فیلم Godzilla: King of the Monsters با الگوبرداری از ساختارِ داستانگویی «بتمن علیه سوپرمن»، همان بلایی را سر رویارویی گودزیلا و کینگ گیدورا میآورد که از فیلمِ زک اسنایدر به یاد داریم. همراه نقد میدونی باشید.
«گودزیلا: پادشاه هیولاها» (Godzilla: King of the Monsters) بهعنوانِ دنبالهی «گودزیلا»ی گرت ادواردز، این فیلمها را به مثالِ بارزِ این ضرب المثل که «یا از این لب بام میافتد یا از آن لب بام» تبدیل کرده است. حتما تا حالا تجربهی این را داشتهاید که اتفاقی برایتان میافتد که باعث میشود همهچیز را از ریشه زیر سؤال ببرید؛ اتفاقاتی که طوری طاقتِ آدم را طاق میکنند که آدم از خودش نمیپرسد که «چرا این اتفاق افتاده؟»، بلکه میپرسد: «چرا زندگی میکنیم؟ معنای زندگی چیه؟ اصلا چرا من نباید خودکشی کنم؟». «گودزیلا پادشاه هیولاها» از آن فیلمهایی است که باعث شد این مجموعه را از ریشه زیر سؤال ببرم. قضیه بیش از اینکه دربارهی این باشد که مشکلِ این فیلم چیست، دربارهی این بود که اصلا چه لزومی به ساختِ یک گودزیلای آمریکایی دیگر وجود دارد؟ پنچ سال پیش وقتی هالیوود تصمیم گرفت تا بعد از شکستِ اسفناکِ «گودزیلا»ی رولند اِمریک در سالِ ۱۹۹۸، دوباره شانسش را برای ساختِ یک «گودزیلا»ی آمریکایی امتحان کند، تمام تلاشش را کرد تا اشتباهِ اولین فیلمِ آمریکایی گودزیلا را تکرار نکند. «گودزیلا»ی رولند اِمریک گرچه بهعنوان یک فیلمِ کایجویی، فیلمِ جذابی است، ولی در حالی اسمِ اسطورهای گودزیلا، بزرگترین هیولای تاریخِ سینما را یدک میکشد که تمام تلاشش را میکند تا به این تاریخ احترام نگذارد و یک هیولای بنجل و قلابی را به تماشاگرانش قالب کند. بنابراین دومین تلاشِ هالیوود باید همانقدر که فیلمِ رولند اِمریک به حذف کردنِ «گاد» از «گادزیلا» تلاش کرده بود، برای بازگرداندنِ «گاد» به «زیلا» تلاش میکرد. بنابراین در اتفاقی که معمولا خیلی در هالیوود نادر است، در قالبِ «گودزیلا»ی گرت ادواردز شاهد فیلمی بودیم که بهجای اینکه طبقِ روندِ کاری معمولِ هالیوود، اشتباهاتِ گذشتهاش را تکرار کند یا یک آیپی را از چیزی که بود خرابتر کند، آنها تصمیم گرفتند تا با برطرف کردنِ بزرگترینِ کمبودِ فیلم رولند اِمریک، دلِ طرفداران را دوباره به دست بیاورند و گودزیلا را در خارج از ژاپن به شکوهِ واقعیاش برگردانند. به این ترتیب، این موضوع تبدیل به بزرگترین ویژگی تبلیغاتی فیلم گرت ادواردز شد: اینکه این فیلم قرار بود تا نسخهی جدیدی از همان گودزیلای ژاپنی را در خاکِ ایالات متحده رها کند که پایهایترین خصوصیاتِ گودزیلا در طراحی و شخصیتپردازیاش رعایت شده بود: از فیزیکِ راست و ایستادهاش که در تضاد با حالتِ خمیده و تیرکسوارِ گودزیلای رولند اِمریک قرار میگرفت تا بدنِ ضدگلولهاش که بهجای فرار کردن از بمب و موشکها در مقابلشان ایستادگی میکرد. از بازگشتِ ویرانگریهای سنگینش تا اتمسفرِ آخرالزمانی و دلهرهآوری که در هر جایی که قدم میگذارد پشت سرش به جا میگذارد. از مبارزهی گودزیلا با کایجوهای دیگر تا صد البته نفسِ اتمیاش. «گودزیلا»ی گرت ادواردز اما در حالی در زمینهی درست کردنِ مشکلاتِ پایهای فیلمِ قبلی سربلند بیرون میآید که وجودِ یک ایراد بزرگ، جلوی آن را از لذت بردن از این تغییرات درست گرفته است و درنهایت مزهی تلخی از خود به جا میگذارد. مشکل هم این است که فیلم در حالی به درستی میخواهد با گودزیلا همچون یک هیولای لاوکرفتی از زاویهی دیدِ انسانها بپردازد (و حتی در بعضی صحنهها مثل پریدنِ سربازان با منورهای قرمز بالای سرِ گودزیلا یا صحنهی اولین غرشِ گودزیلا در فرودگاه در به قُلقُل انداختنِ ترس و دلهرهی بیننده موفق است) که همزمان کاراکترهای انسانیاش نهتنها خط داستانی جذابی ندارند، بلکه انتخابِ کلیشهایترین کاراکترِ سربازِ هالیوود و کلیشهایترین کاراکترِ پرستارِ زن هالیوود و کلیشهایترین شخصیتِ کودکِ هالیوودی تمام خلاقیتها و زحمتهای گرت ادواردز در تصویرسازی و فضاسازیهایش را نقش بر آب کرده است.
بنابراین یکی از بزرگترین ایراداتی که از فیلم ادواردز میگیرند این است که شاملِ مقدار کمی از خودِ گودزیلا میشود. اگرچه این ایراد باتوجهبه لحظاتِ پُرتعدادی که ادواردز مدام بهشکلِ اعصابخردکنی بعد از نشان دادنِ گودزیلا، بهجای دیگری کات میزند تا حدودی درست است، ولی مشکلِ واقعی فیلم از جایی سرچشمه میگیرد که اگرچه ادواردز سعی کرده تا با گودزیلا همچون کوسهی «آروارهها» یا زنومورفِ «بیگانه» رفتار کند و با مخفی نگه داشتنِ آن، تاثیری که حضورِ آن روی کاراکترهایش میگذارد را به تصویر بکشد، ولی فیلم بهدلیلِ عدم بهره بُردن از شخصیتهای قوی و تازه، نتوانسته جای خالیاش را با چیز دیگری پُر کند. فیلم از یک تناقصِ بزرگ رنج میبرد؛ ادواردز در حالی در فُرم سراغِ چیزی رفته که آن را به ندرت در رابطه با بلاکباسترهای کایجویی و ویرانگرِ هالیوودی میبینیم که از لحاظ محتوا با فیلمنامهی تخت و بیملاتی سرشار از تمام کلیشههای نخنماشدهی هالیوودی طرف هستیم. اگر فیلم سناریوی بهتری میداشت، نهتنها حضورِ اندکِ گودزیلا در فیلم احساس نمیشد، بلکه اتفاقا فیلم ازطریقِ به تصویر کشیدنِ گودزیلا از زاویهی دیدِ انسانها میتوانست این فیلم را به یکی از لاوکرفتیترین و حقیقیترین حضورهای سینماییاش تبدیل کند. پس چیزی که باید دربارهی فیلمِ گرت ادواردز بدانیم این است که مشکلِ بیش از اینکه به حضورِ اندکِ گودزیلا خلاصه شود، مربوطبه سناریویی که نمیتوانست پای به پای فُرم زیرکانهاش حرکت کند بود. درکِ مشکلِ اصلی «گودزیلا» از این جهت اهمیت دارد که «پادشاه هیولاها» از آن دنبالههایی است که تحتتاثیرِ نقدهای قسمتِ اول، تغییر کرده است. «پادشاه هیولاها» حکمِ «بتمن علیه سوپرمن» برای «مرد پولادین» و «حاشیهی اقیانوس آرام: طغیان» برای قسمتِ اول «حاشیهی اقیانوسِ آرام» را دارد. «پادشاه هیولاها» هرچه از لحاظِ داستانگویی یادآورِ فیلمِ زک اسنایدر است، از لحاظِ فُرم و اکشن نیز به همان شکلی باعث میشود جای خالی گرت ادواردز احساس شود که در هنگامِ تماشای «طغیان»، دلتنگِ گیرمو دلتورو شده بودیم. اینکه ریبوتِ «هولبوی» تصمیم بگیرد تا ساختارِ داستانگویی «اونجرز: جنگ اینفینیتی» را کُپی کند با عقل جور در میآید (بالاخره «جنگ اینفینیتی» در بین فیلمهای همردیفش، بهترین حساب میشود)، اما تصور اینکه چرا برادران وارنر سراغِ الگوبرداری از شکستی مثل «بتمن علیه سوپرمن» که حتی خودِ دنیای سینمایی دیسی دارد تمام تلاشش را میکند تا آن را فراموش کند برود، عجیب است. همانطور که سوپرمن بعد از ویرانیهایی که در «مرد پولادین» به جا گذاشت، در فیلمِ بعدی مورد وحشتِ دولتهای جهانی قرار گرفته بود و کارش به دادگاه هم کشیده شد، «پادشاه هیولاها» هم در حالی آغاز میشود که گودزیلا بعد از نابودی سن فرانسیسکو توسط دولت به چشمِ یک موجودِ تهدیدآمیز دیده میشود و پای شرکتِ مونارک بهعنوان نمایندگانش به دادگاه باز میشود. همانطور که سوپرمن در حینِ نبرد با دومزدی هدفِ بمبِ اتم قرار میگیرد و مجبور میشود تا قدرتش را با استفاده از گرمای خورشید شارژ کند، گودزیلا هم در این فیلم مورد هدفِ شلیکِ سلاحِ نابودکنندهی اکسیژن قرار میگیرد و مجبور میشود به اعماقِ زمین پناه بگیرد و انرژیاش را بهجای نور خورشید، از رادیواکتیوِ هستهی زمین پُر کند.
همانطور که در این نقطه، دولتهای دنیا متوجه میشود چیزی که دربارهی سوپرمن فکر میکردند اشتباه است و او درواقع تنها چیزی است که میتواند جلوی پایانِ دنیا را بگیرد، چنین چیزی دربارهی گودزیلا هم صدق میکند. درست مثلِ «بتمن علیه سوپرمن»، «پادشاه هیولاها» هم با تکرارِ نبردِ پایانی فیلمِ قبلی اما از زاویهی دیدِ شخصیتِ اصلی این دنباله آغاز میشود. همانطور که بروس وین در نتیجهی نبردِ سوپرمن و ژنرال زاد، همکارانش را از دست میدهد و به همین دلیل از سوپرمن متنفر شده و میخواهد او را به هر قیمتی که شده به قتل برساند، «پادشاه هیولاها» هم شاملِ کاراکتری به اسم مارک راسل (کایل چندلر)، دانشمندِ سابقِ مونارک است که پسرش را در جریانِ ویرانیهای فینالِ قیلم قبلی از دست میدهد و حالا اگرچه انگیزهی انتقامگیری ندارد، ولی تمام فکر و ذکرش به متقاعد کردنِ مونارک برای کشتنِ گودزیلا و دیگر تایتانها معطوف شده است. یکی دیگر از تشابهاتِ «پادشاه هیولاها» به «بتمن علیه سوپرمن» را میتوان در کاراکترِ ماترا پیدا کرد. واندر وومن حکمِ برگبرنده را در جریانِ نبرد سوپرمن و بتمن علیه دومزدی داشت. او بعد از غیبِ طولانیمدتش، در نبردِ نهایی حضورِ پُررنگی دارد و با شگفتزده کردنِ کلارک کنت و بروس وین، نشان میدهد که آنها بدون او قادر به کشتنِ دومزدی نمیبودند. خب، «پادشاه هیولاها» هم در قالبِ ماترا، ملکهی هیولاها، شاملِ حضورِ زنانهی مشابهای میشود. درست همانطور که زک اسنایدر حضورِ واندر وومن را برای فینال زمینهچینی میکند، مایکل دووگرتی هم ماترا را برای حضوری مختصر اما باشکوه در فینالِ فیلمش حفظ میکند. درنهایت همانطور که واندر وومن با سپرش جلوی جزغاله شدنِ بروس وین توسط شلیکِ چشمانِ لیزری دومزدی را میگیرد، ماترا هم خودش را جلوی شلیکِ الکتریکی کینگ گیدورا که منجر به مرگِ گودزیلا میشد میاندازد. همچنین همانطور که لکس لوثر حکم کسی را دارد که با اختراعش، دومزدی را خلق میکند، کاراکتر دکتر اِما راسل (ورا فارمیگا) و تروریستی به اسم آلن جونا (چارلز دنس) هم بهعنوانِ آزادکنندهی کینگ گیدورا در موقعیتِ لکس لوثرگونهی مشابهای قرار دارند. درنهایت همانطور که دومزدی حکم یک هیولای بیگانه را داشت که تنها انگیزهاش سوزاندنِ دنیا بود و سه ابرقهرمانِ اصلی دیسی را تا مرز شکست دادن پیش میبرد و حتی باعثِ مرگِ سوپرمن میشود، کینگ گیدورا هم یک هیولای بیگانهی بیکلهی توقفناپذیر مثل دومزدی است که به قتلعامِ جهانی و انقراضِ بشریت فکر میکند و حتی یکی از قهرمانان (ماترا) را هم از میان برمیدارد. اینکه لجندری تمام این هیولاها را بدون زمینهچینی ابتدایی آنها با فیلمهای مستقلشان، به جان میاندازد هم خیلی زک اسنایدرگونه است و با عجلهاش برای هرچه زودتر رسیدن به «گودزیلا علیه کونگ»، تداعیکننده شتابزدگی دنیای سینمایی دیسی برای هرچه زودتر رسیدن به «جاستیس لیگ» است. «پادشاه هیولاها» و «بتمن علیه سوپرمن» هر دو فیلمهایی هستند که کمرشان زیر جاهطلبیشان شکسته است. همانقدر که دیدنِ فیلم نبردِ شوالیهی گاتهام و پسرِ کریپتون غیرممکن به نظر میرسید، دیدنِ هیولاهای اسطورهشناسی مجموعه گودزیلا در یک فیلمِ آمریکایی هم تا قبل از این فیلم غیرممکن به نظر میرسید. ولی هر دو فیلم، آرزوهای چندین سالهی طرفداران را بهطرز بدی به حقیقت تبدیل میکنند. هر دو دنبالههایی هستند که بدترین درس ممکن را از دلیلِ عملکردِ ناامیدکنندهی فیلمهای قبلیشان میگیرند و بدترین تصمیم ممکن را برای حلِ مشکلشان در دنباله اتخاذ میکنند. وقتی «مرد پولادین» با نقدهای ضد و نقیض روبهرو شد و درآمدِ نه چندان اطمینانبخشی در گیشه داشت، برادران وارنر تصمیم گرفت تا از ایدهی «بتمن علیه سوپرمن» بهعنوان شوکِ الکتریکی برای زنده کردنِ علاقهی مردم به دنیای سینماییاش استفاده کند. اگرچه این ایده در ابتدا جواب داد و قلبِ مجموعه را به دوباره به تپش انداخت، اما این ترفندِ تبلیغاتی چیزی را دربارهی کیفیتِ این فیلمها تغییر نداد تا به این ترتیب، دنیای سینمایی دیسی بعد از مدت زندگی کردن در کما، با «جوخهی انتحار» مُرد، با «جاستیس لیگ» مراسم خاکسپاریاش برگزار شد و با «واندر وومن» بهشکل دیگری دوباره متولد شد.
برادران وارنر واقعا فکری به حالِ جنسِ نویسندگی و کارگردانی زک اسنایدر در «مرد پولادین» نکرده بود. بنابراین درپوش گذاشتن روی آنها با این حربهی تبلیغاتی تنها نتیجهای که در پی داشت، هرچه تابلوتر و بدتر شدنِ آنها با «بتمن علیه سوپرمن» بود. البته که «گودزیلا»ی گرت ادواردز بههیچوجه به اندازهی «مرد پولادین» بد نیست، اما «پادشاه هیولاها» بهجای اینکه با هدفِ برطرف کردنِ ایراداتِ فیلمنامهاش ساخته شود، سعی کرده تا با خراب کردنِ چهار کایجو روی سر یکدیگر حواسِ بیننده را از مهمترین مشکلش که مشکلِ فیلم قبلی بود پرت کند، ولی دراینمیان بهطرز ناخواستهای یک نورافکنِ بزرگ به روی آن گرفته است. نهتنها پابر جا ماندنِ مشکلاتِ فیلمنامه حالا در این فیلم به یکی از شلختهترین و بیدر و پیکرترین فیلمنامههایی که در چند سال اخیر از هالیوود دیدهام منجر شده، بلکه آسیبشناسی اشتباهِ فیلم قبلی باعث شده تا این فیلم مسیرِ کاملا متفاوتی را نسبت به فیلمِ گرت ادواردز پیش بگیرد؛ تصورِ اشتباه این فیلم که مشکلِ فیلم قبلی عدم نشانِ دادن هیولاها بود باعث شده تا «پادشاه هیولاها» بزرگترین ویژگی «گودزیلا»ی گرت ادواردز را از دست بدهد. پس اگر «گودزیلا» فیلمی بود که با وجودِ تمام کمبودهایش، حداقلِ از فُرم هدفمند و معنیدار و تاثیرگذاری بهره میبرد، «پادشاه هیولاها» علاوهبر عوض کردنِ فیلمنامهی تخت اما کارآمدِ فیلم اول با فیلمنامهای پُرهرج و مرج، تنها عنصرِ رستگاری فیلم اول را هم از دست داده است. شاید عمیقا شیفتهی «گودزیلا»ی گرت ادواردز نباشم، اما آن فیلم چیزی داشت که این روزها به ندرت میتوان نمونهاش را دید؛ آن فیلم نتیجهی چشماندازِ شخصِ گرت ادواردز بود. بنابراین حتی وقتی آن فیلم در بهترین حالتش قرار نداشت هم باز حداقلش این بود میتوانستی در تمام لحظاتش احساس کنی که یک هنرمند پشتِ فرمانش نشسته است. «پادشاه هیولاها» اما فیلمِ مایکل دووگرتی نیست. دستکاریهای بیش از اندازهی سرانِ برادران وارنر را میتوان در جای جای فیلم احساس کرد. این دو فیلم شاید در دنیای مشترکی جریان داشته باشند، اما قوانینِ این دنیا نسبت به قسمتِ قبلی دچار چنانِ تحولِ عظیمی شده که توی ذوق میزند. هرچه دنیای فیلم ادواردز کنترلشده و چفتوبستدار بود، این فیلم شاملِ تکنولوژیهای سایفای، برج اونجرزی و جتِ اونجرزیِ خودش میشود. شاید بتوانم هرجور ایرادی به «گودزیلا» بگیرم، اما آن فیلم در مقابلِ یک ایراد ضدضربه است: «گودزیلا» هرچه باشد، آش شلهقلمکار نیست. مهم نیست محصول نهایی چیست، مهم این است که در هنگام تماشای «گودزیلا» میتوانی ببینی تمام تصمیماتِ دقیق و باظرافتِ فیلمساز را ببینی. میتوانی شور و اشتیاقِ فیلمساز برای ارائهی بهترین چیزی که فکر میتواند انجام بدهد را در جای جای فیلم احساس کنی. «پادشاه هیولاها» اما همچون قابلمهای است که هر چیزی که گیرشان آمده را بدون رعایت دستورالعمل درونش ریختهاند و مخلوط کردهاند. چیزی مثل «پادشاه هیولاها» زمانی اتفاق میافتد که اصولِ فیلمسازی قربانی ذوقزده کردنِ طرفداران ازطریق ردیفِ کردن تمام چیزهایی که آنها میخواستند میشود. در نتیجه اگرچه «پادشاه هیولاها» تشابهاتِ فراوانی با «بتمن علیه سوپرمن» دارد، ولی سقوطِ کیفیتش خیلی شبیه به سقوطی که «طغیان» نسبت به قسمتِ اولِ «حاشیهی اقیانوس آرام» تجربه کرد است. هرچه فیلم دلتورو، وزندار و استخواندار و شاعرانه بود، دنبالهاش توخالی و درهمبرهم بود. اگر فیلمِ دلتورو تلاشی برای ظاهر شدن در حد و اندازهی استانداردهای ایشیرو هوندا و ری هریهاوزن بود، دنبالهاش حتی سینمای مایکل بی را هم خجالتزده کرده بود. خب، چنین چیزی دربارهی «گودزیلا» و «پادشاه هیولاها» هم صدق میکند. «پادشاه هیولاها» از آنسوی همان بامی سقوط کرده که قسمت اول از سمتِ دیگرش سقوط کرده بود. هرچه فیلم اول در نشان دادنِ گودزیلا خساست به خرج داده بود، این دنباله در به تصویر کشیدنِ هیولاها زیادهروی کرده و افسارشان را رها میکند.
مشکل اما این است که «پادشاه هیولاها» حتی این کار را هم به درستی انجام نمیدهد. خیلی زود متوجه میشوید که اگرچه «پادشاه هیولاها» شاملِ صحنههای اکشنِ بیشتری بین هیولاها است، اما این فیلم در حالی کمیت را افزایش داده که در کیفیت موفق نمیشود. حتی یک لحظهی پُرتنش و هوشمندانه به اندازهی سقوط آزادِ سربازان از فیلمِ اول در اینجا یافت نمیشود. چند دلیل دارد؛ یک سوءبرداشتِ بزرگ وجود دارد که میگوید فیلمهای گودزیلا نیازی به کاراکترهای انسانی ندارند؛ اینکه پرداختن به کاراکترهای انسانی، بزرگترین گناهِ این نوع فیلمهاست. این تفکر کاملا اشتباه است. نهتنها فیلمهایی مثل «گودزیلا»، «گودزیلا، ماترا و کینگ گیدورا» و صد البته «شین گودزیلا» ثابت کردهاند که این فیلمها میتوانند خط داستانی انسانی قوی و درگیرکنندهای داشته باشند، بلکه اتفاقا همین خط داستانی کاراکترهای انسانی که تماشای ویرانگریهای هیولاها را جذاب میکند. در «شین گودزیلا» اگر نگرانی و سراسیمگی و وحشتِ کاراکترها برای جلوگیری از پیشروی گودزیلا در توکیو وجود نداشته باشد، ویرانگریهای هیولا هیچ اهمیتی نخواهد داشت. تازه وقتی فیلم از گودزیلا بهعنوان یک فاجعهی زلزله یا سونامیواری که کاراکترها برای کاهش تلفات و روبهرو شدن با تاثیری که روی آیندهی جامعهشان میگذارد، فروپاشی روانیشان از ناتوانیشان در متوقف کردنِ خشمِ آن و فشار و مسئولیتِ سختی که برای مدیریتِ فاجعه روی خودشان احساس میکند استفاده میکند، گودزیلا را تعریف کرده، نمادپردازی کرده و بهعنوان آنتاگونیستی سرسخت اما تراژیک شخصیتپردازی میکند که دوست داریم قهرمانان در برابرش پیروز شوند. یا گودزیلا در فیلمِ اورجینالِ ایشیرو هوندا در حالی یک مارمولکِ غولپیکر مثل صدها فیلم هیولایی دیگرِ سینما است که نمادپردازیهای فراوان فیلمساز برای تبدیل کردنِ آن به تمثیلی از بمبارانِ هستهای هیروشیا و ناکازاکی، آن را به فراتر از یک فیلمِ هیولایی خشک و خالی متحول کرده است. اینکه فیلمهای اندکی قادر به روایتِ درستِ قصهای با محوریتِ گودزیلا هستند دلیل نمیشود که به کل هیچ انتظاری در این زمینه از آنها نداشته باشیم. بالاخره تماشای دو ساعتِ زد و خوردِ هیولاها هم خستهکننده میشود. حتی اکشنِ کایجوها هم به داستان نیاز دارد. پس، اگر یک فیلم گودزیلایی قادر به روایتِ داستان خوبی با کاراکترهای انسانیاش نباشد یعنی به همان اندازه در روایتِ داستانِ نبرد هیولاها هم ناتوان خواهد بود. ولی همزمان تمام فیلمهای گودزیلا برای تبدیل شدن به فیلمهای خوبی نیازی به تبدیل شدن به فیلمهایی با تمثیلهای عمیق، جدی و تاملبرانگیز ندارند. تنها کاری که آنها باید انجام بدهند این است که اگر این فیلمها میخواهند به دو ساعت مشت و لگدپراکنیهای کایجوها تبدیل شوند، خودشان را بیش از این جدی نگیرند و در عوض تا دلشان میخواهد بازیگوشی کرده و خوش بگذرانند و دوم اینکه مطمئن شوند تا داستانِ غیرضروریشان، جذابیتِ اصلی فیلم که مبارزهی هیولاها هستند را دچار سکته نکند. به عبارت دیگر، «پادشاه هیولاها» سه راه جلوی خودش میبیند: یا بهطرز «سریع و خشن»واری به سیم آخر بزند و سعی کند هر چیزی که ممکن است تعقیب و گریز یک لامبورگینی و زیردریایی روی یخ را خدشهدار میکند دور بریزد، یا بهطرزِ «اونجرز: جنگ اینفینیتی»واری بهگونهای به فلسفهی احمقانه و بیمغزش بپردازد که آن به سکوی پرتابی برای مبارزهی دار و دستهی مرد آهنی و مرد عنکبوتی و دکتر استرنج روی یک سیاره بیگانه با دشمنِ غیرزمینیشان تبدیل کند یا در بهترین حالت، بهطرز «مأموریت غیرممکن»واری، یک خط داستانی ساده و سرراست اما دراماتیک را بردارد و آن را از سکانسِ اکشنی به سکانسِ اکشنِ دیگری بسط بدهد. در تمام این نمونهها شاهدِ احاطه فیلمسازان روی متریالشان هستیم. اما چنین چیزی را نمیتوان دربارهی «پادشاه هیولاها» گفت.
«پادشاه هیولاها» یکی دیگر از فیلمهایی است که با تقلیدکاری از دنیای سینمایی مارول نشان میدهد که چقدر کارِ استانداردی که مارول انجام میدهد برای دیگرانِ غیرممکن است. کاراکترِ دکتر اِما راسل باور دارد که آزاد کردنِ کایجوها، دنیا را با ویرانگریهایشان شستشو میدهد و پاکیزه میکند؛ که کایجوها حکم دوای دردِ بیماری زمین و ساکنانِ انسانیاش هستند. یا به عبارت بهتر، کایجوها حکم شش سنگِ اینفینیتی را دارند که دکتر راسل میخواهد با استفاده از آنها تعادل را به زمین برگرداند. بله، ظاهرا دکتر راسل از شاگردانِ کلاسِ درسِ فلسفهی پروفسور تانوس است! صحنهای در اوایل فیلم است که دکتر راسل ازطریقِ اسکایپ با قهرمانان ارتباط برقرار میکند و در جریانِ مونولوگِ شرورانهاش دربارهی آلودگی زمین به دستِ انسانها، ویدیویی هم لابهلای حرفهایش پخش میشود. این صحنه این سؤال را مطرح میکند که آیا واقعا کاراکتر ورا فارمیگا، مونولوگِ شرورانهاش را نوشته است و بعد مرتبط با آن، ویدیو جمعآوری کرده و بعد از تدوینگرِ گروه تروریستیشان خواسته تا آنها را بهشکلِ تاثیرگذاری کنار هم بچیند و بعد از کارگردانِ گروه تروریستیشان خواسته تا آن را در جریانِ مونولوگِ اسکایپیاش پخش کند تا قهرمانان استدلالش را بهتر متوجه شوند؟ همین یک صحنه برای اثباتِ زحمتی که صرفِ نوشتن سناریوی این فیلم شده کافی است. اما مشکلِ بدتر نه فقط نحوهی ارائهی این صحنه، بلکه خودِ صحنه است. نویسندگان بهجای اینکه فلسفهی فیلمشان را بهطرز نامحسوسی در تار و پودِ تصمیمات و اعمالِ کاراکترهایشان بدوزند، صحنهای مینویسند که آنتاگونیست، ایدئولوژیاش را همچون دانشجویی در حال ارائه دادنِ پایاننامهاش با کمک پاورپوینت برای قهرمانان که ساکت و دستبهسینه در کلاس نشستهاند و تماشایش میکنند توضیح میدهد. به محضِ اینکه این صحنه اتفاق میافتد، نویسنده عملا آنتاگونیستش را سلاخی میکند. این اتفاق در «جنگ اینفینیتی» و در صحنهای که تانوس گذشتهی محلِ زندگیاش را همراهبا تصاویری از دورانِ شکوهش و دلیلِ سقوطش توضیح میدهد صدق میکند، این موضوع دربارهی «آکوآمن» و صحنهای که کاراکترِ اوشن مستر در قالبِ یک سخنرانی طولانی، دلیلِ تنفرش از بشریت را توضیح میدهد صدق میکند و حالا دوباره شاهد آن در «پادشاه هیولاها» هم هستیم. فیلم خیر سرش در حالی میخواهد دکتر راسل را بهعنوان آنتاگونیستی قابلهمذاتپنداری معرفی کند که نهتنها ایدهاش برای رها کردنِ کایجوها برای نابودی دنیا بهدلیل حمایت از محیط زیست آنقدر احمقانه است که بیننده با ایدئولوژیاش همراه نمیشود، بلکه بهدلیلِ عدمِ عبور دادنِ ایدئولوژیاش از فیلترِ روانشناسیاش، بیننده حتی نمیتواند با وجود مخالفت با ایدئولوژیاش، با دلیلِ روانی رسیدنِ او به چنین اعتقادی همدلی کند. در پایان، فیلم علاوهبر اینکه تروریسم و فعالان محیط زیست را بهطرز سفت و سختی با هم گره میزند، بلکه فعالانِ محیط زیست را در حال مطرح کردنِ راهحلهای رادیکال و خطرناک و مرگباری به تصویر میکشد که درنهایت تنها راهحل واقعی برای مشکلاتِ بشریت، قدرتِ ارتش از آب در میآید. پیامِ نه چندان زیرمتنی فیلم عمیقا زشت است: آلودگی زمین بهعنوان یک مشکل مطرح میشود، اما آنتاگونیستِ اصلی فیلم کینگ گیدورا، یک متجاوزِ خارجی است که توسط فعالانِ محیط زیست و افراطگرایی کوتهبینانهشان زنده میشود. درنهایت گودزیلا برای شکست دادنِ دشمن به شارژ کردنِ انرژیاش در قالبِ بمب هستهای به کمکِ ارتش نیاز دارد. فیلم، سیاره زمین را بهعنوان یک جهنمِ در حالِ فروپاشی و فعالیتهای محیط زیستگرایانه را بهعنوان یکجور تروریسم با نیتِ خوب به تصویر میکشد، اما همزمان بهمان میگوید که نگران نباشید، چرا که ارتش همیشه با هوشیاری و قدرت حضور خواهد داشت تا یک متجاوزِ بیگانه را با خاک یکسان کند. معلوم نیست آیا این پیامِ زیرمتنی بهطور خودآگاهانه به فیلم راه پیدا کرده یا ناخودآگاهانه. اگر اولی باشد که تکلیفش روشن است و اگر دومی باشد هم نشان میدهد که عدم به خرج دادنِ دقت و ظرافت در داستانگویی میتواند به فرستادن چه پیامهای فاجعهباری منجر شود.
این موضوع حکمِ بیماری جدیدِ سینمای هالیوود را دارد. بهتازگی هالیوود یاد گرفته تا با نشانِ دادن نیتِ خوبِ جنگافروزیهای آنتاگونیستهای فیلمهایشان، ادعا میکند که دشمنانِ پیچیدهای را برای قهرمانانش پرداخت میکنند، ولی بعد از اینکه ایدئولوژیهای آنها بهشکلِ لفظی و بدونِ بررسی روانشناسی فراسوی آنها مطرح میشود، فیلم دیگر تلاشی برای گلاویز شدن با آنها نمیکند، بلکه به استفاده از آنها بهعنوان انگیزهای خشک و خالی برای به حرکت انداختنِ آنتاگونیست بسنده میکند. مثلا با اینکه در «آکوآمن»، اوشن مستر دل خوشی از انسانها به خاطر آلوده کردنِ دریاها و اقیانوسها ندارد و دغدغهاش قابلدرک است، ولی نهتنها فیلم از درگیری ذهنی او فقط بهعنوان انگیزهای برای دشمنیهایش استفاده میکند و بیش از این، آن را جدی نمیگیرد، بلکه فیلم با شکست خوردنِ اوشن مستر توسط آکوآمن بدون هیچگونه اشارهای به مشکلِ آلودگی دریاها که هنوز حلنشده باقی مانده به پایان میرسد. چنین چیزی دربارهی ریبوتِ «هلبوی» هم صدق میکند؛ آنجا هم در حالی انگیزهی آنتاگونیستِ فیلم نجات دادنِ هیولاها و شیاطین از دستِ ظلم و ستمهای انسانها علیهشان مطرح میشود که برخلافِ «هلبوی: ارتش طلایی»، هیچ صحنهای در طولِ فیلم وجود ندارد که به انسانیتِ هیولاها و تبعیض نژادیشان اشاره کند، بلکه اتفاقا تنها چیزی که از آنها میبینیم به سیخ کشیدن و بیرون ریختنِ دل و رودهی انسانهاست. «پادشاه هیولاها» هم به جمعِ آنها اضافه میشود. در نتیجه کشمکشِ اصلی بین قهرمانان و آنتاگونیستها نمیتواند بیننده را با خودش همراه کند. اما اگر فیلم از درگیری کاراکترهای انسانی بهعنوانِ کاتالیزوی برای به جان هم انداختنِ کایجوها استفاده میکرد و بعد عقب میایستاد بهتر میشد با این مشکل کنار آمد. اما میدانید مشکلِ آنتاگونیستِ فیلم از کجا سرچشمه میگیرد؟ از تغییرِ کلیدی نویسندگان در اسطورهشناسی گودزیلا. ماجرا از این قرار است که همانطور که قهرمانان در این فیلم متوجه میشوند، کینگ گیدورا یک هیولای غیرزمینی از یک سیارهی بیگانه است. در فیلمِ ژاپنی «گیدورا، اژدهای سهسر»، اولین فیلمی که این هیولا را معرفی میکند، آدم فضاییهای شروری وجود دارند که با فریبکاری و با استفاده از کینگ گیدورا سعی میکنند تا زمین را فتح کنند و ماترا، رودان و گودزیلا را متقاعد میکند که تا اختلافاتشان را کنار بگذارند و با دشمنِ مشترکشان مبارزه کنند. اگر این داستان، احمقانه به نظر میرسد درست است و دقیقا این فیلمها به خاطر همین داستانگویی احمقانهشان جذاب هستند. فیلم های ژاپنی گودزیلا به جز چند موردِ انگشتشمار، خودشان را در حد «باید تعادل را به طبیعت برگردانیم» جدی نمیگیرند. صحنهای که دکتر راسل، با اسکایپ قهرمانان را تهدید به آزاد کردنِ کینگ گیدورا میکند، مشابهی صحنهای در خیلی از فیلمهای ژاپنی گودزیلا که آدم فضاییهای شرور، زمینیها را تهدید میکنند است. با این تفاوت که در آن فیلمها، نویسندگان از کلیشهی آدم فضاییهای شرور برای هرچه زودتر به جان هم انداختنِ کایجوها استفاده میکنند. منظورم این نیست که فیلمهای گودزیلا نباید تلاش کنند که شخصیتها و کشمکشهای پیچیدهتری داشته باشند، ولی حالا که «پادشاه هیولاها» دارد از امثال «بتمن علیه سوپرمن»ها و «اونجرز: جنگ اینفینیتی»ها با نتایجِ فاجعهبار الگوبرداری میکند، چرا نباید از تاریخِ مجموعهی خودش الگو بگیرد که اگر بهتر از منبعِ تقلیدِ فعلیاش نباشد، بدتر نیست. بعضیوقتها چیزی که از خلقِ یک آنتاگونیست پیچیده و چندوجهی سختتر است، خلقِ یک آنتاگونیستِ شرورِ ساده و سرراست اما تهدیدآمیز است. جیمز کامرون بهعنوان یکی از بزرگترین فیلمسازانِ تاریخ این را با «ترمیناتور»هایش میدانست. «مأموریت غیرممکن»ها این را میدانند. فیلمهای کلاسیکِ «گودزیلا» هم این را میدانند. نمیدانم اصرارِ «پادشاه هیولاها» برای انجامِ خلافش درحالیکه گروه خونیاش به داستانگویی پیچیده نمیخورد چیست. اصلِ گودزیلاسازی این است که اگر توانایی خلق شخصیتهای انسانی درگیرکننده را نداری حیف، اما به جهنم، ولی مطمئن شو آنها مزاحمِ نبردِ هیولاهایت نشوند. «پادشاه هیولاها» از هر فرصتی که گیر میآورد برای شکستنِ این اصل نهایت استفاده را میکند.
مسئله این است که در «پادشاه هیولاها» به همان اندازه که صحنههای کایجومحورِ بیشتری نسبت به فیلمِ گرت ادواردز وجود دارد، به همان اندازه هم دقایقِ حضور کاراکترهای انسانی جلوی دوربین هم بیشتر شده است. کاراکترهایی که کارِ تمامیشان به بلغور کردنِ اکسپوزیشن خلاصه شده است. نه یکی، نه دوتا، بلکه تقریبا تمام شخصیتهای فیلم دستگاهِ اکسپوزیشن هستند. شاید بیش از ۹۵ درصد چیزی که از دهان کاراکترها بیرون میآید به توضیح دادنِ بخشی از داستان مربوط میشود. تنها دلیل وجود این همه کاراکتر این نیست که هرکدام شخصیتِ منحصربهفرد خودشان را دارند و کارکرد و نقشِ منحصربهفردِ خودشان را در قصه دارند، بلکه به خاطر این است که نویسندگان اطلاعاتی که میخواهند به بیننده بدهند را ازطریقِ چند صدای مختلف ارائه کنند. تا جایی که در طول فیلم احساس میکردم که در حالِ تماشای یک نمایشِ رادیویی هستم که اگر تصویر را ازش حذف کنیم، چیزی را از دست نمیدهد. خیانتِ آشکاری که این فیلم به سینما بهعنوانِ یک مدیوم تصویری میکند مثل روز روشن است. از صحنهای که گودزیلا برای اولینبار ظاهر میشود و هرکدام از کاراکترها نوبت به نوبت برایمان توضیح میدهند که گودزیلا در این لحظه دارد به چه چیزی فکر میکند و چه کار میخواهد کند تا صحنههای پُرتعدادی که محققِ آسیایی گروه، یک مشتِ تصاویر از غارها و مکانهای باستانی در یک چشم به هم زدن روی نمایشگرش نشان میدهد و گذشتهی هیولاها را توضیح میدهد. از صحنهای که یکی دیگر از کارکنانِ مونارک، تاریخچه و دلیلِ ساختِ پایگاه پرچمدارِ زیر آبیشان را توضیح میدهد تا صحنهی افتضاحی که در جریان آن در ابتدا یکی از کاراکترها، گذشته و انگیزهی آلن جونا برای دزدیدنِ دیانای تایتانها را توضیح میدهد و افرادِ بینام و نشانی که در جلسه حضور دارند، شروع به پرسیدنِ سوالاتی مثل «چرا او دنبال دیانای تایتانهاست؟» میکند تا اطلاعات بهطرز ویکیپدیاگونهای به گوش مخاطب برسد. «پادشاه هیولاها» یکی از بدترین نمونههای فیلمهای فاجعهای است: آنهایی که شاملِ تصاویر زیادی از دانشمندان و ارتشیهایی که در یک مکان تاریک، به مانیتورهای اطرافش زُل میزنند و نگران به نظر میرسند است. این حرفها به این معنی نیست که دیالوگ بد است. اما چیزی که ازطریقِ دیالوگ منتقل میشود مهم است. «شین گودزیلا» هم فیلمِ دیالوگمحوری است، ولی درست مثل چیزی که اکثرا با سریال «چرنوبیل» دیدهایم، دیالوگهای رد و بدلشده بین کاراکترها، درگیری دراماتیک ساخته و تعلیق و تنش میسازند. مشکل این است که فیلم اجازه نمیدهد تا هیولاها مبارزهشان را کنند، بلکه مدامِ کاراکترهای انسانی را به موی دماغشان تبدیل میکند. یکی از پُرتکرارترین و اعصابخردکنترین ایراداتِ فیلم این است که مدام وسط نبردِ کایجوها، به انسانها کات میزند. تا میآمدم تا ۳۰ ثانیه بهطور بیوقفه درگیری هیولاها را تماشا کنم، ناگهان کارگردان بهشکلی غیرضروری فکر میکند که حتما باید وضعیتِ کاراکترهای انسانی را در زیر پای هیولاها نشان بدهد. مثل این میماند که در حال لذت بُردن از مبارزهی ایتن هانت با دشمنانش در ملعِ عام هستید، اما کارگردان مدام بعد از رد و بدل شدن دو-سهتا مشت و لگد به رهگذرانی که با ترس و لرز دارند از صحنه فرار میکنند کات بزند. اما مشکلی که گورِ «پادشاه هیولاها» را میکند، همان مشکلی است که اکثرا خاطرهی بدی از آن در فصل آخرِ سریال «بازی تاج و تخت» داریم. مسئله این است که حتی در لحظاتی که فیلم به نبردِ هیولاها اختصاص پیدا میکند که هم باز چیزی وجود دارد که آنها را خراب میکند: عدم دیدِ کافی.
اگر مثل من از کسانی هستید که در تلاشِ سازندگانِ اپیزودِ جنگ وینترفل در فصلِ فینالِ «بازی تاج و تخت» برای واقعگرایی ازطریقِ تاریکی، باعث شده بود تا چراغ قوه به دست بگیرید و سعی کنید که تصاویر جسته و گریختهای را از لابهلای تدوین پُرکات و دوربین پُرتکانش بیرون بکشید، خب، احتمالا از صحنههای نبردِ کایجوها در «پادشاه هیولاها» با مشکلِ مشابهای مواجه خواهید شد. ظاهرا از آنجایی که «پادشاه هیولاها» هم مثل «بازی تاج و تخت» سودای واقعگرایی به قیمتِ هر چیز دیگری را دارد، مخاطب را از تماشای واضحِ درگیری هیولاها محروم کرده است. هیچ لوکشینی برای اجرای اکشنِ پرزرق و برقِ یک فیلمِ بلاکباستری بدتر از سکانسی در جریانِ کولاکِ برف در قطب جنوب در شب نیست و «پادشاه هیولاها» نهتنها اولین درگیری گودزیلا و کینگ گیدورا را در این لوکیشن برگزار میکند، بلکه درگیریهای بعدیشان در دیگر نقاط دنیا هم از لحاظ وضوحِ تصویر دستکمی از آن ندارد. کایجوها از جلوههای کامپیوتری خیرهکنندهای بهره میبرند؛ دیدنِ دار و دستهی گیدورا، رودان و ماترا با چنین جلوههای کامپیوتری خوشگل و پُرجزییاتی مثل به حقیقت تبدیل شدن یک آرزو برای طرفدارانِ هاردکورِ مجموعهی گودزیلا از جمله خودم را دارد. ولی مسئله این است که فیلمساز مدام آنها را در لوکیشنهایی که به زور میتوان آنها را دید دربرابر یکدیگر قرار میدهد. نهتنها تقریبا تمام صحنههای درگیری هیولاها در شب اتفاق میافتد، بلکه استفادهی بیش از اندازه از افکتهای باران و گرد و غبار و دود و مه جلوی دیدنِ آنها را میگیرد. این موضوع یکی از عوارض جانبی گودزیلاهای آمریکایی است. دقیقا به خاطر همین در آغازِ متن گفتم که «پادشاه هیولاها» باعث شد تا به این سؤالِ ریشهای فکر کنم که چرا اصلا آمریکاییها دست از ساختنِ فیلمهای گودزیلا برنمیدارند؟ گودزیلا جماعت به گروه خونی جنسِ فیلمسازی غربی نمیخورد. بهترین فیلم گودزیلایی آمریکایی را مت ریوز با «کلاورفیلد» ساخته است. تلاش برای آمریکایی کردنِ اسطورهشناسی گودزیلا که عمیقا در فرهنگ و تفکرِ ژاپنی ریشه دارد، هویت و جذابیتهای ذاتی این فیلمها را از آنها سلب میکند. مشکلِ آمریکاییها این است که از ماهیتِ عجیب و افسارگسیختهی این فیلمها خجالت میکشند و مدام دنبالِ راهی برای محدود کردنِ فانتزی این فیلمها میگردند. بنابراین نهتنها فیلمِ رولند اِمریک میآید و در صدد آمریکایی کردنِ گودزیلا، آن را از یک خدای باستانی رادیواکتیوی به یک ایگوانای جهشیافته تبدیل میکند و نهتنها فیلم گرت ادواردز با رئالیسمِ کسالتبارش، گودزیلا را ازمان مخفی نگه میدارد و حوصلهمان را با آن موتوهایی که نظرِ جنس طراحی و شخصیت، دستکمی از ایگوانای رولند اِمریک ندارد سر میبرد، بلکه حالا حتی در زمانیکه بالاخره شاهدِ درگیری بزرگترین هیولاهای تاریخِ گودزیلا در «پادشاه هیولاها» هستیم، فیلم بهجای اینکه بگذارد در روز روشن، از این دیوانگی لذت ببریم، سعی میکند تا با دفن کردنِ هیولاهای بیچاره زیر خروارها تاریکی شب و افکتهای اعصابخردکن، آنها را واقعگرایانه کند. این ماجرا به ازهمگسیختگی لحنِ فیلم منجر شده است. «پادشاه هیولاها» حکمِ «اونجرز: بازی پایانی» در بین فیلمهای گودزیلا را دارد. از این جهت که همانطور که مارول آنقدر جرات داشت که نهایتِ فانتزی کامیکبوکهایش را بدون محدود کردنِ آن برای سینماروها به تصویر بکشد، «پادشاه هیولاها» هم باید همین کار را با فانتزی مجموعهی گودزیلا انجام میداد. چیزی که حرصِ آدم را در میآورد این است که اگرچه «پادشاه هیولاها» شاملِ ارجاعاتِ فراوانی به فیلمهای ژاپنی گودزیلا ( از حالت هیدروژنی گودزیلا تا ایثارِ دکتر سریزاوا برای زنده کردن گودزیلا) میشود، ولی درست در جایی که باید از فیلمهای ژاپنی گودزیلا درس بگیرد (نوعِ فیلمسازی)، این کار را نمیکند.
«پادشاه هیولاها» در حالی سودای رئالیسم دارد که خلاصهقصهی فیلم در تضاد با هرگونه رئالیسمی قرار میگیرد و فانتزیگرایی در جسورترین و پرخاشگرترین و بیقید و بندترین شکلِ ممکن را طلب میکند. اینکه اکثرِ زمانِ ترسناکترین و پُرتنشترین فیلمِ مجموعه یعنی «شین گودزیلا» در روز روشن جریان دارد نشان میدهد که تاریکی و افکتهای بصری، واقعگرایی نمیسازند. بونگ جون هو با «میزبان»، هیولایش را از همان ابتدا به وضوح در روز روشن نشان میدهد و نهتنها این موضوع جلوی واقعگرایی و وحشتش را نگرفته، بلکه اتفاقا تماشای سکانسِ افتتاحیهی فیلم هنوز که هنوزه میتوان فلجشدگی کاراکترهای فیلم را در مواجه با هیولای سر در بر آورده از رودخانه لمس کرد. این شبگرایی بیمعنی دربارهی دو فیلمِ قبلی گودزیلای آمریکایی هم صدق میکند. گودزیلا در آمریکا یا فقط شبها حمله میکند یا بهطرز خونآشامگونهای در طول روز مخفی میشود تا حملهاش را در شب از سر بگیرد. در طولِ تاریخِ فیلمهای گودزیلا حتی در اندک وقتهایی که گودزیلا در شب با دشمنانش مبارزه میکند هم سازندگان نهتنها از تاریکی شب برای مخفی کردنِ هیولایشان استفاده نمیکنند، بلکه از آن بهعنوان موقعیتی برای خلقِ جلوههای تصویری متنوع و آتشبازیهای تماشایی استفاده میکنند که شاید بهترین نمونهاش نبردِ فینالِ فیلم «گودزیلا، کینگ گیدورا و ماترا» است. اگر تمرکزِ «پادشاه هیولاها» مثلِ فیلم گرت ادواردز، ارائهی یک فیلمِ آرامسوز و تعلیقزا با محوریت شگفتزده کردن مخاطب با عظمتِ جثهی غولپیکرِ هیولاها میبود میشد با رئالیسمش کنار آمد، ولی وقتی فیلمساز داستانگویی آرامسوز را فدای اکشنهای افسارگسیخته میکند، پس بیننده باید چیزی بهجای آن به دست بیاورد. مثل یک مبادلهی کالا به کالا میماند. اما «پادشاه هیولاها» در حالی رئالیسمِ فیلم ادواردز را از آن گرفته که همزمان کاملا به رفتن تا تهِ مسیرِ متفاوتی که پیش گرفته هم دل نداده است. پس، ما در حالی در این فیلم جنبهی باعظمت و شکوهمندِ هیولاها را از دست دادهایم که بهجای آن چیز دیگری را در قالبِ اکشنهای کلهخرابی که بدونِ مزاحمت پخش میشوند را نداریم تا جای خالی ویژگیهای برتر فیلم قبلی را حس نکنیم. وقتی جیمز کامرون با «بیگانهها»، وحشتِ بقامحورِ فیلمِ ریدلی اسکات را با اکشنِ سربازان گردنکلفت و مبارزهی رُباتهای مکانیکی با ملکهی زنومورفها تغییر داد، یک چیزی را از حذف کرد و چیزی متفاوت اما به همان اندازه جذابی را جایگزینش کرد.
«پادشاه هیولاها» اما داستانگویی اتمسفریک و لاوکرفتی فیلمِ ادواردز را از آن گرفته است، اما در ارائهی جایگزین، ضعیف، بزدل و مشکلدار ظاهر شده است. به همین دلیل، وقتی در سکانسِ مبارزهی گودزیلا و کینگ گیدورا در قطب جنوب، یکی از شخصیتهای مثلا مهم فیلم (سالی هاوکینز) زیر دست و پا میماند و کشته میشود، خودِ فیلم که میداند چقدر دنبال کردنِ اکشنهایش سخت است، بعد از اتمام این نبرد، بلافاصله به یک نمایشگر که عکسِ کاراکتر سالی هاوکینز را با عبارتِ «کشته شده» در زیر آن به تصویر میکشد کات میزند. درنهایت اگرچه «پادشاه هیولاها» در زمینهی گردآوری کایجوهای کلیدی مجموعه ژاپنی «گودزیلا» در یک فیلم آمریکایی کارِ قابلتوجهای انجام میدهد (اتفاقی که در این فیلم میافتد به اندازهی دیدنِ گردهمایی قهرمانان کیهانی و زمینی مارول در یک فیلم غیرممکن به نظر میرسید) و اگرچه هر از گاهی شاملِ تصویرسازیهای خوفناکی است (از اکستریم لانگشاتِ رویارویی گودزیلا و گیدورا در قطب جنوب تا اکستریم لانگشات نعرهی گیدورا بعد از گاز زدنِ نیروگاه برق) و اگرچه از ورسیونِ جدید قطعاتِ موسیقی کلاسیک گودزیلا بهشکل تاثیرگذاری استفاده میکند، ولی هیچکدام از آنها نمیتوانند جنازهی فیلم را تکان بدهند؛ امدادهای غیبی در این فیلم بیداد میکنند؛ از نجات پیدا کردنِ هلیکوپتر قهرمانان در قطب جنوب در لحظهی آخر توسط گودزیلا قبل از نابود شدن توسط گیدورا تا نجات پیدا کردنِ جتِ قهرمانان توسط گودزیلا قبل از بلعیده شدن توسط رودان و همچنین نجات پیدا کردنِ کاراکتر میلی بابی براون توسط گودزیلا قبل از مورد هدف قرار گرفتن با شلیکِ الکتریکی گیدورا (چه کسی مثل من از دیدن فریاد زدن میلی بابی براون سر گیدورا یادِ فریاد زدن جان اسنو و سرِ یسریون افتاد؟!). سیرِ شخصیتپردازی در این فیلم وجود خارجی ندارد. کاراکترِ کایل چندلر بدون پشتسر گذاشتنِ تحولِ خاصی، از کسی که از گودزیلا به خاطر کشتنِ پسرش و فروپاشی خانوادهاش متنفر بود، به کسی که درکنار گودزیلا مبارزه میکند تبدیل میشود و همسرش هم از یک تروریستِ رادیکال که باور داشت تمدنِ مُدرن باید توسط هیولاها نابود شود، به فدا کردنِ جانش برای اطمینان حاصل کردن از شکستِ گیدورا میرسد. «پادشاه هیولاها» شاید تصاویرِ بیشتری از مبارزهی هیولاها در مقایسه با فیلمِ گرت ادواردز داشته باشد، اما اگر در فیلمِ ادواردز، هیولاها داستان را جلو میبردند، در اینجا مبارزهی هیولاها همچون پیام بازرگانیهای بیاهمیتی که در لابهلای داستانِ اصلی که مربوطبه انسانها میشود پخش میشوند هستند. نهتنها تمام کایجوهایی که در تریلرهای فیلم هایپ شده بودند، در حد چند نمای گذرا در فیلم حضور دارند، بلکه تریلرهای فیلم اکثرِ صحنههای اصلی اکشنِ فیلم را هم لو دادهاند. هیچوقت فکر نمیکردم که مجبور به گفتن چنین چیزی شوم ولی «گودزیلا: پادشاه هیولاها» بهحدی بد است که میتوانم آن را بدترین فیلمِ آمریکایی گودزیلا بدانم. بله، حتی بدتر از فیلم رولند اِمریک. آن فیلم شاید بیش از گودزیلا، یک ایگوانای جهشیافته باشد و شاید بیش از یک فیلمِ گودزیلایی، به «پارک ژوراسیک» رفته باشد، ولی حداقلش این است که آن فیلم درکِ بهتری از خلقِ یک فیلم فاجعهای بازیگوش، سرخوش و فان دارد که شاید تا دلمان بخواهد عیب و ایراد دارد، ولی امکان ندارد از تماشایش پشیمان شویم. این نشان میدهد یک فیلم گودزیلایی خوب را فقط ظاهرِ گودزیلای آن یا حضور داشتن یا نداشتنِ کینگ گیدورا تعیین نمیکند، بلکه نحوهی استفاده از این مواد اولیه تعریف میکند.