فیلم Hacksaw Ridge، نامزد بهترین فیلم اسکار 2017، درام جنگی خونبار و قابلتماشا اما متناقض و مشکلداری است. همراه نقد این فیلم در میدونی باشید.
در دورانی که اکثر قهرمانانِ سینمای جریان اصلی را وین دیزلها و دواین جانسونها و کاپیتان امریکاها و سوپرمنها تشکیل دادهاند، نیاز برای دیدن قهرمانان واقعی بیشتر میشود. مسئله این نیست که وین دیزلها و ابرقهرمانان نمیتوانند قهرمان واقعی باشند. حقیقتش اگر آنها از شخصیتپردازی خوبی بهره ببرند و بتوانند به چیزی بیشتر از قلدرهایی که مشت و لگد میپرانند بدل شوند، این پتانسیل را دارند تا قهرمانانِ ملموسی از آب در بیایند. اما خب، چنین چیزی دربارهی بخش بزرگی از اینجور فیلمها که تمام تمرکزشان روی قرار دادن کاراکتر اصلیشان در وسط نبردها و آتشبازیهای پرزرقوبرق است صدق نمیکند. با این وجود هستند فیلمهایی که سعی میکنند این خلا را با داستانهای واقعگرایانهتر و قهرمانانِ انسانیشان پر کنند و وقتی به درستی در این کار موفق میشوند، به فیلمهای به مراتب درگیرکنندهتری نسبت به مجموعهی سرهمبندیشدهای از جلوههای ویژهی توخالی بدل میشوند. و به خاطر همین است که دوتا از فیلمهای محبوبم در سال ۲۰۱۶ «دیپواتر هورایزن» و «سالی» هستند. فیلمهایی که شاید کار عجیب و غریبی انجام نمیدهند و ابدا آثار کاملی نیستند، اما نه تنها در مضطرب کردن تماشاگر موفق هستند، بلکه به قهرمانان جالبی هم میپردازند.
درام جنگی «لبهی تیغ»، جدیدترین ساختهی مل گیبسون هم یکی دیگر از این داستانهای «براساس رویدادهای واقعی» است که سال ۲۰۱۶ روی پردهی سینماها رفت و نامزد بهترین فیلم اسکار هم شد. مهمترین ویژگی فیلم این است که میخواهد ما را دعوت به یک جنگ خونین و حماسی واقعی کند. از آنهایی که خیلی وقت است نمونهشان را در میان بلاکباسترهای تابستانی و برنامهی سالیانهی هالیوود ندیدهایم. بنابراین همین یک نکته کافی بود تا بیصبرانه در انتظار فیلم باشم. بالاخره وقتی کسی مثل گیبسون که سابقهی ساختن اکشنهای دیوانهواری مثل «شجاعدل» و «آپوکالیپتو» را دارد دست به ساخت یک فیلم جنگ جهانی دومی میزند، هیچ چارهای جز هیجانزده شدن ندارید. و مخصوصا با توجه به اینکه ایدهی مرکزی فیلم که به قهرمان جنگی میپردازد که یک گلوله هم شلیک نکرده، کنجکاویبرانگیز به نظر میرسد. اگرچه خوراکم اکشنهایی است که در بحبوحهی جنگهای جهانی و مبارزه و مرگومیر سربازان در میان خاک و خون جریان دارند، اما متاسفانه «لبهی تیغ» موفق نشد لحظهشماریام برای خود را بهطور تمام و کمال جواب بدهد و اگر بخواهم آن را با «سالی» و «دیپواتر هورایزن» مقایسه کنم مطمئنا در جایگاه سوم قرار میگیرد. مشکل اما این است که همزمان نمیتوانم آن را فیلم بدی هم بنامم. «لبهی تیغ» فیلم خوشساختی است. فیلم در زمینهی فنی نمرهی کامل را میگیرد و اگر دنبال صحنههای جنگی خشونتبار که بهطور حرفهای طراحی و فیلمبرداری شدهاند هستید، خود جنس است. اما وقتی نوبت به بررسی فیلم از لحاظ داستانگویی و تم اصلیاش میشود، فیلم موفق نمیشود داستان جذاب و تازهای روایت کند و در ارائهی پیام ضدجنگی که دارد هم مشکلدار است و با سکته مواجه میشود.
فیلم دربارهی دزموند داس، سرباز ارتش امریکاست که بعد از واقعهی حمله به «پرل هاربر» تصمیم میگیرد به جنگ بپیوندد. دزموند اما یک تفاوت با بقیهی سربازان دارد و آن هم این است که او شدیدا مذهبی و معتقد است و یکی از کسانی است که به خاطر اعتقاداتش، عمل کشتن را گناه بزرگی میداند که هیچرقمه نمیتوان آن را دور زد. بهطوری که دزموند حتی در مقابل دشمنی که در قصد کشتنش را دارد و در جهنم جنگ که با کسی تعارف ندارد نیز از دست زدن به اسلحه سر باز میزند و در عوض میخواهد به عنوان نیروی امدادی میدان نبرد کمک کند. تا به قول خودش وقتی بقیه جان یکدیگر را میگیرند، او جان بقیه را نجات دهد. دلیل این تصمیم دعوای دزموند در کودکی که تا نزدیکی مرگ برادرش پیش میرود و پدر الکلی و خشناش که به خاطر آسیبهای روانی باقی مانده از حضور در جنگ جهانی اول کنترل خودش را از دست میدهد و مادرشان را کتک میزند است. فیلم به دو قسمت تقسیم شده است. در قسمت اول با یک درام تاریخی سروکار داریم که در جریان آن خبری از توپ و تفنگ و مرگ و میر نیست. اما کسانی که با گیبسون آشنا باشند باید بدانند که خیلی زود فضای روشن و شاداب حومهی شهر دههی سی و چهل ویرجینیا جای خودش را به میدان نبردی تاریک و کثیف خواهد داد و همین اتفاق هم میافتد و گیبسون در این بخش از فیلم روی خودش را در زمینهی باز کردن شیر خون و خونریزی کم میکند.
خب، مشکل اول فیلم این است که اگرچه روی کاغذ با ایدهی مرکزی جذاب و متفاوتی در قالب قهرمانِ صلحجوی داستان طرفیم، اما فیلم خیلی کلیشهایتر و فرمولمحور از چیزی که فکر میکردم بود. مخصوصا یک ساعت اول فیلم که کپیبرداری درجه دویی از فرمول بسیاری از درامهای جنگی تاریخ سینماست و در اینجا فقط شاهد تکرار پله به پلهی آنها هستیم. پسر جوانی که در بحبوحهی جنگ عاشق یک دختر زیبا میشود، آنها با هم سینما میروند و خوش میگذرانند تا اینکه عذاب وجدان پسرک کار دستش میدهد و او را مجبور میکند تا برای دفاع از کشورش به ارتش بپیوندد و از معشوقهاش خداحافظی کند. وضعیت در قسمت بعدی که مربوط به بخش آموزش و تمرینات سربازان در پادگاه میشود، تکراریتر از قبلی است. از ورود دزموند به چادر جوخهشان و معرفی یک به یک سربازان براساس ویژگیهای مسخرهای که آنها را از هم جدا میکنند گرفته تا گروهبان خشنی که سربازان را به صف میکند و در صحنهای که یادآور «غلاف تمام فلزی» است، به آنها بیاحترامی میکند و در دو سانتیمتری صورتشان فریاد میزند؛ صحنهای که معلوم نیست قرار بوده پارودی «غلاف تمام فلزی» باشد یا ادای دین به فیلم کوبریک یا چیز دیگری!
خوشبختانه اما به محض اینکه وارد یک ساعت دوم شده و همراه با دزموند قدم به میدان نبرد میگذاریم، وضعیت فیلم خیلی بهتر میشود. «لبهی تیغ» شاید به عنوان یکی از بهترین فیلمهای جنگی در یاد سینما باقی نماند، اما باور کنید یکی از خشنترین و بیپرواترین فیلم های جنگی در زمینهی سکانسهای اکشن است و حالاحالاها خواهد بود. گیبسون بدون ذرهای خجالت و رحم، شکم جنگ را با چاقو پاره میکند و تماشاگران را به درون آن میاندازد. کارگردان بههیچوجه از روی بلایی که گلولهها، نارنجکها، آتشافکنها، بمبها و سرنیزهها سر بدن آدمها میآورند روی برنمیگرداند. در قسمت دوم فیلم با جشنوارهی شیطانی بیرون ریختن دل و رودهها، بدنهای تکهتکهشده، اعضای قطعشده، سوختگیهای منزجرکننده و سوراخهایی که در عرض چند صدمثانیه در جمجمهی سربازان ظاهر میشوند سروکار داریم. دزموند داس بدون هیچ اسلحهای، با انجیلی در جیبش و آمپول کوچکی از مورفین در دستش در میان انفجارها میدود و مجروحان را جستجو میکند.
قلب فیلم چندتا سکانسِ نبرد پایانیاش است. جایی که فیلم سعی میکند دزموند را واقعا روی لبهی تیغ قرار داده و باورش را مورد امتحان سختی قرار بدهد. آیا او با دیدن وحشت جنگ از باورش پا پس میکشد و برای زنده ماندن اسلحه به دست میگیرد یا نه؟ خب، ما میدانیم که او پای باورش ایستادگی میکند و به خاطر آن مدال شجاعت هم میگیرد، اما این پروسه باید بهطور باورپذیری روایت شود. شاید بزرگترین مشکل فیلم که جلوی آن را از تبدیل شدن به اثر بیعیب و نقصی میگیرد این است که فیلم با شخصیت دزموند داس بهطور سادهنگرانهای رفتار میکند. به عبارت دیگر بزرگترین کمبود فیلم این است که به جای پرداختن به پیچیدگی تصمیم دزموند، همهچیز را ساده نگه میدارد و به دو دستهی سیاه و سفید تقسیم میکند تا مورد توجهی مخاطب عام قرار بگیرد. بله، فیلمهایی مثل «دیپواتر هورایزن» و «سالی» هم روایتهای خیلی سرراستی دارند. فرق «لبهی تیغ» با این دو فیلم اما این است که اگر آنها قصههای سرراستشان را سرراست روایت میکنند، «لبهی تیغ» قصهی پیچیدهای دارد که نویسنده و کارگردان برای سرراست نگه داشتن آن، از گوشه و کنارش زدهاند.
تصمیم دزموند، تصمیم سادهای نیست. او باید بدون اسلحه به دل جنگ بزند. بنابراین فیلم باید تمام پیچیدگیها و سختیهای ناشی از این تصمیم را به تصویر بکشد. گیبسون در این زمینه در صحنههای بعد از اینکه دزموند از برداشتن تفنگش در تمرینات سر باز میزند کار خوبی انجام میدهد. ما متوجه میشویم که ارشدهای پادگاه به چشم دیوانه به دزموند نگاه میکنند و دست به هر کاری برای برگرداندن نظر او یا فراری دادنش میزنند. البته تقصیر آنها هم نیست. همانهایی که دزموند را به دادگاه نظامی میکشانند، اعتقادش را درک میکنند، اما بالاخره نکشتن در جنگ آنقدر غیرممکن است که واکنشی غیر از این هم انتظار نمیرود. فیلم اما دربارهی ورود به میدان نبرد با دست خالی نیست، بلکه دربارهی این است که باید به اعتقادات هرکسی احترام گذاشت. هم کسانی که سلاح به دست میگیرند و هم دزموندی که این کار را نمیکند، هر دو هدف یکسانی دارند: دفاع از کشورشان. فقط هر دو مسیر متفاوتی را انتخاب کردهاند و همیشه باید فرصت عرض اندام به کسانی که مثل ما فکر نمیکنند داده شود.
اما به محض اینکه دزموند قدم در میدان نبرد میگذارد، عمل کردن به اعتقاداتش خیلی آسانتر از چیزی که تصور میکنیم صورت میگیرد. بهشخصه انتظار داشتم که دزموند با دیدن چهرهی واقعی جنگ و قرار گرفتن در موقعیت مرگ و زندگی از لحاظ اعتقادی دچار تزلزل شود و به تنگنا کشیده شود و تا مرز کشیدن ماشه هم پیش برود. اما دزموند در نبردهای پایانی فیلم بیشتر از لحاظ فیزیکی مورد امتحان قرار میگیرد تا روانی. یکی از عناصر تکرارشونده در فیلمهای گیبسون، ایمان قوی کاراکترهایش به خداست. این موضوع بهطور شدیدی دربارهی دزموند داس هم صدق میکند. این به خودی خود چیز بدی نیست. مسئله این است که اعتقاد کاراکترها باید به صورت اُرگانیکی مورد پرداخت قرار بگیرند. خب، چنین اتفاقی در «لبهی تیغ» نمیافتد. دزموند داس به عنوان مسیحِ بیخطا و بدون مشکلی به تصویر کشیده میشود و کارگردان هم با قرار دادن او در نورهای درخشان آفتاب و عدم لغزش در برابر سختیها و صحنهای که دوربین او را دراز کشیده بر روی تخت طوری به تصویر میکشد که انگار در آسمان معلق است، روی این موضوع تاکید میکند. پرداخت قهرمان به عنوان شخصیتی مسیحوار کار اشتباهی نیست، اما در صورتی که این کار گلدرشت احساس نشود که چنین اتفاقی دربارهی دزموند میافتد. مطمئنا مسیحیهای معتقد و وطنپرستان امریکایی از دیدن چنین کاراکتری لذت میبرند، اما اگر دنبال کاراکتر پیچیده یا مملوسی هستید، دزموند ناامیدتان میکند.
مسئلهی بعدی که در طول فیلم به مرور بیشتر از قبل توی ذوق میزند، نحوهی به تصویر کشیدن خشونت است. به عنوان فیلمی که علیه خشونت و جنگ است، «لبهی تیغ» شاید در زمینهی خشونت شوکآور و منزجرکننده آغاز شود، اما به مرور این انزجار جای خودش را به اعمال خشونتآمیزِ جذاب میدهد. فیلم در اینجا با یک تضاد بزرگ روبهرو میشود. از یک طرف شخصیت اصلیاش به حدی ضد خشونت است که حتی دست به تفنگ هم نمیزند، اما در مقابل میبینیم که صحنههای خشونتآمیز کاراکترها با جذابیت و هیجان خاصی به تصویر کشیده میشوند. اگر با یک اکشن بیمووی «جان ویک»وار سروکار داشتیم مشکلی نبود، اما «لبهی تیغ» دم از واقعیت میزند. بنابراین باید اتمسفر خفقانآوری خلق کند که توسط آن مورد تسخیر حضورِ مرگ قرار بگیریم. در عوض هرچه به پایان فیلم نزدیک میشدم، بیشتر خودم را در حالی پیدا میکردم که نسبت به مرگ و میرهای وحشیانهای که اتفاق میافتادند بیحس بودم.
یکی از دلایلش به خاطر این است که ژاپنیهای دشمن به عنوان چیزی بیشتر از یک سری موجودات شیطانی که باید نابود شوند نیستند. به جز یکی-دو صحنهی خیلی کوتاه و جزیی، فیلم نه تنها تلاشی برای انسانسازی ژاپنیها نمیکند، بلکه آنها را در قالب زامبیهای بیعقل و دیوانهای به تصویر میکشد که خونشان حلال است. ما چگونه میتوانیم تحت تاثیر مرگ زامبیها قرار بگیریم؟ این موضوع تا جایی ادامه پیدا میکند که رسما در مونتاژ نهایی فیلم، نحوهی کشتن ژاپنیها توسط سربازان امریکایی که تحت رهبری دزموند به میدان نبرد بازگشتهاند در قالب صحنههای اسلوموشن خونبار و قهرمانانهی زیبایی به تصویر کشیده میشوند که با پیام مرکزی فیلم مغایرت دارند. این در حالی است که فیلم بعضیوقتها برای لحظات طولانیمدتی دزموند را وسط هرجومرج و کشتار جنگ گم میکند. میدانم، ظاهرا هدف گیبسون این بوده که میدان نبرد را از زوایای مختلف به تصویر بکشد، اما افراط در این کار باعث شده از اضطراب بیننده دربارهی امنیت شخصیت اصلی کاسته شود و بعضیوقتها کاری میکند تا احساس کنیم به جای دیدن یک فیلم داستانی، در حال تماشای کلیپی از بازسازی صحنههای جنگ جهانی دوم در اوکیناوا هستید. فرق شاهکاری مثل «نجات سرباز رایان» و دیگران در چنین جزییاتی مشخص است. استیون اسپلیبرگ ما را به دل جنگ میبرد و اگرچه گیبسون خیلی سعی کرده تا این کار را در «لبهی تیغ» تکرار کند و با اینکه از لحاظ فنی هم موفق است، اما در نهایت در این کار شکست خورده است.
با توجه به جملهای که روی پوسترهای «لبهی تیغ» دیده میشد (یکی از بزرگترین قهرمانان تاریخ امریکا یک گلوله هم شلیک نکرد) و سابقهی گیبسون انتظار یک درام جنگی تازهنفس را میکشیدم. نتیجه اگرچه فیلم بدی نیست و در واقع فیلم ژانرِ استاندارد کاملا قابلتماشایی است و شامل بازیهای تاثیرگذاری از اندرو گارفیلد و وینس وان در نقش فرماندهی گردانشان میشود، اما بهشخصه در جریان تماشای فیلم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیریم و با دیدن هرکدام از سکانسها و کاراکترها و سخنرانیها، به این فکر میکردم که نسخهی بهتری از آنها را در چه فیلمی دیدهام. گیبسون میتوانست با تمرکز عمیقتری روی روانشناسی و بررسی بهتر اعتقاداتِ شخصیت دزموند داس کاری کند تا حواسمان از ساختار کلیشهای فیلم پرت شود. دقیقا همان کاری که کلینت ایستوود با «سالی» انجام داد. خود کارگردان شاید اعتقاد عمیقی به باورها و کاری که شخص دزموند داس انجام داده داشته باشد، اما او باید این موضوع را طوری به سینما برگرداند که برای تماشاگرانش هم قابللمس باشد و «لبهی تیغ» در ماموریت اصلیاش شکست میخورد.