فیلم The Glass Castle با بازی نائومی واتس، وودی هارلسون و بری لارسن، درام ارزشمند و اثرگذاری است که به تماشاگرانش، چیزهای زیادی برای لذت بردن میدهد.
«قصر شیشهای»، یکی از همان فیلمهای آرام و بیادعایی است که پشت چشم غالب تماشاگران از راه میرسند و وقتی نگاهشان میکنیم، چون برایمان حکم چیزی ناشناخته را داشتهاند و حالا خیلی خیلی فراتر از انتظارات سادهمان از آب درآمدهاند، جذبشان میشویم. یکی از همان درامهایی که هیجانشان در لحظاتی آرام و بدون سر و صدا تقدیم مخاطبان خاص اینگونه آثار میشود و بیشتر از این که دربارهی آفرینش باغی زیبا و دوستداشتنی باشند، به این میپردازند که بینندهشان موقع تماشای آنها، شانس تنفس عطر سادهی یک باغچهی چمنی را به دست بیاورد. حسی که خیلیها، اصلا و ابدا برای دست یافتن به آن فیلمها را تماشا نمیکنند اما درامدوستهای سینما، از کپیپیست نبودن و شیرینیاش لذت میبرند. چون The Glass Castle، هم از منظر روایت داستان خلاقیتهای قابل قبولی را نشانتان میدهد و هم به سبب اجرای عالی بازیگرانش به حد قابل قبول و بعضا فوقالعادهای از باورپذیری نیز میرسد. این موضوع، به خصوص از آن جهت که فیلم واقعا برداشتشده از داستانی واقعی است، اهمیت زیادی در ارزشگذاری نهایی اثر دارد. چرا که بینندگان سینما، آنچه را که ببینند باور میکنند و اگر فیلمساز، اثر لایق باوری را نشان مخاطبانش ندهد، نوشته شدن جملهی «این یک داستان واقعی است» در ابتدای ساختهی او، عملا بیفایده به نظر میرسد.
داستان «قصر شیشهای»، دربارهی خانوادهی عجیب و غریبی است که حداقل در نخستین برخورد با جلوههای حقیقی آن، به یاد شخصیتهای اصلی فیلم Captain Fantastic میافتیم. خانوادهای که سوار بر یک ماشین به نقاط مختلف میروند، سعی میکنند همهی چیزهای دنیا را رایگان به دست بیاورند و مشکلات گوناگونی را در تمامی لحظات دارند. راستش را بخواهید، شاید اگر آنها را از دور نگاه کنیم، آزاردهنده و بد هم به نظر برسند. چون در بینشان یک دختربچه موقع درست کردن غذا، به خاطر آن که آتش شعله به لباسش میگیرد، به شکل آزاردهندهای مجبور به داشتن قسمتی سوخته روی پوستش تا پایان عمر میشود. بچهها به مدرسه نمیروند، بعضی مواقع در طول سه روز غذایی برای خوردن ندارند و در کل، هیچ چیز این زندگی ایدهآل به نظر نمیرسد. البته واقعیت هم چیزی جز این نیست. چرا که خانوادهی آنها، اصلا خانوادهی ایدهآلی نیست. حتی پشت چرایی اینگونه بودنش هم مثل خانوادهی خاص و معناداری همچون افراد حاضر در Captain Fantastic، فلسفهی عجیب و غریبی نخوابیده است. چون ماجرا، به معنای واقعی کلمه سادهتر از این حرفها جلوه میکند. قصه، چیزی نیست جز این که رِکس (وودی هارلسون) یا همان شخصیت اصلی فیلم، زندگی عجیب و غریبی داشته است. همانقدری که برای پدری عالی بودن تلاش کرده، به سبب کم گذاشتن برای بچههایش در برخی بخشها، لیاقت زیر سوال رفتن را دارد. همانقدر که برخلاف خیلیها، توانایی از بین بردن ترس دختر کوچکش از هیولاها را داشته، به سبب مست کردنهای گاه و بیگاهش، رفتارهای بدی را نیز تقدیم همان دختر کوچک کرده است. همانقدری که به یکی از دخترانش قول ساخت قصری شیشهای را میدهد و نقشههای آن را به زیبایی رسم میکند، همواره در ساخت آن نیز شکست میخورد. پس بله، رِکس، همان انسان پراشتباه و باورپذیری است که در طول زندگیاش اشتباهات زیادی را به سرانجام میرساند. همان انسانی که دلمان میخواهد سایهاش را با تیر بزنیم. همان انسانی که به جای اسباب بازی، ستارگان را به کودکانش هدیه میدهد.
همانگونه که پیشتر نیز گفتم، هنرمندی انکارناپذیر فیلم در ارائهی دو روایت موازی از دوران کودکیِ شخصیت اصلی داستان یعنی جانِت والز (بری لارسن) و زندگی امروز او، یکی از مهمترین عناصری است که باید از دنیای The Glass Castle بشناسید. عنصر مهمی که باعث میشود در یک ساعت آغازین فیلم، چند بار به خودمان بیاییم و درک کنیم که آنقدر در شنیدن یکی از قسمتهای این داستان غرق شدهایم که اصلا یادمان رفته روایت موازی دیگری هم وجود دارد که قرار بوده آن را نیز پذیرا باشیم. چون وقتی به زمان حال کات میزنیم، نویسندهی پردغدغهای را میبینیم که کشمکش زیادی با خانوادهاش دارد و برای تماشای حرکت بعدیاش در این درام سرتاسر سختی و چالش، با جدیت به دنبال تماشای ثانیههای فیلم هستیم. در آن طرف ماجرا، خیلی سریع خودمان را در برابر زندگی عجیب و غریب چهار کودک در کنار پدر و مادری عجیب میبینیم که روایت صادقانه و قابل لمس قصهشان، به کلی از یادمان میبرند که در ابتدا موقع آغاز پخش شدن یکی از سکانسهای این روایت، فکر میکردیم قرار است یک فلشبک کوتاه را ببینیم. چون حقیقت آن است که «قصر شیشهای»، روایت یک قصهی واحد و جذاب است. قصهای که روی نگاه تماشاگر اثر نسبت به والدین خویش تاثیر به خصوص، اغراقنشده، دوستداشتنی و آرامشبخشی میگذارد و به سبب پیوند عمیقش با واقعیت، کاری میکند که بیننده سکانسهایی از زندگی خودش را نیز موقع تماشای فیلم، به خاطر بیاورد. سکانسهایی که در آنها جلوهی برخی از بدیهای انکارناپذیر پدر و مادرها جلوی چشم انسان را میگیرد و باعث میشود او به کلی خوبیهایی را که در زندگی از این افراد دیده فراموش کند.
این یعنی در طول روایت داستان، همانقدر که سکانسهای مربوط به گذشته لایق فلشبک خطاب شدن هستند، سکانسهای مربوط به زمان حال نیز میتوانند لقب فلشفوروارد را یدک بکشند. منظورم این است که فیلمساز چون به خوبی میدانسته قصد روایت داستانی واحد و مشخص را دارد، سعی کرده به هیچ یک از این دو داستانگویی اهمیت متفاوتی ندهد و عادلانه، هر دویشان را ارزشمند به تصویر بکشد. کاری که از قضا کم و بیش موفقیتآمیز هم بوده و تبدیل به یکی از اصلیترین نقاط قوت فیلم نیز شده است. نقطهی اوج این ماجرا هم در دقایق پایانی فیلم، توجه مخاطب را به خودش جلب میکند. لحظاتی که کارگردان اثر در آنها موفق به پیوند زدن این دو روایت موازی به یکدیگر شده و داستان، در اوج به دست مخاطبان میرسد. جایی که شخصیت اصلی قصه، به کمک این پیوند داستانی برقرارشده از جلوهی ظاهری و بدون عمقش خارج میشود و حکم شخصیتی را که تصمیمگیری نهاییاش برای مخاطب بیاهمیت نیست پیدا میکند. جایی که مسیر رو به اوج قصهگویی اثر، به پایان میرسد و داستان فیلم در بالاترین ارتفاعی که به آن دست یافته، تاثیرش را میگذارد و تمام میشود. یک قصهگویی آرام که با روندی منطقی پیشروی میکند، به شکلی قابل درک تاثیر میگذارد و در دو ساعت سرگرم کردن تماشاگر به سبب مواجه کردن او با سکانسهایی که لیاقت یک بار دیده شدن را دارند موفق است. بهتر بگویم؛ همانچیزی که یک درام اثرگذار و قابل قبول باید باشد.
این وسط، شاید یکی از بزرگترین اشکالاتی که بتوان به فیلم وارد کرد، مربوط به پردازش ضعیف غالب کاراکترهای آن باشد. چون به جز پدر و دختری که در راس این قصه قرار میگیرند، تقریبا مابقی بچهها، شخصیتها و افراد حاضر در فیلم، اصلا چیزی به اسم «شخصیتپردازی» را به دست نمیآورند. حتی همسر رِکس با بازی نائومی واتس هم از این موضوع مثتثنا نبوده و وقتی خوب نگاهش میکنید، به این نتیجه میرسید که هرگز چیزی به جز یک استایل، برای ارائه نداشته است. همهچیز قصه، بر پایهی این پدر و دختر میچرخد و با این که چنین چیزی آنچنان هم نکتهی بدی نیست، اما وقتی باعث آن شده که تمام دیگر شخصیتهای حاضر در فیلم حکم دکورهایی از صحنه را پیدا کنند، تبدیل به یک نکتهی منفی میشود. نکتهای که از قضا شانس ارائهی نقشآفرینیهایی ماندگار و به یاد ماندنی توسط بازیگران فیلم از جمله نائومی واتس را هم از آنها میگیرد. تا جایی که اگر حقیقتش را بخواهید، باید اعتراف کنم غالب آنها هرگز در طول پیشروی ثانیههای «قصر شیشهای»، فرصتی برای نمایش کامل تواناییهایشان به دست نمیآورند. چون وقتی بازیگر، اجرای نقشی را بر عهده بگیرد که چیز زیادی برای اجرا شدن ندارد، عملا شانس خودش برای ارائهی چیزی تماما هنری و لایق ارزشگذاریهای جدی را از دست میدهد.
تازه این موضوع فقط به آن کاراکترهای ظاهرا فرعی هم محدود نشده و حتی خود جانِت نیز از آن رنج میبرد. البته منظورم جانِتی که از خردسالی و آرامآرام به تصویر کشیده میشود نیست و جانِتِ اجراشده توسط بری لارسن را میگویم. شخصیتی جدی و سفت و سخت که با مشکلات درونی زیادی دستوپنجه نرم میکند. شخصیتی که عملا تا پیش از برقراری اتصال داستانی مابین دو روایت فیلم، چیزی بیشتر از یک نمایش کلیشهای از انسانهای گمشده در پول و زیباییهای وسوسهکنندهی شهرنشینی نیست و تنها زمانی شخصیت شدن را آغاز میکند که به شخصیتپردازی انجامشده در روایت موازی داستان متصل میشود. این یعنی شاید سازندگان اثر در ارائهی قصهای با دو روایت موازی موفق بوده باشند، اما این به معنی آن نیست که هر دوی این قصهگوییها، کیفیت یکسانی دارند. به همین سبب، خود بری لارسن نیز در طول فیلم، به هیچ عنوان در حد و اندازهای که انتظارش را داریم، نمایش قابل قبولی ارائه نمیکند. البته این به معنی تبدیل شدن او به یکی از نقاط ضعف فیلم نیست اما باید پذیرفت که به سبب مشکلات فیلمنامه، او دقایق کمی برای اجرا و نشان دادن تواناییهایش در این نقش را دارد. هرچند که معتقدم در آن دقایق اندک نیز میتوانست بهتر از حالت فعلی، روی پردههای سینما برود.
با این حال، هر چه قدر که تمام کاراکترهای فیلم اشکالدار به نظر میرسند، رِکس، کمنظیر و کماشکال میدرخشد. درخششی که در گروی قدرت اجرای عالی وودی هارلسون هم هست و همیشه، حکم یکی از مهمترین عناصر جذبکننده برای بینندهی اثر را دارد. اجرایی که در آن عصبانیت، عشق، مهربانی، خنده و همهچیز پیدا میشود. اجرایی که در آن ترس را میشود دید و شجاعت را احساس کرد. یکی از همان اجراهایی که هر اثر درامی برای موفق شدن به آنها احتیاج دارد و در کنار قدرت فیلم در مجبور کردن مخاطب به قضاوت کردن این شخصیت و بعد بارها نشان دادن غلط بودن قضاوتش به او، کاری میکند که The Glass Castle، فیلمی تماما فراموششدنی نباشد. به جای آن، اینجا ما با اثری طرف هستیم که درام میداند، قصهگویی بلد است، شخصیت اصلیاش را پردازش میکند و در راس نقشآفرینیهایش، اجرای خوبی را تحویل بینندگان خود میدهد. اثری که شاید اگر کارگردان کاربلدتری داشت و سکانسهایش را انقدر از منظر فنی ساده به تصویر نمیکشید، میتوانست به نتایج فوقالعادهتری نیز برسد. اثری که شاید اگر مراعات برخی تماشاگرانش را نمیکرد و با اعتماد به آنها، از ترس خستهکننده شدن بعضی از سکانسهای آرامشبخش و احساسیاش را فورا با یک کات به پایان نمیرساند، خیلی خیلی از چیزی که هست بهتر میشد. اثری که ایدهآل نیست و با ایدهآل فاصلهی زیادی دارد اما مثل شخصیت اصلی داستانش، شاید به جای اسباب بازی، به دروغ هم که شده، ستارهها را تقدیمتان کند.