متیو مککانهی در فیلم Gold نقش جستجوگر طلایی را بازی میکند که ظاهرا بزرگترین معدن طلای تاریخ را کشف کرده است. همراه میدونی باشید.
حتما تاکنون اصطلاحِ «طعمهی اسکار» به گوشتان خورده است. این اصطلاح را به فیلمهایی نسبت میدهند که خودشان را برای مورد توجه قرار گرفتن توسط آکادمی اسکار به آب و آتش میزنند. فیلمهایی که سعی میکنند با داستانهای اشکآور و غمانگیزشان که معمولا در نهایت به پیروزیهای اشکآورتری منجر میشوند یا با دست گذاشتن روی یک داستان و رویداد معروف واقعی خودشان را مهم و پیچیده جلوه بدهند. از آن دسته فیلمهایی که به جای داشتن داستان عمیقی که با احساسات واقعی و لمسکردنی کاراکترهایش سروکار داشته باشند، بهطرز بدی سانتیمانتال میشوند. ولی همیشه میتوان فیلمی پیشپاافتاده را که قصد مخفی کردن هویت جعلیاش و بازی کردن با احساسات تماشاگران را دارد تشخیص داد. یکی از این طعمههای اسکار که تمام این تعریفات دربارهاش صدق میکند «طلا»، جدیدترین فیلم استیفن گان بعد از تقریبا یک دهه که از ساخت آخرین فیلمش میگذرد است. فیلمی که نه تنها دربارهی یک رسوایی/رویداد بزرگِ واقعی در دههی ۹۰ است، بلکه به داستان آشنای تلاش مردی برای پولدار شدن که به زیر پا گذاشتن ارزشهای انسانی منجر میشود میپردازد و دربارهی ماجرای تکراری هیولای کاپیتالیسم است.
از همه مهمتر فیلم شامل یکی از همان بازیهای پرجنب و جوشی از ستارهی اصلیاش که متیو مک کانهی خودمان تشریف دارد میشود. از آن نقشهایی که بازیگر باید برای آماده شدن برای آن تن به تغییر و تحول فیزیکی سنگینی بدهد. شاید سران استودیوی واینستین به عنوان تهدیدکنندگان فیلم انتظار داشتند تا نه تنها فیلمشان از طریق پرداختن به این موضوع، نامزد بهترین فیلم اسکار شود، بلکه متیو مککانهی هم که قبلا سابقهی برنده شدن مجسمهی اسکار با نقشی دگرگونشده را با «باشگاه مشتریان دالاس» دارد، اینبار هم مورد توجه قرار بگیرد. اما ظاهرا خود آن کسانی که چنین برنامهریزیهای خوش آب و رنگی کرده بودند، بعد از دیدن نتیجهی نهایی به این نتیجه رسیدند که این فیلم شانسی برای قرار گرفتن کنار بهترین فیلمهای سال ۲۰۱۶ ندارد. به همین دلیل آن را در دوران فصل جوایز ۲۰۱۶ که فصلِ پادشاهی فیلمهای اسکاری محسوب میشود اکران کردند. طبیعتا فیلم دیده نشد و زیر خروارها فیلمهای هیجانانگیزتر ناپدید شد.
پاتریک ماسِت و جان زینمن فیلمنامهشان را براساس سرنوشت کمپانی بریکس به نگارش درآوردهاند. یک کمپانی معدنکاری کانادایی که در اواخر قرن بیستم با کشف بزرگی روبهرو شد. به نظر میرسید آنها بزرگترین معدنِ طلای تاریخ را پیدا کردهاند. پس دیوید والش، موسس کمپانی فردی به نام مایکل دیگوزمن را جذب کرد. زمینشناسی که تجربهی جستجو و کشف و مدیریت چنین معدنهای ناشناختهای را برای دیگر کمپانیهای مشابه داشت، اما در آن دوران در شرایط بدی به سر میبرد. بعد از کشف بزرگ آنها بود که بریکس با برخی از کلهگندهترین شرکتها و اشخاص فعال در حوزهی معدنکاری آمریکا قرارداد امضا کرد. قراردادهایی که به میلیونر شدن آنها میانجامید. اما بعدا معلوم شد که مایکل دیگوزمن هدف مخفی دیگری در سر داشته است. «طلا» اما زمان اتفاقات داستان را به اوج دورانی در دههی ۸۰ منتقل کرده که همه بهطرز افراطی و دیوانهواری در جستجوی به حقیقت تبدیل کردن رویای آمریکاییشان بودند. نقش دیوید والش به عنوان تاجری با ریخت و قیافهای معمولی که در فیلم کنی ولز نام دارد هم بعد از کنار کشیدن کریستین بیل، به مککانهی سپرده شده است.
کمپانی معدنکاری کنی در سالهای بعد از مرگ پدرش در وضعیت نه چندان مطمئنی به سر میبرد و در سراشیبی افتاده است و او موفق نشده تا سرمایهگذاران را برای نقشههای جاهطلبانهاش راضی به امضای قرارداد کند. کنی اما یک شب خواب یک عملیات غولپیکرِ معدن طلا را در اندونزی میبیند و فردا صبح با فروختن طلا و جواهراتِ کی (برایس دالاس هاوارد)، نامزدش راهی اندونزی میشود تا آخرین شانسش برای نجات شرکت پدریاش را امتحان کند. او آنجا با مایکل آکوستا (ادگار رامیرز)، زمینشناس معروفی دیدار میکند که چند وقتی است کسی روی نقشههای جدیدش برای یافتن طلا سرمایهگذاری نکرده است. اما کنی به او قول میدهد که او میتواند با استفاده از اسم و رسم او، سرمایهی لازم را برای آغاز کار جور کند و نهایتا این همکاری به کشف بزرگترین مخزن طلای تاریخ منجر میشود. یا حداقل اینطور به نظر میرسد.
تمام حرفها به این معنی نیست که «طلا» فیلم بدی است. در واقع در کمال تعجب آن را سرگرمکننده پیدا کردم. فقط مسئله این است که با فیلم پر ضد و نقیضی طرف هستیم. فیلمی که در پردهی اول و دوم شدیدا کلیشهای و یادآور نسخهی ضعیفتر و غیرخلاقانهترِ فیلمهای مشابه بهتری است و تازه در پردهی سوم است که برگبرندهاش را رو میکند و غافلگیرکننده میشود. یعنی اگرچه فیلم با پایانبندی غیرمنتظرهای به اتمام میرسد، اما برای رسیدن به پیچ نهایی فیلم باید بیش از ۱۰۰ دقیقه از فیلمی را تحمل کنید که نه چیز جدیدی برای عرضه در زمینهی موضوع مرکزیاش دارد و نه شخصیتهای جذاب و عمیقی را پردازش میکند. تنها چیزی که میماند بازی پرجنب و جوش متیو مککانهی و لذت تماشای او در چنین ریخت و قیافهی متفاوتی است که عیار بخشهای قابلپیشبینی فیلم را بالاتر میبرد و کمکتان میکند تا هرچه هست، خوابتان نگیرد. با این حال وقتی به پایانبندی هوشمندانهی فیلم میرسید بیشتر از اینکه از صبر کردن تا اینجا خوشحال باشید، از این عصبانی میشوید که چرا فیلمی که از چنین سرانجام معرکهای بهره میبرد، در بخشهای دیگر اینقدر کمکاری میکرد و چرا سازندگان از همان ابتدا برای شکلدهی فیلمی درجهیک تلاش نکردهاند.
گویی تنها چیزی که نویسندگان را به نوشتن این فیلمنامه مشتاق کرده، پایانبندیاش بوده است. چیزی که نه تنها کافی نیست، بلکه اگر از پایان رسوایی شرکت بریکس خبر داشته باشید، این پایان هم دیگر غافلگیرکننده نخواهد بود و فیلم یکی از نکات مثبتش را از دست میدهد. حتما این داستان را بارها شنیدهاید: مرد شکستخوردهای که معتاد ریسک کردن است به بن بست خورده است، اما باور دارد که با یک موفقیت تکی میتواند کشتیاش را از غرق شدن نجات دهد. از اینجا به بعد با یک عالمه مصرف الکل و مواد مخدر و مهمانیهای پرریخت و پاش طرفیم. این در حالی است که فرم روایت داستان که به شکل فلشبک با نریشنهایی توسط خود کنی انجام میشود، آنقدر خسته و کهنه است که فیلم از نظر روایت متفاوتش هم نمیتواند محتوای تکراریاش را نجات بدهد. بالاخره داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که ترکیبی از سینمای دیوید اُ. راسل و مارتین اسکورسیزی است. با این تفاوت که «طلا» در زمینهی کمدی و شخصیتپردازی نه به اندازهی کارهای راسل تند و تیز است و نه به اندازهی کارهای اسکورسیزی که مهمترینهایشان «رفقای خوب» و «گرگ والاستریت» هستند، تازهنفس. دوران فیلمهایی که به داستان صعود و سقوط مردان جاهطلب و دیوانه میپرداخت به پایان رسیده است. دست این جور فیلمها پیش سینمادوستان رو شده است. تماشاگران دنبال غافلگیری و نوآوری هستند. به خاطر همین است که کسی مثل اسکورسیزی میآید و با «گرگ والاستریت» فرمول این فیلمها را که با خودش به محبوبیت رسیده بودند کاملا دگرگون میکند و چگونه میتوان بعد از حماسهی سه ساعتهی جوردن بلفورت، نسخهی دسته سوم آن را قبول کرد.
البته که همهی فیلمها نباید دست به نوآوریهای تاریخی بزنند. نمونهاش همین «اشخاص پنهان» که به مثال بارزِ یک فیلم مفرح و جمعوجور در سال گذشته تبدیل شد. ساختهی تئودور مورفی در عین کلیشهای بودن نه تنها از لحظاتِ شخصیتمحور قدرتمندی بهره میبرد، بلکه سرشار از لحظاتِ بکر و غیرمنتظرهای بود که ساختار قابلپیشبینیاش را میپوشاند. «طلا» هر از گاهی تلاش میکند تا از زیر منابع الهامش بیرون بیایید و کنی ولز را به شخصیتِ قابللمسی تبدیل کند. مثل جایی که کمپانی رقیب سعی میکند تا با دادن پول خیلی خیلی گندهای که آیندهی نوه و نتیجههای کنی را تضمین میکند، او را بخرد، اما کنی به جای اینکه از این فرصت استفاده کند و کنار بکشد، با این پیشنهاد مخالفت میکند. اینطوری متوجه میشویم که او بیشتر از اینکه به دنبال پول باشد، به دنبال به حقیقت تبدیل کردن رویایش است. به دنبال ثبت کردن نامش در تاریخ است. تا اینکه به عنوان مردی سختکوش به خاطر سپرده شود. کنی کسی مثل جوردن بلفورت نیست که هدفش کلاهبرداری از مردم برای ثروتمند شدن باشد و به شکار کردن قبل از شکار شدن اعتقاد داشته باشد. او عاشق قدم گذاشتن در جنگلهای خیس، عبور از روی رودخانههای طولانی و جستجو برای طلا است. او سیاستمدارِ حیلهگری که بخواهد از طریق میانبُرهای غیرقانونی پولدار شود نیست. البته که وقتی پاش میافتد، او هم به اندازهی بقیه در خوشگذرانیها و عیش و نوشهایی که با ثروتمند بودن از راه میرسند شرکت میکند، اما خب نه در حد هنری هیل یا جوردن بلفورت. روی کاغذ این موضوع یعنی ما باید خیلی با کنی ارتباط برقرار کنیم. بالاخره چه کسی است که دوست نداشته باشد تاریخساز شود یا به عنوان فرد سختکوشی به خاطر سپرده شود. در عمل اما خصوصیات منحصربهفرد شخصیت کنی با پرداخت کافی مواجه نمیشوند تا بتوانیم در سطح عمیقتری با چیزی که در ذهنش میگذرد و دلیل انگیزههایش همدلی کنیم. همین باعث شده تا منابع الهام فیلم بیشتر توی ذوق بزنند، تا چیزهایی که خود برای عرضه دارد.
یکی از نقاط قوت «طلا» اما بدون شک بازی متیو مککانهی است و خیلی خوب است که پس از مدتها بازیای از مککانهی میبینیم که گرچه به عنوان یکی از بهترینهای کارنامهاش ثبت نخواهد شد و گرچه قبلا خیلی بهتر از اینها را از کاراگاه راست کول دیدهایم، اما همزمان شخصیتش حاوی همان عصارهی منحصربهفرد مککانهی است که به خاطر آن عاشقش شدهایم. تغییرات فیزیکی بازیگران معمولا به نتایج قابلتوجهای منتهی میشوند. بعضی بازیگران مثل کریستین بیل آنقدر به نقشهایشان متعهد هستند که خودشان را گشنگی میدهند و عدهای دیگر مثل رابرت دنیرو و شارلیز ترون هم با اضافه وزن طوری در نقششان غرق میشوند که شاید در نگاه اول نتوان تشخیصشان داد. این تغییرات معمولا به شوکه شدن مردم منجر میشوند. کاری میکنند تا با دقت و علاقهی بیشتری آنها را زیر نظر بگیریم. و در بهترین حالت بخشی از شخصیتپردازیشان است. متیو مککانهی با اندام استخوانی و شکنندهاش در «باشگاه مشتریان دالاس» مرزهای تغییرات فیزیکی را جا به جا کرد و بعدا با فرم لاغر و نحیفش در سریال «کاراگاه واقعی» به معنای واقعی کلمه شگفتزدهمان کرد.
مککانهی در «طلا» در مسیر متضادی با این فیلم و سریال حرکت میکند. حالا با مرد چاق و کچلی طرفیم که هیچ نشانهای از مککانهی خوشتیپ و ستاره در آن دیده نمیشود. از آنجایی که مدام کنی را در حال مصرف نوشیدنیهای الکلی میبینیم، چرایی شکم در آوردنش سوال نیست. چاقی کنی به تضاد شخصیتیاش اشاره میکند. او میخواهد به عنوان آدم سختکوش و زحمتکشی به یاد آورده شود، اما فیزیک و قیافهاش به چیز دیگری اشاره میکنند. «ایالت آزاد جونز»، فیلم قبلی این بازیگر آنقدر بینفس بود که حتی هنرمند کاریزماتیکی مثل مککانهی هم نمیتوانست آن را از باتلاقی که در آن گرفتار شده بود نجات دهد. بزرگترین ویژگی«طلا» این است که حداقل یک مککانهی قابلدیدن جلویمان میگذارد. با این حال شخصیتهای دور و اطرافِ کنی از کمبود توجه رنج میبرند. مثلا با اینکه بخش قابلتوجهای از فیلم به مشقتهایی که کنی و مایکل در جنگلهای اندونزی میکشند اختصاص دارد و خود فیلم در کلام دربارهی تغییر کنی بر اثر قدرت دوستیاش با مایکل حرف میزند، اما اهمیت رابطهی این دو در عمل اثبات نمیشود. با اینکه فیلم کار خوبی در زمینهی به تصویر کشیدن جنگهای خونینِ کمپانیها برای به جیب زدن دلارهای بیشتر انجام میدهد، اما کاراکترهای زیادی که با کنی درگیر میشوند بدون اینکه مورد کوچکترین پرداختی قرار بگیرند وارد فیلم میشوند و در یک چشم به هم زدن ناپدید میشوند. مثلا زن اغواگری به اسم ریچل هیل به عنوان کاراکتر مهمی که به جدایی کنی و نامزدش کِی منجر میشود معرفی میشود. اما به سرعت ناپدید میشود تا اینکه دوباره در صحنهی دیگری برای اغوا کردنِ کنی ظاهر میشود و بعد از اینکه در این کار شکست میخورد برای همیشه غیبش میزند. تنها کاراکتر فرعی فیلم که تاثیرگذار ظاهر میشود، برایس دالاس هاوارد به عنوان کی، نامزد سختکوش و سرزندهی کنی است. از هیجانزدگیاش از گرفتن یک شاخه گل گرفته تا احساس غریبگیاش در مهمانی پرزرقوبرقی در وال استریت. کی قلب عاطفی فیلم است و با دیدن او باور میکنید که چرا کنی اینقدر شیفتهی این زن است.
«طلا» به جز پیچش پردهی سومش، چیز غافلگیرکنندهی دیگری از لحاظ داستانی و کارگردانی برای عرضه ندارد. ولی با فیلمی که در هنگام دیدنش مثل فیلم قبلی مککانهی، «ایالت آزاد جونز» به خر و پف بیافتید هم طرف نیستیم. اگر از تماشای متیو مککانهی لذت میبرید (کی نمیبرد؟!) «طلا» را تماشا کنید. او تکتک کلمات و جملاتش را با چنان حرارتی به زبان میآورد که بعضیوقتها باور میکنید شاید در حال تماشای فیلم عمیقی هستید و خودتان خبر ندارید. این در حالی است که «طلا» بعد از «کاراگاه حقیقی» تنها جایی است که میتوانید مککانهی را در حال زدن آن پُکهای معروفش به سیگارهایش که تقریبا در ۹۰ درصد صحنههای فیلم وجود دارند ببینید. پس، «طلا» هرچه نباشد یک مککانهی سیگارکشِ حرفهای دارد! بله، حالا که دارم فکر میکنم باید این جمله را همان اول متن میآوردم و تکلیف خودم و خودتان را با فیلم روشن میکردم! بالاخره مککانهی سیگاری مثل طلا نایاب و ارزشمند است.