The Elephant man «مرد فیل نما»، برگرفته از زندگی واقعی جوزف کری مریک (جان مریک) موجود عجیب الخلقهای است که در نیمهی دوم قرن نوزدهم میلادی در انگلستان زندگی کرد. فیلمی دربارهی شفقت و مهربانی با موجودات ناشناخته. با میدونی همراه باشید.
مواجهه با فیلم The Elephant Man مواجههای سرشار از اضطراب و ترس و کنجکاوی است. هر موجود ناشناختهای در عین آنکه ما را میترساند و باعث میشود خودمان را از او دور نگه داریم توجه ما را هم برمیانگیزد. کنجکاوی اولین حسی است که در دیدار با موجودات عجیبالخلقه ما را به پیش میبرند والا سیرکها اینقدر پرطرفدار نبودند. فاصلهی مشخصی که صندلی سیرک با وسط میدان دارد و اطمینان از امنیتی که داریم به ما اجازه میدهد در عین آنکه از حفظ جان خود مطمئنیم به این عجیبالخلقهها زل بزنیم و بررسیشان کنیم و شاید برایشان دل بسوزانیم. روبهرو شدن با عجایب محرک اصلی ما برای شناخت آنهاست. پردهی سینما هم همین امکان را برای ما فراهم ميکنند. همانطور که مواجهه با فیلمهای وحشت حسی مشابه را برایمان ارضا میکنند. ما میتوانیم بترسیم و جیغ بکشیم بیآنکه خطری واقعی ما را تهدید کند. بیشک این امکان از لذتبخشترین امکانات پرده سینما است.
ترس از ابتدای شکلگیری سینما همراه تماشاگران بوده است. لابد ماجرای فرار تماشاگران اولیه تاریخ سینما از فیلم «ورود قطار به ایستگاه» ساختهی برادران لومیر را شنیدهاید. مخاطبی که تا به حال درکی از سینما و پرده نداشته است با تصویری نسبتاً واقعی مواجه میشود که در آن به واسطه محل قرارگیری دوربین اینطور حس میشود که قطار دارد به سمت مخاطبان میآید و ممکن است به آنها برخورد کند. تماشاگرها فرار میکردند و هر بار دوباره برای تجربهی این حس بازمیگشتند. ترس در همین نقطه در سینما متولد میشود. ترسی توامان با هیجان که تماشاگران را بارها پس از آن به سالنهای سینما میکشانده است. فرض کنید در لندن دهه ۸۰ زندگی میکردید. احتمالاً تصمیمگیری برای ملاقات کردن با مرد فیل نما به مراتب پیچیدهتر از تصمیمگیری برای مواجهه با فیلم دیوید لینچ بود. ما میتوانیم علاوهبر پاسخ دادن به حس کنجکاویمان و کشف اطلاعاتی از این موجود عجیب پاسخی راضیکننده به حس ترسِ وجودمان بدهیم. با اولین مواجهمان با این مرد ما هم مثل فردریک تروس (پزشک فیلم با بازی آنتونی هاپکینز) حیرت خواهیم کرد و خواهیم ترسید. دربارهی این مواجههی ابتدایی بعدتر مفصل حرف خواهم زد.
روبهرو شدن با عجایب محرک اصلی ما برای شناخت آنهاست. پردهی سینما هم همین امکان را برای ما فراهم ميکنند. همانطور که مواجهه با فیلمهای وحشت حسی مشابه را برایمان ارضا میکنند
جوزف کری مریک (متولد سال ۱۸۶۲ و فوت در سال ۱۸۹۰، در ۲۸ سالگی) مردی انگلیسی بود که بهدلیل ظاهر عجیبش ابتدا در نمایشی ترسناک با عنوان مرد فیل نما دیده شد . بعد با کمک فردریک تروسِ پزشک در بیمارستان لندن زندگی کرد و به شهرت زیادی دست پیدا کرد. یک نمایشنامه با عنوان مرد فیلنما در سال ۱۹۷۹ توسط برنارد پومرانس ساخته شده است. راجر ایبرت دربارهی وجه اشتراک فیلم و نمایشنامه میگوید: «با اینکه نسخهی سینمایی دیوید لینچ اقتباسی از نمایشنامه مطرح سال پیش با همین عنوان نیست و هر دو از مرد فیل نمای واقعی یعنی جان مریک الهام گرفتهاند اما نقطه نظر مشابهی دارند: ما افتخار میکنیم به مریک بابت شجاعتش در روبهرو شدن با واقعیت شخصی.» بهطور کلی شاید بتوان با گذشتن از سطح ظاهری فیلم دربارهی مفاهیمی عمیقتر تعمق کنیم. دربارهی اینکه چطور مرد فیل نما با گذشت این همه سال هنوز تماشایی است و ما را وسوسه میکند بر حس ترسمان غلبه کنیم و روبرویش بیاستیم و شجاعتش را تحسین کنیم.
دیوید لینچ که این روزها خبر ساخت سریال جدیدش به گوش میرسد و همین چند سال پیش با ساخت فصل سوم سریال Twin Peaks شوکهمان کرده بود تا دلتان بخواهد سراغ ناشناختهها و موجودات و اتفاقات عجیب و غریب رفته است. در اغلب فیلمهای او رویاها و کابوسها نقش مهمی دارند. شاید پروژهی مرد فیل نما درکنار فیلم The Straight Story تنها فیلمهای لینچ باشند که به دور از تکلفها و پیچیدگیهای نمادین دیگر فیلمها ساخته شدهاند. دیوید لینچ به شوخی درباره فیلم «داستان سر راست» عنوان میکند که در واکنش به انتقادهایی که به فیلمهایم میشد میخواستم فیلمی بسازم که پیچیدگیهای گذشته را نداشته باشد و داستانی سرراست داشته باشد. احتمالاً عنوان فیلم هم با همین انگیزه شکل گرفته است. هر چند مرد فیل نما به اندازهی فیلمهای بعدی سر و کاری با رویا و کابوس ندارد اما خود موضوع یکی از عجیبترین واقعیتهای رویاگونهای است که بشر با آن روبهرو شده است. ظاهر این مرد میتواند از هر موجود عجیبی که در خواب با آن مواجه شویم هم ترسناکتر و پیچیدهتر باشد.
ما میتوانیم علاوهبر پاسخ دادن به حس کنجکاویمان، پاسخی راضیکننده به حس ترسِ وجودمان بدهیم. با اولین مواجه با این مرد حیرت خواهیم کرد و خواهیم ترسید
فیلم لینچ تاثیر مهمی بر فیلمهای پس از خودش گذاشته است. شاید بتوان بیشتر فیلمهای تیم برتون را از منظر شکافتن همین حس ترس به فیلم لینچ وصل کرد. ادوارد دست قیچی به مرد فیلنما شبیه نیست؟ مردی با ظاهری عجیب و نامتعارف و در نگاه اول ترسناک با قلبی مهربان و علاقهمند به خلق آثار هنری. جان مریک کلیسایی را با جزییات فراوان میسازد بدون آنکه کامل آن را دیده باشد و ادوارد هم سبزههای خانههای همسایهها یا مدل موهایشان را به اَشکالی هنری تبدیل میکند. ادوارد خود جان مریک است. هر دو بهشدت علاقهمند هستند که مهربانی بورزند و دوست داشته شوند. از این گذشته سیرک عجیب فیلم Big Fish «ماهی بزرگ» را به خاطر بیاورید. مردی غول پیکر با قد خیلی بلند، دو زن دوقلو، یک کوتوله و ... همگی همانهایی نیستند که در سیرک انتهای «مرد فیل نما» میبینمشان؟ دقیقا با همین ترکیب. موضوعها هم مشابه است. ماهی بزرگ هم درباره نترسیدن از ناشناختهها و عجیبالخلقههاست. اگر فیلم مرد فیل نما را دیدهاید یا مشتاق به تماشایش شدید پس از دیدن فیلم ادامهی متن را بخوانید.
بخشهایی از جزییات فیلم در ادامه فاش میشود.
یکی از مضمونهایی که در مرد فیل نما با آن مواجه هستیم قضاوت دربارهی ظاهر است. حد اعلای زشتی ظاهری که وحشت میآفریند در فیلم روبروی ما قرار گرفته است. راهکار دیوید لینچ برای عادیسازی برخورد با چنین موجودی به تأخیر انداختن لحظهی مواجهه است. در آغاز فردریک در بازار متوجه اعلامیهی عجیب مرد فیلنما میشود و توجهاش جلب میشود. آرام آرام خودش را به پدیده نزدیک میکند و وارد اتاقهای «ورود ممنوع» میشود. اتاقهایی که همیشه کنجکاوی ما را برمیانگیزند تا از درونشان آگاه شویم. اما هر بار از دری عبور میکند چیز دندانگیری نصیبش نمیشود. فردریک مرحله به مرحله پیش میرود و همراهبا او ما هم تشنهی مواجهه با موجود غریب میشویم. این فاصلهگذاری بین لحظهی مواجهه و لحظهی برانگخته شدن حس ترس شبیه به همان تاخیرهایی است که در سیرک میبینیم. مردی مدام دربارهی ویژگیهای عجیب موجودی که قرار است از مشاهدهاش بترسیم حرف میزند اما لحظهی تماشایش را به تأخیر میاندازد و همین در ما حس چشمانتظاری میآفریند. درنهایت فردریک با پرداخت پولی میتواند یکبار روبروی این مرد عجیب بیاستد. مواجههای که به نظر من ایدهای اصلی فیلم در دلش نهفته است.
صحنه شگفتانگیز کارگردانی شده است. مرد فیلنما را از دور در نمایی باز میبینیم و ما هم مثل فردریک وحشت میکنیم. این تصویر هولناک به چهرهی بستهی آنتونی هاپکینز کات میخورد. در نمای بسته چشمها فرمانروایی میکنند. چشمان حیرت زده و از حدقه بیرون آمده درست مثل همان حسی که خودمان تجربه کردیم و البته هر کس دیگری در مواجهه با ناشناختهها با آن روبروست. اما عنصری به این کلیشهی حیرت افزوده میشود که بنمایهی فیلم است: اشکی از چشمان پزشک سرازیر میشود. این لحظه اتفاقی رخ میدهد که میتوان آن را شفقت علیه ناشناختهها نامید. دلسوزی برای موجوداتی که نه به انتخاب خودشان بلکه بنا به تقدیر شکل دیگری آفریده شدهاند. شاید جذابترین کاری که فیلم لینچ با ما میکند طرح همین مسئله است که مواجهه با عجیبالخلقهها یک مسئلهی اخلاقی است. همنشینی ترس و شفقت ما را به این مسئولیت اخلاقی سوق میدهد که نقش خودمان را در مواجهه با این پدیدهها پیدا کنیم.
ادوارد دست قیچی به مرد فیلنما شبیه نیست؟ مردی با ظاهری عجیب و نامتعارف و در نگاه اول ترسناک با قلبی مهربان و علاقهمند به خلق آثار هنری. ادوارد خود جان مریک است
ادامهی فیلم بسط همین همنشینی ساده است. صاحب مرد فیلنما به او فقط بهعنوان منبع درآمد فکر میکند و هیچ انگیزهی انسانی ندارد. برای همین بهسادگی او را کتک میزند. حتی به واسطهی زندگی با او دیگر وحشتی هم از این موجود بیآزار ندارد. بهطور کلی آزار این موجودِ به ظاهر وحشتناک تا به حال به هیچکس نرسیده است. به همین جهت با گذشت فیلم و عادت کردن پله پله به ظاهر ترسناکش به او علاقهمند میشویم چون متوجه میشویم که از درون پر از خصایص نیک اخلاقی است. مواجههی بازیگر زن مطرح تئاتر هم با او بهدلیل همین درونیات است. درواقع فیلم با طراحی شخصیتهای دور و بر مرد فیلنما تاکید ویژهای بر درون و آنچه که شخصیت است دارد نه آنچه که در ظاهر نشان میدهد. زیباترین زن لندن سراغ زشتترین مرد شهر میآید و با هم قطعهای از نمایشنامهی عاشقانهی رومئو و ژولیت نوشته ویلیام شکسپیر را اجرا میکنند تا افسانهی زشت و زیبا را زنده کنند. اتفاقی که کل شهر را متوجه جان مریک میکند و شهرتی غیر قابل پیشبینی به او میدهد.
مسیر پله پله آشنا شدن با این موجود برای کنترل هیجانات مخاطب نهتنها در تصویر و پنهان کردن چهرهی جان بلکه در باند صوتی فیلم هم شنیده میشود. در مواجهه ابتدایی ما (همراهبا فردریک) مرد فیلنما را عریان میبینیم. بدون هیچ پردهپوشی و در پلانی که طول مدت کمی دارد. این نمایش با هدف خلق رعب و وحشت بیش از اندازه نیست. در ادامه ما همیشه او را با لباس میبینیم. با ورودش به جامعهی پزشکی همیشه حجابی او را در بر گرفته است. گاهی لباس و کلاه مخصوصِ جان نقش این حجاب را دارد و گاهی در مجمع پزشکان پردهی سفیدی که دور او گرفته شده است. لینچ با هوشمندی از سایهی او برای نمایش وجودش استفاده میکند تا کمتر ما را به تماشای زشتی ظاهری جان دعوت کند. در حقیقت اهمیت فیلم لینچ نه به آنچه روبروی چشمان قرار میدهد بلکه به آن چیزهایی است که از ما پنهان میکند. تصمیمات اخلاقی فیلمساز در همین لحظات خودش را نشان میدهد. در پردهپوشیهای مسئولانهاش.
میشل شیون به لحظهای اشاره میکند که جان مریک آب دهانش را قورت میدهد. این صدا ماهیت سرتاسر انسانی دارد و ابعادی انسانی از این موجود وحشتناک را برایمان زنده میکند تا بتوانیم به او نزدیکتر شویم
بهعلاوه تا میانهی فیلم دیالوگی هم از جان شنیده نمیشود. شناخت ما از مرد فیلنما فقط به واسطهی صداهای عجیب و ناشناختهای است که از حنجرهاش بیرون میآید. اما این صداها هم با تاکید بر خوی حیوانی و وحشتزای شخصیت طراحی نشده است. همانطور که میشل شیون نظریهپرداز مطرح فرانسوی کایه دو سینما در مقالهای که به تعریف صدای آکوسمتریک (صدایی با منبعی ناشناخته یا پنهان) نوشته است به لحظهای اشاره میکند که جان مریک آب دهانش را قورت میدهد. این صدا ماهیت سرتاسر انسانی دارد و ابعادی انسانی از این موجود وحشتناک را برایمان زنده میکند تا بتوانیم به او نزدیکتر شویم. نبرد درونی که جان با کالبدی که گرفتارش شده است آغاز میکند از همین اصوات شروع میشود. او بلاخره برای اولینبار در فیلم پس از آنکه احساس آرامش میکند میتواند وضعیت حیوانی خودش را کنار بگذارد و کلامی از او بیرون بجهد. اولین کلام باعث میشود دیگر کمتر از او بترسیم و با او آشناتر شویم.
کلام کمی جلوتر مسیر حضورش در بیمارستان را هموار میکند. آنجا که شروع میکند با صدای بلند آیه بیست و سوم از کتاب مقدس را از حفظ میخواند. «... تو جان مرا میگیری وقتی که خود بخواهی. این برای من به وضوح مشخص است. زیرا که در دیار باقی برای همیشه باقی خواهم ماند.» صدای رسای این موجود که تا چند روز پیش جز چند صوت نامفهوم چیزی برای ارائه نداشت پزشکان و مسئولان بیمارستان را مجاب میکند تا وجه انسانی شخصیت را ببینند و به او توجه بیشتری کنند. به مرور با پیشروی جان مریک در بیمارستان شکل لباس پوشیدنش هم به انسانهای عادی نزدیک میشود. در حقیقت روند فیلم را میتوان در این عبارت خلاصه کرد: چطور مردی که ترکیبی از خوی حیوانی (ظاهری نامیمون) و خوی انسانی (قلبی پر احساس) است به مرور از ظاهرش فاصله میگیرد و درونش را برای مردم و مخاطب افشا میکند. ایدهای که بیشک زمان نمیشناسد و تا سالها میتواند الهامبخش و تأثیرگذار باشد. ایدهای که ما را مجاب میکند از هر ناشناختهای نترسیم. شاید پشت این ظاهر وحشتناک قلبی رئوف باشد که واکنشهای تهدیدآمیز دیگران به آن مهلت بروز نداده است.