اگرچه فیلم Glass قرار بود به مهر تاییدی روی بازگشتِ پُرقدرتِ ام. نایت شیامالان تبدیل شود، اما نتیجه، دنبالهی ناامیدکنندهای برای طرفداران Unbreakable است. همراه میدونی باشید.
هشدار: این متن داستان فیلم را لو میدهد.
ام. نایت شیامالان تمام مراحلِ ممکنِ فیلمسازی در هالیوود را تجربه کرده است؛ از درخشانترینهایشان تا خجالتآورترینهایشان. شیامالان حدود ۲۰ سال پیش با «حس ششم» و بعد از آن با «ناشکستنی» (Unbreakable) که سبکِ فیلمسازیاش را معرفی کردند، نهتنها به دُردانهی منتقدان تبدیل شد، بلکه یکی از پُرفروشترین فیلمهای باکس آفیس در آن سالها را اکران کرد و در بین عموم مردم هم به یک نام شناخته شده تبدیل شد. او یک شبه، ره صد ساله را پشت سر گذاشت. شیامالان علاوهبر اینکه توسط مطبوعات بهعنوان «اسپیلبرگ بعدی» معرفی میشد، بلکه به فیلمسازی تبدیل شد که جنسِ فیلمسازیاش درکنار تارانتینوها و اسکورسیزیها و نولانها توسط عموم مردم شناخته میشود. همانقدر که اسکورسیزی به مافیاها و تارانتینو به دیالوگنویسیهایش معروف است، شیامالان هم به توئیستهای فکاندازِ فیلمهایش معروف شد. به مرورِ زمان شیامالان علاوهبر «اسپیلبرگ بعدی»، به «بازگشت آلفرد هیچکاک» هم مشهور شد. شیامالان روی ابرها سیر میکرد. او در حال تجربه کردنِ بالاترین قلههای شهرت در کمترین زمان ممکن بود. ولی اوضاع به همین شکل باقی نماند. تاریخ ثابت کرد که بعضیوقتها باقی ماندن در نوکِ قله سختتر از رسیدن به نوکِ قله است. شیامالان شاید خیلی زود هالیوود را فتح کرده بود، اما توانایی نگه داشتنِ چیزی که به چنگ آورده بود را نداشت و در طول ۲۰ سال آرام آرام همهچیزش را تا جایی از دست داد تا بالاخره از کسی که یکصدا از او به نیکی یاد میکردند، به کسی که هدفِ مسخره شدن قرار میگرفت سقوط کرد. از کسی که بهترین اجراکنندهی توئیستهای شیامالانی بود، به کسی که آن توئیستها به بلای جانش تبدیل شده بودند تبدیل شد. از کسی که روی او حساب باز میکردند و اسمش از خود قدرت و پرستیژ و اعتماد ساطع میکرد، به کسی که اسمش در بهترین حالت افتخاراتِ گذشتههای دور را به یاد میآورد تبدیل شده بود. اینکه سازندهی برخی از بهترین فیلمهایی که دیدهای، همزمان مسئولِ ساخت برخی از بدترین فیلمهایی که هالیوود به خودش دیده هم باشد ناراحتکننده است. طبیعتا هیچکس دوست ندارد تا ببیند کسی اینگونه شکوهاش را از دست میدهد و از عرش به فرش سقوط میکند. اما ماجرای شیامالان هنوز به سرانجام نرسیده بود. اگرچه به نظر میرسید کارِ شیامالان دیگر تمام شده است و او قبل از ناپدید شدن بهطور کامل، به دست و پا زدنهایش ادامه میدهد؛ بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که آخرین کارِ بزرگش «پس از زمین» بود که به چنان شکستِ تجاری اسفناکی بدل شد که معمولا حکم تیر خلاصی به مغزِ سازندگانشان را دارند.
اما گفتم که شیامالان تمام مراحلِ ممکن فیلمسازی در هالیوود را تجربه کرده است. پس، شیامالان موفق به انجامِ حرکتی شد که هنرمندانِ شکستخوردهی اندکی توانایی انجامش را دارند: یک بازگشتِ واقعی. شیامالان که بعد از هرچه بزرگتر و استودیویی شدنِ پروژههایش، از ریشههای شخصیاش فاصله گرفته بود، تصمیم گرفت تا برای پروژهی بعدیاش تا آنجا که میتواند کوچکتر شود. حتی کوچکتر از اولین فیلمهایش. آنقدر کوچک که تنها چیزی که برای جلب نظرِ مردم باقی مانده بود نه پروداکشنهای خیرهکننده بود، نه منابعِ اقتباسِ پُرطرفدار، نه ستارههای شناختهشده و نه کانسپتهای داستانی کنجکاویبرانگیز. نتیجهی این کار، فیلمی در زیرژانر «تصاویریافتشده» به اسم «ملاقات» بود که تمام این محدودیتها باعث شد تا جنسِ فیلمسازی شیامالان در آن بیرون بزند و بعد از مدتها مزهی داستانگویی و تعلیقآفرینی شیرینِ او را بچشیم. یادم میآید آن فیلم را به بازیکنِ فوتبالی که بعد از مدتها مصدومیت و عمل جراحی و نیمکتنشینی به میدان بازگشته است مقایسه کردم. این بازیکن طبیعتا بلافاصله مثل روزهای اوجش بازی نمیکند، اما همین که موفق شده مصدومیتش را پشت سر بگذارد و دوباره در زمین بدود و در مسیر بازگشت به روزهای اوجش قرار بگیرد خوشحالکننده است. اما بازگشتِ واقعی شیامالان با فیلم بعدیاش «گسست» (Split) اتفاق افتاد. اگر «ملاقات» حکم نوشیدنی ویژهی پذیرایی را داشت، «گسست» حکمِ پیشغذایی را داشت که اعلام میکرد: «نه بابا، انگار طرف یه چیزایی از آشپزی سرش میشه». شیامالان هم که ظاهرا خیلی احساس هیجانزدگی و آمادگی میکرد با اختصاصِ توئیستِ نهایی فیلمش به اینکه «گسست» و «ناشکستنی» در یک دنیای مشترک جریان دارند، نهتنها به نُقل محافل بحث و گفتگوی سینما برگشت (اما این بار بهطور مثبت)، بلکه با ساخت فیلمی ۹ میلیون دلاری که ۲۳۸ میلیون دلار در دنیا فروخت، شکستهای تجاری قبلیاش را یکجورهایی ناپدید کرد. ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم راستیراستی چشم انتظار و بیقرارِ فیلم بعدی شیامالان هستیم. حالا «گلس» (Glass) جایی در بین موردانتظارترین فیلمهای ۲۰۱۹ قرار داشت. بازگشتِ شیامالان پله به پله صورت گرفت. اگر «ملاقات» نقشِ فیلمی به دور از کلاسیکهای بکرِ او اما خوب بهعنوان فیلمی قابلقبول از کارگردانی زجرکشیده در تلاش برای بازگشت را داشت و اگر «گسست» بهجای یک فیلم بکرِ تازه در کارنامهی شیامالان، حکم تلاشِ او برای انرژی گرفتن از یکی از کلاسیکهایش را داشت (که کار اشتباهی نیست)، به نظر میرسید «گلس» میخواهد به یک اثرِ بکر دیگر از سوی او تبدیل شود.
شیامالان تمام محبوبیتِ از دست رفتهاش را یکدفعه با یک فیلم برنگرداند. بنابراین انتظار میرفت که بعد از روشن شدنِ کبریتِ خلاقیتِ شیامالان با «ملاقات» که فکر میکردیم دیگر آنقدر خیس شده است که روشنشدنی نخواهد بود، بعد از جرقه خوردنِ فیتیلهی خلاقیتِ شیامالان با «گسست» و بعد از سرعت گرفتن آتشِ فیتیلهاش با سکانس پسا-تیتراژِ «گسست» که خبر از یک کراسآور بین این فیلم و «ناشکستنی» میداد، نتیجه به رسیدنِ آتش فیتیله به چاشنی و وقوعِ یک آتشبازی باشکوه اما کنترلشده با «گلس» منجر شود؛ جایی که شیامالان بازگشتش را واقعا در میانِ جرقههای نور و فشفشههای زرد و سرخ و نارنجی و تشویقِ طرفدارانش جشن میگیرد. تمام شواهد خبر از این اتفاق میداد. سیرِ حرکتِ شیامالان با دو فیلم اخیرش جایی برای پیشبینی دیگری به جز این نمیگذاشت. اما اگر یادتان باشد گفتم که شیامالان تمام مراحلِ فیلمسازی در هالیوود را از سر گذرانده است. اما هنوز یکی دیگر باقی مانده بود: سقوط دوباره بعد از بازگشت دوباره. بزرگترین توئیستِ غافلگیرکنندهی «گلس» این است که این فیلم بهجای اینکه حکم لحظهی تولد دوبارهی شیامالان را داشته باشد، روبهرو شدن با همان چیزهایی است که از شیامالانِ بد به یاد داریم. به محض اینکه نقدهای نارضایتبخشِ «گلس» منتشر شدند، همان حسی را داشتم که وقتی در دوران مدرسه به امید زنگ بعدی که ورزش بود، زنگ ریاضی را تحمل میکردی، اما ناگهان خبر میآمد که زنگ ورزش برای کلاس تقویتی ریاضی تعطیل شده است. درست درحالیکه فکر میکردی زنگ آخر به ورزش تعلق دارد و لازم نیست در گرمای خوابآورِ بعد از ظهر پشت میز بنشینی و با انتگرال سروکله بزنی، درست درحالیکه فکر میکردی میتوانی زنگ آخر را با لباس گرمکن در حیاط بچرخی و بعد به محض به صدا در آمدنِ زنگ، با همان لباس به خانه برگردی، خبر میرسد که بدترین کابوست به حقیقت تبدیل شده است. بهعنوان یکی از طرفدارانِ هاردکورِ «ناشکستنی»، این بدترین اتفاقی است که میشد بیافتد. اینکه بعد از دهها دنبالهی افتضاحِ «هالووین»، با یک دنبالهی بد دیگر از این مجموعه در قالب «هالووین ۲۰۱۸» روبهرو شوی یک چیز است، اما اینکه واقعا امیدوار باشی که شیامالان کارش را برای ارائهی همان چیزی که طرفداران ۲۰ سال منتظرش بودهاند میداند و بعد خرابکاری کند چیزی دیگر.
«گلس» در دورانِ اشباعِ سینما با فیلمهای ابرقهرمانی، جذابترین چیزی بود که میتوانستیم داشته باشیم.«ناشکستنی» جلوتر از زمانِ خودش بود. مدتها قبل از اینکه کریستوفر نولان با سهگانهی «شوالیهی تاریکی»، ایدهی نگاه کردن به کاراکترهای کامیکبوکی از زاویهای واقعگرایانه را بررسی کند، شیامالان این کار را با «ناشکستنی» انجام داده بود. درواقع «ناشکستنی» آنقدر جلوتر از زمانِ خودش بود که در ابتدا با استقبالِ ویژهای روبهرو نشد، تا اینکه در سالهای بعد به جایگاه کالتی در بین سینمادوستان دست پیدا کرد. «ناشکستنی» حکم یکجور فیلمِ پسا-کامیکبوکی در مایههای «لوگان» را دارد. همانطور که برای درکِ کردنِ هنر واقعی «لوگان» باید همراه مسیری که فیلمهای «افراد ایکس» تا آن لحظه پشت سر گذاشتهاند بوده باشید، برای درک کردنِ هنر واقعی «ناشکستنی» هم جنسِ غالب بر داستانهای کامیکبوکی اطلاع داشته باشید. همچنین همانطور که انیمیشنِ «شگفتانگیزان» بهترین اقتباسِ غیررسمی از روی کامیکهای «فنتستیک فور» است، «ناشکستنی» هم شاید بهترین فیلم سوپرمنی است که تا حالا داشتهایم. این نشان میدهد برخلاف باورِ عموم مردم، سوپرمن کاراکترِ کسالتباری نیست، بلکه این سازندگانِ اقتباسهای سینمایی او هستند که یکی پس از دیگری در فهمیدنِ ماهیتِ جذابِ کاراکترش شکست میخورند؛ مشکلی که شیامالان آن را قبل از اینکه به مشکلِ بزرگی در فرهنگ عامه تبدیل شود حل کرده بود. این در حالی است که شیامالان با «گسست» موفق به روایتِ اورجین استوری یک تبهکارِ کامیکبوکی شد؛ شیامالان موفق به انجام کاری شد (معرفی یک آنتاگونیست همدردیبرانگیز) که دنیای سینمایی مارول و دیسی فقط این اواخر با «بلک پنتر» و کیلمانگر نزدیکش شدند و با «اونجرز: جنگ اینفینیتی» و تانوس ادایش را در آوردند. حالا ۲۰ سال بعد از «ناشکستنی»، بعد از تبدیل شدن فیلمهای ابرقهرمانی به پای ثابتِ تقویم اکرانهای هر ساله، بعد از بیش از ۲۲ فیلم از دنیای سینمایی مارول و تمام اتفاقاتِ پیرامونِ مجموعهی ابرقهرمانی دیسی، بعد از تبدیل شدنِ فیلمهای ابرقهرمانی به فرمولزدهترین ژانرِ سینمایی دنیا، میشد تصور کرد که «گلس» با ابعادِ کوچک و روایتِ شخصیتمحور و لحنِ واقعگرایانه و سابقهی شیامالان در این ژانر و تمایلِ او به شکستنِ قراردادهای ژانر به همان نجاتدهندهای تبدیل شود که به «ناشکستنی» نسل جدید تبدیل میشود. بالاخره «گلس» یکجورهایی حکمِ نسخهی میکروسکوپی اونجرزِ دنیای سینمایی ابرقهرمانی شیامالان را داشت. و در زمانیکه اونجرز داشتن به آرزوی هر استودیویی تبدیل شده، شاید «گلس» میتوانست به نگاهی فرامتنی به پدیدهی جدید سینما تبدیل شود. درست همانطور که «شگفتانگیزان ۲» با وجود پیامِ آنتاگونیستش دربارهی انسانهایی که بیشتر از تبدیل شدن به قهرمان بعدی، به تماشای آنها از تلویزیون علاقه دارند، به انجام کار سادهتر علاقه دارند، سینمای ابرقهرمانی بعد از قسمت اول را نقد میکرد، «گلس» هم از چنین فرصت طلاییای بهره میبرد.
اما با وجود تمام این پتانسیلها و خیالپردازیها، نقدهای ضعیفِ «گلس» خبر از چیز دیگری میداد. با این تفاوت که اکثر تماشاگران با نقدهای منفیاش مخالف بودند. نتیجه فیلمی بود که هرچه با غضبِ منتقدان روبهرو شد، با واکنشِ نسبتا مثبتِ سینماروها مواجه شد. طبقِ معمول اولین واکنشها این بود که منتقدها چیزی از سینما حالیشان نمیشود و حقِ با تماشاگران است. اگرچه خودم از این اخلاق متنفرم و حتی هدفش هم بودهام، ولی خیلی دوست داشتم تا آنها حداقل این بار اشتباه کنند. نمیخواستم قبول کنم که یکی از موردانتظارترین فیلمهایم تو زرد از آب در آمده است. بنابراین تماشای «گلس» به یکی از آن تجربههایی تبدیل شد که احتمالا همهی ما حداقل یکی از آنها را داشتهایم. زمانیکه در هنگامِ تماشای یک فیلم دچار خوددرگیری میشویم. از یک طرف تمامِ وجودمان بهمان میگوید که با فیلم بدی طرفیم، اما از طرف دیگر مکانیسم دفاعیمان بهمان اجازه نمیدهد این سرخوردگی را قبول کنیم، با تمام وجود تلاش میکند تا مشکلاتِ فیلم را به هر ترتیبی که شده توجیه کند. مثلا با خودمان میگوییم «شاید این صحنه بد باشه، اما حتما دلیلی داره» یا «شاید بعد از یه ساعت و نیم هیچ اتفاقی نیافتاده، اما پایانبندی ارزشش رو داشت». یا «شاید فلان کاراکتر به اندازه کافی مورد توجه قرار نمیگیره، ولی هدف کارگردان عدم شخصیتپردازی کاراکترهاش بوده». کار به جایی کشیده میشود که آدم عملا سعی میکند تا مشکلاتِ فیلم را ندید بگیرد و به جایی میرسد که آدم اندک نقاط قوتش را آنقدر بزرگ میکند و نقاط ضعفِ بسیارش را آنقدر کوچک میکند تا جلوی ناامیدیاش را بگیرد. اما به محض اینکه آدم به خودش میآید و میبیند با خودش دست به یقه شده است و مدام در حال زور زدن برای بهتر جلوه دادنِ تجربهی دیدنِ فیلم به خودش است، یعنی یک جای کار میلنگد. بالاخره به نقطهای میرسی که خسته و کوفته، دست از تقلا کردن میکشی و فیلم را به شکل همان چیزی که واقعا هست میبینی. در جریان تماشای «گلس»، چنین وضعیتی داشتم. اما با این وجود، حتما دلیلی دارد که «گلس» طرفداران را به دو گروه مخالف و موافق تبدیل کرده است. ماجرا از این قرار است که «گلس» تا دلتان بخواهد همانطور که انتظار داشتیم، فیلمی در تضاد با فرمولِ فیلمهای ابرقهرمانی بیگ پروداکشن است. اما در اجرای ایدههای جاهطلبانه و هیجانانگیزش با صورت زمین میخورد.
یکی از الگوهایی که در نظراتِ مخالف و موافق فیلم میتوان پیدا کرد این است که هرچه موافقها روی حرفی که شیامالان با این فیلم خواسته بزند تمرکز کردهاند، مخالفها ساختار روایی و مشکلاتِ فنیاش را به باد انتقاد گرفتهاند. به عبارت دیگر هرچه موافقها برای اشاره به اینکه چرا دوستش دارند از مضمونش مثال میزنند، مخالفها برای اینکه بگویند چرا دوست ندارند به فرم شلختهاش اشاره میکنند. و از قضا مضمونِ «گلس» نسبت به فیلمهای خشک و فرمولزده و کپی/پیستشدهی مارول و دیسی، آنقدر عاطفیتر و متفاوتتر است که بهراحتی میتوان گول این را خورد که با فیلمِ خیلی خوبی طرفیم. اما حقیقت این است که مضمون بدونِ فرم مفت نمیارزد. نتیجه به فیلمی منجر شده که بیش از اینکه بد باشد، یک پتانسیلِ از دست رفته است. به وضوح میتوان دید که در لابهلای لاشهی در و داغانِ «گلس»، فیلمِ فوقالعادهای وجود دارد که بهدلیلِ اجرای بد، شکوفا نشده است. کاملا مشخص است که شیامالان چه هدف و نقشهای با این خط داستانی داشته است، اما او آنقدر در اجرای آن ضعیف ظاهر میشود که یکی از جذابترین فیلمهای امسال در تئوری را به یکی از کسالتبارترین فیلمهای امسال در واقعیت بدل کرده است. همانطور که فکر میکردیم، «گلس» یک فیلم ابرقهرمانی پسا-ابرقهرمانی است، اما در عمل بیش از اینکه «لوگان» باشد، «جنگ ستارگان: آخرین جدای» است. محصولِ نهایی، فیلم بلاتکلیفی است که تقریبا هیچ چیزی برای عرضه برای طرفداران «ناشکستنی» و قهرمانش دیوید دان ندارد و از سوی دیگر بهعنوان دنبالهی «گسست» هم با وجود اضافه شدن تمام چیزهای مربوطبه دیوید دان و آقای گلس به آن، رضایتبخش نیست. اینکه «اونجرز» بهعنوان قلهی بلاکباسترسازی، ساختارِ منسجمتر و شخصیتپردازی عمیقتری نیست به فیلمی که ناسلامتی درواقع درامی شخصیتمحور در لفافهی یک فیلم ابرقهرمانی است دارد خیلی بد است. روی کاغذ «گلس» کانسپتِ درگیرکنندهای دارد؛ یکی از توئیستهای فیلم این است که در لحظاتِ آخر متوجه میشویم که در تمام این مدت در حال تماشای نه یک کراساورِ «اونجرز»گونه بین این سه کاراکتر، بلکه در حال تماشای یک اورجین استوری دیگر بودهایم. اگر «ناشکستنی» حکم اورجین استوری ابرقهرمان و «گسست» حکم اورجین استوری تبهکار را داشتند، «گلس» هم حکم اورجین استوری نسلِ بعدی ابرقهرمانان را برعهده دارد.
هر دوی «ناشکستنی» و «گسست» دربارهی کاراکترهایی است که میخواهند هویتِ خودشان را در هیاهوی ضایعهی روانیشان پیدا کنند. آقای گلس که از کودکی با پوکی استخوانِ شدیدش دستوپنجه نرم میکرده و بابتش زجر کشیده میخواهد ثابت کند که او یک اشتباه نیست. در دنیای کامیکبوکها همیشه کاراکترهایی را میتوان یافت که در تضاد با یکدیگر قرار میگیرند؛ بتمن بهعنوان مظهرِ نظم دربرابر جوکر بهعنوان مظهرِ هرجومرج قرار میگیرد. آقای گلس هم باور دارد که اگر کسی با پوکی استخوان وجود دارد، طبق منطقِ کامیکبوکها، حتما شخصِ دیگری با استخوانهای ناشکستنی هم وجود دارد. او برای این کار بهطور مخفیانه موجب سه حادثهی تروریستی میشود تا از میانِ بازماندههایشان، نقطهی متضادش را پیدا کند. دیوید دان بهعنوان تنها بازماندهی این حوادثِ تروریستی، بعد از اینکه توسط پرایس با ماهیتِ واقعی بدنش مواجه میشود، باید با آن کنار بیاید. شیامالان از بدنِ ناشکستنی دیوید بهعنوان استعارهای برای صحبت کردن دربارهی زندگی شخصیاش استفاده میکند. دیوید رابطهی خوبی با زن و پسرش ندارد. مشکلش هم این است که او طوری احساساتش را درونِ گاوصندوقی ناشکستنی محبوس کرده است که نه خودش و نه دیگران قادر به دسترسی به آن نیستند. به عبارت دیگر دیوید چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ روحی، ناشکستنی است. بنابراین او در طول فیلم باید یاد بگیرد که چگونه با وجودِ بدن ضدضربهاش، سپرِ دور روحش را پایین بکشد، احساساتش را برهنه کند و از لحاظ ارتباطاتِ شخصی آسیبپذیر شود. کوین وندل کرامب هم که کنترلش بین ۲۳ شخصیتِ مختلف دست به دست میشود، بیوقفه در حال دستوپنجه نرم کردن با شخصیتِ ازهمگسیختهاش است؛ شخصیتهایی که همه در انتظارِ وحشیترین و مرگبارترین شخصیتِ کوین یعنی «هیولا» هستند؛ او با پوستِ ضدضربه و بدن عضلانی و پنجههای عنکبوتی و اشتهای آدمخواریاش، بر اثر تمایلِ ذهنِ کوین برای محافظت از پسربچهای که در تقلا با وحشتهای زندگیاش است پدیدار شده است. تمام این کاراکترها در پایانِ فیلمهایشان، خودِ واقعیشان را کشف میکنند و چه درست و چه غلط به آن افتخار میکنند. ولی «گلس» با معرفی کاراکتر جدیدی به اسم دکتر اِلی استیپل (سارا پالسون)، در حالی آغاز میشود که همه دستگیر شده، به یک مکانِ «تیمارستان آرکام»وار منتقل شده و زندانی میشوند. اگر بعد از سکانسهای آغازین فیلم که به تلاشِ دیوید و پسرش جوزف در نقشی «اوراکل»گونه برای زدن ردِ «هیولا» اختصاص دارد انتظار داشتید که کلِ فیلم به تعقیب و گریز و موش و گربهبازی این دو با یکدیگر اختصاص داشته باشد اشتباه میکردیم. چون هدفِ دکتر استیپل از منتقل کردن آنها به تیمارستان این است تا آنها را متقاعد کند که تمام چیزهایی که دربارهی قدرتهای فرابشریشان میدانند، توهمی بیش نیست. میخواهد تمام چیزهای شگفتانگیزی که آنها فکر میکنند انجام دادهاند را از لحاظ منطقی برایشان توضیح بدهد.
به این ترتیب دکتر استیپل بدل به آنتاگونیستِ «پرستار رچد»واری میشود که بهعنوان نمایندهی سیستم، میخواهد خصوصیاتِ معرفِ شخصی آنها و ویژگیهای شگفتانگیزشان را از آنها سلب کرده و آنها را به حالتِ عادیشان برگرداند. درحالیکه دکتر استیپل میخواهد تا آنها را متقاعد کند که یک سری آدمهای عادی هستند که بهعنوانِ مکانیسم دفاعی دربرابر تروماهای کودکیشان، این هویتهای کامیکبوکی را برای خودشان انتخاب کردند، پرایس قصد دارد تا با فراری دادنِ دیوید و کوین از تیمارستان و به جان هم انداختنِ آنها بر فرازِ بلندترین برجِ دنیا که بهتازگی در آن نزدیکی قرار است افتتاح شود، وجودِ سوپرمنها را به دنیا فریاد بزند. اما اولین کلیشهشکنیای که شیامالان بعد از فرار از تیمارستان انجام میدهد این است که نبردِ دیوید و کوین نه در پشتبام برج و در مقابلِ دوربینهای رسانهها، بلکه در پارکینگ تیمارستان اتفاق میافتد. سهگانهی «ناشکستنی» حول و حوشِ وجودِ ابرانسانها در دنیای واقعی خودمان میچرخد و یکی از ویژگیهای دنیای واقعی این است که قهرمانان همچون قهرمانانِ کامیکبوکی نمیمیرند. یکی از معروفترین دیالوگهای پرایس در «ناشکستنی» این است که آدمهای عادی در چالهی آب میمیرند، نه ابرقهرمانان. شیامالان با این فلسفه هر سه کاراکترِ اصلیاش را در معمولیترین و غیرقهرمانانهترین حالت ممکن میکشد. دیوید دان در یک چالهی آب خفه میشود. کوین بعد از اینکه از حالتِ «هیولا» خارج میشود و بدنِ ضدگلولهاش به حالت عادی برمیگردد هدف شلیک گلوله قرار میگیرد و بر اثر خونریزی جان میدهد و آقای گلس هم هدفِ مشتِ «هیولا» قرار میگیرد و از روی صندلی چرخدارش زمین میخورد و تمام استخوانهایش خُرد میشود و میمیرد. درست بعد از اینکه دکتر استیپل فاش میکند که عضو یک سازمانِ «ایلومیناتی/هایدرا»گونهی مخوفِ محرمانه است که به وجودِ ابرقهرمانان اعتقاد دارند، اما نمیخواهند عموم مردم از وجودشان اطلاع پیدا کنند، به نظر میرسد که قهرمانانمان شکست خوردهاند. اما در این لحظه آقای گلس فاش میکند که در تمام این مدت، کنترلِ اوضاع را در دست داشته است و هر اتفاقی که افتاد، حتی مرگشان جزیی از برنامهاش بوده است؛ فاش میکند که درگیری آنها با دار و دستهی دکتر استیپل نه یک رویارویی باشکوه که از کامیکبوکهای ویژهی محدود انتظار داریم، بلکه یک اورجین استوری بوده است؛ اینکه آقای گلس برای اعلامِ این خبر به دنیا که ابرانسانهایی مثل دیوید و کوین وجود دارند، نقشهی یک عملیاتِ انتحاری را کشیده بوده است.
در «ناشکستنی»، آقای گلس قبل از اینکه حقیقتِ دیوید دان را افشا کند دستگیر میشود، اما او در اینجا بالاخره با منتشر کردنِ ویدیوی مبارزهی دیوید و کوین، به آرزویش میرسد. بنابراین کشته شدن هر سهتای آنها، مخصوصا دیوید دان در غیرقهرمانانهترین حالت ممکن در راستای دنیای واقعگرایانهای که شیامالان برای داستانِ کامیکبوکیاش در نظر گرفته بوده و همچنین ماهیتِ مرگشان بهعنوان اورجین استوری قرار میگیرد. مسئله این است که اگرچه قهرمانانِ کامیکبوکی معمولا در شرایط بسیارِ باشکوه و پُزرق و برق و قدرتمندانهای در حال مبارزه کردن تا لحظهی آخر یا جان دادن برای نجات دنیا میمیرند، اما افرادِ نزدیکِ ابرقهرمانان که در اورجین استوریشان میمیرند، مرگهای بسیار ناگهانی و کثیف و احمقانهای دارند. هرچه قهرمانان ممکن است در حال نبرد با یک بیگانهی فضایی روی یک سیارهی دورافتاده یا دور کردنِ یک بمب اتم با جنگندهشان از شهر بمیرند، افرادِ نزدیک به آنها در اوجین استوریشان در یک کوچهی تاریک کشته میشوند. پدر و مادر بروس وین در یک کوچه تیر میخورند و میمیرند. عمو بن توسط یک زورگیر گلوله میخورد و گوشهی خیابان جان میدهد. بزرگترین توئیستِ فیلم این است که ما در تمام این مدت فکر میکردیم که دیوید، کوین و پرایس شخصیتهای اصلی یک فیلم کامیکبوکی هستند، اما در لحظاتِ پایانی «گلس» متوجه میشویم که آنها حکم والدین بروس وین و عمو بنهای قهرمانان آینده را دارند. همانطور که بروس وین بعد از دیدن مرگِ بیدلیل و خشونتبارِ والدینش، انگیزه پیدا میکند تا به بتمن تبدیل شود، پرایس هم اعتقاد دارد که مردم با دیدنِ قتلِ معمولی دیوید به شکلی تحتتاثیر قرار میگیرند که برای یافتنِ خصوصیاتِ فرابشریشان دست به کار میشوند و نمیگذارند که کسی آنها را با غرق کردن در چالهی آب بُکشد.
شیامالان سعی میکند تا با عدم ارائهی یک پایانبندی اُپرایی و باشکوه، به شکلی دیگر به سرانجامی اُپرایی و باشکوه برای کاراکترهایش برسد. پیروزی آنها نه به خاطر نتیجهی نبردشان، بلکه به خاطرِ خود نبردشان است؛ خود نبردشان فارغ از برنده و بازنده به پیروزی ابرانسانها بهطور کلی منجر میشود. شیامالان ازطریق برداشتن خط جداکنندهی قهرمانان و تبهکاران، هر دوی آنها را به یک گروه واحد علیه تمام کسانی که میخواهند جلوی پیدایشِ قهرمانان و تبهکارانِ کامیکبوکی آینده را بگیرند تبدیل میکند. همانطور که مرگِ غیرباشکوه عمو بن تبدیل به لحظهای بهیادماندنی در اسطورهشناسی مرد عنکبوتی میشود و جملهی «قدرت زیاد، مسئولیت زیاد به همراه میاره» به چراغِ هدایتکنندهی نه فقط پیتر پارکر، بلکه اکثر قهرمانانی که میشناسیم تبدیل میشود، شیامالان هم میخواهد مرگِ کاراکترهایش به این شکل، کاری کند تا آنها پوستهی انسانیشان را بکشند و در قالب اسطورههایی فرابشری برخیزند و به نمادِ نسل آیندهی ابرقهرمانان تبدیل شوند. درواقع ما در پایانبندی «گلس» شاهد به اسطوره تبدیل شدنِ رویدادها به افسانههایی هستیم که خود پرایس در «ناشکستنی» دربارهشان صحبت میکرد. اگرچه ما منتظر درگیری کامیکبوکی خوبی و شر، دیوید و کوین و آقای گلس بودیم، اما شیامالان آن را ازمان سلب میکند. چرا که هنوز دنیایی که در آن قهرمانان و تبهکارانِ کامیکبوکی به جان هم بیافتند و سر ایدئولوژیهایشان با هم دستوپنجه نرم کنند پیریزی نشده است. پس بهجای دیدنِ درگیری قهرمانمان با دشمنانش به شکلی که قبل از فیلم انتظار داشتیم، شیامالان در عوض فیلمش را به لحظهی شکلگیری دنیایی که درگیری بین قهرمانان و تبهکاران میتواند در آن اتفاق بیافتد اختصاص داده است. گویی «گلس» حکم پیشدرآمد دنیای ابرقهرمانی مارول و دیسی را دارد. از این نظر، شیامالان از عمد میخواهد که پایانبندی اعصابخردکن و تنفربرانگیزی ارائه بدهد که به همان اندازه چالشبرانگیز است و احساساتِ تماشاگرانش را به قُلقُل کردن میاندازد و مجبور به فکر کردن دربارهی آن و جستوجو در هیاهویی که درونش شکل گرفته است میکند.
تمام این حرفهای خوشگل دربارهی فلسفهی پایانبندی «گلس» چیزهایی نیست که خودم شخصا به آنها اعتقاد دارم. بلکه فقط خواستم هدفی که شیامالان با این فیلم در سر داشته است و چیزی که طرفداران فیلم از آن بهعنوان دلیل اصلیشان برای دوست داشتنِ فیلم نام میبرند توضیح بدهم. چون خودم با اینکه هدفِ جذابِ شیامالان را تحسین میکنم، اما اعتقاد دارم که فیلم عمیقا در اجرای آن شکست خورده است. حقیقت این است که تفاوت بسیار بزرگی بین تحسینِ ایدهی خام یک فیلم و تحسین نحوهی اجرای آن ایده وجود دارد. تفاوتِ بزرگی بین درهمشکستنِ انتظاراتِ تماشاگر به شکلی که چاه کاملا تازهای برای دسترسی به معدنِ دستنخوردهای از احساساتِ تماشاگر حفر میکند با درهمشکستنِ انتظاراتِ تماشاگر بدونِ پیریزی مقدماتش وجود دارد. «گلس» در گروه دوم قرار میگیرد. مثل این میماند قبل از داشتن لامبورگینی، رینگهایش را بخری. یا قبل از داشتنِ پلیاستیشن، بازیهایش را بخری. تا وقتی که عنصر اصلی برای لذت بردن از خریدهایمان را نداشته باشیم، هیچکدام به درد نمیخورند. «گلس» در حالی میخواهد کلیشهشکنی کند که اصلا چیزی را برای شکستن نمیسازد. بنابراین چیزی که در آخر میشکند، مثل تصور کردنِ سقوط کردنِ یک کوزهی عتیقه در یک موزه و خُرد شدنش روی کف زمین است. در تصورمان اتفاق قابلتوجهای است، اما هیچوقت از سناریو به اجرا نرسیده است. مشکلِ اول فیلم که در تمام لحظاتش توی ذوق میزند این است که با فیلم بسیارِ ارزانقیمتی طرفیم که اصلا در حد و اندازهی هویتِ فیلم بهعنوان کراساوری که ۲۰ سال منتظرش بودیم نیست. «گلس» شاید با بودجهی ۲۰ میلیون دلاریاش، گرانقیمتتر از «گسست» با بودجهی ۹ میلیون دلاریاش باشد، اما به نظر میرسد بخشِ قابلتوجهای از این بودجه بهعنوانِ حقوقِ بروس ویلیس و ساموئل ال. جکسون در نظر گرفته شده و باقی مانده خرجِ تولید فیلم شده است. بعضی فیلمهای مستقل به شکلی کمبودِ بودجهشان را دور میزنند یا سناریو را براساسِ آن مینویسند که نهتنها محدودیتهایشان به چشم نمیآید، بلکه به نقاط قوتشان هم تبدیل میشود. نمونهاش خودِ «گسست» و «شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد». اما «گلس» شبیه یک فیلم دانشجویی به نظر میرسد. چه در سکانسهای اکشن که به تصویر کشیدن مبارزات به دوربینهای مداربسته یا کلوزآپهای طولانیمدت از صورتِ کاراکترها در حال زور زدن و فشردن دندانهایشان روی هم خلاصه شده است و چه از لحاظ لوکیشن؛ مخصوصا لوکیشن. «گلس» تقریبا یک فیلم تکلوکیشنی است. یا به عبارت بهتر ساختارِ اپیزودهای بستهی سریالهای تلویزیونی را دارد. اما هرچه امثال «گسست» و «جاده ۱۰ کلاورفیلد» طوری نوشته شدهاند که داستانشان بهطرز اُرگانیکی در چارچوب بستهشان جریان دارد، در طول «گلس» احساس میکردم که شیامالان به زور آن را در محیطِ محدود تیمارستان محبوس کرده است. اینکه «گلس» بهعنوان دنبالهی کراساورِ «ناشکستنی»، ارزانقیمتتر از فیلم اصلی به نظر میرسد اصلا قابلقبول نیست.
اما بزرگترین مشکلِ «گلس» که مشکلات دیگر در برابرش به چشم نمیآیند و بهتنهایی میتواند تمام نقاط قوت فیلم را فیتیله پیچ کند، تمام چیزهایی که مربوطبه دیوید دان میشود است. یادتان میآید چرا اینقدر برای «گلس» هیجانزده بودیم؟ به خاطر ظاهر شدن دیوید دان در سکانس پسا-تیتراژِ «گسست». وظیفهی «گلس» این بود تا نهتنها بهمان بگوید که دیوید دان در این بیست سال مشغولِ چه کاری بوده است، بلکه داستانش را ادامه بدهد. اگرچه او در «گلس» با دو شخصیتِ اصلی دیگر همراه شده است، اما او بینقصترین قوسِ شخصیتی را در مقایسه با دوتای دیگر داشته است. اصلا داستانِ دیوید دان بود که باعث شد تا شیفتهی دنیای ابرقهرمانی شیامالان شویم. او حکم سوپرمنِ این دنیای ابرقهرمانی را دارد. او حکمِ راکی بالبوآ در سری «راکی» را دارد. وقتی قرار شد تا «کرید» ساخته شود، درکنار معرفی قهرمانِ جدید مجموعه، وقتِ قابلتوجهای هم به راکی اختصاص داده شده بود. چون طرفداران کنجکاو بودند تا ببیند از آخرین باری که او را دیده بودند چه اتفاقی برایش افتاده است و مرحلهی بعدی زندگیاش چه شکلی است و او با چه بحرانِ تازهای در حال دستوپنجه نرم کردن است. دیوید دان حکمِ ریک دکارد، پروتاگونیستِ «بلید رانر» را دارد. وقتی ۳۰ سال بعد «بلید رانر ۲۰۴۹» ساخته شد، با اینکه اکثرِ زمانِ فیلم به کاراکتر جدیدِ رایان گاسلینگ اختصاص داشت، اما نهتنها رابطهی عاشقانهی ریک و ریچل از فیلم اول یکی از قلبهای تپندهی داستان بود، بلکه کلِ داستان و راز و رمزهایش حول و حوشِ دختر ریک و ریچل میچرخید و حتی نمای پایانی فیلم بهطور انحصاری به جمعبندی قوس شخصیتی ۳۰ سالهی دکارد اختصاص داشت. فراموش کنید که دیوید دان باید به ستونِ فقراتِ «گلس» تبدیل میشد، چون او تقریبا در این فیلم حضور ندارد. یکی از دلایلش این است که بروس ویلیس دیگر علاقهای به بازیگری ندارد. بروس ویلیس بازیگرِ بزرگی است، ولی حدود ۱۰ سالی میشود که دیگر شور و اشتیاق و احساسِ گذشته در بازیاش دیده نمیشود. حالا حضورِ او در فیلمها فقط با هدفِ گرفتن حقوقش است و تمام. همین که در طولِ «گلس» به صحنههایی از «ناشکستنی» فلشبک میزنیم، خودش برای مقایسهی بروس ویلیس گذشته و بروس ویلیسِ اکنون کافی است. او بهحدی بیحوصله و خسته به نظر میرسد که انگار به زور از رختخواب بیرون کشیده شده تا بازی کند. هیچ تلاشی برای بازی در او دیده نمیشود. بعضیوقتها به نظر میرسد که او در حال خوابگردی بهطور تصادفی سر از لوکیشنِ فیلمبرداری در آورده است و کارگردان بدون اینکه بیدارش کنند، صحنههایش را گرفته است.
در حالی نقشآفرینی ویلیس در این مقطع توهینی به هنرِ بازیگری است که اسمِ گرانقیمتی دارد و به خاطر میلیونها دلاری که دریافت میکند هم هیچ تعهدی به جز قرض دادنِ اسمش برای حک شدن روی پوسترها ندارد. بنابراین از یک طرف دیوید دان تقریبا در جریانِ پردهی دوم غایب است و از طرف دیگر هر وقت هم حضور دارد خبری از بروس ویلیسی که میشناختیم نیست؛ دیوید دان در این فیلم در حالی یکی از مهرههای کلیدی داستان است که تاثیرگذاریاش یک چیزی در مایههای یک «کمئو» است. فکر کنم لازم نباشد بگویم که دیوید دان در این فیلم بویی از شخصیتپردازی نبرده و چیزی بیشتر از یک ابزارِ داستانی برای شیامالان نیست. دیوید دان در «ناشکستنی» حکمِ بتمن برای جوکر و سوپرمن برای لکس لوثر را داشت. بنابراین اگر قبل از فیلم مثل من خیالبافی میکردید که دیدارِ دوبارهی او و آقای گلس، به تنشهای جدیدی منجر میشود اشتباه میکردیم. طبیعتا بزرگترین جذابیتِ رویارویی اینجور کاراکترها، برخوردِ فلسفههای متضادشان است و حذف کردن یکی از آنها، به دیگری نیز ضربه میزند. در نتیجه نادیده گرفتنِ دیوید دان تا این حد، جلوی شکوفایی پتانسیلِ شخصیتهای دیگر را گرفته است. اگرچه شکستن تمام کاسه کوزهها روی سر بروس ویلیس آسان است و او بابتِ بازی خجالتآورش حقش است که یک کامیون کاسه کوزه روی سرش سرازیر شود، اما حقیقت این است که وضعیتِ دیگر کاراکترها هم بهتر از او نیست. ساموئل ال. جکسون هم با اینکه بیشتر از بروس ویلیس مایه میگذارد، اما حتی در بازی او هم شور و اشتیاقی دیده نمیشود. بزرگترین مشکلِ شخصیتِ آقای گلس این است که شیامالان در این فیلم کاملا ماهیتِ او را نسبت به «ناشکستنی» عوض کرده است. اگر «ناشکستنی» را ندیده باشید، احتمالا بعد از دیدنِ «گلس» تعجب میکنید که چطور آقای گلس حکم آنتاگونیستِ آن فیلم را داشته است و احتمالا رفتار او را با کاراکترهایی مثل جوکر، جیگساو یا آزیمدنیاس از کامیکبوکِ «واچمن» مقایسه میکنید. اما آقای گلس بیش از اینکه یکی از این سوپرویلنهای کامیکبوکی باشد، والتر وایت است. اِلیجا پرایس یکی از آن تبهکارانِ تراژیک است که نه از روی شرارتِ مطلق، بلکه برای شورش علیه دنیایی که اعتقاد دارد به او بد کرده است جنایت میکند.
همانطور که والتر وایت بهعنوان کسی که توسط دنیا لگدمال شده بود تصمیم میگیرد تا با افسارگسیختگی، دست از قانونمداری بردارد و از دانشش در زمینهی شیمی برای احساسِ برتری کردن استفاده کند، پرایس هم بهعنوان کسی که از کودکی از پوکی استخوانِ شدیدش زجر کشیده، همیشه احساس میکرده که زندگیاش هیچ معنایی ندارد. بنابراین او تصمیم میگیرد تا از دانشش در زمینهی کامیکبوکها استفاده کرده تا با قبول کردنِ جایگاه خودش بهعنوان یک تبهکار، با پیدا کردن ابرانسانها در بین مردم عادی، به خودش اثبات کند که تمام زندگی زجرآورش بیدلیل نبوده است. پرایس یک آنتاگونیست فوقالعاده باهوش نیست. او یک آدم افسرده است که برای توجیه کردن غم و اندوهش موجبِ حملات تروریستی میشود. بنابراین با اینکه میتوانیم با دلیلِ کارهایش ارتباط برقرار کنیم، اما او با یک قهرمان کیلومترها فاصله دارد. همانطور که والتر وایت نمیتوانست یکدفعه تغییر وضعیت بدهد و به یک قهرمانِ ناجی تبدیل شود (قسمت آخر «برکینگ بد» به همان اندازه که دربارهی آخرین عمل رستگارانهاش است، به همان اندازه هم دربارهی مرور برهوتِ جنزدهای که از خودش به جا گذاشته است)، پرایس هم یکدفعه نمیتواند به قهرمانِ دنیا تبدیل شود. فیلم در حالی نقشهی آقای گلس بهعنوان یک پیروزی غرورآمیز رفتار میکند که ناگهان به خودمان میآییم و میبینیم در حال تشویق کردن و اشک ریختن برای یک قاتل هستیم؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه پرایس در «ناشکستنی» در حالی در کلاسِ والتر وایت بهعنوان آنتاگونیستی باهوش، اما همزمان انسان قرار میگرفت که «گلس» او را به قهرمانی «مایکل اسکافیلد/جیگساو/لایت یاگامی»گونهای تبدیل کرده است؛ یکی از آن کاراکترهایی که آنقدر باهوش هستند که در یک چشم به هم زدن میتوانند از امنترین زندانها فرار کنند و از مدتها جلوتر از دیگران، نقشهشان را با پیشبینی آینده طراحی میکنند؛ ظاهرا او آنقدر زیرک است که مسئولان تیمارستان سالها است که او را با داروهای آرامشبخش قوی، در حالت خنثی قرار دادهاند. شیامالان نهتنها یک شخصیتِ واقعگرایانه را تمام کامیکبوکی کرده، بلکه علاوهبر نادیده گرفتنِ کارهای شرورانهاش در فیلم قبلی، او را به قهرمانِ فیلمش تبدیل کرده و همزمان با تغییرِ کهنالگوی شخصیت، چیزی که او را به کاراکترِ بهیادماندنی و قابللمسی در فیلم اصلی تبدیل کرده بود را ازش سلب کرده است. نتیجه به یکجور پارودی «فن فیکشن»وار از آقای گلس منتهی شده است.
جیمز مکآووی شاید تنها بازیگرِ «گلس» است که واقعا به این فیلم اهمیت میدهد، برای آن هیجانزده است و از اینکه جزیی از این مجموعه است، خوش میگذراند. یکی از نقاط قوتِ «گسست»، سوییچ کردنهای مکآووی بین تیپهای مختلفِ شخصیتش بودند که از یک پسر ۹ ساله که نوک زبانی حرف میزند شروع میشد و تا یک زنِ باادب و رسمی انگلیسی ادامه داشتند. با اینکه تماشای جیمز مکآووی یکی از جذابیتهای فیلم است، اما حقیقت این است که شیامالان چیز تازهای برای ارائه با شخصیت او ندارد. نتیجه این است که سکانسهای بیمورد متعددی به مکآووی در حال سوییچ کردن بین تیپهای مختلفش اختصاص دارد که بیش از اینکه جزِ حیاتی فیلمنامه باشند، صرفا جهت به رُخ کشیدن قدرتِ بازیگری مکآووی در نظر گرفته شدهاند. در «گلس» نهتنها صحنههای تقلای کوین با شخصیتهای درونِ ذهنش برخلاف «گسست» در تار و پود قصه بافته نشدهاند، بلکه جنبهی هولناکش را هم از دست داده است. جذابیتِ بازی مکآووی در «گسست» به خاطر این بود که ما او را از نقطه نظرِ کاراکتر کیسی (سارا تیلور جوی) میدیدیم؛ کاراکترِ مکآووی در «گسست» حکم یک عنصرِ ناشناختهی غیرقابلپیشبینی را داشت. بنابراین ما مثل گروگانهایش رفتارش را با کنجکاوی زیر نظر میگرفتیم تا سر از سازوکارِ شخصیتِ ازهمگسیختهاش در بیاوریم. بازی مکآووی در «گسست»، تأمینکنندهی اصلی سوختِ تعلیق و معماپردازی داستان بود؛ بازی او حکمِ ماسکِ مایکل مایرز را داشت. اما حالا که این ماسک برداشته شده است؛ حالا که واسطهی بین مخاطبان و کوین کنار رفته است و حالا که ماهیتش کاملا آشکار شده است، سوییچ کردنهای مکآووی بین تیپهای مختلفش دیگر جنبهی اسرارآمیز و مورمورکنندهاش را از دست داده است و به یک جور نمایش، به یکجور خودنمایی، یکجور تست بازیگری تبدیل شده است. از همین رو چیزی که باید ترسناک باشد، مسخره و خندهدار شده است. البته این هم بیتاثیر نیست که کوین در این فیلم قوس شخصیتی جدیدی ندارد و درگیری درونیاش به تکرار همان تم داستانی «شکستهها، تکاملیافتهترن» از «گسست» خلاصه شده است.
شخصیتهای مکمل هم اوضاعِ پرت و پلایی دارند. سارا پالسون هدر رفته است. کاراکترِ او بیشتر حکم یک ابزار داستانی را دارد که صرفا برای این فیلم خلق شده است تا دار و دستهی پرایس بتوانند با شکست دادنشان به هدفشان برسند. بخشِ قابلتوجهای از اواسط فیلم به جلساتِ تکی و گروهی تکراری او با تکتک کاراکترها و بحثهای تکراری دربارهی اینکه کاراکترهای کامیکبوکی محصولِ توهماتشان است اختصاص دارد. جلسه پشت جلسه. مونولوگ پشت مونولوگ. این بخش از فیلم آنقدر درجا میزند که حتی دکتر استیپل بعضی از جملاتش را دو بار تکرار میکند. شیامالان در این بخش از فیلم، کاری جز وقتکشی ندارد. از سوی دیگر، مادر الیجا طوری همچون یک مادرِ دلسوز و مهربان با او رفتار میکند و ازش حمایت میکند که انگار نه انگار که پسرش هزاران نفر را کشته است. شخصیتِ کیسی، فاجعه است. کیسی بعد از جان سالم به در بُردن از دست کوین، حالا در این فیلم دربهدر دنبالِ نجات دادن او راه افتاده است. از یک طرف قابلدرک است که دلِ کیسی برای چندتا از شخصیتهای معصومترِ کوین بسوزد و بالاخره چیزی به اسم «سندروم استکهلم» هم وجود دارد که کیسی درگیرش شده است، اما همزمان او قصد نجات دادنِ کسی را دارد که بعد از کشتن دوستانش، دل و رودهی آنها را جلوی او خورده بود. مشکل این نیست که چرا کیسی به آدمربایش علاقه دارد، مشکل این است که شیامالان این رابطه را بهگونهای به تصویر میکشد که انگار هیچ مشکلِ سؤالبرانگیزی دربارهی آن وجود ندارد؛ انگار میخواهد بگوید زنانی که مورد حملهی آدمرباها و تجاوزگرانشان قرار میگیرند، بعدا باید راه بیافتند و به آنها کمک کنند. کیسی درست مثل دیوید و دکتر استیپل چیزی بیشتر از یک ابزار داستانی در خدمتِ شخصیتی دیگر نیست. نتیجه این است که تمام شخصیتهای اصلی هویتشان را از دست دادهاند. دیوید دان که بهطور کل غایب است. الیجا پرایس از یک آدمکش، به قهرمانِ بشریت تبدیل شده و کوین هم از یک آدمربای آدمکشِ آدمخوارِ روانی، به کودکِ بامزهای تبدیل شده که گروگانش، او را در آغوش میگیرد و برایش گریه میکند.
راستی، چرا دار و دستهی دکتر اسپینل، ابرقهرمانانی که زندانی میکنند را نمیکشند؟ آنها ابایی از کشتن ندارند. پس چرا کار خودشان را با عوض کردنِ نظرِ ابرقهرمانان دربارهی خودشان سخت میکنند. چطور «گلس» در حالی ادعای ساختارشکنی میکند که شامل یکی از کلیشهایترین کلیشههای فیلمهای همردیفش میشود: کلیشهی نگهبانِ وراجی که در هنگام تعویضِ شیفت آنقدر با نگهان جلوی در چرت و پرت میگوید تا قهرمان فرصت کافی برای فراهم کردنِ مقدماتِ فرارش را داشته باشد! یکی از عجایب فیلم لباسِ سه شخصیت اصلی است که در طول فیلم به هر ترتیبی که هست بنفش (آقای گلس)، زرد (کوین) و سبز (دیوید دان) باقی میمانند. میدانم در هرکدام از فیلمهای خودشان، این رنگها به نمادشان تبدیل شده است. اما وقتی آدم در تیمارستان بستری میشود، یک لباسِ یکدست و یکرنگ برای تمامِ بیماران دارند. اگر شیامالان رنگِ نمادینِ کاراکترهایش را بهطرز نامحسوسی در پسزمینهشان یادآوری میکرد بهتر بود، تا اینکه رنگِ معرفشان را در همهحال توی سرِ مخاطبانش بزند. مثل این میماند که ما کاپیتان آمریکا را در فیلمهای مارول حتی وقتی که لباس شخصی به تن دارد را هم با لباس آبی و قرمز ببینیم. یاد سریالهای نتفلیکسی مارول، مخصوصا «دیفندرز» افتادم که بهطرز تابلویی سکانس به سکانس، نورپردازیاش را براساس کاراکترهایش عوض میکرد. «گلس» از لحاظ دیالوگنویسی هم شانس نیاورده است. نهتنها کاراکترها نقاط عطفِ داستان را طوری با اصطلاحاتِ کامیکبوکی توضیح میدهند که انگار ما نه در دورانِ فرمانروایی کامیکبوکها، بلکه در زمانیکه کامیکبوکها، مدیومِ ناشناختهای است زندگی میکنیم و حتما لازم است تا یکی آنها را برایمان توضیح بدهد، بلکه در توصیفِ ضعفِ دیالوگنویسی این فیلم فقط به یک صحنه بسنده میکنم؛ پرایس بعد از گفتوگو با کوین در سلولش در حال خارج شدن از سلولش است که کوین اسمش را ازش میپرسد و پرایس، صندلی چرخدارش را نگه میدارد و میگوید: «نام کوچک آقا، نام خانوادگی گلس. آقای گلس». عجیبتر اینکه ظاهرا شیامالان آنقدر از این تکه دیالوگ خوشش آمده بوده که پنج دقیقه بعد دوباره به آن فلشبک میزند و تکرارش میکند.
بزرگترین مشکل فیلم که باعث میشود پایانبندی ساختارشکنی که شیامالان متصور شده است نتیجه ندهد این است که پردهی دوم بهطرز افتضاحی در زمینهچینی کشمکشهای احساسی کاراکترها شکست میخورد. شکستِ شیامالان در نوشتنِ یک پردهی دوم خوب برای پیریزی پایانبندی داستانش، به شلیک تیر خلاصی در جمجمهی فیلمش منجر شده است. کلِ عملکردِ «گلس» به این بستگی داشته که چقدر در پرداختِ درهمشکستنِ باورهای کاراکترهایش دربارهی قدرتهای خودشان بعد از گفتوگو با دکتر استیپل موفق ظاهر میشود. هدفِ دکتر استیپل این است که آنها را متقاعد کند که فاقد قدرتهای فرابشری هستند و برای این کار باید ما را متقاعد کند. چون ما بهتر از خودِ آنها به قدرتهایشان باور داریم. برای اینکه پایانبندی پیروزمندانهی فیلم نتیجه بدهد، ما باید واقعا به نقطهای برسیم که به قدرتهایشان شک کنیم. «گلس» نسخهی برعکسِ «ناشکستنی» است. اگر آنجا دیوید دان باید متقاعد شود که ابرانسان است، اینجا هم او باید متقاعد شود که ابرانسان نیست. اما هرچه شیامالان در «ناشکستنی» این پروسه و زلزلهای که در وجودِ دیوید به راه میاندازد را با جزییات پرداخت کرده بود، آن را در «گلس» سرسری گرفته است؛ ناسلامتی دیوید دان تقریبا در پردهی دوم فیلم غایب است. برای اینکه پایانبندی پیروزمندانهی فیلم جواب بدهد، ما باید کشمکشِ درونی کاراکترها را لمس کنیم، اما از آنجایی که هر چیزی که استیپل میگوید نمیتواند ما را متقاعد کند کاراکترهایی که آنها را بارها و بارها در حال انجام اعمالِ ابرانسانی دیدهایم، ابرانسان نیستند، پایانبندی ساختارشکنِ فیلم هم جواب نمیدهد. ما برای اینکه در لحظهای که دیوید درِ فلزی سلولش را میشکند، باید شک و تردیدهایش نسبت به خودش را احساس کرده باشیم تا با خودباوری دوبارهاش هیجانزده شویم و برایش هورا بکشیم و تشویقش کنیم. لحظهی شکستنِ در سلول باید به لحظهی پیروزمندانهای تبدیل میشد. اما نمیشود. چون ما برای یک ثانیه پیشِ خودمان فکر نمیکنیم که او نمیتواند این کار را انجام بدهد. یک لحظه به موفقیتش شک نمیکنیم. درواقع ما آنقدر به واقعیبودنِ قدرتهایش اعتقاد داریم که دست به سینه منتظر هستیم تا خودِ دیوید دان هم هرچه زودتر از چیزی که ما ازش اطمینان داریم اطلاع پیدا کند.
در طولِ فیلم هیچ صحنهای وجود ندارد که دیوید را وادار به زیرِ سؤال بُردن خودش کند. مثلا دکتر استیپل میتوانست یک میلهی آهنی دستش بدهد که قابلخم شدن نباشد یا هر ترفندِ دیگری که طوری دیوید را در هچل بیاندازد که او نتواند از زیرش در برود. چیزی که «گلس» بیش از هر چیز دیگری به آن نیاز داشت، لحظهای بود که دیوید و مخاطبان واقعا باور کنند که شاید قدرتهای فرابشری دیوید و کوین خالیبندی است. اما نهتنها فیلم فاقدِ این لحظه است، بلکه از آنجایی که داستان برای پیشرفت به متقاعد شدنِ دیوید نیاز دارد، پس مخاطب را نادیده میگیرد و اعلام میکند که دیوید حرفهای دکتر استیپل را باور کرده است. در نتیجه با خودمان میگوییم دیوید چرا اینقدر احمق است که بعد از ۲۰ سال ابرقهرمانبازی در شهر، به این راحتی با تئوری دکتر استیپل کنار آمده است؟ دیوید میتوانست بگوید که بیست سال است که تمام پیشبینیهایش با لمس کردنِ بدن دیگران درست از آب در آمده است. میتوانست قبل از قبول کردنِ حرفِ دکتر استیپل، با او جر و بحث کرده و مقاومت کند. یادتان میآید او برای قبول کردنِ قدرتهای فرابشریاش چقدر دربرابر دلیل و مدرکهای واضحِ پرایس مقاومت میکرد؟ چنین چیزی دربارهی خط داستانی خودِ آقای گلس هم صدق میکند. از لحظهای که ایدهی خیالی بودنِ قدرتهای فرابشری کاراکترها مطرح میشود، گلس بهطرز سفت و سختی در مقابلش مقاومت میکند. بنابراین ما نهتنها توسط دکتر استیپل متقاعد نشدهایم، بلکه یک نفر هست که عمیقا به آن باور ندارند و سعی میکند تا خلافش را به دنیا ثابت کند. پرایس کسی است که کلِ هویتش پیرامونِ اثباتِ کردن وجود ابرقهرمانانِ کامیکبوکی در دنیای واقعی میچرخد. بنابراین شاید بهترین کاری که شیامالان میتوانست انجام بدهد این بود که روی درهمشکستنِ باورِ پرایس تمرکز کند. «گلس» قرار است داستانی دربارهی مردمی باشد که به وجودِ ابرقهرمانان شک دارند. تا اینکه یک نفر، سیستم را دور میزند و اطلاعاتِ حاکی از وجود آنها را در دنیا منتشر میکند. داستانی دربارهی انسانهایی است که پذیرشِ شرایط عادیشان را دور میاندازند و برای رسیدن به قلههای بلندتر تلاش میکنند.
اما شیامالان آنقدر در نگارشِ نوتهای احساسی فیلمنامهاش بد است که این ایده از روی کاغذ فراتر نمیرود. نتیجه این است که میتوانیم مثل کاری که بالاتر انجام دادم، هدفِ نویسنده را توضیح بدهیم، اما نمیتوانیم آن را احساس کنیم. نکتهی جالب ماجرا این است که شیامالان طوری ساختارشکنی پایانبندیاش را توی سرمان میزند که او قبلا این کار را بهطرز بسیار نامحسوستر و اُرگانیکتری با «ناشکستنی» انجام داده بود. همین کاری که شیامالان خواسته با «گلس» انجام بدهد (تبهکار به قهرمان کمک میکند تا به خودشناسی برسد) را او قبلا به شکل بهتری با «ناشکستنی» انجام داده بود. شیامالان با «ناشکستنی» طوری ساختارشکنی میکند که حتی صدای افتادنِ یک آجر هم به گوش نمیرسد. چون پایانبندی «ناشکستنی» در حالی در ادامهی پردهی اول و دوم نوشته است که بعد از تماشای «گلس» به نظر میرسد که او اول پایانبندیاش را نوشته است و بعد یک چیزهایی در پردهی اول و دوم سرهم کرده است تا هرچه زودتر به توئیستهایش برسد. «ناشکستنی» در حالی به پایان میرسد که شیامالان طوری بهمان سیلی میزند که همزمان محکم و بیسروصدا است. پرایس بعد از اینکه به هدفش میرسد، حاضر است تا به خاطرش مجازاتش شود. دیوید بلافاصله بعدا از اینکه قدرتهایش را باور کرده است متوجه میشود که آنها را به ازای کشته شدن صدها نفر به دست آورده است و درنهایت متوجه میشود همان کسی که در طول فیلم واقعا با او دوست شده بود و به او برای خودشناسی کمک کرده بود، درواقعِ تبهکارِ داستانی که او قهرمانش است حساب میشود. پرایس در حالی ناجی زندگی دیوید بوده که همزمان بزرگترین خیانت ممکن را در حقش کرده است. این پایانبندی ساختارشکنانه به این دلیل جواب میدهد که رابطهی متزلزل دیوید با خانوادهاش، رابطهی دیوید و الیجا که در طول فیلم از عدم اطمینان به دوستی عمیق تبدیل میشود، درگیری دیوید با خودش بعد از فروپاشی باورهایش به خوبی پرداخت شده است. «ناشکستنی» حتی بدونِ آن توئیست هم احساساتمان را درگیر کرده است. اما توئیستِ آخر حکم چیزی را دارد که در لحظهی آخر سر میرسد و یک گرهی کور به داستان میزند و همهچیز را وارد مرحلهی پیچیدهتری میکند. درست در لحظهای که به نظر میرسید همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود، آن تئویست همچون یک چکش از راه میرسد و عمارتِ شیشهای زیبایی که تا آن لحظه ساخته شده بود را خُرد میکند. «گلس» با اینکه سه-چهارتا چکش دارد، اما هیچ عمارتِ شیشهای زیبایی برای خُرد کردن ندارد. نتیجه این است که چکشهای فیلم فقط هوا را میشکافند.
پایانبندی مثلا ساختارشکنانهی «گلس» باعث شد تا یادِ جلد دوم «بیل را بکش» بیافتم. آنجا هم اگرچه بیل دربارهی شمشیرزنی با عروس در ساحل دریا در زیر مهتاب حرف میزند و ما را برای یک رویارویی حماسی و تماما سینمایی آماده میکند، اما این اتفاق نمیافتد. در عوض بیل در جریان پنج حرکت، سر میز در حیاط پشتی خانهاش کشته میشود. اما چرا کوئنتین تارانتینو با سلب کردنِ یک شمشیرزنی حماسی زیر نور مهتاب بین عروس و غولآخرِ داستانش مورد انتقاد قرار نگرفت؛ بالاخره در حالی «بیل را بکش» بهعنوان یک اکشنِ خشونتبارِ تمامعیار باید روی کاغذ با نبردی بزرگتر از قبلیها به اتمام میرسید که «گلس» بهعنوان یک فیلم ابرقهرمانهی واقعگرایانه دقیقا با کشتنِ قهرمانش در چالهی آب همان کاری را میکند که ازش انتظار میرود. یکی از دلایلش این است که تارانتینو در حالی کلیشهشکنی میکند که از قبل تمام چیزی که از یک اکشنِ خشونتبار میخواستیم را بهمان داده بود. هر دو جلدِ «بیل را بکش» سرشار از سکانسهایی است که به انتقامجوییهای خونینِ عروس اختصاص دارند. دوم اینکه تارانتینو «تکنیک کفِ پنج نقطهای انفجار قلب» را از قبل بهعنوان نمادی از اوجِ آمادگی عروس زمینهچینی میکند تا وقتی عروس آن را اجرا میکند، نتیجه از یک مبارزهی شمشیرزنی در ساحل زیر مهتاب هم حماسیتر شده است. چون عروس قادر به اجرای تکنیکِ نادر و دشواری شده که هر کسی قادر به انجامش نیست. اما «گلس» قبل از ساختارشکنی، چیزی که طرفداران میخواستند را بهشان نمیدهد؛ طرفداران انتظار داشتند که فیلم حول و حوش همکاری دیوید دان و کیسی برای گرفتنِ کوین و دسیسهچینیهای آقای گلس در کنارشان باشد. قضیه دربارهی این نیست که چون «گلس» چیزی که من میخواستم نیست، فیلم بدی است. قضیه این است که «گلس» در پردهی اول و دوم، از لحاظ شخصیتپردازی، شرایط لازم برای ساختارشکنیهایش در پردهی آخر را زمینهچینی نمیکند. جنبهی ناراحتکنندهی شکستِ «گلس» این است که درستشدنی نیست. اگر مارول و دیسی، خرابکاری کنند، همیشه این فرصت را دارند تا با فیلمهای بعدی، اشتباهاتشان را جبران کنند. آنها برای زدن به مرکزِ سیبل، در حالی مجهز به تعداد زیادی سنگِ قابلبازیابی هستند که شیامالان فقط یک تخممرغ داشته که یا با برخورد به مرکزِ سیبل میشکند یا باز میشکند.