The Fault in Our Stars، عاشقانهی تمام و کمالی است که به کمک آن، بیش از پیش به زیباییها و شگفتیهای پیرامونتان توجه میکنید.
The Fault in Our Stars یکی از آن فیلمهایی است که شاید بینقص نباشند و و در بخشهایی اندک، نقاط ضعفی را نیز یدک بکشند اما با این حال، کمتر کسی میتواند پس از رویارویی با آنها، تماشایشان را به اشخاص دیگر توصیه نکند. فیلمهایی که غالبا زندگی یا یک مشت لحظات طاقتفرسا را از زاویهای به تصویر میکشند که انتظارش را نداریم و به همین دلیل، تاثیرگذار و جذاب میشوند. «بخت پریشان» فیلمی است که به عشق دو جوان که هر دو در لبهی درهی مرگ قدم میزنند پرداخته و با استفاده از همین مضمون ساده، نگاهتان را به داشتههایتان میدوزد. داشتههایی که شاید ما در زندگی بارها و بارها فراموششان میکنیم اما در دنیای این افراد که شاید امروزشان، آخرین روزی باشد که در آن زندگی را تجربه میکنند، ارزشی شگفتانگیز دارند. با این حال، فیلم بیشتر از این نظر تبدیل به یک تجربهی غیرمنتظره میشود که برخلاف جهت خیلی از این فیلمهای امیدآفرین شنا میکند و با این حال، در انتقال مفاهیم زیبایی که آنها با لحظات خارج از واقعگراییشان قصد القایشان را داشتند، بینظیر است.
دنیای اثر، دنیایی تماما واقعگرایانه است. دنیایی تلخ که لابهلای دقایقش یک پدر و مادر باید خود را برای مرگ فرزندشان که امروز یا فردا خواهد رسید آماده کنند. دنیای واقعگرایانهای که در آن پسری با آرزوی تبدیل شدن به شخصی بزرگ که قصد تاثیرگذاری بر جهان را دارد، یک پایش را به خاطر سرطان از دست داده است و باید جایگاه سادهاش در دنیا را بپذیرد. جایی که فضا و زمان به افراد امید نمیدهند و خود انسانها باید امید را تقدیم خودشان کنند. این مکانی که از آن حرف میزنم جای آشنایی است و ویژگیهایش برایمان قابل باور به نظر میرسد. بله، دنیای خودمان را میگویم. راستش را بخواهید، مهمترین نکتهای که در رابطه با The Fault in Our Stars درک شود هم چیزی جز این نیست که این فیلم در دنیای خودمان جریان دارد. انسانهایش اهل ادا درآوردن نیستند و همهچیز واقعگرایانه به نظر میرسد. هیزِل گِرِیس لَنکَستِر (با نقشآفرینی کمنقص شِیلین وودلی) دختر هفده سالهای است که از کودکی به بیماری سرطان مبتلا شده و برای تنفس، باید همیشه یک کپسول اکسیژن را همراه خودش داشته باشد و آگوستوس واترز (اَنسِل اِلگورت) پسر هجده سالهای است که پیشتر به مبارزه با اژدهای سرطان رفته و به یادگار آن دوران، تقریبا نیمهی پایین یکی از پاهایش را از دست داده است. داستان هم همانگونه که خودتان میدانید راجع به این دو است. راجع به این که آنها چگونه تصویر رنگی و زیبای دنیای سیاه و سفید اطرافشان را میبینند.
فیلم، خیلی ساده و شبیه به تمامی آثار این سبک آغاز میشود و در ابتدا، اصلا ویژگی متمایزکنندهای با مابقی فیلمها و داستانهای دیدهشده این ژانر ندارد. هم کاراکترها و ویژگیهایشان برای مخاطب آشنا هستند و هم روند پیشروی داستان، در پردهی اول ابدا تبدیل به چیز تازه و عجیبی نمیشود. در عین حال، فضاسازی زیبای کارگردان که در آن مخاطب در عینِ فهمیدنِ دردِ شخصیتها خود را در حالی پیدا میکند که در حال تماشا کردن همهی سکانسهای فیلم با یک لبخند شیرین است، به بیننده یادآور میشود که در حال تماشای چیز سادهای نیست و باید به دقایق اثر پیشرویش توجه بیشتری کند. چون The Fault in Our Stars بدون این که متوجه شوید، ناگهان وارد فضای تند و سریعتری میشود که احساسات در آن فوران میکنند. به بیان بهتر، هنگام تماشای فیلم در یک لحظه به خودتان میآیید و میبینید شخصیتهای اصلی داستان دارند با پیدا کردن یک هدف ساده، به یکدیگر نزدیکتر میشوند. هدفی که به دنبال آن، این دو نفر تصمیم به سفری جدی میگیرند. جایی که فیلم بالاخره مقدمهی شیرینش که کمکم داشت خستهکننده میشد را کنار میگذارد و «انگیزه»ی شخصیتهایش را فاش میکند. اما میدانید بهترین چیز ماجرا کجا است؟ آن که دقیقا با گذشت زمان اندکی از این اتفاق، نخستین «مانع» داستان هم از راه میرسد و بیننده خیلی سریع کاراکترهایی که برایش صرفا حکم اشخاصی دوستداشتنی را داشتند، به عنوان شخصیتهایی لایق دنبال کردن میشناسد. از همین لحظه، رسما سفر شخصیتی هیزل و آگوستوس و صد البته همراهی مخاطب با آنان آغاز میشود و خبر خوب این است که هر دوی این رخدادها، تا آخرین لحظهی فیلم بیش از پیش به اوج میرسند.
شخصیتپردازی دو فرد اصلی داستان، به گونهای صورت گرفته که بدون تبدیل شدن آنها به نوعی نماد، میتوانید از باورهای دوستداشتنیشان در زندگی خودتان هم بهره ببرید. منظورم این است که هِیزِل و آگوستوس در تکتک دقایق فیلم، دقیقا خودشان هستند و برای پیدا کردن عمق شخصیتی بیشتر و جذب همذاتپنداری مخاطب، هرگز وانمود به بودن چیزی بیش از دو نوجوان عاشق و نادان که هر لحظه ممکن است مرگ به سراغشان بیاید نمیکنند. با این حال، به سبب شدت واقعگرایی کل ماجراهای این دو نفر و صد البته رفتار عادی و قابل باور آنها در برابرشان، بیننده آنها را باور میکند و مدام بیش از پیش، با اهمیت دادن به سرنوشت و عقایدشان، در جهانبینی فیلمساز فرو میرود. نتیجهاش هم این است که شاید خیلیها (امیدوارم هیچکس) در عین آن که در زندگیشان ابدا نه با چنین چیزی مواجه شدهاند و نه قرار است مواجه شوند نیز، نحوهی نگاه این افراد را در ثانیههای زندگی خودشان متصور شده و زیبایی آن را باور میکنند. باور میکنند که با نگاهی خوش میشود از تمام دردها هم زندگی بیرون کشید و لذت برد. باور میکنند که معجزه، گاهی فقط مربوط به نگاه ما میشود. این وسط، نقش بازیگران اثر هم در شکلگیری این تاثیر، انکارناپذیر است. از یک طرف شیلین وودلی (Shailene Woodley) را داریم که بهترین نقشآفرینی کل فیلم را ارائه میدهد و بار زیادی از داستانگویی اثر را به دوش میکشد و از طرف دیگر، انسل الگورت (Ansel Elgort) را میبینیم که این روزها همه در رابطه با اجرای عالیاش در فیلم جدید ادگار رایت صحبت میکنند و در «بخت پریشان»، مشکلی با ارائهی یک تصویر دقیق از ویژگیهای شخصیت داستانیاش ندارد. بازیگرانِ دیگر فیلم اما به مانند شخصیتهایشان، جلوهی کماهمیتی دارند و راستش را بخواهید، هنگام تماشایشان کاملا احساس میکنید که هرکسی میتوانست در جایگاه آنها قرار بگیرد.
داستان فیلم به گونهای خلق شده که تمام تمرکز خود را بر دو کاراکتر اصلی قصه و قوسهای شخصیتی آنان گذاشته است. به همین سبب، سازندگان عملا از تمامی انسانهای حاضر در فیلم به جز این دو نفر، استفادهای در حد یک ابزار داستانی داشتهاند که بیننده قطعا به آنها اهمیتی نمیدهد و حتی حسی نسبت به احساساتشان ندارد. به جای اینها، نویسندگان نهایتا با استفاده از کاراکترهایی مثل پدر و مادر هِیزِل، صرفا بر باورهایی که او در زندگیاش به دست آورده و به مخاطبان انتقال داده تاکید میکنند. چیزی که خواه یا ناخواه باید پذیرفت که به سبب جای دادن دنیایی فرد بیاهمیت در داستان، از نکات منفی فیلم محسوب میشود. افزون بر اینها، با این که اغلب سکانسهای اثر در خدمت هدفگذاری فلسفهمند سازندگان بوده، بعضا در طول ثانیههای فیلم با لحظاتی مواجه میشویم که حس تکرار مکررات را به بیننده منتقل میکنند. البته این مورد در انتهای کار که تماشاگر از تقریبا دو ساعت قصهگویی لذت برده و تمام توجهش را معطوف به نگاه زیبای دو پروتاگونیست داستان به دنیا کرده خیلی به چشم نمیآید اما با این حال، از آن نقاط ضعفی است که در خلال تماشای اثر، بدون شک در دقایقی کوتاه میشود وجود آن را احساس کرد.
«بخت پریشان»، برای آنهایی که دنبال یک عاشقانهی جذاب، تماشا کردن لحظاتی تلخ و شیرین و صد البته زیبا، دنبال کردن دو کاراکتر دوستداشتنی و باورپذیر، حس مواجهه با یک جهانبینی ارزشمند سینمایی و از همهی اینها مهمتر فیلمی خوب و لایق تماشا هستند، اثری است که نباید به هیچ عنوان آن را فراموش کرد. اثری که در آن شخصیتها در یک نقطهی ثابت نمیمانند و مثل یکی از سکانسهای خود فیلم، مدام از پلهها بالا و بالاتر میروند. فیلم، تصویرکنندهی به درد بخوری از دنیای خودمان است که به سبب شدت درد جریانیافته مابین ثانیههای آن، میشود واقعگرایانه بودن توصیههایش را باور کرد. فیلمی که اگر آن را ندیدهاید، تا همینجای نقد برایتان کافی است که با خواندن آن، به سراغ تماشایش بروید. اما اگر پیشتر با لحظات زیبای The Fault in Our Stars مواجه شدهاید و دلتان درکی بهتر نسبت به پایانبندی شیرین آن را میخواهد، خیالتان راحت که این مقاله هنوز به پایان نرسیده است.
(از اینجا به بعد مقاله، بخشهایی از داستان فیلم را اسپویل میکند)
در سادهترین بیان ممکن، «بخت پریشان» را میشود فیلمی خواند که حتی از مخاطبش اجازهی قضاوت کردن زندگی را دریغ میکند. ما انسانها، همواره اشخاصی هستیم که وقتی در یک شرایط خاص قرار میگیریم، وقتی خودمان را متولدشده در مکانی به خصوص پیدا میکنیم و وقتی با یک مریضی، مشکل یا دردی آزاردهنده مواجه میشویم، شروع به اعتراض به همهچیز میکنیم و میگوییم زندگی روی خوشش را به ما نشان نداده و تقدیم اشخاصی دیگر کرده. خب، این موضوع دقیقا همانچیزی است که کاراکتر اصلی فیلم یعنی هِیزِل در ابتدای داستان به آن باور دارد و به همین سبب، با غمی انکارناپذیر دست و پنجه نرم میکند. اما همین دنیا، همین لحظات اجباری، همین تلاش به ظاهر خستهکنندهی او برای خوشحال کردن پدر و مادرش وی را به جایی میرساند که با برخوردی ناگهانی، وی را مقابل آگوستوس قرار میدهد. حالا، او در همین دنیا و به سبب داشتن همین شرایط عاشق میشود، زندگی بهتری پیدا میکند و به باورهای شیرینتری در رابطه با ثانیههای حضورش در دنیا میرسد. این یعنی همانگونه که در Breaking Bad، والتر وایت به سبب مبتلا شدن به بیماری سرطان ار یک معلم ساده تبدیل به شخصی شد که قصهی زندگیاش را با لفظ «داستان فرمانروایی هایزنبرگ» روایت میکنند، اینجا هم کاراکترها با دچار شدن به این بیماری، لایق دریافت چیزهایی مثل عشقی تا این اندازه شیرین میشوند.
این معنی ارزشمند را هم که خب، خیلی راحت میشود به لحظات زندگی خودمان بسط داد. معنی ارزشمندی که به سبب آن شاید بتوانیم تمامی مشکلاتمان را از منظر دیگری نیز نگاه کنیم و خوبیهای بیپایانشان را ببینیم. ببینیم که اگر فلان رخداد آزاردهنده در زندگیمان اتفاق نمیافتاد، نمیتوانستیم مثلا آن دوست عزیز را هم به دست آوریم. ببینیم که اگر شرایط از منظر مهمی الآن برایمان بهتر بود، شاید به دنبالش یکی از داشتههای بزرگمان در زندگی را نداشتیم. ببینیم که چهقدر در عین داشتن دردها، زندگی فوقالعادهای هم داریم. چون دردهای بیپایان همهی ما، لایق احساس شدن هستند و نمیتوانیم انکارشان کنیم. با این حال، در عین حس کردنشان میشود به زندگی لبخند هم زد و جذابیتها و مزیتهای بیپایانش را هم به چشم دید. چون بعضی بینهایتها از بعضی بینهایتهای دیگر بزرگترند. چون ما برای جاودان شدن در این دنیا، به چیزی جز به دست آوردن یک قلب و داشتن لبخندی مدام، احتیاج نداریم.