فیلم The House with a Clock in Its Walls با حضور بازیگرانی مثل جک بلک و کیت بلانشت، یک فانتزی کودکانهی متوسط است که حتی بسیاری از مخاطبان عام سینما، دلایل اندکی برای دیدنش مییابند.
ساختهی الی راث در همهی خردهپیرنگهایش که داستان اصلی را میسازند، بیش از حد پیش پا افتاده و ضعیف جلوه میکند
فانتزیهای کودکانهی سینمایی همانقدر که پتانسیل بالایی برای ساخت تجربههای مات و مبهوتکننده برای کودکان کم سنوسال و جا گرفتن در بخشهای مهمی از خاطرات آنها و حتی روزمرگیهای برخی بزرگسالان دارند، اینروزها همانقدر هم میتوانند عیوب و کلیشههایشان را در پس این بچگانه بودنِ ظاهری، پنهان کنند. در حقیقت فضای داستانیِ آثار گفتهشده، بیشتر باید به عنوان بستری آزادتر برای خلاقیتهای گوناگون و بی حد و مرز در نظر گرفته شود ولی به طور ناخواسته، گاها مورد سوءاستفادهی آثاری گیشهمحور که میخواهند فیلمنامههای سطحی و ایدههای تکرارشدهشان را به دروغ به درونمایههای این زیرژانر محترم و شگفتانگیز نسبت دهند نیز، قرار میگیرد. محصولاتی مثل The House with a Clock in Its Walls که مشکل آنها فقط متوسط ظاهر شدنشان نیست و بیشتر، به لگد زدن سازندگانشان به پتانسیلهایی که دارند، بازمیگردد.
همانگونه که احتمالا خودتان هم حدس میزنید، قصهی اصلی فیلم پیچیدگی خاصی ندارد و به یتیم شدن یک پسربچهی کم سنوسال، رفتن او به خانهی اسرارآمیز دایی ناشناختهاش و درگیر شدن وی با جادو و بعد هم مبارزه با یک جادوگر سیاه ناشناخته، محدود میشود. همان قصهی کلاسیکی که احتمالا صدها فیلم و سریال تلویزیونی تا به امروز، در قالبهای گوناگونی از آن بهره بردهاند. ساختهی الی راث البته در پیادهسازی کلیشهها ابدا بد نیست و مثلا ورود پسرک به خانهی جدید، جادویی بودن محیط مورد نظر و چگونگی مشکوک شدن وی به دایی و همسایهی جادوگرشان را به خوبی نشانتان میدهد. پروسهای که با توجه به باکیفیتی جلوههای ویژههای فیلم و طراحیهای مناسب انجامشده برای محیطها و لباسهای بازیگرانش، به سختی میتوان از منظر فنی در آن اشکالی یافت و مقدمهی اثر را با همهی ضعفهای دیگرش، تبدیل به قسمتی از فیلم میکند که کموبیش، میتوان با آن کنار آمد. اما وقتی فیلمساز میخواهد از ظواهر و مبلهای متحرک و دیوارهای زنده فراتر برود و حقیقتا یک قصه را خلق کند، The House with a Clock in Its Walls طوری زمین میخورد که از میانههای داستان میفهمیم کوچکترین شانسی برای موفق شدن ندارد.
فارغ از ایدههای اصلی داستان فیلم که به هیچ عنوان نمیتوان با آنها ارتباط خاصی برقرار کرد، «خانهای با ساعتی درون دیواهایش» در همهی خردهماجراهایش که داستان اصلی را میسازند هم بیش از حد پیش پا افتاده و ضعیف جلوه میکند؛ از رابطهی لوئیس با تاربی که هیچ منطق و معنایی ندارد و صرفا در یک روز شیرین و در روز بعدی تلخ است بگیرید و بروید تا تصمیماتی که اکثر شخصیتها در تمامی موقعیتها میگیرند. مشکل اینجا است که الی راث ابدا در فیلمش شخصیتپردازی خاصی انجام نداده است و آدمهایی دارد که اکثرا به گریمها، لباسها یا در بهترین حالت ممکن بازیگرانشان محدود میشوند. آدمهایی که عناصر شخصیتیشان به جای پیوسته بودن نسبت به یکدیگر، صرفا به شکلی نامنظم و بدون منطق نشان مخاطب داده میشود تا صرفا داستان راهی برای جلو رفتن پیدا کند.
برای نمونه همانطور که اشاره کردم، میتوان چنین چیزی را به وضوح در تاربی یعنی تنها دوست لوئیس درون مدرسهی جدیدش دید که در جلوههای اولیه به طرز عجیبوغریبی مهربان و دوستداشتنی است و ناگهان با تصمیم کارگردان و بدون هیچ توضیح منطقی، انسان بدی میشود. چرا؟ برای این که لوئیس شروع به تلاش برای جذب دوبارهی نظر او کند و به همین خاطر، سراغ انجام اشتباهات جبرانناپذیری برود که فیلمنامه را به پردهی بعدیاش میرسانند. ولی سوال اینجا است که حتی فارغ از برخورد غیرمنطقی تاربی در دو روز متفاوت، اصلا چرا تماشاگر باید اهمیت دادنهایِ لوئیس به او را پذیرا باشد؟ وقتی که فیلم هیچ زمانی را به شکلدهی یک شیمی باورپذیر بین آنها اختصاص نداده است و ما اصلا مابین لوئیس و تاربی شاهد رابطهای نبودهایم که ترمیم کردنش، بخواهد چنین انرژی زیادی از شخصیت محوری داستان بگیرد. این اشکال تازه نه فقط در تاربی، بلکه در شخصیتهای دیگری مثل خانم زیمرمن هم دیده میشود. کاراکتری که در جلوههای آغازین یک جادوگر خوشحال، بینقص و کلاسیک است و بعد ناگهان فیلمنامهنویس یادش میآید که باید به او گذشتهای تاریک، تصمیماتی غیرمنتظره، ضعفهایی برای افزایش تعلیقهای داستان و مواردی مشابه را ببخشد. چرا؟ باز هم چون قصهگویی ضعیف فیلم برای پیشروی، دائما شخصیتها را تبدیل به بازیچههای خودش میکند.
اما فارغ از شخصیتهای تکخطی فیلم، رفتارها و تصمیمات بیمعنی آنها در اکثر دقایق و شیمیهای کماهمیتی که بین اکثرشان به وجود میآید، اثر الی راث بیشتر از هر چیز دیگر، از بیهدفی مطلقش رنج میبرد. چون ساختهی او اصلا نمیداند که میخواهد چه چیزی باشد و دائما سعی میکند با بهانههای مختلف، عناصر دیدهشده در انواع و اقسام آثار مشابه را به نوعی درون خودش جای دهد. از یک طرف میخواهد فیلم جادومحوری باشد و قدرتهای پلید دشمنان را به گیر افتادنشان در یک جنگل تاریک و مخوف در روزگارانی دور نسبت دهد و از یک طرف سعی میکند با طبقهبندی آنتاگونیست اصلیاش در گروه سربازهای زجرکشیده درون جنگ، مثلا منطقی بیشتر از حد خودش پیدا کند. نتیجه هم آن است که به هیچکدام از این دو مورد دست نمییابد و به شکلی آزاردهنده، دائما زورکی و کماهمیت به نظر میرسد. این موضوع نه فقط در اهداف داستانی شخصیتها و معرفیشان که در موانع قرارگرفته در مقابل آنها نیز به چشم میخورد. طوری که مخاطب به قدری نسبت به مشکلات حاضر در راه شخصیتها برای رسیدنشان به نتیجهی مورد نظر بیاطلاع است که اصلا نمیداند دقیقا دارد به چه هدفی قصه را دنبال میکند. ما در The House with a Clock in Its Walls، یک بار شخصیتها را مقابل کدوتنبلهایی میبینیم که دقیقا نمیتوان فهمید چه خطری دارند و بار دیگر هم آنها را در حال تلاش برای متوقف کردن دستگاهی تماشا میکنیم که هیچ شناخت خاصی نسبت به نحوهی کار کردنش نداریم و صرفا میدانیم لوئیس، جاناتان و خانم زیمرمن، فعلا تا چند دقیقهی آینده باید به آن نزدیک شوند.
این را باید اشکالی به حساب آورد که شاید دقایق فیلم و داستانگوییاش را متوقف نکند اما از آن سرگرمی سطح پایینی میسازد که برای نود درصد بینندگان، تجربهای است که واقعا وقتشان را هدر میدهد. حالا همهی موارد بیانشده را به علاوهی سکانسهای بعضا مسخرهای که مشخص نیست چرا، با چه هدفی و به چه دلیلی وارد فیلم شدهاند و پیروزی تماما شانسی قهرمانهای داستان در برخی از مهمترین بخشهای فیلمنامه کنید، تا بفهمید چرا حتی تماشاگران زیر ده سال، احتمالا میتوانند فیلمهای بهتری نسبت به این اثر برای دیدن بیابند.
از منظر فنی و در جزئیاتی همچون کارگردانی و فیلمبرداری و حتی بهرهبرداری از موسیقیها، The House with a Clock in Its Walls فاصلهی دیوانهواری از استانداردها نمیگیرد اما این موارد هرگز نکات مثبتش هم به شمار نمیآیند. ولی متاسفانه بازیگری بسیار بد اوون واکارو در نقش اصلی و همچنین اجراهای سطحی دیگر بازیگران اثر از جمله جک بلک، کیت بلانشت و کایل مکلاکلن که بیشتر مورد استفادهی ابزاری سازندگان قرار گرفتهاند، باعث میشوند که فیلم در خارج از فیلمنامهاش هم عناصر غیر قابل تحمل مهمی را تحویل بینندگانش دهد. اوون واکارو در اثر مورد بحث طوری به اجرای نقشش میپردازد که انگار هیچ اهمیتی به هیچکدام از رخدادهای در حال اتفاق افتادن نداده است و اصلا از بعضی از آنها، اطلاعات خاصی هم ندارد. او حتی موقع صحبت کردن با مادر تازه از دنیا رفتهاش در دنیای رویا، به قدری ساده رفتار میکند که ما عملا بفهمیم هیچ احساس بچگانهای بین او و خانوادهاش وجود نداشته است. آنها مردهاند و لوئیس هم کاملا همچون یک شخص بزرگسال، این را پذیرفته است و بعضا در خوابهایش نیز به شکل منطقی، مشغول مشورت کردن با مادر از دسترفتهی خود میشود.
معرفی The House with a Clock in Its Walls به عنوان یک اثر فانتزی، شاید از نظر تعریفات اصلی این ژانر سینمایی پربیراه نباشد ولی اگر نظر من را بخواهید، توهین به همهی جزئیات، جهانسازیها و قصهگوییهای بی مثل و مانندی است که داستانهای تخیلی سینمایی به کمکشان شناخته شدهاند. اینجا ما با فیلمی سر و کار داریم که عناصرش حتی در صورت بیاشکال بودن، مثل چرخدهندههایی به نظر میرسند که راهی برای رفتنشان درون یکدیگر وجود ندارد. کاراکترها با یکدیگر ارتباط معنادار و ماندگاری برقرار نمیکنند، قوسهای شخصیتی ندارند و هیچ منطقی در اکثر تصمیمات و رفتارهایشان نیز به چشم نمیخورد. بله، «خانهای با ساعتی درون دیواهایش» هم جلوههای ویژهی قدرتمندانهای دارد و هم میتوان سکانسهای بعضا سرگرمکننده و یک یا دو پیچش داستانی لایق تحسین درون فیلمنامهاش پیدا کرد. اما وقتی به صورت کلی نقاط ضعف و قوتش کنار هم میگذاریم، در اکثر دقایق قابل پیشبینی، در اکثر سکانسها خستهکننده و در تمامی ثانیهها، خالی از دلایل لازم برای تماشا شدن به نظر میرسد.
اگر همهی فیلمهای فانتزی خوب دنیا در سالهای اخیر را دیدهاید و حالا به دنبال آثار دیگر موجود در بخش کودکانهی این ژانر میگردید، تماشای The House with a Clock in Its Walls قطعا تجربهی کشندهای نخواهد بود اما در غیر اینصورت، میشود مطمئن بود که به سختی میتوانید بهانهای برای دعوت یک شخص به دیدن آن پیدا کنید. آن هم در سالی که حتی لابهلای بلاکباسترهای پرخرجش، فانتزی فوقالعادهای مثل «کریستوفر رابین» (Christopher Robin) با درخشش ایوان مکگرگور را داشتهایم.