همراه بررسی فیلم Hell or High Water، یکی از تحسینشدهترین فیلمهای ۲۰۱۶ باشید.
درام نئو-وسترنِ «اگر سنگ از آسمان ببارد»، جای خالی «سیکاریو»ی امسال را پر میکند. درست مثل اکشنِ تعلیقزای دنیس ویلنوو، سناریوی این یکی هم کار تیلور شریدانی است که به نظر میرسد به سرعت دارد خودش را به عنوان یک نویسندهی منحصربهفرد در این دوره و زمانه اثبات میکند. درست مثل «سیکاریو» این یکی هم در فضاهای کویری و دشتهای جنوبی امریکا جریان دارد و درست مثل آن، ما را به درون داستان بسیار ساده اما همزمان بسیار پیچیده و تاملبرانگیزی میاندازد که هم هیجانمان را برطرف میکند و هم موتور فکرمان را روشن میکند. «اگر سنگ از آسمان ببارد» یکی از آن فیلمهای بزرگسالانهای است که هیچ کار عجیب و غریبی انجام نمیدهد و دست به انجام هیچ حرکت و ترفند خاصی هم نمیزند و این دقیقا همان چیزی است که آن را به فیلم منحصربهفردی تبدیل میکند. اثر باصلابت و محکمی که سینما را در زیباترین، سادهترین، تاثیرگذارترین و قویترین تعریفش به نمایش میگذارد. «اگر سنگ از آسمان ببارد» از آن فیلمهایی است که این روزها دیگر به سختی میتوان نمونهاش را پیدا کرد و همین که «سیکاریو» نیز نوشتهی همین نویسنده است، مهر تاییدی روی این حقیقت میزند که اگر شریدان نبود، این دو فیلم را هم برای کاستن دردمان نداشتیم.
تا اینجای کار شریدان را به عنوان نویسندهای میشناسیم که به خاطر بازآفرینی عالی عناصر و روایتهای کهن، کار قابلتحسینی انجام داده است. در دورانی که وسترنها به آتوآشغالهای تجاریای مثل «هفت دلاور» سقوط کردهاند و اکشنها اهمیت درام و شخصیتپردازی که زمانی توسط آکیرا کوروساوا با «هفت سامورایی» پایهگذاری شد را فراموش کردهاند و با حذف این دو عنصر کلیدی، فقط روی اکشن تمرکز میکنند، شریدان با این دو فیلم نشان داده که یکی از معدود کسانی است که از طریق کارهایش میتوان تعریف واقعی این ژانرها را لمس کرد. اما چیزی که «اگر سنگ از آسمان ببارد» و «سیکاریو» را به فیلمهای فوقالعادهای تبدیل میکند، فقط بازآفرینی خشک و خالی کهنالگوها نیست، بلکه ایجاد تغییر و تحولهای کوچکی در آنهاست. به خاطر همین است که اگرچه حالوهوای این فیلمها از روی ویدیوها و تصاویرشان آشنا به نظر میرسند، اما وقتی خود به تماشای فیلم مینشینیم با غافلگیریهای زیادی روبهرو میشویم، شریدان نه تنها با این کارش این روایتهای کهن و بازآفرینیشده را برای مخاطبان مدرن به اصطلاح بروزرسانی میکند، بلکه با تزریق جهانبینی و جزییات خودش به درون آنها، این داستانها را به اسم خودش میزند. همانطور که «سیکاریو» به عنوان یک تریلر معمولی دربارهی نبرد پلیس و کارتلهای مواد مخدر شروع میشود و بعد به مرور ما را به سر میز آن شام لعنتی میکشاند و تا بیاییم به خودمان بجنبیم یک گلوله در مغزمان خالی میکند، «اگر سنگ از آسمان ببارد» هم با ایدهی ابتدایی فوقکلیشهشدهای آغاز میشود: یک تعقیب و گریز جادهای دزد و پلیسی. اما خیلی زود متوجه میشوید که شریدان و دیوید مکنزی در مقام کارگردان چه آشی برایتان پختهاند.
تابلوهای اعلانات و تبلیغاتی در «اگر سنگ از آسمان ببارد» نقش مهمی را در پسزمینه بر گردن دارند و همیشه مثل پیشگوهایی که از آیندهی کاراکترها خبر دارند یا رهگذران تنهایی که کاری به جز مسخره کردن کاراکترها ندارند عمل میکنند. در جریان سکانس افتتاحیهی فیلم که به سرقت از یک بانک منجر میشود، دوربین تابلوی مغازهی لاستیک فروشیای به اسم «سال خوب» را نشان میدهد. لحظاتی بعد با بیلبوردی روبهرو میشویم که عبارت «در حال بسته شدن» بر روی آن به چشم میخورد و در ادامه از کنار بیلبوردهای دیگری در کنار جاده عبور میکنیم که چیزهایی مثل «رهایی از بدهی» و «پول سریع» را تبلیغات میکنند. اینها فقط کلماتی که جزو پسزمینهی صحنه باشند نیستند، بلکه باید جدی گرفته شوند و نشاندهندهی توجه دقیقی است که دیوید مکنزی و تیلور شریدان درون فیلمشان پیاده کردهاند. این کلمات یکی از اولین نشانههایی هستند که به بحث مرکزی داستان اشاره میکنند. سارقان داستان برای فرار از بدهی و از دست دادن تنها داراییشان، دست به دزدی میزنند. اما چیزی که هیچوقت دربارهی این کلمات مشخص نمیشود، لحنشان است. کاملا مشخص است که انگار این تابلوها همچون موجوداتی زنده که توانایی خواندن ذهن آدمها را دارند، نوشتههایی متناسب با رهگذران جاده به نمایش میگذارند، اما سوالی که میماند این است که آیا آنها دارند رهگذران را با این کلمات به انجام کاری که ذهنشان را تسخیر کرده است (مثل به دست آوردن پول سریع) وسوسه میکنند یا به آنها متلک میاندازند؟! آیا رهایی از بدهی امکانپذیر است یا تابلوها دارند به ریش این سارقانِ احمق میخندند که برای رسیدن به چنین هدف مسخرهای تلاش میکنند؟
سارقان داستان برادرهایی به اسمهای توبی (کریس پاین) و تنر (بن فاستر) هستند که بعد از مرگ مادرشان، اگر به زودی بدهی بانک را نپردازند، خانه و مزرعهشان را از دست میدهند. مزرعهای که به تازگی در آن نفت پیدا شده و آنها میخواهند با پس گرفتن زمین، برای یک بار هم که شده، زندگی آرام و بیدردسری را سپری کنند؛ زندگیای که یکی از مشکلاتش پول نباشد. توبی و تنر اگرچه قانونشکنی میکنند، اما اکثر فعالیتهای مجرمانهشان در دایرهی رابین هودی قرار میگیرد. یعنی گرفتن پول از ثروتمندانِ زورگو و قدرتمند برای دادن به فقرا. با این تفاوت که در این معادله رابین هود و مردم فقیر خودشان هستند. دو شخصیت اصلی دیگر فیلم مامورانِ پلیس محلی هستند. اولی رنجر تگزاسی کهنهکاری به اسم مارکوس همیلتون با بازی خارقالعادهی جف بریجز است که قرار است به زودی بازنشسته شود و دستیارش، آلبرتو هم یک سرخپوست/مکزیکی دو رگه (گیل بیرمینگام) است؛ کسانی که هر دو استاد بلامنازع تیکهاندازی هستند و تا دلتان بخواهد یکدیگر را با متلکهای ریز و حرفهایشان مورد عنایت قرار میدهند.
«اگر سنگ از آسمان ببارد» ویژگیهای زیادی برای شگفتزده کردن دارد، اما اولین چیزی که دربارهی آن واقعا دوست داشتم، دیالوگنویسیهایش بود. با دیدن این فیلم است که متوجه میشوید هنر دیالوگنویسی یعنی چه و چرا این هنر در اکثر فیلمهای این روزها فراموش شده است. تکتک گفتگوها و کلماتی که از دهان کاراکترهای این فیلم در میآید، حاوی مزه و معنایی است که بخشی از جهانبینی فیلم یا شخصیتهایش را رنگآمیزی میکند. خیلی زودتر از موعد متوجه میشوید که این فیلم برای درگیر کردن شما به صحنههای اکشنِ دیوانهوار نیاز ندارد. بدون اغراق تکتک دیالوگها با چنان درجهای از هوشمندی، بامزگی و عمق به نگارش درآمدهاند که هرکدامشان شما را بیشتر از قبل به درون فیلم غرق میکنند. هروقت یکی از کاراکترها دهانش را باز میکند، متوجه میشوید که چقدر از دیالوگهای بسیاری از فیلمهای این روزها کیلویی و مقوایی هستند.
بعد از «هفت دلاور» که شامل بیش از دو ساعت چرندگویی تکراری و بیمنطق بود، این فیلم واقعا کاری کرد تا دوباره به قدرت دیالوگنویسی ایمان بیاورم. این مسئله دربارهی پیشپاافتادهترین و کاربردیترین صحنههای فیلم هم صدق میکند. مثلا به بازجویی مارکوس از کارمند اولین بانک که دربارهی سیاه و سفید بودن سارقان میپرسد و جوابی که ("روحشون یا پوستشون؟") دریافت میکند یا صحنهای که مارکوس با نحوهی برخورد پیشخدمتِ مسن و بیاعصاب آن رستوران غافلگیر میشود توجه کنید. یا اصلا کل متلکهایی که مارکوس به خاطر نژادش به همکارش میاندازد و جوابهایی که او با به یاد آوردن بازنشستگی دوستش میدهد را در نظر بگیرید. دیالوگها همزمان چندتا ماموریت را با موفقیت به انجام میرسانند. هم شخصیت کاراکترها را ترسیم میکنند، هم دنیای فیلم را به عنوان یک دنیای واقعی و آشنا پردازش میکنند، هم ما را عاشق کاراکترها میکنند، هم نشان میدهند که احساسات نابی زیر تیکههای زشتی که مارکوس به دوستش میاندازد وجود دارد و نهایتا همین دیالوگها و بده بستانهای کلامی هستند که سارقان داستان را از دوتا سارق سینمایی کلیشهای، به آدمهای لمسکردنی و باورپذیری تبدیل میکنند که دغدغههایشان شاید با مخاطب در یک راستا نباشد، اما قابلدرک هستند. سناریوی شریدان با مهارت بینظیری بر روی مرز بین دیالوگهای واقعگرایانه و جالب قرار گرفته است. جایی که این سارقان و ماموران پلیس اگرچه جذاب صحبت میکنند و با کلمات بازی میکنند، اما همزمان به جای یک سری فیلسوف و شاعر، به عنوان چندتا آدم معمولی حرف میزنند.
نکتهی بعدی این است که اگرچه توبی و برادرش و مارکوس و دستیارش با واژههای «دزد» و «پلیس» از هم جدا میشوند، اما در حقیقت اینطور نیست. شریدان طوری به هر چهار شخصیت اصلیاش اهمیت میدهد و مکنزی چنان با کارگردانی مهارتآمیزش سفر آنها را در هم ترکیب میکند که ناگهان به خودتان میآیید و میبینید نمیتوانید کاراکترها را در دو گروه قهرمان و آنتاگونیست دستهبندی کنید. در عوض عاشق هر دو گروه میشوید و انتخابهایشان را درک میکنید. توبی و تنر به عنوان سارقانی که دارند حقشان را از بانک میگیرند و مارکوس و آلبرتو هم به عنوان ماموران قانونی که دارند وظیفهشان را انجام میدهند. در تریلرِ اکشنهای مرسوم سینما، ما برای برخورد خونین کاراکترها با یکدیگر لحظهشماری میکنیم و اگرچه در اینجا هم از همان ثانیههای ابتدایی میدانیم که برخورد این برادران با مارکوس و همکارش اجتنابناپذیر است، اما در طول فیلم آنقدر به هر دوی آنها نزدیک میشویم که دوست داریم این برخورد هیچوقت صورت نگیرد. چون در صورت برخورد این دو با یکدیگر، ما باید یک طرف را به عنوان قهرمانان داستان انتخاب کنیم و برای پیروزیاش بر دیگری هیجانزده شویم، اما چنین چیزی در این فیلم غیرممکن است. خبری از یک آدم شرورِ کلیشهای که دوست داشته باشیم توسط قهرمانان شکست بخورد و کشته شود وجود ندارد.
بنابراین وقتی بالاخره این دو گروه به هم برخورد میکنند، در شرایط روانی خاصی قرار میگیریم که در کمتر فیلمی نمونهاش را تجربه کردهایم. جایی که برخوردها و شلیکها بیشتر از اینکه هیجانانگیز و تنشزا باشند، حاوی اتمسفر تراژیک و دردناکی هستند که تقریبا از تمام اکشنهای این سالها حذف شده است. این همان چیزی است که «اگر سنگ از آسمان ببارد» را به یک اکشن واقعی تبدیل میکند. جایی که اکشن در راستای درسهای کوروساوا در «هفت سامورایی» و برخلاف موج اکشنسازی معمول هالیوود، از خشونت با هدف تولید هیجان و لذت استفاده نمیکند، بلکه خشونت تبدیل به عنصر منزجرکنندهای میشود که دوست دارید روی از آن برگردانید. خشونتی که تصویر تسخیرکنندهی عواقبش از ذهنتان پاک نمیشود. درست مثل «سیکاریو» در هنگام زد و خوردها و مرگ و میرها خودتان را به جای هیجانزده شدن و هورا کشیدن، بهتزده پیدا میکنید.
در جایی از اواخر فیلم، آلبرتو به مارکوس میگوید که ۱۵۰ سال پیش تمام چیزهایی که میبینی، زمینهای نیاکان من بود. تا اینکه پدربزرگ و مادربزرگهای این آدمها آمدند و آنها را گرفتند. حالا این اتفاق دارد به شکل دیگری برای خود آنها میافتد. با این تفاوت که اینبار بانکها جای ارتش را گرفتهاند. فقط اگر آن زمان بیگانگان، زمینهای بومیها را گرفتند، اینبار این خود بومیها هستند که به همشهری و همنژادهای خودشان رحم نمیکنند. انگار فیلم میخواهد بگوید اوضاع به مرور زمان به سوی چیزی بهتر تغییر که نمیکند هیچ، بلکه بدتر هم میشود. این تنها خطی نیست که فیلم بین یکسان ماندنِ اوضاع و قوانین گذشته و حال ترسیم میکند. پیرمردی که اسبش را در یک پمپ بنزین زین میکند، یادآور گاوچرانی در یکی از فیلمهای وسترن است که در حال سر زدن به یک کافهی بینراهی است. سوارکار دیگری را میبینیم که در حال دور کردن گلهاش از آتش، از این میگوید که چرا هنوز در قرن بیست و یکم چنین شغل طاقتفرسایی دارد و در جایی دیگر مشخص میشود که درست مثل تمام ساکنان غرب وحشی که با خودشان سلاح حمل میکردند و همیشه برای تیراندازی آماده بودند، چنین چیزی دربارهی ساکنانِ تگزاس این روزها هم صدق میکند. «اگر سنگ از آسمان ببارد» از حالی میگوید که هیچ فرقی با گذشته نکرده است و به نظر نمیرسد در آینده هم تغییری کند. دنیا مقاوم در برابر گذر زمان به کارش ادامه میدهد. شاید قیافهاش تغییر کند، اما دست از ادامه دادن نمیکشد.
پس، با این تفاسیر کاری که توبی و تنر دارند انجام میدهند، ایستادگی در مقابل بلعیده شدن و نابودی است. تقلا برای زنده ماندن در مقابل نیرویی قویتر. اما چیزی که این معادله را پیچیده میکند، آدمهای بیگناهی هستند که به خاطر انجام دادن وظیفهشان جان خودشان را از دست میدهند و این به چرخهای میانجامد که هیچوقت تمام نمیشود، بلکه فقط از انسانی به انسانی دیگر و از دورانی به دورانی دیگر منتقل میشود. در جایی از فیلم توبی از این میگوید که چگونه خاندان آنها نسل در نسل فقیر بودهاند و او با این کارش میخواهد کاری کند تا بدبختیشان به پسرانش منتقل نشود. هدف خوبی است، اما در مقابل کسانی که در جریان رسیدن توبی به هدفش کشته میشوند و سرنوشت نامعلوم خانوادههای بیسرپرستشان چه میشود؟ آیا حرف فیلم این است که برای اینکه عدهای زندگی بهتر و متحولشدهای داشته باشند، عدهای دیگر باید فدا شوند؟ یا حرف فیلم این است که این چرخه هیچوقت به نقطهی متعادلی نمیرسد و این بیعدالتی برای همیشه ادامه خواهد داشت؟ این اتفاقات تقصیر چه کسی است؟ همانطور که «سیکاریو» با افشای تنها راه بقا در این دنیای خشن به پایان رسید (گرگ بودن)، «اگر سنگ از آسمان ببارد» هم با یک گفتگوی ناتمام به پایان میرسد. گفتگویی سرشار از تهدید به مرگ. گفتگویی که اگرچه قول تمام شدنش داده میشود، اما با توجه به چیزی که تاکنون دیدهایم، چشم هیچکس به تمام شدن آن آب نمیخورد.
حتی وقتی به مقصد هم میرسیم، فیلم از رسیدن به یک جواب مطلق دست میکشد و ما را با افکار مغشوشمان به حال خودمان رها میکند. آیا باید برای این دو برادر به خاطر ایستادگی در مقابل سیستمی غیراخلاقی هورا بکشیم؟ آیا شکستن قوانینی که توسط یک سری آدم فاسد که به نفع خودشان است درست است؟ آیا امثال مارکوس که نقش نگهبان اموال این افراد فاسد و دستگیری قانونشکنان را دارند، کار اشتباهی میکنند؟ در جایی از فیلم یک پیرمرد تگزاسی از تنفر شروع به تیراندازی به سمت توبی و برادرش میکند. داشتم به این فکر میکردم که اگر همین تیرانداز به جای بانک، در یک رستوران یا کافه با توبی آشنا میشد، مطمئنا رفتار دیگری با او میداشت. «اگر سنگ از آسمان ببارد» درست مثل دیگر منبع الهامش یعنی «جایی برای پیرمردها نیست» فیلم تاریکی است. خبری از امیدی برای تغییر نیست. تنها امیدی که فیلم بهمان میدهد این است که حقیقتی که ممکن است از چشم بسیاری از آدمها پنهان باشد را برای ما روشن میکند. اگر قبل از این سرمان مثل کبک توی برف بود، حالا کمی با کارکرد دنیا بهتر آشنا میشویم. میدانیم که بیعدالتی طوری در زندگی همهی ما نفوذ کرده است که اگرچه راهی برای رهایی از آن است، اما رسیدن به آن رهایی آنقدر سخت و پیچیده است که انسانها دست از تلاش کردن کشیدهاند و در نتیجه آن به بخشی از طبیعت تبدیل شده است و فقط باید زندگی در کنار آن را قبول کنیم.
«اگر سنگ از آسمان ببارد» یکی از بهترین فیلمهای امسال است که همهجوره نفسگیر میشود. در زمینهی بازیگران کریس پاین در نقش مرد غمگینی که تصمیم گرفته با اشتباه کردن و زیر پا گذاشتن روحش، زندگی خوبی را برای پسرانش درست کند، نشان میدهد که کاپیتان کرک پتانسیلهای نهفتهی زیادی دارد که هنوز کشف نشده مانده است. او تبدیل به کاراکتر قابلدرک و تراژیکی میشود که نقش نابود شدن در ازای تغییر آینده را قبول کرده است و برخلاف برادرش که قانونشکنی و هفتتیرکشی را دوست دارد، از روی اجبار دست به این کار میزند و همین از درون آزارش میدهد. ستارهی فیلم اما جف بریجز است که نه تنها یکی از سه بازی برتر دوران کاریاش را ارائه میدهد، بلکه بهطور جدی لیاقت دریافت نامزدی اسکار و به خانه بردن مجسمهی طلایی را هم دارد. او به یکی از همان پیرمردهای باتجربه و خوشزبانی تبدیل میشود که دوست دارید از صبح تا شب به لهجهی غلیظ جنوبیاش گوش فرا دهید. «اگر سنگ از آسمان ببارد» همچنین فیلم زیبایی است و مهمتر از همه این زیبایی با دقت به تصویر کشیده میشود. یعنی برخلاف بسیاری از فیلمهای دیگر، کارگردان سعی نمیکند تا زیبایی فیلمش را در حلق تماشاگر فرو کند و در عوض از تصاویر بیابانهای خالی تگزاس، آسمانهای آبی بیانتهایش و خیابانهای متروک و ساکتش همچون مرثیهای برای روزهای از دست رفته و دنیایی گمشده استفاده میکند و همچنین صحنههای سرقت و پرزد و خورد را هم با برداشتهای بلند و دوربین سراسیمهای به تصویر میکشد که به دزدیهای نه چندان خطرناک توبی و تنر، انرژی اضطرابآوری تزریق میکند. «اگر سنگ از آسمان ببارد» یک دقیقهی اضافی هم ندارد و چیزی از قاب فیلم بیرون نمیزند. این از آن فیلمهای جمعوجوری است که سکانس انفجاری و بمبافکنواری ندارد که اهمیت خودش را به زور فریاد بزند، در عوض با فیلمی طرفیم که شاید بهترین توصیف برای آن این باشد: یک شاهکار فروتن.