در مسیر رسیدن به «جانوران شگفتانگیز و زیستگاه آنها»، همراه بررسی سری «هری پاتر» باشید. قسمت سوم: «هری پاتر و زندانی آزکابان».
«هری پاتر و زندانی آزکابان» (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) نه تنها بهترین قسمت کل مجموعهی «هری پاتر» است، که در کنار برخی از خوشساختترین و شگفتانگیزترین بلاکباسترهای مدرن هم قرار میگیرد. وقتی دربارهی تاریخچهی سری فیلمهای هری پاتر حرف میزنیم، همیشه از اینجا شروع میکنیم که چگونه اقتباس سینمایی از روی کتابهای فانتزی جی. کی. رولینگ به انقلاب بزرگی در حوزهی فیلمهای استودیویی پرخرج منجر شد، اما همهچیز در اینجا به پایان نمیرسد و سری «هری پاتر» فقط به این دلیل معروف و ارزشمند نیست، بلکه این مجموعه بعد از دو قسمت با «زندانی آزکابان» کاری کرد تا تاریخنویسان فقط یک فصل مفصلِ جداگانه برای این قسمت کنار بگذارند. «زندانی آزکابان» به هر دوی کسانی که از روز اول طرفدار سرسخت این مجموعه بودند و به اندک کسانی که فکر میکردند این فیلمها فرق چندانی با دیگر فانتزیهای نوجوانپسند سینما ندارند، ثابت کرد که نه اینطور نیست. دنیای سحر و جادوگری هری پاتر میتواند خیلی هیجانانگیزتر و تاریکتر و درگیرکنندهتر از چیزی باشد که فکرش را میکردیم و در قسمتهای قبل دیده بودیم. «سنگ جادو» و «تالار اسرار» اگرچه به خودی خود آغازکنندههای خوبی برای این دنیای پیچیده و اقتباسهای وفاداری هستند، اما هیچوقت بدل به «فیلم»های خوبی نشدند.
وقتی دو فیلم اول را تماشا میکنیم، این فیلمها نیستند که ما را عاشق دنیای رولینگ میکنند، بلکه اتفاقات عجیب و غریب و سحرآمیزی است که در آنها میافتند. منظورم این است که در حالی که دو قسمت اول هیچ دستاورد و ویژگی منحصربهفردی نداشتند و همهچیز به بازآفرینی اتفاقات داخل صفحات کتاب رولینگ خلاصه شده بود، «زندانی آزکابان» کار جسورانهای انجام میدهد؛ کاری که از هر اقتباسی انتظار میرود، اما آنقدر اقتباسهای کمی دست به چنین کاری میزنند که این موضوع به یک اتفاق غیرمعمول بدل شده است و آن هم این است که این فیلم واقعا کتاب سوم رولینگ را به سینما ترجمه میکند و همهی اینها از صدقه سری کارگردان کاربلدی به اسم آلفونسو کوآرون مکزیکی است.
این واژهی «ترجمه» خیلی مهم است. یکی از دلایلی که پروندهی فیلمهای ویدیو گیمی خیلی سیاه است، به خاطر این است که متریالها از بازی ویدیویی به سینما ترجمه نمیشوند، بلکه پروسهی انتقال بهطور کاملا «یهویی» و «کیلویی» صورت میگیرد. چنین چیزی دربارهی اقتباس سینمایی از روی کتاب هم صدق میکند. کارگردان و نویسنده باید به دنبال راهی باشند که ویژگیها و خصوصیات نادیدنی یا نوشتاری کتاب را به زبان سینما منتقل کنند. باید ببینند با چه موسیقیای میتوان احساس فلان گفتگو را بهتر منتقل کند. باید ببینند با چه نوع زاویهی دوربین و برداشتی میتواند فلان صحنهی اکشن که در کتاب در قالب کلمات توصیف شده است را به پردهی سینما منتقل کند و این فقط یکی-دوتا از سادهترین مثالهای ممکن است. پروسهی اقتباس دو فیلم اول مجموعه مثل این بوده است که کارگردان و نویسنده محتوای کتاب را داخل یک چیزی شبیه به گوگل ترنسلیت ریختهاند و هرچه از آن طرف بیرون آمده است را به عنوان نتیجهی نهایی به خورد تماشاگران دادهاند. البته که با خواندن ترجمهی دست و پا شکستهی گوگل ترنسلیت میتوانیم بفهمیم چه خبر است، اما خیلی از اصطلاحات و جملات پیچیده و خصوصیات زیرمتنی کار هم آن وسط گم میشوند. و البته در این روش خلاقیت و نوآوری خود مترجم هم از معادله حذف میشود.
آلفونسو کوآرون اما یکی از آن دسته کارگردانانی نیست که فقط پشت دوربین قرار بگیرد و بعد پولش را بگیرد و پشت سرش را نگاه نکند. کاملا مشخص است که او از روی ناچاری ساخت این فیلم را قبول نکرده، بلکه واقعا به کاری که دارد میکند ایمان دارد و در نتیجه روی تکتک پلانهایش انرژی صرف کرده است و نتیجه به فیلمی تبدیل شده که یک تحول ۱۸۰ درجه از لحاظ مهارت فیلمسازی که خرج فیلم شده و حالوهوای این مجموعه محسوب میشود. بهطوری که وقتی «تالار اسرار» و «زندانی آزکابان» را در فاصلهی نزدیکی از هم تماشا میکنید، از تغییری که اتفاق افتاده متعجب میشوید. اگرچه فاصلهی فیلمبرداری این دو فیلم کمتر از یک سال است، اما نتیجه مثل این میماند که دو فیلم اول محصول دههی ۸۰ هستند و این یکی همین دیروز ساخته شده است. هری، رون و هرمیون خیلی بزرگتر و بالغتر از قبل احساس میشوند، دنیای رولینگ زمین تا آسمان از آن فانتزی کودکانهی دو قسمت قبل فاصله گرفته است و با اینکه با قسمت سوم یک مجموعه سروکار داریم و اصولا در چنین برههای از زندگی یک مجموعه، فیلم در بهترین حالت نباید بهتر از قسمتهای قبلی باشد، اما «زندانی آزکابان» بهطور غیرمنتظرهای در همهی زمینهها یک سر و گردن بالاتر از قسمتهای قبل قرار میگیرد. آنقدر خوب که وقتی آن را تماشا میکنی، دیگر نمیتوانی دو قسمت اول را تصور کنی. تا جایی که بعضیوقتها احساس میکنم کریس کلمبوس خیانت غیرقابلبخششی به کتابهای اول و دوم رولینگ کرده است.
در دو قسمت اول مهمترین چیزی که ما را جذب میکرد، محتوای خالص بود. خوشبختانه محتوای کتابهای رولینگ آنقدر شگفتانگیز بودند که به تنهایی میتوانست موفقیت فیلم را تضمین کند. کلمبوس فقط صحنههای خارقالعادهی کتابهای رولینگ را به سادهترین شکل ممکن فیلمبرداری کرده است و خبری از هیچگونه «ترجمه»ای نیست. این کار یک مشکل خیلی بزرگ دارد و آن هم این است که فیلمهایی که فقط روی محتوا تکیه میکنند، شاید دفعهی اول و دوم جذابیتشان را حفظ کنند و با کمک حس نوستالژی برای دفعهی سوم هم قابلدیدن باشند، اما هیچوقت جاویدان نمیشوند. چون اینجور فیلمها هیچ روح، طعم و مزهای از خودشان ندارند. شاید دفعهی اول از پرواز هری و رون با ماشین پرندهشان ذوق کنید، اما هیچ چیزی برای کشف در دفعهی دوم وجود ندارد و چنین سکانس اعجابانگیزی، جذابیتش را از دست میدهد. خب، چنین کمبودی دربارهی ساختار کل دو فیلم اول «هری پاتر» صدق میکند. قضیه به دو-سهتا سکانس خلاصه نشده است. مسئله این است که تار و پود تشکیلدهندهی «سنگ جادو» و «تالار اسرار» اقتباسهای درستی نبودند. به خاطر همین است که «زندانی آزکابان» اینقدر متفاوت احساس میشود. چون آلفونسو کوآرون تمام چیزهایی که از قسمتهای قبل باقی مانده را سوزانده است و همهچیز را از اول شروع کرده است. او همهچیز را از نو شخم زده است و چشمانداز و خلاقیتهای ویژهی خودش را با رولینگ ترکیب کرده و آن را جلوی دوربین برده است. به همین دلیل است که نه تنها کاراکترها و هاگوارتز و دنیای فیلم، بلکه شکل طراحی و به تصویر کشیدن چیزهای کوچک و گذرایی مثل ماه و درختان و ابر و باران و برف هم تغییر کردهاند.
جزییاتنگری سرسامآورِ کوآورن کاری کرده تا «زندانی آزکابان» با اختلاف قابلتوجهای به خیرهکنندهترین فیلم «هری پاتر» از لحاظ بصری بدل شود. اگرچه اولین خصوصیتِ معرف «زندانی آزکابان» اتمسفر سنگین و تیره و تاریکش است، اما راستش این یکی از رایجترین و بزرگترین اشتباهاتی است که طرفداران در رابطه با این فیلم مرتکب میشوند. البته که «زندانی آزکابان» در مقایسه با دو قسمت قبلی تیره و تاریکتر است، اما تیره و تاریک به معنای فیلمبرداری کاراکترها در صحنههای تاریک یا اضافه کردن فیلتر سیاه به فیلم نیست. اتفاقا «زندانی آزکابان» از طیف رنگی متنوعتری نسبت به دو فیلم قبلی بهره میبرد. اینجا با کنتراست بینظیری از رنگها طرفیم که به تولید دنیایی منجر شده که در آن واحد هم بخش فانتزی دنیای رولینگ را به تصویر میکشد و هم بخش واقعی آن را. به عبارت دیگر «زندانی آزکابان» یکی از انگشتشمار فیلمهای جریان اصلی است که تیره و تاریکبودنش به معنی بیرنگ و رو بودن و سیاهبودن و زشتبودن نیست، بلکه حاوی زیبایی اعجابانگیزی است که دنیای رولینگ را برای اولینبار در این مجموعهی سینمایی در شکل واقعیاش به تصویر میکشد.
یکی از ویژگیهای فیلمهای «هری پاتر» که در همان اولین سکانسِ اولین فیلم معرفی میشود، شگفتی وقوع سحر و جادو در یک دنیای واقعی بوده است. خب، یکی از اولین چیزهایی که «زندانی آزکابان» را به فیلم تیره و تاریکی بدل میکند، نه اتمسفر خاکستری و غمزدهاش، که کاستن از دوز عنصر «شگفتی کودکانه» به پایینترین درجهاش است. «سنگ جادو» با شگفتی روبهرو شدن با جادوگر پیری که چراغهای خیابان را با یک فندک جیبی خاموش میکرد، ساحرهای که از گربه به انسان تغییر شکل میداد، نامههایی که به خانهی درسلیها حمله میکردند و خوشحالی هری از قدم گذاشتن به سکوی نه و سه چهارم آغاز میشود. فیلم دوم هم با لذت فرار از دست سرپرستهایی مستبد و گنددماغ توسط ماشین پرنده کلید میخورد. اما در فیلم سوم خبری از هیجان و لذت وارد شدن به یک دنیای شگفتآور نیست. پدر و مادر هری مورد اهانت عمهی وراجش قرار میگیرند، او خارج از مدرسه از جادو استفاده میکند و شبانه از خانه بیرون میرود و در ادامه نه با اتفاق زیبایی که او را مجبور به فراموش کردن بدبختیهایش کند، بلکه در ابتدا با سگی عظیم و بعد با اتوبوس جادوگران بیخانمان روبهرو میشود که به یک سواری جنونآمیز در لندن منجر میشود و بهمان یادآور میشود که جادوگر بودن به معنی داشتن یک زندگی تمامعیار نیست. کار جادوگران هم ممکن است به چنین جاهای باریکی کشیده شود.
حقیقت این است که شاید در دو فیلم اول قدم گذاشتن هری از دنیای حوصلهسربر و بدبختانهاش به دنیای جادوگران شگفتآور بود، اما حالا به نقطهای رسیدهایم که دنیای جادوگران و تمام متعلقاتش برای هری به یک دنیای عادی بدل شده است. البته که هنوز این دنیا شامل چیزهایی است که برای او و دوستانش تازگی دارد، اما خبری از آن ذوقزدگی کودکانه نیست. اگر فیلم اول یک فانتزی تماما کودکپسند بود و فیلم دوم فقط از طریق اشاره به گذشتهی هاگوارتز و قتلهای نصفه و نیمهی وارث اسلیترین به بخش تاریک دنیای رولینگ اشاره میکرد، «زندانی آزکابان» یکراست ما را به درون آن وارد میکند. یکی از بهترین صحنههای فیلم در این زمینه، سکانس معرفی دمنتورهاست. نحوهی به تصویر کشیدن قطار هاگوارتز که زیر شلاق شدید و سرد باران از حرکت میایستد و ناگهان یک هیولای لعنتی با دست استخوانیاش در کوپهی هری و دوستانش را باز میکند، دستکمی از یک فیلم ترسناک ندارد.
یکی دیگر از بهترین سکانسهای «زندانی آزکابان» در زمینهی به تصویر کشیدن زاویهی واقعی و کثیف دنیای رولینگ مسابقهی کوییدیچ این فیلم است. مسابقهی پرزد و خوردی زیر باران و رعد و برق که در جریان آن چشم، چشم را نمیببیند. این شاید اولین و آخرینباری باشد که ما کوییدیچ را در وحشیانهترین و خطرناکترین شکل ممکنش میبینیم. خبری از کُریخوانیهای بچهگانهی بازیکنان وسط مسابقه نیست. همهچیز به حدی پرهرج و مرج و سرگیجهآور است که انگار کوآرون در طراحی و کارگردانی این سکانس از نبرد هواپیماهای فیلمهای جنگ جهانی دوم الهام گرفته است. به زور میتوان رنگ قرمز و زرد گرینفدوریها و هافلپافیها را از یکدیگر تشخیص داد. خبری از موسیقی حماسی و کلوز آپ قهرمانانهی هری در حالی که دستش را برای گرفتن گوی طلایی دراز میکند نیست. جای آنها را آذرخشی گرفته که رقیبش را روی هوا ناقص میکند و مثل هواپیمایی موشک خورده به سمت زمین سفت روانه میکند و البته دمنتورهایی که در میان ابرهای خاکستری هری را محاصره کرده و سرنگون میکنند. اگر قبل از این فکر میکردید هاگوارتز خیلی کیف میدهد، بعد از این صحنه است که اگر احیانا دعوتنامهی هاگوارتز در صندوق پستتان پیدا شد، در قبول کردن آن دچار شک و تردید میشوید! یا مثلا ببینید صحنههای مربوط به تالار اصلی هاگوارتز چگونه فیلمبرداری میشوند. در فیلم قبلی و فیلمهای بعدی مهمترین لوکیشن هاگوارتز همیشه از بالا و همراه با موزیک اسرارآمیزی به تصویر کشیده میشود که حالتی رویایی و باشکوه به آن میدهد. اما کوآرون اصلا چنین کاری را در «زندانی آزکابان» انجام نمیدهد. دوربین در تمام سکانسهای تالار اصلی بالاتر از قد کاراکترها نمیرود و زیاد روی سقف جادوییاش تمرکز نمیکند. نتیجه باعث شده تا این تالار را از زاویهی دید کاراکترها ببینم و به جای یک مکان رویایی، مهمترین لوکیشن هاگوارتز را از پشت چشمان هری پاتر ببینیم. این یکی دیگر از چیزهایی است که شدیدا به افزایش حس غوطهوری تماشاگر در دنیای فیلم کمک کرده است.
خلاصه فیلم از لحاظ فنی با اختلاف زیادی نه تنها بالاتر از فیلمهای دیگر مجموعه، بلکه بالاتر از بقیهی بلاکباسترهای معمول هالیوود قرار میگیرد. طراحی تولید و جلوههای ویژه نفسگیر هستند و به نظر میرسد جغرافیای هاگوارتز هم در این فیلم تغییر کرده است. اتفاقات زیادی در پسزمینهها در حال وقوع هستند. بهطوری که وقتی برای نوشتن این متن فیلم را دوباره تماشا کردم، یاد سریال «بوجک هورسمن» افتادم که شاید یک سوم تمام جذابیتش به خاطر جزییات فرعی و شوخیهایی است که در پشت سر کاراکترها حضور دارند. مثلا کوآرون به تابلوهای متحرک دیوارهای هاگوارتز هم رحم نکرده است و بعد از دو فیلم که به نظر میرسید این تابلوها دیگر جذابیتشان را از دست دادهاند، در این فیلم باز دوباره آنها را شگفتانگیز پیدا میکنیم. یکی از بهترینهایشان جایی است که ما زرافهی بزرگی را میبینیم که از داخل چندین تابلو عبور میکند و ساکنان تابلوها را شوکه میکند. توجه سرسامآور کوآرون به جزییات دربارهی چیزهای کوچکی مثل کاتها و ترنزیشنها از یک سکانس به سکانسی دیگر و صدایی که چوبهای جادو در هنگام اجرای افسون از خودشان تولید میکنند هم صدق میکند.
اما شاید بزرگترین ویژگی «زندانی آزکابان» از لحاظ فنی فیلمبرداریاش است. کوآرون در ضبط تصاویر «زندانی آزکابان» از همان پلانسکانسهای مشهور و فیلمبرداری روان و سیالی استفاده میکند که چند سال بعد نمونههای درخشانترشان را در «فرزندان بشر» و «جاذبه» میبینیم. دوربین به صورت آزادی در داخل و بیرون هاگوارتز میچرخد. کوآرون اما طبق معمول میدانسته که حس بازیگوشانهی این دنیا نباید در جریان واقعگرایی شدید فیلم از بین برود. در نتیجه ما بعضیوقتها با Zoom Outها و Zoom Inهای شدیدی در صحنههایی مثل ایستادن قطار هاگوارتز و خاموش شدن چراغها، درگیری هری و هرمیون با درخت بید عصبانی مدرسه و حملهی دمنتورها به هری و سیریوس بلک کنار دریاچه طرفیم که در عین هرچه بهتر پرتاب کردن ما به درون اتفاقات صحنه، بازیگوش هم باقی میمانند و با حرکات عجیب دوربین که برای این مجموعه بیگانه است، حس دلهرهی لذتبخشی را در بیننده ایجاد میکنند. همان حس دلهرهای که هنگام سوار شدن در ترن هوایی شهربازی احساس میکنیم. ترس و هیجانی دلپذیر که بزرگترین ویژگی دنیای رولینگ است و کوآرون با کارگردانیاش، این حس نامرئی را که در فیلمهای قبلی غایب بود در «زندانی آزکابان» به بهترین شکل ممکن از کتابها به سینما منتقل میکند.
این نوع فیلمبرداری اما فقط وسیلهای برای خلق تصاویری خیرهکننده نیست و جدا از محتوا قرار نمیگیرد، بلکه مثل تقویتکنندهای عمل میکند که پیام مرکزی فیلم را با قدرت بیشتری ارائه میکند. یکی از بهترین سکانسهایی که مهارت کوآرون در حرف زدن از طریق حرکت دوربین را نشان میدهد، جایی است که هری در سالن غذاخوری مسافرخانهای که بعد از فرار از خانه در آن خوابیده است با رون، هرمیون و دیگران روبهرو میشود. هری نشسته است که سروکلهی خانم و آقای ویزلی پیدا میشود. بعد از سلام و احوالپرسی، آقای ویزلی از هری میپرسد که آیا میتواند دو کلمه با او حرف بزند؟ در جریان این گفتگو با یک پلانسکانس سروکار داریم. آقای ویزلی شروع به توضیح دادن هویت واقعی سیریوس بلک، فراری زندان آزکابان میکند و از این میگوید که هری در خطر بزرگی است و بلک به عنوان خدمتکار وفادار ولدمورت به دنبال این است که با کشتن هری، کار نیمهتمامش را تمام کند. همین الان این سکانس را تماشا کنید و ببینید چگونه گفتگوی هری و آقای ویزلی از روشنترین نقطهی سالن غذاخوری شروع میشود و در تاریکترین و تنگترین گوشهی سالن به پایان میرسد. کوآورن در این صحنه با یک پلانسکانس یک دقیقه و ۴۰ ثانیهای، ورود هری پاتر از دوران کودکی به دوران بزرگسالی را به تصویر میکشد. گفتگوی هری با آقای ویزلی از کنار دوستانش و شلوغترین مرکز اتاق شروع میشود و در ساکتترین و خلوتترین بخش سالن به پایان میرسد. این سکانس آغازی است بر انزوای هری و فهمیدن اینکه او در دنیای شگفتآور اما هولناک و خطرناکی قرار دارد.
نکتهی بعدی که خیلی دربارهی این فیلم دوست دارم این است که «زندانی آزکابان» تنها فیلمی در این مجموعه است که ولدمورت بهطور مستقیم در آن حضور ندارد. در عوض فیلم تمرکزش را روی سیریوس بلک به عنوان آنتاگونیست جدید این قسمت قرار داده است. در نتیجه فیلم نه تنها از لحاظ بصری از دو فیلم قبلی فاصله میگیرد، بلکه از لحاظ روایی هم همینطور. یکی از بزرگترین مشکلات «تالار اسرار» عدم انسجام رواییاش بود. انگار افسار داستان در «تالار اسرار» از دست کارگردان رها شده بود و با اسب وحشیای طرف بودیم که برای خودش سرگردان بود. «زندانی آزکابان» اما موفق میشود به اثر محکم و واحدی از لحاظ داستانگویی بدل شود که میداند دارد چه کار میکند و از مسیرش منحرف نمیشود. با اینکه در «زندانی آزکابان» هنوز مثل گذشته همهچیز با درگیری هری با درسلیها آغاز میشود و با سفر به کوچهی دیاگون و هاگوارتز و تغییر فصل ادامه پیدا میکند، اما تمام اینها برای اولینبار است که به جای منحرف شدن در مسیرهای جداگانه، در یکدیگر ذوب شدهاند. برخلاف گذشته کلاسهای درس مدرسه زنگ تفریحهایی که ربط خاصی به شخصیتپردازی و داستانگویی نداشته باشند نیستند، بلکه سکانسهایی مثل کلاس پیشگویی و دفاع در برابر جادوی سیاه رابطهی نزدیکی با پرداخت روان هری و راز مرکزی این قسمت دارند.
بزرگترین مشکلی که با کل مجموعهی «هری پاتر» دارم و در این فیلم بیشتر توی ذوق میزند، نحوهی قرار گرفتن بیوقفهی هری در کانون توجه است. در این فیلم نیز باز دوباره سر کلاس هاگرید میبینیم که این تنها اوست که باید پا پیش بگذارد و سوار کجمنقار شود. در اینکه هری شخصیت اصلی است و اسمش روی عنوان تمام هشت فیلم است شکی نیست و در اینکه یکی از خصوصیاتِ هری شجاعت و جسارتش است تردیدی وجود ندارد، اما بعضیوقتها این توجه افراطی کاری میکند تا احساس کنیم انگار دیگر دانش آموزان هاگوارتز بیخاصیت و بزدل هستند. در این زمینه باید به تورنومنتهای کوییدیچ اشاره کرد که به جز «زندانی آزکابان»، تیم هری تقریبا همیشه میبرد و همیشه هم دلیل پیروزی آنها نه کار تیمی و نه فرد دیگری، بلکه هری است. این باعث میشود که بعضیوقتها نتوانیم هری را به عنوان یک قهرمان واقعی که باید برای موفقیتش عرق و خون بریزد ببینیم. در عوض او بعضیوقتها به عنوان کسی به نظر میرسد که نویسندگان میخواهند بهطور زورکی و غیرملموسی برگزیده و خفنبودن او را در ذهن مخاطب فرو کنند.
اما چرا این موضوع در «زندانی آزکابان» بیشتر از هر فیلم دیگری توی ذوق میزند؟ خب، چون «زندانی آزکابان» فیلمی است که در رابطه با همهچیز سعی کرده واقعگرایانه، سرسنگین و باورپذیر عمل کند و صحنهی کلاس هاگرید قطعهای است که به دیگر بخشهای این فیلم نمیخورد. باز خدا را شکر که دامبلدور جدید با بازی مایکل گمبون که جای ریچارد هریس فقید را گرفته است، برخلاف قبلی حتی اگر هم هوای هری و دوستانش را دارد، این کار را بهطور علنی انجام نمیدهد. با این حال یکی دیگر از بهترین پیشرفتهای «زندانی آزکابان» نسبت به قسمتهای قبلی بازی دنیل ردکلیف، اما واتسون و روپرت گرینت است که بعد از بازی شدیدا کودکانهشان در قسمت اول و مشکلدارشان در قسمت دوم، حالا واقعا در نقشهایشان فرو رفتهاند. مخصوصا ردکلیف و واتسون که در پردهی آخر فیلم حقیقتا خودشان را به عنوان یک زوج مکمل عالی ثابت میکنند.
درست مثل بقیهی بخشهای فیلم، موسیقی هم در این قسمت با دگرگونی قابلتوجهای روبهرو شده است. «زندانی آزکابان» آخرین فیلمی است که جان ویلیامز به عنوان آهنگساز در آن حضور دارد. اگرچه تم اصلی مجموعه در این فیلم با تغییر زیادی مواجه نشده، اما ویلیامز دست به ساخت یک سری قطعات جدید با توجه به حالوهوای متفاوت این فیلم زده است که «زندانی آزکابان» را از لحاظ شنیداری نیز به اثر برتر و منحصربهفردی بدل کرده است و به حالت شناور بودن داستان از سکانسی به سکانس بعدی کمک فراوانی کرده است. یکی از بهترین قطعات جدید این فیلم، «دریچهای به گذشته» است. قطعهای که آن را معمولا در جریان گفتگوهای دوتایی هری و لموس روپین، استاد جدید دفاع در برابر جادوی سیاه که حسوحال گرم و «ارباب حلقهها»واری به فیلم داده است میشنویم.
با تمام این تعریف و تمجیدها جالب است بدانید بار اول که «زندانی آزکابان» را دیدم، نه تنها دوستش نداشتم، بلکه این فیلم کاری کرد تا رابطهام با مجموعهی هری پاتر تا مرز قطع شدن هم برود. چرا؟ خب دلیل آن بود که اولین بار نسخه دوبلهشده فیلم را تماشا کردم که تقریبا ۶۰ دقیقه آن حذف شده بود. متاسفانه قبل از اینکه سروکلهی اینترنت به زندگی روزمرهمان باز شود، فکر میکردم قسمت سوم هری پاتر بدترین فیلم مجموعه است و همیشه با احساس بدی از آن یاد میکردم. حالا اما به این فکر میکنم که اگر کوآورن تمام قسمتهای بعدی را هم کارگردانی میکرد، چه میشد؟ شاید با مجموعهای طرف میبودیم که تمام اپیزودهایش مثل «زندانی آزکابان» به وفادارترین اقتباسهای سینمایی کتابهای رولینگ از لحاظ اتمسفر منحصربهفردشان بدل میشدند. هرچند اگرچه کوآورن رفت و قسمتهای بعدی هم هیچوقت نتوانستند به دستاوردهای یگانهی این قسمت دست پیدا کنند، اما با این حال کاری که این کارگردان با «زندانی آزکابان» کرد در دیانای مجموعه باقی ماند و به زندگی ادامه داد.