درام The Green Mile یکی از بهترین فیلمهای کارنامهی تام هنکس است. همراه نقد فیلم میدونی و بررسی این فیلم باشید.
استیفن کینگ قبل از اینکه به عنوان سلطان وحشت مشهور باشد، به عنوان سلطان داستانگویی ستایش میشود و فرانک دارابونت هم بیشتر از هرچیزی به خاطر کارگردانی اقتباسهای وفادارانه و دقیقش از کتابهای کینگ شناخته میشود. داستانهای کینگ شاید پیچیدهترین و عمیقترین و فلسفیترین داستانهای موجود نباشند، اما همیشه جزو «قصه»ترین داستانهایی هستند که در عمرتان خواهید خواند. قصههایی که دوست ندارید از شنیدن آنها دست بکشید و اگر از اقتباس استنلی کوبریک از «درخشش» که منبع اقتباس را به کلی تغییر داده بود و به چیزی بهتر تبدیل کرده فاکتور بگیریم، دارابونت به عنوان تنها کسی شناخته میشود که هر سه کاری که از روی کتابهای کینگ ساخته به کلاسیکهای عامهپسندِ بلامنازع سینما تبدیل شدهاند. اقتباسهایی که بدون اینکه از مرزهای مضمون کتاب خارج شوند، اتمسفر و حرف اصلیشان را موبهمو به پردهی سینما منتقل کردهاند و در زمینهی «رستگاری شائوشنگ» و «مـه» با فیلمهای به مراتب قویتری نسبت به منابع الهام طرف هستیم. بنابراین با این توصیفات میتوان تصور کرد که هروقت این دو نفر با یکدیگر همکاری کردهاند، نتیجه به آثار فراموشناشدنی و موفقی تبدیل شدهاند.
قبلا بهطور مفصل دربارهی «رستگاری شائوشنگ» حرف زدهایم، اما اینبار میخواهم یکی دیگر از فیلمهای اشکآور اواخر دههی ۹۰ را از زیر خاک بیرون بکشم و داغ دل طرفداران جان کافی را تازه کنم! کسی که به قول خودش که خیلی هم روی آن اصرار دارد، اسمش یادآور نوشیدنی قهوه است، اما فقط به همان شکل نوشته نمیشود! و آن فیلم چیزی نیست جز «مسیر سبز». دومین اقتباس فرانک دارابونت از روی یکی دیگر از رمانهای کینگ که خود این نویسنده آن را بهترین اقتباسی که از روی کتابهایش ساخته شده میداند و درست مثل «شائوشنگ» جادوی کینگ/دارابونت در همهجای آن یافت میشود. فیلمی که بهشخصه آن را بیشتر از «شائوشنگ» دوست دارم. نمیدانم، شاید به خاطر اینکه به عنوان کسی که خورهی داستانهای ماوراطبیعه/ترسناک است، «مسیر سبز» بیشتر به سلیقهام میخورد و شاید به خاطر اینکه کتاب کینگ را جلوتر از فیلم خواندهام و در کتاب با داستان به مراتب قویتری نسبت به «شائوشنگ» طرفیم. حقیقت این است که در کتابهای غیرترسناک کینگ هم رگههایی از وحشت پیدا میشود و چنین چیزی کاملا دربارهی «مسیر سبز» هم صدق میکند.
اگرچه به هوای فیلمی دربارهی ماجراهای یک سری نگهبان زندان و محبوسان بند اعدام به تماشای «مسیر سبز» مینشینیم، اما فیلم وارد تونلهای تاریکی میشود که تماشاگرانی که این نویسنده و این کارگردان را به خاطر دیگر درام زندانمحورشان میشناسند شوکه میکند. اگر داستان زندانی شدن نابهحق اندی دوفریس و تلاش ۲۰ سالهی او برای فرار، به پیروزی امیدواری ختم میشود و در ستایش چنگ انداختن به امید در تاریکترین لحظات است، «مسیر سبز» دنیای به مراتب ترسناکتر و متاسفانه به مراتب باورپذیرتری را به نمایش میگذارد. درست برخلاف «شائوشنگ» که همیشه شوخیهایی جسته و گریخته و لحظات زیبایی مثل موسیقی کلاسیکی که اندی برای زندانیان پخش میکند وجود دارند تا سختیها را تلطیف کنند، در «مسیر سبز» خبری از این زیباییها نیست. در عوض از اول تا پایان فیلم با فستیوال غم و اشک و اندوه و مرگ طرفیم. اگر در «شائوشنگ» زندان با تمام اتفاقات بدی که در آن میافتد، به لطف اندی به مرور جای قابلتحملی به نظر میرسد که حداقل هر از گاهی میتوان از سلولهایش بیرون آمد و در هوای روشن بیرون قدم زد، «مسیر سبز» درست همانطور که خود کینگ در کتابش توصیف میکند ما را به جلوی دروازهی جهنم میبرد. جایی که هر وقت دستگیرهی دوم صندلی الکتریکی برای اعدام مجرمان پایین آورده میشود، جهنم زیر پای اعدامیها باز میشود و آنها را به درون دنیای آتشینش میکشد.
انگار دارابونت و کینگ دارند با «مسیر سبز» تمام حرفهایی که دربارهی قدرت امید و جاودانگی زندگی در «شائوشنگ» زده بودند را نقض میکنند و میگویند هرچیزی که قبلا گفتیم را فراموش کنید. که امیدی برای رهایی وجود ندارد. که دنیا و آدمها آنقدر زشت و کثیف هستند که تک و توک انسانهای خوبی که باقی ماندهاند نیز دیر یا زود توسط تاریکیها بلعیده میشوند و آنها برخلاف اندی هیچ شانسی برای کندن یک تونل ندارند. که داستان فرار اندی از زندان شائوشنگ، قصهی خیالی آرامشبخشی برای آدمهای دنیای «مسیر سبز» است. خلاصه اگر تاکنون این دو فیلم را تماشا نکردهاید، بهتان پیشنهاد میکنم «شائوشنگ» را بعد از «مسیر سبز» تماشا کنید تا حداقل خاطرات اندی دوفریس تمام ضرباتی که از داستان تراژیکِ جان کافی خوردهاید را مثل یک حمام شستشو بدهد و در اعماق چاه فاضلاب غرق کند. اما اگر من بدبین هستم و «مسیر سبز» را به خاطر نگاه هولناکش دوست دارم به این معنی نیست که این فیلم واقعیتر و بهتر از «شائوشنگ» است. هوشمندی هر دو فیلم این است که مضمونشان را به بهترین شکل ممکن مورد بررسی قرار میدهند. اگر ایدهی مرکزی «شائوشنگ» مسئلهی شعاری «امیدواری» است و فیلم آن را طوری مورد کندو کاو قرار میدهد که ناامیدترین انسانها هم به این کلمه ایمان میآورند. «مسیر سبز» هم موفق میشود بخش ترسناک زندگی و طبیعتِ انسانها را بهطرز تکاندهندهای به تصویر بکشد.
موفقیت «مسیر سبز» در این است که یک موضوع حساس را برمیدارد و آن را طوری بررسی میکند که شعاری نباشد و به شعور مخاطب بیاحترامی نکند. و آن موضوع این است که همهی ما دیر یا زود میمیریم. بخش ترسناک این اتفاق مُردن و جان دادن نیست، بلکه این است که آیا میتوانیم به مسیری که تا آن لحظه پشت سر گذاشتهایم افتخار کنیم یا نه. مرگ شتری است که جلوی در همه میخوابد، اما سوال این است که در پایان به عنوان چه کسی جانمان را از دست میدهیم. مجرم یا بیگناه. پشیمان یا در آرامش. با عذاب وجدان یا در نادانی. این موضوعی است که در کشور ما فیلم و سریالهای ماه رمضانی و غیر ماه رمضانی بسیاری وجود دارند که بر روی آن مانور میدهند، اما کمتر فیلمی موفق شده آن را طوری که مصنوعی و سادهلوحانه احساس نشود بررسی کند. «مسیر سبز» یکی از معدود فیلمهایی است که در این کار موفق بوده. میتوان گفت دارابونت از طریق داستان زندگی مسیحوارِ جان کافی، دست به ساخت فیلمی مذهبی زده که حتی غیرمذهبیها را نیز به خودش جلب میکند. چرا که فیلم به زور تلاش نمیکند تا مفاهیمی که خودش دوست دارد را در مغز مخاطب فرو کند، بلکه بهطرز غیرمستقیمی داستانی تعریف میکند که ما آدمهایش را با تمام دیوانگیها، زشتیها، زیباییها، مشکلات و معجزههایی که در آن میان اتفاق میافتد باور میکنیم.
«مسیر سبز» حول و حوش مرد سیاهپوست غولپیکری میگذرد که به اتهام ارتکاب جرم بسیار شنیعی دستگیر شده و محکوم به اعدام میشود. اما او که جان کافی نام دارد یک آدم عادی نیست. در دههی ۱۹۳۰ که معروف به دوران رکود اقتصادی بزرگ امریکا و جهان است و در زمانی که انسانها در افسردگی شدیدی به سر میبرند، جان کافی مثل یک معجزهی تمامعیار میماند که انگار نیرویی بالاتر او را برای نجات مردم و نشان دادن باریکهی کوچکی از نور فرستاده است تا مردم را برای عبور از این دوران طاقتفرسا کمک کند و به آنها امیدی برای ادامه دادن و طاقت آوردن بدهد. فقط مشکل این است که قیافهی جان کافی اصلا به آدمی با این مشخصات زیبا نمیخورد. در دورانی که هنوز نگاه خصمانه به سیاهپوستها با قدرت ادامه دارد، جان کافی در حالی دستگیر میشود که جنازهی دو دختربچهی خونآلود را در آغوش دارد و گریه میکند. بنابراین قابلدرک است که همه او را نه به عنوان کسی که خواسته به دخترها کمک کند، بلکه به عنوان قاتل قبول میکنند و سریع حکم اعدامش را صادر میکنند و او را فرستادهی شیطان معرفی میکنند که هرچه زودتر باید به جهنم برگردد.
اما اولین کسی که متوجه شخصیت واقعی جان کافی میشود، پاول اجکام است. رییس بخش اعدامیها که متوجه میشود مردی که از تاریکی میترسد، مثل بچهها حرف میزند و مدام با دیدن زشتیهای دنیا گریه میکند، نمیتواند قاتل دو دختربچهی معصوم باشد. بهعلاوه، پاول خیلی زود متوجه میشود که او نه تنها فرستادهی شیطان نیست، که معجزهی متحرکی از سوی خداوند است. جان کافی یک هیولا نیست. او فقط برهای است در لباس گرگ. جان کافی کسی است که با قدرت ماوراطبیعهاش میتواند بیماریها و زخمها را درمان کند. اما حالا پای او به جایی کشیده شده که روز به روز به نشستن روی صندلی الکتریکی نزدیک و نزدیکتر میشود و مردم از او به عنوان موجود تنفربرانگیزی یاد میکنند که باید نابود شود. این در حالی است که آنها با این کارشان نه جان کافی، بلکه تنها معصومیت و امیدی که در این دوران سخت برای آنها باقی مانده است را دارند به مرگ محکوم میکنند و این بیشتر از هرکسی به ضرر خود آنهاست. چون جان کافی از مرگ وحشت ندارد. بلکه بدنش از فکر کردن به این به لرزه میافتد که انسانها در سرتاسر دنیا هرروز در حال انجام چه کارهای زشتی هستند و او نمیتواند چنین چیزی را تحمل کند.
کینگ در قالب جان کافی کاراکتری را معرفی میکند که میتوان از آن به عنوان یک پیامبر مدرن یاد کرد. او طراحی این کاراکتر را با این سوال شروع کرده که اگر ما توانایی احساس کردن تمام گناهان بد و زشتی که اطرافمان میافتاد را داشتیم چه میشد؟ جواب خیلی وحشتناک است. جان کافی کسی است که میتواند تمام احساسات منفی آدمها و تمام خاطرات هولناک آنها را ببیند و این او را به کسی تبدیل کرده که گاوصندوقِ بسیار سنگینی پر از ناراحتی و غم و اندوه است. قدرت ماوراطبیعهی جان کافی شاید از یک طرف او را قادر به کمک کردن به انسانهای خوب کند، اما از طرف دیگر به او چشمان و گوشهای قدرتمندی داده که میتواند به درون سیاهترین نقاط روح آدمها سرک بکشد و دردناکترین فریادهایشان را بشنود و اینها همان چیزهایی هستند که این قدرت را در آن واحد به یک موهبت و نفرین تبدیل کردهاند. قدرتی که مطمئنا خیلی از ما آرزوی داشتن آن را نخواهیم داشت. چون همیشه یکی از ویژگیهای تعریفکنندهی انسانها تواناییشان در بستن چشمانشان در مقابل حقایق زندگی است و چنین قدرتی این امکان را از ما میگیرد.
مثلا والدین آن دو دختربچه هیچوقت نمیتوانند قبول کنند که قاتل فرزندانشان یک سیاهپوست غولپیکر نبوده، بلکه کسی از نژاد خودشان بوده که پای میز غذایشان نشسته است و حاضر هستند چشمانشان را بسته نگه دارند و چیزی که دوست دارند را باور کنند. پاول اجکام و همکارانش اما کسانی هستند که با جان کافی وقت میگذرانند و شخصیت معصومانهی واقعی او را کشف میکنند و عواقب این شناختن این است که آنها را در مقابل انتخاب سختی قرار میدهد. انتخابی که امثال والدین دختربچهها از آن فرار میکنند. آنها میدانند جان کافی کیلومترها با قاتلبودن فاصله دارد، اما همزمان باید به خاطر جان کافیبودن اعدام شود. آنها از یک طرف از شناختن این معجزه خوشحالاند و از طرف دیگر وظیفهی نابودی آن را برعهده دارند. «مسیر سبز» اما فقط دربارهی امثال والدین دختربچهها که به دنبال غریبهای برای انداختن تقصیرها به گردن او و راحت کردن خیال خودشان هستند نیست، بلکه بیشتر دربارهی عدم شفافیت حقیقت است. «مسیر سبز» از این میگوید که حتی در زمانی که دختر کوچولوهایمان را خونین و بیجان در آغوش یک سیاهپوست غولپیکر پیدا میکنیم، باید به خودمان شک راه بدهیم که شاید حقیقت چیزی که به نظر میرسد نباشد. یا حتی اگر جرم آنها واقعیت داشته باشد، همیشه احتمال بازگشت انسانها وجود دارد و همیشه فرصت شناختن آنها هست. چیزی که برای مثال در رابطهی بین زندانی فرانسوی بخش یعنی دِل که با یک موش باهوش دوست میشود و پرسی، نگهبان مشکلدارِ مسیر سبز میبینیم.
«مسیر سبز» از این میگوید که اگرچه بخشی از غریزهی ما ترس از بیگانگان است و اگرچه ما همیشه در مقابل کسانی که شبیه خودمان نیستند گارد میگیریم، اما همیشه این احتمال وجود دارد که آنها چیزهایی باشند که برای سنجش انسانیت ما فرستاده شدهاند. به نحوهی به تصویر کشیدنِ اولد اسپارکی، صندلی الکتریکی مسیر سبز نگاه کنید. درست مثل کتاب، اولد اسپارکی در فیلم تبدیل به کاراکتر ساکتِ شومی میشود که فقط از طریق جیغ و فریادهای قربانیانش صحبت میکند. برخلاف دیگر فیلمهای ترسناک، در «مسیر سبز» این قاتل نیست که قربانیانش را جستجو میکند، بلکه این نگهبانان هستند که با دست خودشان عطش قاتل را با نشاندنِ اعدامیان بر روی آن، سیراب میکنند و مهم نیست بعضی از اعدامیها چقدر لیاقت مردن دارند، حقیقت این است که مرگ آنها آنقدر دردناک و دلخراش است که کینگ موفق میشود حرفی که میخواهد بزند را در ذهن مخاطبش بکارد: همیشه زندگی بهتر از مرگ است. حتی اگر فرد دست به بدترین جنایات زده باشد. مهم این است که خودش بخواهد و احساس پشیمانی کند.
مسئلهی ترس از بیگانگان و قضاوت زودهنگام انسانها را علاوهبر جان کافی دربارهی آقای جینگلز هم میتوان دید. آقای جینگلز قبل از اینکه به آقای جینگلز تبدیل شود، موش موذیای است که پاول اجکام و همکارانش تصمیم میگیرند تا آن را نابود کنند. آقای جینگلز نمایندهی تمام آدمهایی مثل جان کافی است که در نگاه اول موجودات کثیفی به نظر میرسند که باید از آنها دوری کرد. اگرچه نگهبانان در ابتدا میخواهند آن را از بین ببرند، اما کمی بعد حسابی به او علاقهمند میشوند و بعد از اینکه دِل موش را به عنوان حیوانش برمیدارد و اسم آقای جینگلز را برای آن انتخاب میکند، این موش از یک حیوان موذی تبدیل به یکی از اعضای نزدیک کاراکترها میشود؛ تنها چیزی که در فضای حوصلهسربر و تاریکِ زندان، فرصتی برای خندیدن و شگفتزده شدن به آنها میدهد.
نویسنده همچنین از طریق آقای جینگلز و رابطهاش با دل نشان میدهد که زندانیان بند اعدام چقدر تنها هستند؛ آنها در روزهای منتهی به مرگ اجتنابناپذیرشان آنقدر احساس تنهایی میکنند که حتی حاضر هستند با یک موش رفیق شوند و چنین چیزی فقط دربارهی زندانیها صدق نمیکند. کینگ سعی میکند از این طریق حرف جهانشمولتری بزند که فقط به زندانیها خلاصه نمیشود. اگر یادتان باشد قبلا گفتم که «رستگاری شائوشنگ» دربارهی رهایی پیدا کردن از زندانی فیزیکی نیست، بلکه دربارهی تلاش برای رها شدن از افکاری بسته و پوسیده دربارهی عدم وجود امید است. مهم نیست شما در زندان شائوشنگ زندانی هستید یا نه. حقیقت این است که انسانهای خارج از زندان نمیتوانند ادعای آزادی کنند. چنین تمی در «مسیر سبز» هم وجود دارد. فیلم از این میگوید که همهی انسانها اعدامیهایی هستند که دیر یا زود باید روی اولد اسپارکی بنشینند. سوال این است که آیا دوستانی که در طول مسیر زندگیمان میتوانیم داشته باشیم را مثل پرسی زیر پایمان له میکنیم یا مثل دِل قبول میکنیم و سعی میکنیم تا از این طریق تنهایی یکدیگر را از بین ببریم؟
یکی از چیزهایی که تماشای دوباره و دوبارهی «مسیر سبز» را برای همه به تجربهای رضایتبخش تبدیل کرده، ساختار داستانگوییاش است که مثل یک رمان خوشریتم میماند. اگرچه با یک فیلم سه ساعته طرف هستیم، اما کاراکترها، روابطشان، چالشها و اتمسفری که دارابونت تعریف میکند، آنقدر روان و درگیرکننده هستند که هیچوقت متوجه گذشت زمان نمیشوید. هیچ سکانسی تلف نمیشود. فیلم درجا نمیزند. همهی لحظات فیلم توجه کامل تماشاگر را میطلبند. این در حالی است که این زمان طولانی کاری کرده تا نه تنها دارابونت فرصت بیشتری برای جزییاتپردازی و گسترش دنیای فیلم داشته باشد، بلکه حسوحال رُمانوارتری به فیلم میدهد. مثلا «مسیر سبز» فیلمی است که سرش را پایین نمیاندازد و یک مسیر صاف را پیش نمیگیرد، بلکه هر از گاهی از مسیر اصلی خارج میشود و به گوشه و کنار هم سرک میکشد. در نتیجه با اینکه جان کافی موضوع اصلی داستان است، اما میبینیم که تا زمان قابلتوجهای داستان سراغ او نمیرود و در عوض فیلم به مسائل دیگری میپردازد و از این طریق موفق میشود به خوبی گذشت زمان در زندان را به نمایش بگذارد و همچنین به این نکته اشاره کند که چنین فاجعههایی به جان کافی خلاصه نمیشود و قبل از او بوده است و بعد از او هم خواهد بود.
یکی از دیگر چیزهایی که دربارهی «مسیر سبز» همیشه از آن به نیکی یاد میشود، هنرنمایی فوقالعادهی گروه بازیگرانش است. با اینکه جان کافی شخصیت اصلی نیست، اما مایکل کلارک دانکن فقید چنان بازی دلخراش و قدرتمندی ارائه میدهد که شخصیتِ سادهدل و بیگناه جان کافی را به شخصیت قابلدرک و همدردیپذیری تبدیل میکند. اصولا ما در مقابل کاراکترهای غیرخاکستری مقاومت میکنیم، اما او وحشتزدگی جان کافی از گناهانی که اطرافش احساس میکند را طوری به نمایش میگذارد که میتوانیم باور کنیم هرکسی هم چنین قدرتی داشت، آزارش به یک مورچه هم نمیرسید. لازم نیست بگویم که تام هنکس هم یکی از بهترین بازیهای دوران کاریاش را ارائه میدهد و تماشای او مثل همیشه لذتبخش است. با این حال، این یکی از اندک دفعاتی است که فرد دیگری وجود دارد که جایگاه هنکس به عنوان ستارهی میخکوبکنندهی اصلی فیلم را از او بگیرد.
داگ هاچیسون هم شخصیتِ سادیستی و روانی پرسی را به فرد واقعا تنفربرانگیزی تبدیل میکند. در فیلمی که بهطور استثنا به درستی همهی کاراکترها به دو دستهی سیاه و سفید تقسیم شدهاند، او تنها کسی است که در اوج سیاهبودن، از باریکههای بسیار بسیار کمرنگی از رنگ روشن هم بهره میبرد. یا حداقل من اینطور فکر میکنم. آخرینباری که برای نوشتن این مطلب فیلم را دوباره تماشا کردم، متوجه فریاد پسربچهی وحشتزدهای در پشت چهرهی سرد پرسی شدم که انگار آنجا وجود دارد، اما فرصتی برای بیرون آمدن ندارد. برخلاف وایلد بیل که یک روانی تمامعیار است، پرسی من را یاد آن دسته از آدمهایی میاندازد که از داشتن عیب و نقص وحشت دارند. به خاطر همین است که پرسی با وجود ترسو بودنش، کار کردن در زندان و در کنار مجرمان را دوست دارد. به خاطر همین است که یکی از آرزوهایش دستور اعدام مجرمان است و به خاطر همین است که هدف بعدیاش انتقالی گرفتن به یک جای بدتر یعنی تیمارستان بیماران روانی است. چون بودن در کنار این آدمها به او یادآور میشود که بهتر از آنهاست. که در حالی که آنها توسط اولد اسپارکی به جهنم میروند، او روی زمین باقی میماند و این او را خوشحال میکند. در نهایت همین غرورش و دیدن نقصهای انسانی به عنوان چیزی خجالتآور است که به سقوطش میانجامد.
«مسیر سبز» فیلمی است که همیشه من را سر دو راهی قرار داده است. از یک سو با ماراتن طاقتفرسایی از غم و اندوه طرفیم که تماشاگر را از لحاظ احساسی طوری خسته و کوفته میکند که انگار یک کامیون ۱۸ چرخ را با گوشهایش کشیده است، اما سوی دیگر فیلم آنقدر جذاب و درگیرکننده است و طوری از زمان طولانیاش به عنوان یک مزیت استفاده میکند که کاری میکند خودمان با پای خودمان برای کشیدن این کامیون داوطلب شویم. یکی از بزرگترین انتقاداتی که به «مسیر سبز» میشود این است که فیلم با احساسات تماشاگر بازی میکند و بیش از حد سانتیمانتال میشود، اما من اینطور فکر نمیکنم. لحظاتِ غمانگیز فیلم بیشتر از اینکه وسیلهای برای تحتتاثیر قرار دادن تماشاگر باشند، داستان را جلو میبرند و با شخصیتپردازی کاراکترها و چیزهایی که آنها نمایندگی میکنند در یک راستا قرار میگیرند. اشکهای بیشماری که پای «مسیر سبز» ریخته شده، به خاطر تلاشهای شرمآور سازندگان برای گریه انداختن تماشاگران نبوده، که تکتک آن قطرات نتیجهی دست گذاشتن فیلم بر روی یک مسئلهی مشترک بوده است. هنوز که هنوزه آخرین دیالوگ پاول اجکام پیر مو به تنم سیخ میکند: «تک تک ما یه مرگ بدهکاریم. هیچ استثنایی در کار نیست. اما ای خدا، بعضیوقتها مسیر سبز چقدر طولانی به نظر میرسه». کاش قبل از اینکه به اولد اسپارکی برسیم بدانیم که شاید جان کافیها شبیه نوشیدنی باشند، اما به همان شکل نوشته نمیشوند. اصلا.