در ادامه بررسی سری فیلمهای Harry Potter به قسمت ششم، «شاهزادهی دو رگه» رسیدهایم که رک و پوستکنده بدترین فیلم مجموعه محسوب میشود. همراه بررسی میدونی باشید.
ششمین قسمت از سری فیلمهای دنیای جادویی رولینگ که «شاهزادهی دو رگه» نام دارد، مایهی ننگ این مجموعه است. بیدلیل نبود که «شاهزادهی دو رگه» را اصلا و ابدا از سالها قبل که دیده بودم به یاد نمیآوردم. وقتی اخیرا فیلم را برای نوشتن این نقد بازبینی کردم، تازه متوجه شدم که با چه فیلم سر تا پا مشکلدار، پیشپاافتاده و دربوداغانی سروکار داریم. «شاهزاده دو رگه» فقط فیلم ضعیفی نیست، بلکه ضعیفترین فیلم مجموعه است. چنین فیلمی شاید در مجموعهی سینمایی دیگری که با دنبالههای ناامیدکننده بیگانه نیستند چندان توی ذوق نزند، اما ما داریم دربارهی هری پاتری حرف میزنیم که به خاطر انقلابی که در دنیاهای سینمایی هالیوودی ایجاد کرد معروف است. دربارهی مجموعهای که تقریبا فیلم به فیلم پیشرفت داشته است و حتی وقتی مثل «جام آتش» عقبگرد داشته، باز هم سرگرمکننده بوده است و تکلیفش با خودش روشن بوده و داریم دربارهی مجموعهای حرف میزنیم که با «محفل ققنوس» نشان داد که بعضیوقتها تمرکز روی درام و روابط شخصیتها چه تاثیری روی هیجانزده کردن هرچه بیشتر طرفداران برای فیلمهای آینده و هرچه بهتر قرار دادن تماشاگران در ذهن کاراکترها میگذارد. «شاهزادهی دو رگه» اما هرچه «محفل ققنوس» بافته بود پنبه میکند. نکتهی گیجکنندهی ماجرا این است که «محفل ققنوس» و «شاهزادهی دو رگه» توسط یک نفر کارگردانی شدهاند. اما در حالی که اولی یکی از بهترینهای مجموعه و غیرمتعارفترین دنبالههای هالیوودی است، دومی چنان فیلم عقبافتاده و مغشوشی است که دقیقا معلوم نیست سازندگان با خودشان چه فکری کردهاند و چگونه جرات کردهاند چنین افتضاحی را در این نقطه از عمر این مجموعهی پرطرفدارِ عرضه کنند.
مجموعهی «هری پاتر» هیچوقت به خاطر طمع برادران وارنر و دنبالههای اضافی مشهور نبوده است، اما «شاهزادهی دو رگه» در این زمینه مایهی شرم محسوب میشود که به عنوان یکی از طرفداران این مجموعه، هیچ دفاعی در برابر آن ندارم. چیزی که من را بیش از اندازه دربارهی «شاهزادهی دو رگه» عصبانی میکند اضافیبودن این اپیزود نیست، بلکه این است که این اپیزود نباید اصلا اضافی احساس شود. ولی نحوهی داستانگویی و کارگردانی فیلم آنقدر پراکنده و احمقانه است که اینطوری به نظر میرسد. به عبارت دیگر «شاهزادهی دو رگه» پتانسیل لازم را داشته تا راه «محفل ققنوس» را به عنوان یک قسمتِ غیراکشنی و شخصیتمحور ادامه بدهد و هرچه بیشتر به عمق کاراکترها و استرسهایشان بیافزاید و تماشاگران را هرچه بهتر برای فینال طوفانی مجموعه آماده کند، اما متاسفانه حتی یک درصد هم در این ماموریت موفق نیست.
اگر فقط خلاصهقصهی این اپیزود را روخوانی کنید، حتما فکر میکنید با اپیزود فوقالعادهای سروکار داریم؛ همان چیزی که مجموعه برای وارد شدن به پردهی آخر به آن نیاز دارد. هری بعد از رویارویی وحشتناکش با لرد ولدمورت و مرگ سیریوس بلک در پایان «محفل ققنوس» بیشتر از قبل در خودش فرو رفته است. حالا که در بازگشت لرد سیاه هیچ شکی باقی نمانده است و تمام شهروندان دنیای جادوگری از جنگی که او به راه خواهد انداخت خبر دارند، روزنامهها صفحهی اولشان را به این موضوع اختصاص میدهند و دربارهی هری پاتر حرف میزنند؛ اینکه او همان فرد برگزیدهای است که جنگ با او تمام خواهد شد. که سرنوشت این دنیا روی دوشهای اوست. همه به او نگاه میکنند و از یکدیگر این سوال را میپرسند که قهرمان موعودشان توانایی محافظت از آنها علیه خشم لرد سیاه را خواهد داشت یا نه. این مطمئنا باید فشار روانی دردناکی روی هری داشته باشد.
این در حالی که نوچههای ولدمورت هم وحشیتر از قبل شدهاند، دیگر در خفا به سر نمیبرند و به دنبال هر فرصتی برای ضربه زدن به هاگوارتز و مهمترین و نزدیکترین دوستان هری پاتر از جمله دامبلدور هستند. از این در حالی است که یکی از بخشهای حیاتی قصه به پرداخت به گذشتهی ولدمورت اختصاص داده شده است. در جریان خاطراتی که دامبلدور به هری پاتر نشان میدهد، میفهمیم که پروفسور اسلاگهورن زمانی استاد تام ریدل بوده است. دامبلدور به هری ماموریت میدهد تا به اسلاگهورن نزدیک شود و کشف کند که این دو دربارهی چه جادوی ممنوعهای صحبت کرده بودند. این وسط ما هم اطلاعاتی از کودکی ولدمورت به دست میآوریم و هدف فیلم حداقل روی کاغذ این است که این شخصیت تماما شرور را از سیاهی مطلق در بیاورد و به کاراکتری سهبعدی تبدیل کند. در همین حین، هری به دراکو مالفوی شک میکند و باور دارد که او به جمع مرگخوارها پیوسته و به دنبال راهی برای خیانت کردن به هاگوارتز است و پروفسور اسنیپ هم پیمان غیرقابلشکستنی با نوچههای ولدمورت میبندد. در جریان تمام این هرجومرجها، رابطهی عاشقانهی هری و دوستانش هم وارد مرحلهی جدی و تازهای میشود.
اگر فیلم موفق میشد تمام اهدافش را به زیبایی به اجرا در بیاورد، «شاهزادهی دو رگه» فیلم حیاتی و تاثیرگذاری در اتمسفرسازی و زمینهچینی اتفاقات آینده میشد، اما حقیقت این است که فیلم تقریبا در رابطه با تمام پیرنگهایی که فهرست کردم مشکل دارد. مثلا یکی از اولین صحنههای فیلم جایی است که فیلم اشتباه غیرقابلبخششی در رابطه با پروفسور اسنیپ مرتکب میشود. با اینکه بعدها متوجه میشویم اسنیپ همیشه هوای هری را داشته است، اما یکی از جذابیتهای شخصیت او مرموز بودنش بوده است. اینکه هیچوقت نمیدانیم دقیقا چه چیزی در ذهن دارد و به چه کسی وفادار است. جنبهی مرموز بودنِ اسنیپ در این فیلم اما از بقیهی فیلمهای مجموعه مهمتر است. بالاخره کمکهای او به دراکو در مرکز توجه قرار دارند. فیلم اما عنصر مرموز بودن کاراکتر او را از همان ابتدا از بین میبرد. ما او را در حال همپیمان شدن با دشمن میبینیم و هیچ توضیحی دربارهی اینکه او چرا دست به چنین کاری زده هم ارائه نمیشود. بنابراین در طول فیلم هر وقت اسنیپ برای نجات دراکو از گندهایی که به بار میآورد ظاهر میشود، او مثل گذشته مرموز نیست، بلکه ما میدانیم که او به خاطر عهد ناشکستنیای که در ابتدای فیلم بسته است مجبور به حمایت از دراکوست. این صحنه اگر در پایان فیلم یا در فیلمهای بعدی فاش میشد مطمئنا تاثیر بهتری میداشت.
مشکل بعدی همان چیزی است که فیلمهای مستقل مارول با آن دستوپنجه نرم میکنند. بعد از اینکه در قسمت قبل با محفل ققنوس آشنا شدیم و وزرات جادو در نهایت بازگشت ولدمورت را باور کرد، انتظار میرود که این کاراکترها حضور پررنگی در فیلم بعدی داشته باشند. اما درست برخلاف «محفل ققنوس» که خط داستانی «جام آتش» را ادامه و گسترش داد، «شاهزادهی دو رگه» طوری رفتار میکند که انگار فیلم قبلی اصلا اتفاق نیافتاده است. انگار فقط دامبلدور و هری و هرمیون و رون برای دفاع از هاگوارتز باقی ماندهاند. در صورتی که سوال این است که پس تکلیف محفل چه میشود؟ پروفسور الستور مودی کجاست؟ چرا حضور پروفسور لوپین به یک سکانس بسیار کوتاه خلاصه شده است؟ خانوادهی ویزلی کجا هستند؟ انتظار میرود تا در زمانی که خطر در اوجش به سر میبرد، همهی اعضای ارتش دامبلدور هوای همدیگر را داشته باشند و در نزدیکی یکدیگر باشند. بنابراین وقتی دامبلدور و هری در پایان فیلم در خطر قرار میگیرند، به این فکر میکردم که پس بقیه کجا هستند؟ انگار سازندگان میخواهند بهطرز بیمنطقی با حذف کردن یاران هری و دامبلدور، آنها را در خطر قرار بدهند. در نتیجه تنهایی ناگهانی دامبلدور و هری واقعا آزاردهنده است.
در نقد «جام آتش» به رها شدن شخصیت دراکو مالفوی و عدم دادن نقشی مهمتر به او (البته فراتر از یک قلدر اعصابخردکن) اشاره کردم. «شاهزادهی دو رگه» شاید مهمترین فیلم دراکو از قسمت اول تاکنون باشد. جایی که فیلم کمی شخصیت او را جدیتر میگیرد و وظیفهی جالبتری به او میدهد. اما این تغییر بهطرز متقاعدکننده و اُرگانیکی صورت نمیگیرد. نباید هم صورت بگیرد. دراکو در پنج فیلم قبلی شخصیت بیخاصیتی بوده است. پس، چگونه انتظار دارید تغییر ناگهانیاش در این فیلم توی ذوق نزند؟ مالفوی تاکنون آنتاگونیست شروری در حد هری پاتر نبوده است. او فقط در دسته قلدرهای مدرسهای قرار میگیرد که هر از گاهی موی دماغ قهرمان داستان میشوند. مالفوی فقط بچهی عوضی و تنفربرانگیزی بوده که هیچوقت عرضهی انجام کار شرورانهای نداشته است و تمام روزش را با دوستان احمقتر از خودش به مسخره کردن دیگران میگذرانده است و به اندازهی هری باهوش و شجاع نبوده است. خلاصه در یک کلام مالفوی هیچوقت به عنوان شخصیتی که بتوان جدیاش گرفت به تصویر کشیده نشده بود. اما نقش او در «شاهزادهی دو رگه» با تحول بزرگی روبهرو میشود و از آنجایی که برای ورود مالفوی به جمع شخصیتهای شرور زمینهچینیای صورت نگرفته بود، این اتفاق در این فیلم متقاعدکننده نیست. انگار پنجتا فیلم با محوریت دراکو مالفوی وجود دارد که ما هیچکدامشان را ندیدهایم و یکراست از فیلم ششم داستان او را شروع کردهایم. پس نه تنها پررنگتر شدن نقش مالفوی در این فیلم مشکل شخصیت او را برطرف نمیکند، بلکه آن را بیش از پیش در دید قرار میدهد.
یکی از بزرگترین مشکلات «شاهزادهی دو رگه» نحوهی به تصویر کشیدن گذشتهی ولدمورت است. کاری که سازندگان با شخصیت ولدمورت در این فیلم میکند نه تنها برای «شاهزاده دو رگه» نقطهی ضعف است، بلکه کلا یکی از نقاط ضعف مجموعه هم محسوب میشود. روی کاغذ ما در این فیلم باید اطلاعات بیشتری دربارهی تام ریدل به دست بیاوریم. اینکه او قبل از اینکه به جادوگر قاتل روانی سیاهی که میشناسیم تبدیل شود، چه جور آدمی بوده است و متوجه شویم چه چیزی در ذهنش میگذرد. اما در نهایت تنها چیزی که دستمان را میگیرد این است که تام آدم آبزیرکاه و شروری بوده است که دامبلدور او را از یتیمخانه به هاگوارتز آورده است. فیلم که تمام میشود اطلاعات جدیدی دربارهی شخصیتِ ولدمورت به دست نیاوردهایم و از زاویهی دیگری به او نزدیک نشدهایم. این در حالی است که فیلم از عدم حضور ولدمورت ضربهی بدی خورده است. بالاخره داریم دربارهی داستان یکی مانده به آخرِ «هری پاتر» (داستان آخر به دو فیلم تقسیم میشود) حرف میزنیم، اما فیلم از کمبود آنتاگونیست رنج میکشد. به جز حضور مرگخوارها در پایانبندی، فیلم خالی از درگیری است. شاید به خاطر اینکه راز مرکزی فیلم هم اصلا درگیرکننده نیست. سری «هری پاتر» همیشه دربارهی یک مکگافین بوده است. مثلا در قسمت اول راز مرکزی دربارهی ماهیتِ سنگ جادو است یا در قسمت سوم، میخواهیم بدانیم زندانی آزکابان چرا میخواهد هری را بکشد. در این قسمت هم موضوع اصلی دربارهی هویت شاهزادهی دو رگه است. اما مشکل این است که اسرار پیرامونِ این شخص هیچوقت به اندازهی فیلمهای دیگر بااهمیت و کنجکاویبرانگیز نمیشود. هری و دوستانش برای کشف راز صاحب کتابی که پیدا کردهاند دست به ماجراجویی نمیزنند. چرا؟ به خاطر اینکه حواس داستان گرم چیز دیگری است: روابط عاشقانهی کاراکترها در اوج دوران بلوغشان.
اینکه روابط هری و دوستانش از حالت صرفا دوستانه خارج شود و حالت جدیتر و صمیمانهتری به خودش بگیرد، خیلی خوب است. این موضوع نه تنها تلاش آنها برای دفاع از یکدیگر در فیلمهای بعدی را جدیتر میکند، بلکه بالاخره مرحلهی بعدی رشد آنها در طول این مجموعه حساب میشود. اما چشمتان روز بد نبیند، «شاهزادهی دو رگه» در این زمینه یادآور سریالهای عاشقانهی ترکیهای است! فیلم در زمینهی پرداخت به روابط عاشقانهی کاراکترهای اصلی یک فاجعهی تمامعیار است. هری مخفیانه به جینی دلبسته است، فرد ناشناسی به هرمیون دلبسته است، رون به هرمیون دلبسته است، رون به لوندر دل میبندد، رون نمیخواهد به لوندر دل ببندد، رون میخواهد به رومیلدا وین دل ببندد، رومیلدا وین هری را دوست دارد، هری به رومیلدا وین توجه نمیکند، هرمیون بهطرز نه چندان مخفیانهای به رون علاقه دارد، اما همزمان یکی از بازیکنان تیم کوییدیچ هرمیون را دوست دارد، هرمیون که میخواهد حس حسادتِ رون را برانگیزد، با اینکه از او خوشش نمیآید، اما او را به مهمانی پروفسور اسلاگهورن دعوت میکند. خلاصه اوضاع بدجوری قمر در عقرب است. ظاهرا فیلم از طریق این پیچیدگیها قصد داشته احساسات پراغتشاش و دیوانهوار کاراکترها نسبت به یکدیگر را نشان بدهد، اما اصلا موفق نیست. پس به جای درک کردنِ ذهن درهمریختهی کاراکترها، نتیجه به کمدی سخیفی تبدیل شده که اصلا به بافت این مجموعه نمیخورد و از آنجایی که بخش بزرگی از داستان این قسمت را به خودش اختصاص داده، راه خلاصی از آن وجود دارد و ضربهی منفی غیرقابلجبرانی به بدنهی کلی فیلم زده است. «هری پاتر» تازه بعد از «زندانی آزکابان» شروع به پرداختن به موضوعات جدی و واقعی کرده بود و اپیزود به اپیزود در این کار بهتر شده بود و اگرچه پرداختن به ذهن کاراکترهای نوجوانمان در اوج دوران بلوغشان ضروری است (دوران بلوغی که با احتمال یک جنگ مرگبار گره خورده)، اما فیلم بهطرز خندهداری این موضوع را مورد بررسی قرار میدهد.
کمبودهای «شاهزادهی دو رگه» فقط به ضعف در داستانگویی خلاصه نمیشود، بلکه عملکرد فیلم در زمینهی کارگردانی هم دلسردکننده است. تمام بافت تصویری فیلم را یکجور رنگ برنزی پوشانده است. مجموعهی «هری پاتر» با چنین رنگآمیزیهایی بیگانه نیست. ناسلامتی فیلمی مثل «زندانی آزکابان» را داریم که عمیقا در رنگهای خاکستری و آبی غرق شده است. تنها تفاوتشان این است که اتمسفر و راز مرکزی «زندانی آزکابان» چنین حالوهوایی را میطلبید. آنجا با فیلم مرموزی طرف بودیم که البته همانطور که بهطور مفصل در نقدش حرف زدیم فقط به تیره و تاریکبودن خلاصه نشده بود، بلکه از آن به درستی استفاده میکرد. اما رنگآمیزی برنزی «شاهزادهی دو رگه» بیدلیل و زورکی و در نتیجه مصنوعی احساس میشود. فیلم به جز تیره کردن تصویر، از هیچ روش دیگری برای انتقال شرایط فشرده و افسردهکنندهی کاراکترها استفاده نمیکند. البته یک استثنا وجود دارد و آن هم سکانس حملهی مرگخوارها به خانهی خانوادهی ویزلی و نبرد داخل گندمزار است که رنگآمیزی فیلم به فضای این صحنه میخورد.
«شاهزادهی دو رگه» و «محفل ققنوس» اگرچه از لحاظ ساختار داستانگویی خیلی به هم شبیه هستند و هر دو اپیزودهای مقدمهچینی برای آماده کردن همهچیز برای جنگ نهایی حساب میشوند، اما در حالی که «محفل ققنوس» کارش را به خوبی انجام میدهد و به مثال بارزی از دنبالههای هدفمند تبدیل میشود، «شاهزادهی دو رگه» نشان میدهد که بعضیوقتها اگر کارتان را به درستی انجام ندهید، این قسمتها پتانسیل تبدیل شدن به خستهکنندهترین و ملالآورترین اپیزودها را نیز دارند. نکتهی ناراحتکنندهی قضیه این است که «شاهزادهی دو رگه»، قسمت مهمی است. در این قسمت است که باید ولدمورت را بهتر میشناختیم که نمیشناسیم. در این قسمت است که روابط کاراکترها باید وارد مرحلهی جدیتری میشد که این اتفاق به شکل بدی میافتد، در این قسمت است که کاراکترها باید یک پلهی دیگر از لحاظ شخصیتی رشد میکردند که این یکی هم بهطرز قابللمسی صورت نمیگیرد و در این قسمت است که ماجرای هورکراکسها فاش میشود و این موضوع باید به شوک بزرگی برای تماشاگر تبدیل شود، اما فیلم تا آن زمان آنقدر به جاده خاکی زده بود و خوابآور شده بود که دیگر چنین افشایی چندان برایم مهم نبود. «شاهزادهی دو رگه» از آن قسمتهایی است که مطمئنا در بازبینی دوبارهی مجموعه در آینده حتما از رویش رد خواهم شد.