«بادیگارد آدمکش» به سه دلیل فیلمی است که باید آن را تماشا کرد: رایان رینولدز، ساموئل ال. جکسون و رابطه خارقالعادهای که مابین این دو جریان پیدا میکند.
از همان ثانیهای که تماشای فیلم The Hitman's Bodyguard «بادیگارد آدمکش» را آغاز میکنید، خود را در برابر فیلمی میبینید که در حد و اندازهای مثالزدنی، سرگرمکننده و دوستداشتنی است. فیلمی که هیچ نقطهای از روایتش را به بهانهی انجام کارهایی مهم مثل شخصیتپردازی و بیان مقدمهی داستان، تبدیل به دقایقی خستهکننده نمیکند و همواره در محوریت تک به تک اهدافش، جذب نگاه بیننده و ارائهی یک لذت دوساعتهی عالی به او را قرار میدهد. ساختهی پتریک هیوز، به سبب نقشآفرینیهای جذابی که لابهلای دقایقش جای داده، بدون استفاده از فیلمنامهای عالی یا یک ایدهی داستانی به خصوص، تمامی چیزهای مورد نیازش برای قصهگویی را به دست میآورد و رسما تبدیل به یکی از بهترین بلاکباسترهایی میشود که میتوان در بین آثار اکرانشده در ماههای اخیر پیدا کرد. فیلم، روایتگر داستانی است که میشود آن را در چند جمله خلاصه کرد: یک رهبر شرور با نام وِلادیزلاو دوکوویچ (گری اولدمن) که یکی از خطرناکترین دیکتاتورهای دنیا است، به خاطر شکایت برخی از مردم کشورش که جنایتهای بیپایان وی را دیدهاند در دادگاه افتاده و تنها شاهد زندهی باقیمانده که میتواند پیش از خلاصی او از دادگاه محکومیتش را قطعی کند، آدمکشی حرفهای است که ساموئل ال. جکسون نقشش را بازی میکند! این را بگذارید کنار رایان رینولدزی که از جایی به بعد تنها همراه وی در راه رسیدن به دادگاه است و دنیایی دشمن با انواع و اقسام اسلحهها که همواره از زمین و هوا در مقابل آنها ظاهر میشوند، تا بفهمید «بادیگارد آدمکش» از چه داستان ساده و بدون ایدهای، دقایق شدیدا جذابش را بیرون کشیده است.
راستش را بخواهید، «بادیگارد آدمکش» در عین این که داخل تریلرها هم فیلم بامزهای به نظر میرسید و اصولا با توجه به نمایشهایش کمتر کسی میتوانست جذابیت احتمالی ترکیب ساموئل ال. جکسون و رایان رینولدز در آن را زیر سوال ببرد، در خلق ارتباط مابین دو کاراکتر به قدری عالی است که قطعا متعجبتان میکند. فیلم به معنی واقعی کلمه این دو کاراکتر را آنقدر دیدنی و خواستنی کنار یکدیگر قرار داده که نمیتوان آنها را دوست نداشت و در هنگام تماشای اثر، سادهترین دیالوگها و بیمعنیترین تعاملهایشان با یکدیگر نیز برای بیننده لایق تماشا و جذبکننده به نظر میرسد. داریوس کینکید (ساموئل ال. جکسون) و مایکل برایس (رایان رینولدز)، نه فقط به عنوان کاراکترهایی یکلایه که یکیشان به طرز دیوانهواری آدمکش خفنی است و دیگری سودای رسیدن به روزهای خوب گذشته و بادیگارد درجه یک بودن را در سر میپروراند، بلکه به عنوان شخصیتهایی که انگار تمامی ابعاد وجودشان برای اتصال به یکدیگر ساخته شده، جلوهای دوستداشتنی دارند. به بیان بهتر، سازندهها برای خلق رابطهای جدی و ناشکستنی بین این دو نفر، برای هر کدام نیازهایی ابتدایی تعریف کردهاند که در کل جهان فیلم، تنها طرف مقابل توانایی پاسخگویی به آنها را دارد.
مثلا مایکل، بیش از هر چیز یک عاشق شکستخورده است که در ورای ظاهر بیخیالش، به طرز دیوانهواری برگشتن پیش عشق زندگیاش یعنی آملیا (اِلودی یانگ) را میخواهد. حالا، از آنجایی در میان تمامی انسانهایی که مخاطب در طول فیلم با آنها روبهرو میشود، شخصی جز کینکید یک عاشقپیشهی حرفهای نیست، فیلم مدام برخی از دقایقش را به این اختصاص میدهد که با نصیحت کردنهای کینکید به مایکل، قصهگویی کند و دقایق جذاب بیافریند. دقایق جذابی که احتمالا روی کاغذ، انتظار کلیشهای بودنشان را داریم اما به سبب اجراهای فوقالعادهی جکسون و رینولدز در قالب آنها، با حضور گاه و بیگاهشان در ثانیههای آرام و اکشن داستان، لذتها و لبخندهایی واقعی را تقدیمتان میکنند. از طرف دیگر، کینکید هم از همان اولین لحظاتی که حضورش در فیلم را میبینیم، به شکلی نامستقیم در قالب انسانی معرفی میشود که بزرگترین مشکلش چیزی نیست جز آن که هیچ شخصی را لایق ارتباط برقرار کردن و اعتماد نمیداند. فردی که فقط به خودش باور دارد و چه در هنگام به دست گرفتن اسلحهها و چه در هنگام انجام دادن کارهای مورد علاقهاش، حتی تصور شخصی در کنار خودش برای او ناممکن است و مدام به همهی انسانهای دور و برش این را یادآور میشود که همهی آنها، همراهان اضافیاش هستند. میخواهید بپرسید کجای این ماجرا بر زیبایی داستانگویی اثر میافزاید؟ آنجا که میبینید سازندهها چهقدر آرامآرام این نیاز درونی وی را در میان دقایق تند و سریع فیلم آشکار میکنند و پاسخگویی باز هم نامستقیم مایکل به آن را چهقدر زیبا و لایق تماشا بر پردهی نقرهای میبرند.
اما یکی از موارد بسیار مهمی که باید در رابطه با The Hitman's Bodyguard بیان شود، بازیگرمحور بودن غیرقابل انکار آن است. بازیگرمحور بودنی که اتفاقا برخلاف انتظارتان صرفا محدود به درخششهای دائمی رینولدز و جکسون در نقشهایشان هم نیست و در طول فیلم به افراد بیشتری نیز گسترش پیدا میکند. مثلا یکی از موارد مهم برای داستانگویی فیلم آن است که مخاطب باید حداقل برای اندکی هم که شده، شخصیت بد قصه یعنی دوکوویچ را جدی بگیرد و نابودی او را بخواهد. خب، روی کاعذ که با آنتاگونیست خاصی سر و کار نداریم و دوکوویچ یکی از همان بدمنهای دیکتاتور سینما است که به همه ظلم میکند و انسانهای بیگناه را به قتل میرساند. در طول فیلم هم سکانسهایی که قرار است شیطانصفتی و آزاردهنده بودن این انسان را نشان دهند، چیزی بیشتر از یک سری تصاویر آشنای سینمایی نیستند و به تنهایی تاثیر به خصوصی ندارند. اما آنچه که همین تصاویر را برمیدارد و توجه بیننده را در حد و اندازهی لازم به منفی بودن این کاراکتر جلب میکند، اجرای خواستنی گری اولدمن است. اجرایی که کاراکتری نیمخطی را آنقدر خوب بر پردهی تصویر میبرد که پشت چشمانش میشود شرارت را دید و خطرناک بودنش را احساس کرد. اینها را به علاوهی نقشآفرینیها و بروز احساسات قابل باور اِلودی یانگ در قالب آملیا و متعلق بودن تقریبا نیمی از جذابیت دقایق فیلم به نحوهی بیان یک تکه کلام توسط ساموئل ال. جکسون کنید تا بفهمید چرا به شکلی انکارناپذیر باید این اثر را ساختهای بازیگرمحور خطاب کرد. البته خواه یا ناخواه باید پذیرفت که این موضوع قابل بسط به تمامی بازیگران حاضر در اثر نیست و به جز چهار-پنج کاراکتر اصلی، در طول فیلم فقط انسانهایی را میبینید که بازیهای اجرا شده برای آنها خستهکننده به نظر میرسد و ابدا دوستداشتنی نیست.
فارغ از تمامی این مواردِ به خصوص، «بادیگارد آدمکش» را باید فیلمی خواند که در بهره بردن از کلیشهها عالی است و میتواند بدون استفاده از عناصر نوآورانه و جدید، در هنگام پیشروی دقایق خود، لبخندی دائمی را بر لبان مخاطب بنشاند. در فیلم، تقریبا کمتر سکانس جذاب و مهمی را پیدا میکنید که قابل پیشبینی و شبیه به جلوههای قدیمی این جنس از سینما نباشد. از فلشبکهایی که گاه و بیگاه از راه میرسند و تمرکز اصلیشان بر ارائهی یک روایتِ خوبِ کمدی است گرفته تا مسیری که داستان بر طبق انتظار مخاطب در آن جلو میرود، همه و همه مواردی هستند که مخاطب را مدام به یاد کلیشههای همیشگی این ژانر میاندازند. اما به مانند حجم بالایی از بلاکباسترهای لایق تماشای دیگر، آنچه که این وسط از اهمیت بالایی برخوردار است، چگونگی استفاده از این کلیشهها است و این دقیقا همان بخشی است که «بادیگارد آدمکش» تقریبا در همهی لحظات پتانسیل درخشش در آن را دارد. فیلم، هم در اغلب مواقع کلیشههایش را در حد و اندازهی بهترین جلوههای دیدهشده از آنها در فیلمهای خوب این ژانر به تصویر میکشد و هم با بردن بیشترین بهرهی ممکن از توانایی بالای بازیگران خود، در بخشیدن جلوهای جذابتر به تمامی آنها موفق است. افزون بر اینها، فیلمبرداری جذاب فیلم که کاملا در خدمت جلوههای اکشن و خندهدار آن انجامشده، در کنار کارگردانی کماشکالی که دقایق اثر را شکل داده، اتمسفر تصویری جذابی را پدید میآورد که احتمالا فقط در زمانهای بسیار اندکی در معطوف کردن نگاه مخاطب به خود با مشکل مواجه میشود. اتمسفری که تمامی عناصر فیلم در آن ذوب شدهاند و به حالتی دوستداشتنی، همواره جلوهای یکتا از خود را به نمایش میگذارد.
به بیان بهتر، «بادیگارد آدمکش» اثری است که به سبب خلق چیزی واحد، توانایی خیره کردن مخاطبان را دارد. بخشهای فیلم از یکدیگر جدا نیستند و همهچیز با یکپارچگی کامل جلو میرود. فیلم حتی جلوههای فنیاش که طیف بلندی از موارد گوناگون سینمایی را درون خود جای داده، همواره موازی با نحوهی داستانگویی اثر و با توجه به موارد مهم در قصهی کاراکترها سر و شکل میدهد. آن هم جلوههایی فنی که از کاتهای سریع و پرهیجان تا سکانسپلانی اکشن و بامزه را در خود جای دادهاند و رسما، قدرت تدوین و کارگردانی به کار گرفته شده در طول ساخت فیلم را به رخ میکشند. در طول قصهگویی فیلم، اگر قرار بر شنیدن حرفی در رابطه با مسائل عاشقانه باشد و کاراکترها بخواهند در این رابطه صحبت کنند، همهچیز در حالتی رخ میدهد که پنجاه تا ماشین که افرادی تا دندان مسلح را درون خود جای دادهاند آنها را دنبال کرده و به گلوله میبندند. این وسط در حین رخ دادن چندین و چند اکشن جذاب، اعتماد کینکید و مایکل نسبت به هم افزایش پیدا میکند، مقداری داستانگویی طنز و شدیدا خندهدار رخ میدهد، ساموئل ال. جکسون باز هم با همان لحن معرکه آن تکه کلام را در جملاتی گوناگون بر زبان جاری میکند و رایان رینولدز به عشقورزی میپردازد. این وسط شما هستید و فیلمی که که معناگرایی و عمق و شخصیتپردازی خاص ندارد و فقط برای دو ساعت سرگرمی آفریده شده و به خاطر نتفلیکسی بودنش در همان روز اکران توانایی دسترسی به آن را داشتید. فیلمی که به طرز لایق تحسینی جذاب است!