سومین فیلم بلند کارگردانیشده توسط آز پرکینز در عین برخورداری از طراحی صحنهی قدرتمند جرمی رید و تدوین صوتی اثرگذار و دلهرهآور، در طراحی داستانی لایق همراهی مخاطب و رنج نبردن از دقایق و ایدههای اضافی شکست میخورد.
ماجرای سفر معنیدار و ترسناک هانسل و گرتل به خانهای پرشده از زیباییهای ظاهری در جنگل که بیشتر از دو قرن قبل توسط دو نویسندهی آلمانی خلق شد، یکی از آن قصههای کلاسیکی است که به سختی میتوان کسی را یافت که حداقل یک بار خلاصهای از یک نسخه از آن را نشنیده باشد. سینما و تلویزیون هم تا امروز پذیرای اقتباسهای متنوع و متعددی از «هانسل و گرتل» یاکوب لودویک کارل گریم و ویلهلم گریم بودهاند؛ اقتباسهایی که حتی در ژانرهای بسیار متفاوتی طبقهبندی میشوند و کاری کردهاند سخت بتوان به آفرینش محصولی براساس این داستان و کاملا متفاوت با آنها فکر کرد.
باتوجهبه همین نکته نیز میتوان فهمید چرا بزرگترین دغدغهی اثر پنج میلیوندلاری و در حد خود موفق درون گیشهی سال ۲۰۲۰ یعنی فیلم Gretel & Hansel بیشتر از هر مورد دیگر آن است که میخواهد متفاوت با اقتباسهای لایواکشن پیشین به نظر برسد. سبک طراحی محیط، جنس قاببندیها، روایت داستان، تصویرسازیِ نسبتا واقعگرایانهتر از خانهی جادوگر، مدل گفتوگوی اثر با مخاطب و حتی نامگذاری آن (گرتل و هانسل؛ یک جابهجایی بین ترتیب دو اسم که البته در فیلمنامهی این ساختهی جدید ریشه دارد) قبل از بیان هر حرفی فریاد میزنند که محصول مورد بحث یک «هانسل و گرتل» تکراری نیست و به هویت خاص خویش دست یافته است.
اما آیا ایستادن روی جایگاهی تقریبا مختص به خود و فاصله گرفتن کافی از اقتباسهای لایواکشن دیگر، ساختهی آز پرکینز را تبدیل به فیلم بسیار خوبی میکند؟
«گرتل و هانسل» در مقام یک فیلم ترسناک که حداقل در تکتک لحظات تلاشی جدی برای معمولی و آشنا بودن به خرج نداده است، خالی از لحظات لایق احترام نیست؛ از بازی سوفیا لیلیس آیندهدار که در عین بهرهجویی ناقص کارگردان از تواناییهای او میتوان با دنبال کردنش برای کاراکترها و سرنوشتشان اهمیت قائل شد تا طراحی صحنههایی که انصافا طی اولین برخوردها کمی عرق سرد روی بدن مخاطب میپاشند. در حقیقت از لحاظ تصویری فیلم اصلا تجربهی ضعیفی را ارائه نمیکند و ابایی از خلق سکانسهای پرشده از آزمون و خطاهای جذاب برای مخاطب حرفهای ندارد. رنگآمیزیها، طراحی لباسها و نورپردازیهای ابتدایی ولی تأثیرگذار در طول فیلم رضایتبخش به نظر میآیند و مخاطب را در جهان آن نگه میدارند تا کمی اضطراب و ترس را مزهمزه کند. در همین حین فیلمبردار اثر (Galo Olivares) که بخشی از تیم مدیریت دوربینهای فیلم Roma اثر آلفونسو کوارون بوده است، تقریبا همیشه خود را با همان قاببندی نامرسوم «گرتل و هانسل» برای دستهای از تماشاگرهای امروز، نزدیک کاراکترها نگه میدارد و همیشه آنها را بهگونهای به تصویر میکشد که انگار چارهای جز خفه شدن درون انواعواقسام مکانها ندارند.
همهی اینها درکنار یکدیگر برای مخاطبی علاقهمند به سینمای وحشت که هنگام تماشای فیلم برای تصویرسازیها اهمیتی بالاتر از فیلمنامه قائل است، از «گرتل و هانسل» محصولی قابل یک بار دیدن میسازند. محصولی که طی برخی لحظات متوسط و طی برخی لحظات درگیرکننده ظاهر میشود و ارزش امتحان شدن را دارد. در عین حال مخاطبی که برخورداری اثر سینمایی از یک داستانِ دستکم استاندارد را حتی جلوتر از روایتی خوب از آن داستان برای قابل تحمل بودن یک فیلم ضروری میداند، «گرتل و هانسل» را به درستی شلخته، پرادعا و پرشده از استعارههای پوچ خطاب خواهد کرد؛ نمادسازیها و پیامرسانیهای مثلا غیرمستقیمی که نهتنها به احتمال زیاد فقط خود کارگردان متوجهشان میشود بلکه شاید بتوان با اطمینان گفت سردرآوردن از آنها فقط برای خود او جذاب به نظر میرسد. چرا که اصلا درگیری بین این نسخه از «هانسل و گرتل» و اکثر تماشاگرها اصلا به سطحی از جدیت نمیرسد که کسی بخواهد بیشتر از تجربهای یکباره از «گرتل و هانسل» بیرون بیاورد.
وقتی فیلم در لایهی اول داستانگویی ایرادهایی مثل استفادهی مترسکمانند از شخصیتها برای پیشبرد قصه دارد و هیچکدام از دو کاراکتر اصلی را بهمعنی حقیقی کلمه به شکلی ترسناک تحت تاثیر اتفاقات کلیدی قرار نمیدهد، چرا تماشاگر به آن بازگردد، لحظه به لحظهی «گرتل و هانسل» را جستوجو کند و شاید به برداشتی شخصی و دور از منظور سازنده برسد؟ آن هم وقتی انگار پایانبندی محافظهکار خود فیلم هم نمیداند که میخواهد چگونه قصه را به اتمام برساند!
شوربختانه کمی فاصله گرفتن از Gretel & Hansel و اندیشیدن به تجربهی ارائهشده در طول آن سبب میشود که بفهمیم ساختهی جدید کارگردان فیلم The Blackcoat's Daughter بیشتر از آن که یک فیلم ترسناک خوب باشد، فیلمی ساخته شده با ترس است؛ فیلمی ساختهشده توسط آدمهایی که جسارت پیادهسازی کامل چشمانداز خود را نداشتهاند و برای نمونه به هدف حفظ درجهی سنی مثبت سیزدهسال اثر، بسیاری از سکانسهای آن را از رسیدن به نهایت وحشتآفرینی خود بازمیدارند.
نتیجه؟ اینکه حتی شخص تحسینکنندهی برخی از تصویرسازیهای وحشتآور فیلم، از جایی به بعد از خود میپرسد که چرا پتانسیل «گرتل و هانسل» باید چند بار عامدانه دور ریخته شود و داستان با توضیح بیمورد و طولانی برخی جزئیات خود در پردهی پایانی، تکرارشده و بیش از اندازه آشنا به نظر برسد؟ آن هم وقتی در یک ساعت اول این فیلمِ تقریبا ۹۰ دقیقهای، هر مشکلی هم که وجود داشته باشد، حداقل همهچیز بر پایهی دادن اطلاعات حداقلی به مخاطب به شکلی قلقلکدهنده جلو میرود.
از جایی به بعد «گرتل و هانسل» تنها مشغول تکرار خویش میشود. شخصیتها برای تصمیمات کلیدی خود هیچ توضیحی ندارند و رخدادهای بهخصوصی را پشت سر نمیگذارند. کارگردان هم مشخصا به این باور رسیده است که قرارگیری درست مخاطب در دل فضاسازیهای استرسزای خوب فیلم به اندازهی کافی از پس توجیه اتفاقات عجیب قرارگرفته در دل فیلمنامه برمیآید. حال آن که شاید بتوان در طول اثر متوجه الگوهایی شد که به تغییرات شخصیتها و سرنوشت گرتل و هانسل اشاره دارند ولی این هرگز بهمعنی آن نیست که اشخاص مورد اشاره قوس شخصیتی درستی را تجربه کردهاند.
آنها فقط هروقت که فیلمساز و داستان مد نظر او بخواهند، عوض میشوند. هروقت که او بخواهد، میترسند. هروقت که آنها بخواهند، رفتارهایی عجیب را به نمایش میگذارند.
بیننده هم باید دائما بپذیرد که همهی این تغییرات ناگهانی درون بخشهای غیرقابل فهم و پیچیدهی اثر برای او ریشه دارند. هرچند که قصه بهسادگی دربارهی دو کودک راندهشده از خانه، یک افسانهی محلی واقعی و به سیاهی کشیده شدن نقاط سفید پارچه است و تصویرسازیها و اتمسفرآفرینیهای گاهی واقعا به شکلی دروغآلود و قابل تشخیص برای تماشاگرِ آگاه، صرفا مسئله را پیچیدهتر از این حرفها جلوه میدهند.
مشکل اینجا است که مخاطب اهل تماشای انواعواقسام فیلمهای ژانر وحشت که توانایی لذت بردن از نقاط قوت انگشتشمار اما غیر قابل انکار اثر را دارد، به وضوح تلاشهای ناصحیح ساختهی پرکینز برای بیش از حد بزرگ جلوه دادن خود را میفهمد و تماشاگر عام هم که باتوجهبه اسم «هانسل و گرتل» سراغ فیلم آمده است و شاید فریب ظاهر پیچیدهی آن طی برخی لحظات را بخورد، خیلی زود از فرم آزمایشگرای محصول خسته میشود؛ در حد و اندازهای که شاید آن را ۱۰ها دقیقه مانده به پایان برای همیشه کنار بگذارد.
این یعنی فیلم مورد بحث همزمان با داشتن چند عنصر جذاب برای برخی تماشاگرها برای هیچ بینندهای ایدهآل و ضروری نیست. تنها اگر اهل دنبال کردن جدی تمامی جلوههای سینمای وحشت هستید یا علاقهی وافری به داستان «هانسل و گرتل» دارید، با یک بار دیدن دیدن آن وقت خود را دور نمیریزید.
خوشبختانه فیلم Gretel & Hansel ورای تمامی این صحبتها و جدا از عیار عناصر بصری و داستانی آن، تجربهی شنیداری قدرتمندی را تحویل تماشاگر میدهد. برخلاف اکثر فیلمهای ترسناک امروز که ارزش بسیار بالای استفاده از یک تدوین صوتی مداوم و تنگکنندهی مسیر تنفس مخاطب را از یاد بردهاند، آز پرکینز انگار یک لحظه هم با صداها راحتمان نگذاشته است. هر زمان که شخصیت اصلی در حالت روحی بهخصوصی قرار گرفته است یا میخواهد با شرایط وحشتساز ویژهای مواجه شود، قبل و بعد از جلوهی سکانس قرارگرفته مقابل دیدگان تماشاگر این اصوات گوناگون هستند که او را زمین میزنند. حضور در خانهی جادوگر، مواجهه با درهای بزرگ و راهروهای طولانی و صد البته عرق کردن از تماشای اتاقی که انگار پلههای منتهی به آن تا ابد پایین میروند، همه و همه به خاطر صداهای بعضا آرام و بعضا بلند فیلم به شکل دردناکی باورپذیرتر به نظر میآیند.
این قدرت صوتی فیلم که تبدیل به سوهان روح تماشاگرِ علاقهمند به ترسیدن میشود، رفعکنندهی ضعفهای آن نیست. ولی یک بار دیگر به یادمان میآورد که چرا Gretel & Hansel با یک فیلم ترسناکِ از همه نظر ضعیف، تفاوتهای اساسی دارد و چرا باید حسرت خورد که در عین حال تبدیل به محصول موفقی نمیشود.