اصغر فرهادی با فیلم جدیدش یعنی Everybody Knows با بازی ستارگانی چون خاویر باردم و ریکاردو دارین، شاید در آفرینش جامعهای ارزشمند از شخصیتها فوقالعاده باشد، اما راه رسیدن به ارزشهای سینمایی زیادی را گم کرده است.
تفاوت زبانی و جغرافیایی فیلم نسبت به دیگر ساختههای کارگردان آن، یک تغییر ظاهری نیست و اتمسفر اصلی فیلم را خلق میکند
طی کردن مسیرهای جدید و متفاوت برای کارگردانهایی مثل اصغر فرهادی که پیشتر قدمهای قابل توجهی در دنیای هنر هفتم برداشتهاند، همیشه میتواند باعث شکست خوردن آنها هم بشود. این موضوع حتی لزوما به خاطر کمکیفیتیِ مطلق آثار تازهی چنین فیلمسازانی هم نیست و گاها با توجه به بالا رفتن منطقی سطح انتظارات مخاطبان از آنها برمیگردد. عنصری که باعث میشود حتی به وجود آمدن فیلمی معمولی در کارنامهی یکی از این افراد، برای خیلیها شدیدا ناراحتکننده و آزاردهنده به نظر برسد. اما قبل از صحبت کردن دربارهی چرایی متوسط بودن فیلم اسپانیاییزبان Todos lo saben، باید راجع به جرئت فیلمساز در انتخاب مسیرهایی متفاوت نسبت به گذشته لابهلای ثانیههای اثر جدیدش حرف زد. چون Everybody Knows حتی در بدترین دقایقش، نشاندهندهی تقلید فرهادی از فیلمهای خودش نیست و بیشتر تلاش او برای عامهپسندتر کردن صحیح روایتهای سینماییاش را به ذهن متبادر میکند. تلاشی که البته فقط در پردهی اول فیلم جواب میدهد و در مابقی دقایق، همراه با موارد مثبتی مانند دیالوگنویسیهای باکیفیت، خستگی مخاطب از شنیدن روایتی کند و کمجزئیات را تحویل او میدهد. روایتی که متاسفانه عناصر صوتی هم نقشهایی تقلیدشده و خارج از مرکز توجهات را در آن ایفا میکنند.
داستان فیلم، در یک جامعهی کوچک اسپانیایی درون یکی از روستاهای کمجمعیت این کشور جریان دارد که اعضای چند خانواده به خاطر حضور در مراسم ازدواج، آنجا دور هم جمع میشوند. در ابتدای کار، همهچیز شادیبخش، واقعگرایانه، به اندازهی زندگی واقعی عادی و در عین حال پرشده از رخدادهای کلیشهای سینمایی است که استفادهی هوشمندانهی فیلمساز از آنها، منجر به عدم کاهش اثرگذاریشان در راه جذب مخاطبان میشود. برخلاف اکثر فیلمهای دیگر دیدهشده در کارنامهی فرهادی، مقدمهی فیلم دیگر تنها و تنها به هدف معرفی شخصیتهای اصلی و دغدغههایشان شکل نگرفته است و در زمانی کوتاهتر از ساختههای دیگر وی، به ترسیم چشمانداز لایق توجهی از یک جامعهی ارزشمند متشکل از شخصیتهای متفاوت میپردازد. کاراکترهایی که هر کدام از آنها دغدغهها، مشکلات و رفتارهای خاص خودشان را دارند و در عین رنج بردن از همهی روزمرگیهایشان، مقابل لذت بردنهای ساده و پرسرعت به خاطر هر چیز هم جبههای نمیگیرند. در همین حین، چشمگیرترین دستاورد فرهادی در مقدمهسازیهای اثرش نه ساخت یک گروهشخصیت بزرگ و پردازششده و نه آفرینش شیمیهای مناسبی مابین تکتک آنها، بلکه منحرف کردن ذهن تماشاگر از حقایقی است که آنها را به خوبی میداند. به این معنی که تکتک ما با خواندن خلاصهی داستان «همه میدانند»، پیشتر متوجه شدهایم که اصل ماجرای آن با گم شدن یکی از شخصیتهای داستان رقم میخورد و احتمالا بخش زیادی از فیلمنامه، به تصویرسازی از کنشها و واکنشهای همهی شخصیت در برابر این اتفاق، اختصاص داده میشود. اما جالبی مقدمهپردازی فرهادی در این است که ذهن ما را از آنچه میدانیم، دور میکند. طوری که واقعا حواسمان به جشن، موتورسواری پرانرژی ایرِنه و خستگی درکردنهای تمامناشدنی لائورا (با بازی درخشان پنهلوپه کروز) باشد.
این موضوع مخصوصا به خاطر استفادهی بهجای فرهادی از بازیگران درست در تمامی نقشها و وقت گذاشتن برای آنها، کموبیش به کمال میرسد. «همه میدانند» یکی از آن فیلمهایی نیست که بخواهد با شلوغ کردن گروه بازیگرانش، توجهتان را به نام ستارگان خود جلب کند و در حقیقت، کاربردی برای تواناییهای آنها نداشته باشد. چون در فیلم، سادهترین و پیچیدهترین کاراکترها، همگی بازیگران لایقشان را دارند و مثلا لائورا و پاکو، به قدری متناسب با اجراهای پنهلوپه کروز و خاویر باردم ظاهر میشوند که حتی تصور کردن آنها با اجرای بازیگرانی متفاوت، عجیب به نظر میرسد. البته که در همهی نقشآفرینیهای فیلم kdc شاهد چنین انتخابهای خارقالعادهای نیستیم. اما مثل شخصیتها، مثل شخصیتپردازیها، مثل طیف بلند شیمیهای جریانیافته بین کاراکترهای گوناگون و مثل دیالوگنویسیهای فیلم، انتخاب بازیگر و نقشآفرینیهای آن هم همواره جزو نقاط قوت Everybody Knows به شمار میروند.
اما وقتی فرهادی مقدمهپردازی و ترسیم محیط کلی داستان را کنار میگذارد و به اصطلاح سراغ خود فاجعه میرود، «همه میدانند» به طرز شوکهکنندهای سقوط میکند. طوری که بیهدفی و کممحتواییاش شدیدا به چشم میآید و مخاطب دائما علت تماشای فیلم را در ذهن خویش، زیر سوال میبرد. گنگی فیلم در پردههای دوم و سومش اما فقط در داستان آن ظهور پیدا نمیکند و انگار بین سازندههای آن هم حضور پررنگی داشته است. چون «همه میدانند» بعد از مقدمهپردازی و پس از رخ دادن فاجعه، گم میشود. از یک طرف میخواهد روی واکنشهای احساسی شخصیتها به اتفاق تمرکز کند و از طرف دیگر، قصد خلق یک تعلیق سینمایی جدی بر پایهی تجربههای مخاطب از داستانهای مشابهِ دیدهشده در سینمای اروپا را دارد. از یک طرف میخواهد فیلمی دربارهی افشای رازهای عمیق شخصیتهای نمادینش پس از اتفاق افتادن یک رخداد تلخ باشد و از طرف دیگر، تصمیم به درگیر کردن عقاید درونیِ کاراکترهای اصلی و اعتقاداتشان به شکل غیرمستقیم میگیرد. مسائلی که ترکیب صحیح و ایدهآلی از آنها میتوانست جذابیت اثر را به شدت افزایش دهد اما در وضعیت فعلی، ما را تنها مقابل فیلم مشکلداری میگذارد که بیشتر کارهایش، شبیه به التماس کردن برای رسیدن به موفقیت در این هدفهای پراکنده جلوه میکند.
مثال بارز این موضوع، در معناسراییهای اثر دیده میشود. جایی که Todos lo saben باور میکند با نشان دادن تصاویری از یک ساعت قدیمی، اشاراتی به گذشته و بردن پاکو سر یک کلاس و به تصویر کشیدن گفتوگوی صمیمانهی او با دانشآموزهای دربارهی تاثیر گذر زمان بر روی کیفیت شراب، میتواند فرم داستانیاش را با فلسفهسراییهای تصویرمحور مهمی ترکیب کند. حال آن که وقتی فیلمساز مشخصا حرف ویژهای برای گفتن دربارهی موضوع نداشته باشد و صرفا با کد دادن به مخاطب، درک ساختار و پیچشهای فیلم را از او بخواهد، همهچیز به جای ستایشبرانگیز بودن، ناامیدکننده میشود. مشکلی که دیدن آن در اثر جدید کارگردانی که بارها و بارها مفاهیم مختلفی مانند دروغ، عصبانیت و قضاوت را در فیلمهایش به اشکال هوشمندانهای زیر ذرهبین برده بود، قطعا برای خیلیها میتواند آزاردهنده تلقی شود. مخصوصا با در نظر داشتن تلاش فرهادی برای بزرگتر کردن همهی بخشهای روایت داستان در ساختهی جدید خود که بیشتر میتوان آن را با بیانی عامیانه، به خرید یک خانهی بزرگتر بدون پر کردن آن با اثاثیهی کافی تشبیه کرد. اما افزون بر تمامی این موارد، فیلم شاید شخصیتپردازیهای فوقالعادهای داشته باشد و طوری به عمق کاراکترهای اصلی و فرعیاش نفوذ کند که بیننده موقع دنبال کردن آنها حس رفتن به روستای محل زندگیشان را پیدا کند، اما بهقدری در همذاتپنداری لنگ میزند که لمس حضور در محیط زندگی آنها و فکر کردن به مشکلاتشان، هرگز برای وی تعلیقی نمیآفرینند.
چرا که نه پاکو، نه لائورا و صد البته نه آلخاندرو، اصلا و ابدا کاراکترهایی نیستند که ما بتوانیم خودمان را جای آنها بگذاریم. به خصوص با توجه به برخی از حرفها و رفتارهای ناگهانیشان که شاید در قالب یک انسان، پذیرفتی به نظر برسند اما جلوهی شخصیتی آنها در یک محصول سینمایی را شدیدا با مشکل مواجه میکنند.
در این بین، احتمالا پرداختن فوقالعاده به راز اصلی جریانیافته در فیلم، میتوانست بار این کمبودها را به دوش بکشد و همانند آنچه در پردهی سوم «دربارهی الی» به چشم میآمد، تعلیق را در اثبات بیجوابی سوالات تماشاگر به وی بیافریند. ولی «همه میدانند»، هم اولا خیلی سریع کاری میکند که ما بفهمیم راز اصلی ابدا آن چیز پیچیده و خاصی نیست که فیلمساز بتواند بدون جواب دادن به آن اثرش را به پایان برساند و هم اینقدر راز پیش پا افتادهای دارد که در انتهای فیلم، با فاش شدنش حس ناراحتی مطلقی به مخاطب دست میدهد. چون وقتی که از ابتدا تا انتهای داستان اثر را مینگرید، موارد بسیاری کماهمیت و خالی از عناصر لازم برای داشتن لیاقت اختصاص دادن دقایقی نسبتا طولانی به آنها به نظر میرسند.
فارغ از داستان و داستانگویی و حتی مواردی مثل اجرای عالی بازیگران، Everybody Knows با آن که بازهم فیلمی تکیهکرده بر فیلمنامه و دیالوگهایش است، از منظر تصویری فرهادی را چند قدم رو به جلو میبرد. اینجا فیلمساز حقیقتا تحت اتمسفر تازهای اثرش را میسازد و اثبات میکند که تغییر محوری این فیلم نسبت به ساختههای پیشین وی، تنها به تفاوت زبان، پوشش و محل زندگی آدمهای مقابل دوربین، خلاصه نشده است. «همه میدانند»، به معنی حقیقی کلمه از پس ساخت فضایی محترم و پرجزئیات از یک جامعه برمیآید و این حس متفاوت را در اکثر قاببندیهایش ارائه میدهد. طوری که به خاطر عقب نبودن جدیِ تصویرپردازیها از فیلمنامه (برخلاف آنچه به شکل جدی در برخی از فیلمهای قبلی کارگردان مورد بحث وجود داشت)، همیشه گاه و بیگاه با صحنههایی مواجه شویم که فاصلهی رو به افزایشمان با اثر را کاهش میدهند و سبب میشوند که فیلم حتی در کندترین و کمخاصیتترین دقایقی که دارد، مطلقا خستهکننده یا عذابآور نباشد.
عملکرد قابل قبول Everybody Knows در بسیاری از بخشهای فنی، فیلمبرداریهای جذاب آن و حضور لایق توجه و تحسینبرانگیز ستارگانی چون پنهلوپه کروز، خاویر باردم و ریکاردو دارین در نقطه به نقطهی سکانسهایش، کاری میکند که اگر دوستدار جدی سینمای فرهادی بودهاید، دیدن فیلم جدیدش هم وقتتان را هدر ندهد. اما اگر اینجا به دنبال یک روایت سینمایی سطح بالا، پرداختهای تکاندهنده به مباحث عمیق مانند برخی از آثار قبلی وی، تعلیق دیوانهوار چهل دقیقهی پایانی «فروشنده» یا فضاهای داستانی میخکوبکنندهی دیدهشده در «جدایی نادر از سیمین» میگردید، متاسفانه نمیتوانید به خواستههایتان چنگ بزنید. بدتر از همه آن که مقدمهپردازی دوستداشتنی اثر و زمین خوردنش در ادامهی کار، به شکل طعنهآمیزی تماشاگر را به یاد وضعیت آن در هفتاد و یکمین دوره از جشنواره بینالمللی فیلم کن هم میاندازد. جشنوارهای که Todos lo saben در افتتاحیهاش به نمایش درآمد، تا اواسط زمان برگزاریاش عملکرد خوبی نزد منتقدان داشت و در انتها، نتوانست هیچ جایزهای از هیئت داورانش دریافت کند.