال یا هنری انگشت میگذارد اگر ناتوان باشد که همراهم کند پس یک شکستخورده است که منتظر فیلم بعدیاش نخواهم نشست. این مقدمه را گفتم تا سراغ فیلم House of Hummingbird و احساسهایش بروم.
برای آنها که تاب خواندن تمام متن را ندارند یا هنوز فیلم را ندیدهاند و میخواهند تصمیم بگیرند که وقتشان را صرف فیلم کنند یا نه باید بگویم که فیلم قصه سادهای دارد. روایت فیلم ما را با دختر بچهای کرهای همراه میکند که تا حد زیادی گوشهگیر است. در خانواده رابطهی عمیقی با خواهر و برادرش نمیتواند برقرار کند و در مدرسه جز یک پسر و یک دختر کسی را در دایره دوستانش جا نمیدهد. آدمی با این حجم از تنهایی متزلزل هم میشود. اگر همان اندک دوستانش را از دست بدهد غم و فاجعهاش به قدری برایش بزرگ خواهد بود که زندگیاش را تکان بدهد. اگر همراهی این دختر بچه کیفورتان میکند در دیدن فیلم تعلل نکنید و اگر دنبال چیزهای بزرگتر و هیجانانگیزتری میگردید در همین سینمای کرهجنوبی فیلمهای اکشن و زامبی و جنایی چشم به راهتان نشستهاند.
آدمی با این حجم از تنهایی متزلزل هم میشود. اگر همان اندک دوستانش را از دست بدهد غم و فاجعهاش به قدری برایش بزرگ خواهد بود که زندگیاش را تکان بدهد
این را اضافه کنم که فیلم به شکلی با تاریخ گره خورده است. فیلم راجع به یکی از تروماهای غمانگیز این کشور است. از شرح آن چشمپوشی میکنم تا لذت مواجه شدن با آن را از مخاطبانی که فیلم را ندیدهاند نگیرم. نقطه اتکای فیلم شکل ورودش به همین تروماست. لابد فیلمهای متعددی به خاطر میآورید که دست روی حوادث بزرگ و حسرتهایش پشتبندش گذاشتهاند. معروفترینشان Titanic «تایتانیک» است. همان کشتی نامآور که غرق شدناش خانوادههای بسیاری را تا آخر عمر غمگین کرد، عشقهای زیادی را به نقطهی پایانشان رساند و اندوه از دست دادن را در دل آدمهای زیادی کاشت. انتخاب جیمز کامرون و تیم نویسنده و سازنده همراه شدن با یک رابطهی عاشقانه در دل این حادثهی بزرگ بود. در حقیقت انتخاب یک روایت جزیی برای بیان حادثهای بینهایت عمیق و بزرگ.
نمونهی ایرانیاش را اگر بخواهیم مطرح کنیم باید سراغ حادثهی غمانگیز و هولناک ویرانی پلاسکو برویم. همان حادثهای که چیزی همیشگی و در تصورمان غیر قابل تخریب را در آنی به خاک تبدیل کرد و همراهش عزا بر سرمان فرود آمد. تاریخ پر فراز و نشیب ایران هم کم از این تروماهای جمعی و از دست دادنها ندارد. برای آنها که برای اولینبار به کلمهی تروما برخوردند باید شرح دهم که معنای لغوی آن به زخم یا دردی شدید اشاره دارد. گاهی این دردهای شدید روحیاند. مثل از دست دادن عزیزی. گاهی تروما جمعی است مثل هر حادثهی عظیمی که جان آدمهای بسیاری را میگیرد و بر اثرش غم بزرگی به جامعه حمله میکند. حملات تروریستی، بلایای طبیعی، جنگها و ... همگی علاوهبر اثر مستقیمی که دارند و جانهایی که از دست میروند اثرات روحی بزرگی هم دارند. آدمهای پس از حادثههای بزرگ دیگر مثل قبل نخواهند بود و مثل قبل فکر نخواهند کرد و این پیامد اجتماعی این تروماها است.
معنای لغوی تروما به زخم یا دردی شدید اشاره دارد. گاهی این دردهای شدید روحیاند. مثل از دست دادن عزیزی. گاهی تروما جمعی است مثل هر حادثهی عظیمی که جان آدمهای بسیاری را میگیرد و بر اثرش غم بزرگی به جامعه حمله میکند
نمونهی ایرانی چنین فیلمی با ظرافت کمتر و البته تاثیرگذاری کمتر فیلم «چهارراه استانبول» ساخته مصطفی کیایی است. سراغ خلاصهی داستان منتشر شده از فیلم برویم تا بتوانیم شکل رویکرد فیلم را بیشتر متوجه شویم: « بهمن و احد یک تولیدی ورشکسته لباس در پلاسکو دارند. احد میخواهد با لادن ازدواج کند اما پدر لادن مخالف است. شبی لادن با پدرش درگیر میشود و از خانه فرار میکند و پیش احد میرود احد او را در تولیدی مخفی میکند و در را میبندد و همراه بهمن بهدنبال جور کردن پول میروند فردای آن شب پلاسکو آتش میگیرد و ... » شما هم مثل من حس میکنید همهی این خلاصه داستان ساختگی است؟ فیلمساز برای جذابتر و اشک در آورتر کردن فیلمش متریال داستانی غمانگیز اما تصنعی را وارد داستان فیلمش کرده است.
باید اشارهای به مسائل برجستهی اجتماعی مثل بحرانهای بیکاری و شرایط نامطلوب اقتصادی شود. بعد به مشکلات مربوطبه ازدواج جوانان و مخالفتهای خانوادهها سرکی کشیده شود. بعد این آدمها هیچ جای دیگری جز یک مغازه در ساختمانی که بهزودی قرار است مخروب شود پیدا نمیکنند تا دختر را در آن مخفی کنند. نتیجهی چنین رویکردی تقلیل دادن حادثه است. سقوط پلاسکو بهتنهایی و بدون همهی این شیطنتهای داستانی به قدری بزرگ است که میتوان بر آن اتکا کرد. در حقیقت نمونهی ایرانی بهجای حرکت در عمق در سطح پیش رفته است. عکس رویکردی که فیلمساز جوان زن کرهجنوبی یعنی بورا کیم آن را نشانه رفته است. فیلمساز با ظرافت بسیار بدون آنکه حتی ما را متوجه حادثه بزرگ کند شخصیتهایش را به ما نزدیک میکند و اجازه میدهد پیوندی عمیق بین ما و آنها شکل بگیرد. از آن مهمتر اجازه میدهد ما هم همراه شخصیتها از حادثه جا بخوریم.
برای آنها که تاب خواندن تمام متن را ندارند یا هنوز فیلم را ندیدهاند و میخواهند تصمیم بگیرند که وقتشان را صرف فیلم کنند یا نه باید بگویم که فیلم قصه سادهای دارد. روایت فیلم ما را با دختر بچهای کرهای همراه میکند که تا حد زیادی گوشهگیر است
احتمالاً بزرگترین اشتباه کیایی انتخاب نام فیلم است. گویا پیش از چهارراه استانبول نام فیلم مستقیم به حادثه اشاره میکرد: پلاسکو. از پوستر و عکسهای فیلم هم میشود پی برد که با چه چیزی روبهرو هستیم و بخشی از هیجان مواجهه با حادثه در همینجا تمام میشود. چرا؟ چون جنبههای تجاری اثر بر کیفیت احساسیاش میچربد. فراموش نکنیم بخش زیادی از مخاطبان به واسطهی همین شلوغکاریها سراغ فیلم میروند که برمیگردد به همان پرسش اساسی ابتدای متن که ما چطور با فیلمها مواجه میشویم و چطور انتخابشان میکنیم؟ چطور تصمیم میگیریم دو ساعت از وقتمان را به شکل مستقیم و زمانی نامعلوم را به شکلی غیر مستقیم خرج یک اثر هنری کنیم؟
ممکن است بخشهای از فیلم در ادامه متن لو برود.
در ابتدای فیلم ما با هراسهای دخترک نوجوان آشنا میشویم. او به طبقهی اشتباهی رفته و هرچه زنگ میزند مادرش در را برایش باز نمیکند. هراس دخترک را به گریه میاندازد. این صحنه برای ما پیامی آشکار دارد. چیزی که این دختر را در جهان بیش از همه میترساند واهمهی از دست دادن است. وقتی پل سقوط کرده او پیش از اطمینان از واقعه، گریان به سمت تلفن میدود تا حال خواهرش را جویا شود. اضطرابهای از دست دادن خودش را در ارتباط با معشوقهاش هم نشان میدهد. وقتی از طبقهی بالا پسر را میبیند که با دختر دیگری بازی میکند همان اضطراب از دست دادن هوشش را میبرد. او نمیتواند به برادرش که کتکش میزند اعتراضی کند چون همان نیمچه رابطهی بینشان را هم دوست دارد و نمیخواهد از دست برود. اون هی (نام دختر) عمیقاً میترسد که تنها بماند.
بورا کیم با طراحی صحنهها معمولیتر و کمبحرانتر از آنچه در نمونهی ایرانی ذکر شد به عمق شخصیتها نفوذ میکند. در همان شروع فیلم پدر عصبانی اون هی خواهرش را شماتت میکند و بر سرش فریاد میزند. شکل رابطهای که جلوتر بین خواهر و برادر پیاده میشود. در حقیقت بخشی از این هراس از دست دادن به واسطه خشونتهای پدر در ذهن دخترک نفوذ کرده است. وقتی دایی اون هی که سر زده به خانهشان آمده، میرود اون هی کمی پشت در میماند درحالیکه مابقی خانواده زودتر دنبال کار خودشان میروند. اون هی حتی برای داییاش که ارتباط زیادی با هم ندارند و نمیداند که او چند سالش است، حسرت از دست دادن را در دلش دارد. این دختر با همه وجودش دوست دارد داشتههایش را بغل کند. وقتی جلوتر میفهمیم که آن دیدار آخرین دیدار دختر و داییاش بوده اهمیت آن مکث و صبر بیشتر میشود.
اولین مواجهه اون هی با معلمش لحظهای ساده و در عین حال پر ظرافت است. اون هی آرام از پلهها بالا میآید و از کنار معلم تازهاش که مشغول سیگار کشیدن است میگذرد. در تمام طول فیلم ما چیزی از زندگی معلم نمیفهمیم و چندان هم مهم نیست. او یک آدم معمولی است با دغدغههای معمولی که نسبتی با زندگی این دختر بچه ندارد. اون هی پس از چند قدم برمیگردد و نگاهی به معلماش میکند. نگاهی حسرتبار که انگار خبر از آینده میدهد. آیا این رابطه هم قرار است به جدایی و غم منجر شود. آیا باید از امروز نگران نبود معلم هم باشد؟ اون هی به واسطهی کودکی که از سر گذرانده شروع هر رابطهای میتواند برایش با هراس فراغ هممعنی شود.
آیا این رابطه هم قرار است به جدایی و غم منجر شود. آیا باید از امروز نگران نبود معلم هم باشد؟ اون هی به واسطهی کودکی که از سر گذرانده شروع هر رابطهای میتواند برایش با هراس فراغ هممعنی شود
جلوتر وقتی معلم از اون هی میپرسد که چند نفر در زندگیاش میشناسد دوباره تاکیدی است بر احتمال از دست دادن آدمهای آشنا. وقتی در ادامه معلم میپرسد که چند نفر از آنها را درک میکند مسئله ابعاد حیاتیتری پیدا میکند. معلم جملهای کلیدی روی تخته مینویسد که شاید جانمایهی فیلم باشد: «کلی آدم هست که چهرهشون رو میشناسیم ولی چنتاشون رو واقعاً درک میکنیم؟» شاید همین جمله کلید درک از دست رفتنها و بهدست آوردنها باشد. از آن حادثههای بزرگ که آدمها را عزادار میکند چند چهرهی آشنا میشناسیم؟ چند نفرشان از آن عزیزانیاند که عمیقاً میدانند چه در سر ما میگذرد و از دست رفتنشان عجب حادثهی بزرگی است؟ بگذارید خیالتان را راحت کنم. این احساسها که در فیلم جاری است بهراحتی در فیلمهای وطنیمان دیده نمیشود. لابد به همین خاطر است که اون هی مقاومت میکند که دوستی تازه پیدا نکند چون او هم ممکن است به هر دلیلی روزی نباشد.
قرینهی آن صحنه که دیدار اول اون هی و معلم بود در همان راهرو و لحظهای است که برای یکی از آخرین بارها همدیگر را میبینند. بدون آنکه باخبر باشند که به لحظهی وداع نزدیکاند اما احساسهایی در اون هی باعث میشود تا پس از خداحافظی برگردد، معلم را صدا بزند و در آغوشش بکشد. اون هی میگوید واقعاً دوستتون دارد و احتمالاً دارد به همان جملهی کلیدی اشاره میکند. معلم برای اون هی از آن آدمهایی است که واقعاً درکش میکند و ارتباطی فرازمینی و احساسی بینشان در جریان است. صبر فیلمساز بر این آغوش و شنیده شدن صدای حرکت برگها از پنجره چیزی دور از دسترس بر این صحنه افزوده است. از آن لحظهها که تشریحش در کلمات کاری دشوار است. بهتر است در این مواقع بگوییم راهی به جز تماشای این لحظه نیست.
House of Hummingbird درنهایت الگویی برای مواجهه با تروماهای شخصی و اجتماعی است. همراهبا دختر کم سن و سالش با احساسات عمیقش آشنا میشویم. همراهبا او قدم برمیداریم. در آغوش میکشیم و میترسیم. از فردای نیامده هول برمان میدارد و حیران به چشمان آدمها، به درهای بسته شده، به صندلیهای خالی و به لحظههای خداحافظی خیره میشویم و حسرت میخوریم که شاید این آخرین بار است که موجودی که عمیقاً به او دلبستهایم وجود دارد. شاید این آخرین بار است و به ناچار همچون اون هی در فصل پایانی فیلم رو به همکلاسیهایش با اشتیاق به جهان مینگریم و میفهمیم که بار دیگری هم وجود دارد پس نباید از دست رفتنها ترسید و باید واقعیت جهان را پذیرفت.