همراه بررسی فیلم The Fifth Element، محصول سال ۱۹۹۷ باشید.
این هفته قرار شد سراغ بررسی اهمیت جایگاه فیلمی بروم که نه کلاسیک باپرستیژی است و نه فیلم هنری تاملبرانگیزی که ساعتها ذهنتان را مشغول مفاهیم پیچیدهی خودش کند. در عوض میخواهم دربارهی «عنصر پنجم»، یکی از بلاکباسترهای شاخص دههی ۹۰ حرف بزنم. شاید اولین واکنشتان این باشد که بهتر بود دربارهی هزاران فیلم محجور، ناشناخته و عمیقتری که نیاز به تابیده شدن نور بر آنها وجود دارد، صحبت میشد، اما دو دلیل برای این کار دارم. اول اینکه به تازگی تریلر فیلم جدید لوک بسون یعنی «والرین و شهر هزاران سیاره» منتشر شده که حالوهوایی بسیار نزدیک به «عنصر پنجم» دارد و همچنین در تابستان گذشته، ما ضربهی سختی از بلاکباسترها و فیلمهایی که مثلا با هدف سرگرمی و فراهم کردن لحظاتی لذتبخش راهی سینماها شدند و بعد به جلسات شکنجهی تصویری تغییر شکل دادند خوردیم.
اهمیت «عنصر پنجم» در این معادله این است که اگرچه با یک فیلم چهلتیکهی عجیب و غریب طرف هستیم، اما همزمان این بیقید و بندبودن نه تنها به ضررش تمام نشده، بلکه آن را به فیلم بسیار مفرحی تبدیل کرده است. بهطوری که از آن به عنوان یکی از مهمترین فیلمهایی که بهطرز موفقیتآمیزی عناصر فیلمهای شاخصی مثل «بلید رانر» و «جنگ ستارگان» را با هم ترکیب کرده و هیولای متفاوتی پس داده، یاد میشود. ناسلامتی همین اواخر فیلمهای زیادی در قالب دنبالهی «روز استقلال»، بازخوانی «شکارچیان ارواح» و قسمت جدید «پیشتازان فضا» داشتیم که هرکدام با اینکه با هدف شیرجه زدن به درون دیوانگی و ارائهی دو ساعت سرگرمی ساخته شده بودند، اما آنقدر خستهکننده، تاریک و بیسروته بودند که مایهی شرمساری سینمای سرگرمکننده محسوب میشوند. بعضیوقتها آنقدر فیلمهای بد میبینیم که فکر میکنیم باید انتظار چنین آثار ضعیفی را از این سینما داشته باشیم و به همین راضی باشیم. که سینمای سرگرمکننده بهتر از این نمیشود.
«عنصر پنجم» اما یکی از آن فیلمهایی است که عکس این را ثابت میکند. مخصوصا با توجه به اینکه این اواخر فیلمی مثل «جوخهی انتحار» را داشتیم که سعی میکرد پایش را بزرگتر از گلیمش دراز کند و در نتیجه در سال ۲۰۱۶ با فیلمی روبهرو شدیم که نه تنها تهی از خلاقیت بود، بلکه از لحاظ جلوههای ویژه حال تماشاگر را خراب میکرد. «عنصر پنجم» اگرچه بیش از ۲۰ سال پیش ساخته شده، اما نه تنها در ارائهی صحنههای اکشن خیلی بهتر از بسیاری از فیلمهای همسبکش در این روزها عمل میکند، بلکه از دنیاسازی زنده و خلاقیت بیوقفهای بهره میبرد که آن فیلم پاپکورنی را به یک سرگرمی فراموشناشدنی تبدیل کرده است. «عنصر پنجم» فیلمی است که تمرکز اصلیاش روی ارائهی تصاویر و جلوههای ویژهی خیرهکننده است. در نتیجه داستان پشت پروداکشنِ عظیم فیلم قرار گرفته است.
این شاید روی کاغذ به معنای شکست باشد، اما «عنصر پنجم» یکی از معدود فیلمهایی است که نشان میدهد بعضیوقتها میتوان یک داستان تکراری را در چارچوب تصویری جذابی با موفقیت بازگویی کرد. به خاطر همین اگر یکی دلیل بیاورد که «عنصر پنجم» چیزی بیشتر از یک فرمگرایی افراطی نیست، هیچ دفاعیهای ندارم. خودم هم برای دفعهی اول که به تماشای فیلم نشستم، در مقابل آن گارد گرفته بودم. اما ناگهان خودم را در حال لذت بردن و خندیدن پیدا کردم. بنابراین مهم نیست چند نفر عدم داستان داشتن فیلم را توی سر آن میکوبند، فیلم کماکان آنقدر مفرح است که این حرفها اهمیتی نداشته باشند. موفقیت در این ماموریت اصلا ساده است. چون شگفتزده نگه داشتن تماشاگر برای دو ساعت، بدون اینکه انسجام روایی و لحنی فیلم شکسته شود، کار سختی است. یا به قول راجر ایبرت، «عنصر پنجم» دقیقا فیلم خوبی نیست. بهطوری که اگر بسون داستان بهتری داشت، میتوانست این فیلم را به یک اثر درجهیک در حد منابع الهامش تبدیل کند، اما کماکان خیرهکنندگی تصاویر فیلم برای فراموش کردن نقاط ضعف فیلم و چپاندن پاپکورن در دهانمان در حال تماشای لایی کشیدن یک تاکسی هوایی در میان آسمانخراشهای یک دنیای سایبرپانک کافی است.
«عنصر پنجم» داستان بسیار بسیار کلیشهشدهای دارد: هر ۵ هزار سال سروکلهی یک موجود خیلی شرور در قالب یک سیارهی سیاه و آتشین پیدا میشود تا هستی را نابود کند. خوشبختانه موجودی برتر به شکل یک زن به اسم لیلو (با بازی میلا یوویچ) وجود دارد که میتواند با هدایت چهار عنصر خاک، باد، آتش و آب این موجود شرور را از بین ببرد. فقط مسئله این است که این خانم لیلو مثل دختربچهی بیشفعال و معصومی میماند که فقط به زبان باستانی حرف میزند و خبری از خفنبازیهای میلا یوویچ در فیلمهای «رزیدنت ایول» هم در اینجا نیست (البته تقریبا!). پس، اینجاست که پای کوربن دالاس (بروس ویلیس)، یک کهنهسربازِ ارتش که حالا مسافرکشی میکند به ماجرا باز میشود؛ کسی که به دنبال دختر ایدهآل زندگیاش میگردد و حالا باید علاوهبر نجات دادن عشقش، دنیا را هم نجات دهد.
کلیشههای سایفای فیلم اما به همین خلاصه نمیشود. فیلم از اکتشافی در معبدی باستانی در مصر شروع میشود. در ادامه سروکلهی موجوداتی فضایی که قبل از انسانها بر روی زمین بودهاند و تاکنون در حال محافظت از ما بودهاند پیدا میشود. شهرهایی با آسمانخراشهایی سوار بر آسمانخراشهایی دیگر. ماشینهای پرندهای که بدون تصادف در یکدیگر میلولند. اتاق کنترلی که نظامیان را در حال زل زدن به مانیتورها و وحشتزدگی نشان میدهد. موجودات مختلف فضایی که با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند. سفر با هواپیما در عرض و طول کهکشان. آدمبدی به اسم زورگ که کارخانهداری است که دستی هم در بازار سیاه اسلحههای همهچیز تمام دارد و دستش با همان سیارهی شرور قصه در یک کاسه است. البته نباید بیگانگان زشت و احمقی به اسم مانگالورس را فراموش کرد که آنها هم برای مقاصد خودشان به دنبال چهار عنصر هستند. گلسرسبد تمام این دیوانگیها هم شخصیت روبی راد، مجری یک شوی پربیننده است. حالا مهمترین کاراکترها تا مهمانداران هواپیما را در لباسهای مضحک، جلف، پرزرقوبرق و آیندهنگرانهی فیلم تصور کنید تا ببینید چه چیز عجیب و غریبی انتظارمان را میکشد.
پلات و دنیای «عنصر پنجم» مثل این میماند که پسربچهی ۶ سالهای بعد از تماشای «جنگ ستارگان» به خانه آمده و با همان عروسکهایی که داشته، سعی کرده تصورات ملتهبش را بیرون بریزد. ماجرای پدید آمدن فیلم هم دقیقا همین است. بسون در کودکی از روی بیحوصلگی فضای چیزی که بعدها به «عنصر پنجم» تبدیل شده را در ذهنش ساخته و پرداخته بود و در ۱۶ سالگی شروع به نوشتن اولین نسخهی داستان کرده بود. «عنصر پنجم» چنان آش شلمشوربایی است که «جنگ ستارگان» در مقایسه با آن عمیق و پیچیده احساس میشود. اما بزرگترین اشتباهی که میتوان کرد این است که «عنصر پنجم» را با هدف فکر کردن به آن تماشا کرد. «عنصر پنجم» از آن فیلمهایی است که باید مغزتان را قبل از تماشای آن خاموش کنید. تمرکز اصلی فیلم به جای داستانگویی، روی غرق کردن ما در این دنیا است. مثلا به صحنهای که شخصیت بروس ویلیس در حال صحبت کردن با تلفن از ویژگیهای مختلف آپارتمان تنگ و باریکش استفاده میکند نگاه کنید. یا صحنهای که اغذیهفروش متحرکی با قایقی پرنده در کنار پنجرهی آپارتمان او پارک کرده و نور نارنجی غروب خورشید هم به اتمسفر غیرقابلتوصیفی ختم شده است. در این لحظه امکان ندارد دوست نداشته باشید چند روزی را در این دنیا سپری کنید.
اگرچه بهتر میشد فیلم شامل تعداد بیشتری از این لحظاتِ آرام بود و اگرچه ترجیح میدادم ریتم پرسرعت فیلم برای دادن حسی ماجراجویانهتر به فیلم کنترلشدهتر میبود، اما همزمان فیلم حاوی جاذبهی رنگارنگ و کمدی اسلپاستیک خندهداری است که بدون اینکه متوجه شویم از روی این مشکلات عبور میکند. تمام اینها به این معنی نیست که با یک فیلم بیروح طرفیم. لوک بسون در بهترین روزهایش که «لئون: حرفهای» را به خاطر میآورد، به عنوان نویسنده و کارگردانی شناخته میشود که توانایی فوقالعادهای در ترکیب اکشن و احساس دارد. چیزی که تمام عناصر مربوط و نامربوط فیلم را به یکدیگر متصل نگه میدارد و به پایانی عاشقانه میرساند، رابطهی کوربن و لیلو است که اگرچه چیز عجیب و غریبی نیست، اما سادگی و معصومیتی در آن موج میزند که مقاومت تماشاگر برای دوست نداشتن آنها را میشکند.
این در حالی است که نباید این متن را بدون اشارهی ویژهای به کریس تاکر در نقش مجری لوسِ یک شوی رادیویی تمام کنم که از لحظهای که پا به فیلم میگذارد، بهطرز موثری مضحک و خندهدار است. چنین کاراکترِ اغراقشدهای در هر فیلم دیگری کار نمیکرد، اما در اینجا به یکی از بمبهای خنده و انرژی فیلم تبدیل شده است. اگر بلاکباسترهای ضعیف امسال دلسردتان کردهاند، «عنصر پنجم» را به عنوان یکی از سرگرمیهای تصویری بهیادماندنی سینما تماشا کنید. فیلمی که مثل بسیاری از ریبوتهای امسال، از کلیشهها و عناصر قدیمی فقط جهت فرار از خلاقیت استفاده نمیکند، بلکه آنها را طوری مورد استفاده قرار میدهد که تر و تازه احساس میشوند و این به چیزی منجر شده که از ابتدا تا پایان پای به پای آن با نگاه به رنگها و انفجارهایش میخندیم. بعضیوقتها این تنها چیزی است که از یک سرگرمی سینمایی میخواهیم.