فیلم Elle، برندهی جایزهی بهترین فیلم خارجیزبان گلدن گلوب ۲۰۱۷، یک تریلر نفسگیر و یک مطالعهی شخصیتی پیچیده و بحثبرانگیز است. همراه بررسی میدونی باشید.
بگذارید با یک هشدار شروع کنم: فیلم Elle (او)، جدیدترین ساختهی پُل ورهوفن، فیلم دیوانهواری است. این صفت را دستکم نگیرید. چون این درام انتقاممحور با رگههایی از کمدی سیاه یکی از عجیبترین و پیچیدهترین فیلمهایی است که دیدهام. فیلم از چنان لایههای تودرتویی بهره میبرد و روی چنان بحثها و تمهای حساس و تاملبرانگیزی تمرکز میکند که فهمیدن اهمیت آنها، دقت و تفکر میطلبد. این از آن فیلمهایی است که تماشایش حالاحالاها از ذهنتان پاک نخواهد شد. تماشایی که مثل زیر گرفته شدن توسط یک کامیون هجده چرخ میماند. «او» در تضاد کامل با سینمای معمولی که هرروز با آن سروکار داریم قرار میگیرد. فیلم اصلا نگران تماشاگرانش نیست و ملاحظه و مراعات کسی را نمیکند. اخلاق و پیامهای کلیشهای را فراموش میکند و ما را دعوت به یک داستان تماما جنونآمیز میکند. خلاصه اگر من جای ورهوفن بودم، حتما قبل از تیتراژ ابتدایی هشدار میدادم که تماشاگرانی که قدرت تحمل بالایی ندارند، حوصلهی فکر کردن به فیلمهایی که میبینند را ندارند، به سرگرمیهای ساده و سرراست عادت کردهاند و مبتلا به بیماری قلبی هستند بهتر است همین الان بیخیال این فیلم شوند. اما «او» به این بچهبازیها اعتقاد ندارد. بنابراین از همان ثانیهی اول یکراست تماشاگران را به درون دیگ جوشانی که روی اجاق قرار داده است پرت میکند و تا میآیید به خودتان بجنبید میبینید کار از کار گذشته و هر اتفاقی افتاد پای خودتان است.
«او» در کنار «اتاق انتظار»، «شیطان نئونی»، «خدمتکار» و «خرچنگ» به جمع بیکلهترین فیلمهای سال گذشتهی میلادی میپیوندد و حتی پتانسیل کافی برای به دست آوردن تاج پادشاهی این جماعت را هم دارد. فیلم با نمای طولانیمدتی از یک قبرستان به پایان میرسد و در تمام این مدت داشتم دنبال سنگقبری با اسم «هالیوود» بر روی آن میگشتم! شوخی میکنم، اما راستش در دورانی که تریلرهای انتقاممحور کرهای در دنیا طرفداران بسیاری دارند و در دورانی که وقتی سینمادوستی از فیلمهای مهدکودکی و تکراری و بدون خونِ هالیوود خسته میشود، به سینمای کره پناه میبرد، «او» اگرچه یک ساختهی فرانسوی است، اما بیشتر از هرچیزی به تریلرهای جنونآمیز سینمای کره شبیه است که یک سینمای پرهیجان و فراموشنناشدنی واقعی را نمایندگی میکنند. فیلم مثل بمبی میماند که ساختمان مرسومگراییها و کلیشهگراییهای هالیوودی را هدف قرار میدهد و از هم فرو میپاشد و بر روی خرابههای باقی مانده برجی ساخته شده از سادیسم و خشونت افسارگسیختهی فیزیکی و روانی بنا میکند و نگاهی جسورانه به درون ترسناکترین دالانهای روان کاراکترهایش میاندازد. بعضیوقتها با فیلمهایی روبهرو میشویم که حتی با وجود پیچیدگی میتوان جبههی بد و خوب را در آنها از هم تشخیص داد. میتوان به یک درک کلی از چیزی که داریم میبینیم رسید. میتوان جبههی کارگردان را پیدا کرد. میتوان در جریان آن نفس کشید. اما بعضی فیلمها در این دستهی بزرگ قرار نمیگیرند. بعضی فیلمها آنقدر خاکستری هستند که انگار رنگهای سیاه و سفید از دنیاهایشان منقرض شدهاند. اینطور فیلمها برای ذهن ضعیف انسانهایی که میخواهند هرچه زودتر به جواب برسند و با جدا کردن خوب و بد از یکدیگر خیال خودشان را راحت کنند مثل سم میماند.
فیلم دربارهی زن ۶۰ و چند سالهای به اسم میشل لبلانک (ایزابل هوپر) است. او مدیر عامل یک شرکت تولید بازیهای ویدیویی موفق و زن جسور و قاطعی، چه در محل کارش و چه در زندگی شخصیاش است و هیچرقمه حاضر نمیشود تا در مقابل هرکسی یا هرچیزی تسلیم شود. اما با شروع فیلم قدرت ایستادگی و مقاومت میشل در برابر مشکلات زندگیاش به چالش کشیده میشود. او بهطرز خشنی توسط فرد ناشناسی مورد حمله قرار میگیرد. در ادامه اتفاق عجیبی میافتد. بعد از فرار ضارب، میشل به آرامی بلند میشود، خانهاش را مرتب میکند، حمام میکند، شام سفارش میدهد و به روتین عادی روزانهاش برمیگردد. ما کماکان شوکه و وحشتزده هستیم، اما میشل طوری رفتار میکند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است. ناگهان قضیه عجیبتر از قبل میشود؛ میشل دوباره و دوباره توسط همان فرد ناشناس مورد آزار و اذیت قرار میگیرد، اما در حالی که قلب ما به دهانمان آمده، او طوری عادی رفتار میکند که تعجبتان را برمیانگیزد. از اینجاست که سوالات یکی پس از دیگری سرازیر میشوند. چرا میشل به پلیس خبر نمیدهد؟ آیا او با این اتفاق مشکلی ندارد؟ آیا او روانی است یا بعد از حملهی اول در حال روانیشدن است؟ آیا او قصد دارد با دستان خودش انتقام بگیرد؟ ورهوفن تلاشی برای جواب دادن به این سوالات نمیکند یا آنقدر به شعور تماشاگرانش احترام میگذارد که این کار را نمیکند. در عوض اجازه میدهد تا در حالی که در فضای مرموز فیلم غرق شدهایم به غرق شدن ادامه بدهیم و خودمان جوابمان را کشف کنیم. نکته این است که عدم توضیح دادن رفتار و تصمیمات عجیب کاراکترها باعث سردرگمی و خوابآلودگی نمیشود. ورهوفن در قالب میشل کاراکتر غیرقابلپیشبینی و پیچیدهای خلق کرده و ایزابل هوپر در انتقال این پیچیدگی به حدی فوقالعاده است که فقط میخواهید داستان این زن را تا ته دنبال کنید.
البته همهچیز به ماجرای هویت این ضارب ناشناس خلاصه نمیشود. خیلی زود متوجه میشویم میشل فرزند یک قاتل سریالی هم است که حبس ابد خورده و سالهاست که در زندان به سر میبرد. شروع فیلم مصادف با دادگاه بررسی عفو مشروط پدر میشل است و گزارشاتی که به مناسبت این موضوع دربارهی قتلهای پدرش در تلویزیون پخش میشوند و اصرار مادرش به میشل برای ملاقات پدرش در زندان کاری میکند تا زخمهای گذشته باز شوند و کمکم با شخصیت زنی روبهرو میشویم که بهطرز غیرقابلتصوری دربوداغان است، اما با تمام اینها میشل هیچوقت وا نمیدهد. مصادف شدنِ حملهی فرد ناشناس به او و دادگاه پدرش اما کاری میکند تا اولین سرنخمان را دربارهی هویت ضارب به دست بیاوریم. از آنجایی که میشل در هنگام قتلهای پدرش در کنار او حضور داشته، این احتمال وجود دارد که کسی به اشتباه قصد انتقام گرفتن از او را داشته باشد. اما بگذارید یک چیزی را روشن کنم؛ «او» در دسته فیلمهای رازآلود دیوید فینچری مثل «زودیاک» و «دختر گمشده» قرار نمیگیرد. معمای اصلی داستان دربارهی هویت ضارب و دلیل انجام این کار نیست. معمای اصلی «شخصیت» میشل است و فیلم گشتوگذاری در ذهن پیچیدهی اوست. به عبارت دیگر «او» علاوهبر تریلرهای کرهای، نسخهی مریضتر و دیوانهوارتری از «حیوانات شبخیز» تام فورد است. درست مثل شخصیت جیک جیلنهال که از طریق نوشتن یک رمان استعارهای قصد انتقامگیری داشت، در اینجا هم کمکم متوجه میشویم که میشل قصد انتقام گرفتن از فرد ناشناسی را که بهش حمله کرده دارد. اما روش انتقام از لحاظ اجرا خیلی جالبتر و از لحاظ معنی و مفهوم خیلی عمیقتر از چیزی است که فکر میکنید.
میشل علاوهبر آدمهای دور و اطرافش، از تماشاگران هم چندین قدم جلوتر است. اگرچه رفتارش در نگاه اول افسارگسیخته و دیوانهوار به نظر میرسد، اما در واقع نقشهی بلندمدتی در ذهن دارد و در کنترلترین فرد کل فیلم خود اوست. او در نبرد تام و جریوارش، همان موش زرنگ و باهوش کوچک و آسیبپذیر است. در این زمینه باید به سکانسی اشاره کنم که میشل در حال پارک کردن ماشینش بیرون رستورانی است که در آن قصد دارد با شوهر سابقش ریچارد و بهترین دوست و همکارش آنا و شوهرش رابرت شام بخورد. میشل برای پارک دوبل طوری دنده عقب میگیرد که به ماشین عقبی برخورد میکند و با اینکه فضای کافی برای پارک کردن ماشینش در بین ماشینِ عقب و جلو وجود دارد و نیاز به چنین کاری نیست، اما پایش را روی گاز فشار میدهد و سپر جلوی ماشین عقبی را نابود میکند. سپس با خیال راحت از ماشین پیاده شده و وارد رستوران میشود. رفتار تعجببرانگیزی است. ما تا این لحظه متوجه شدهایم که میشل زن عادیای نیست، اما حواسپرتی و خشم یکی از آنها نبوده است. تازه بعد از اینکه میشل و ریچارد برای بازگشت به خانه از رستوران بیرون میآیند است که متوجه میشویم ماشین ضربهخورده متعلق به ریچارد بوده است. حالا میفهمیم رفتار چند دقیقهی قبلِ میشل شاید ناگهانی بوده، اما همزمان خیلی هم کنترلشده و بادقت صورت گرفته است. این صحنه شخصیت میشل را به بهترین شکل ممکن توصیف میکند؛ میشل زن خشمگین، مشکلدار و دربوداغانی است، اما در آن واحد بسیار خونسرد و حواسجمع و آیندهبین هم است. شخصیت او مجموعهای از تضادهای مختلف است که با هارمونی کامل در کنار هم زندگی میکنند. ایزابل هوپر نیز با چشمان آتشین و جسورش که در تضاد با بدن سردش قرار میگیرند این موضوع را به زیبایی منتقل میکند.
شاید بتوان رفتار میشل را به عنوان وسیلهای برای کنار آمدن با فاجعهای که در کودکی تجربه کرده دانست. دختری ۱۰ ساله یکدفعه به خودش میآید و میبیند شریک جرم یک قاتل سریالی است که از قضا پدرش است. اتفاقی که چراییاش هنوز که هنوزه همچون گزارشگر اخبار، برای میشل سوال است. چرا پدرش باید دست به چنین کاری میزد؟ این دختربچه ناگهان در عرض چند دقیقه، ۴۰ سال پیر میشود. اما این دختربچه تلاش میکند تا به هر ترتیبی که شده این فاجعه را پشت سر بگذارد. آشوبهای درونش را مدیریت کند و از آن به عنوان سوختی برای موفقیت و تبدیل شدن به زنی مستقل و تسلیمناپذیر استفاده کند. بزرگترین چیزی که حال میشل را به هم میزند، گذشتهاش یا مورد حمله قرار گرفتن توسط یک ناشناس نیست، بلکه آدمهای ضعیف دور و اطرافش است. او به عنوان بازماندهی یک تراژدی بزرگ که همیشه با وجود زخمهای عمیقش به ایستادگی ادامه داده، نمیتواند آدمهای ناموفق و ضعیف اطرافش را تحمل کند. از همسر سابقش ریچارد که حاصل ازدواجشان وینسنت، یک پسر کتکخور و کودن بوده است گرفته تا خود ریچارد که یک نویسندهی کلیشهای شکستخورده است. از یک طرف باید در اداره یک سری کارمند نازکنارنجی و نافرمان را کنترل کند و از طرف دیگر باید نامزد عصبی پسرش و مادر اعصابخردکنش را تحمل کند. میشل در وضعیت فوقالعاده بدی به سر میبرد و نه تنها باید جنون خودش را کنترل کند، بلکه مجبور است بهطور نه چندان مستقیمی به دیگران هم برای بهتر کردن زندگیشان کمک کند. نتیجه شخصیت جذابی است که اگرچه از درون به خاطر تمام غم و اندوههایش در حال منفجر شدن است، اما همزمان آنقدر قوی و محکم نیز است که روی هر آدم سالمی را کم میکند. بنابراین رفتارها و کارهای عجیب میشل را میتوان به عنوان مکانیزیمهای دفاعی و استراتژیهایی برداشت کرد که از آنها برای مدیریت شرایطش استفاده میکند.
البته که این مکانیزمهای دفاعی به میشل خلاصه نمیشود. همهی آدمها روشها و مهارتهای مختلفی برای مقابله با استرس و کنار آمدن با اتفاقات بد دارند. اما تفاوت میشل با همهی آدمها این است که از روشهای به مراتب غیرمعمولتری در مقایسه با روشهای قابلپیشبینی و منطقی بقیه استفاده میکند. مثلا وقتی نامزد وینسنت وضع حمل میکند، پوست تیرهتر نوزاد نشان میدهد که به احتمال صد درصد این بچهی واقعی وینسنت نیست. اما وینسنت که بدجوری میخواهد خانوادهی کامل و ایدهآلی داشته باشد (همان چیزی که خودش در کودکی نداشته است)، طوری وانمود میکند که این بچهی خودش است و گور پدر ژنتیک! اینکه آیا وینسنت تصمیم عاقلانهای میگیرد یا نه جای بحث دارد، اما حقیقت این است که نمیتوان روی این کار اسم «تصمیم» گذاشت. وینسنت تصمیم نمیگیرد، بلکه فقط از این طریق خودش را به بیاعتنایی میزند و این موضوع دربارهی همهی آدمها صدق میکند؛ کافی است تا در شرایط بدی قرار بگیریم تا به جای وارد شدن به دل ماجرا و حل کردن آن، با بیاعتنایی و پشت گوش انداختن، از تصمیمگیری فرار کنیم.
چنین چیزی به وینسنت خلاصه نمیشود. تمام کاراکترهای فرعی فیلم از چنین مشکلی رنج میبرند. ریچارد که در زندگی کاری و شخصیاش همیشه شکستخورده بوده است، به دختری که کتابهایش را تحسین کرده جذب میشود. فقط به خاطر اینکه این دختر به او اطمینان خاطر میدهد که زندگی موفقی دارد. در حالی که اینطور نیست. ریچارد برای مقابله با آشوبهای روانیاش آسانترین راه را انتخاب میکند: گول زدن خودش. آیرین، مادر میشل که به سرعت دارد به پایان دوران چلچلیش میرسد، حواس خودش را با جراحیهای پلاستیک پرت میکند و با مردی خیلی جوانتر از خودش وقت میگذراند و مدام اصرار میکند که شوهر سابقش با وجود اعمال هیولاوارش، مرد خوبی بوده است. رابرت که در بحران میانسالیاش به سر میبرد و از ازدواجش راضی نیست به دنبال رابطهی عاشقانهی خودخواهانهای با میشل است. کرت، یکی از کارمندان میشل با دستور گرفتن از زنی که چیزی دربارهی بازی ساختن نمیداند مشکل دارد، اما مشکلی با دستور دادن به بازیگر زن یکی از کاراکترهای بازیشان ندارد. ربکا، همسایهی میشل با پناه آوردن به دین به اتفاقات ترسناک و غیرقابلتوضیح دنیای اطرافش واکنش نشان میدهد. این فهرست را میتوان علاوهبر تکتک آدمهای داخل فیلم، برای تکتک آدمهای روی زمین ادامه داد.
هرکسی یکجور با مشکلاتش مبارزه میکند. «او» از طیف وسیع و بیانتهای احساسات انسانی میگوید. کاری که تکتک این آدمها میکنند غیرمنتظره نیست و کاملا ریشه در طبیعت انسان دارد. اما همزمان نمیتوان اسمش را «مبارزه» گذاشت. مخفی شدن و بیاعتنایی و خودمان را به نفهمی زدن، «مبارزه» نیست. مبارزه کاری است که میشل میکند. شاید رفتارش در مقایسه با عموم مردم عجیب به نظر برسد، اما اتفاقا سالمترین آدم جمع خودِ اوست. کسی که به جای گول زدن خود، به دل وحشتناکترین و گیجکنندهترین معماها و مشکلات زندگیاش میزند و سعی میکند انتقامش را از آنها بگیرد. عنصری که میشل را به چنین شخصیت دیوانهوار، آزاردهنده و مجذوبکنندهای تبدیل میکند این است که او طبق انتظارات ما رفتار نمیکند. داستان میشل دربارهی قربانی یک حمله که خودش به تنهایی برای نابودی ضارب دست به کار میشود نیست. اگر اینطور بود، احتمالا «او» به چنین فیلم اورجینال و غیرمنتظرهای تبدیل نمیشد. «او» داستان زن سختگوش، موفق، بااعتمادبهنفس، تلافیجو، نترس، آبزیرکاه، قوی و باهوشی است که حالا از قضا قربانی یک حمله هم بوده است.
بیانصافی بزرگی است که اگر این متن را بدون اشاره به ایزبل هوپر تمام کنیم. هوپر به پیشنهاد نقشی جواب بله داده و طوری بیعیب و نقص آن را بازی کرده است که هرکسی جسارت انجام آن را ندارد. مسئله این است که ورهوفن در ابتدا قصد داشته «او» را در امریکا بسازد، اما در متقاعد کردن بازیگران زن امریکایی برای نقش اصلی شکست خورده بوده است. از کسانی مثل نیکول کیدمن گرفته تا شارلیز ترون و جولیان مور و ماریان کوتیار و دیگران. همه با دیدن شخصیت پیچیده و شوککنندهی میشل وحشت کرده، دمشان را روی کولشان گذاشته و فرار کرده بودند. در نتیجه او هوپر را که قبلا برای حضور در فیلم ابزار تمایل کرده بود انتخاب میکند و فیلمنامه را برای ساخت در پاریس به فرانسوی ترجمه میکند. میشل شخصیتی دارد که بسیاری از ما با آن بیگانه هستیم. باور کردن کاراکتری که اینگونه شمشیر و سپرش را برمیدارد و در حالی که خونین و زخمخورده است به مصاف با دشمنانی بسیار بزرگتر از خودش میرود تا پس از کشتنشان، روحشان را جذب کند و به موجود قدرتمندتری تبدیل شود راحت نیست. اما هوپر موفق میشود شخصیتش را در اوج پیچیدگی و بیگانگی، انسان و عادی به نمایش بگذارد. «او» اما از آن فیلمهایی است که موفقیتش به یک نفر خلاصه نمیشود. نحوهی کارگردانی مهمانیها و شامهای بسیار معذبکننده و سکانسهای خشن و تنشزای فیلم بهطرز خارقالعادهای توسط ورهوفن صورت گرفتهاند. فیلمبرداری استیفن فانتین که در سال ۲۰۱۶ روی «کاپیتان فنتستیک» و «جکی» هم کار کرده بود، از حرکات دوربین زیبا و سیالی بهره میبرد و البته چه بگویم از موسیقی متن آنا دادلی که یادآور تریلرهای کلاسیک هیچکاکی است و این پکیج درجهیک را کامل میکند. اگر جراتش را دارید، به هیچوجه شاهکار روشنفکرانه و معرکهی ورهوفن را از دست ندهید.