فیلم Eighth Grade با تمرکز روی یک هفتهی حیاتی از زندگی دختربچهای ۱۳ ساله، بدل به پرترهی ایدهآلی از وحشتهای دوران بلوغ در عصرِ شبکههای اجتماعی میشود.
هر از گاهی سروکلهی فیلمی پیدا میشود که دربارهی موضوعی که دست روی آن گذاشته است آنقدر واقعی، صادق، جسور، جزیینگر و منعکسکنندهی خودمان به خودمان است که به یک استاندارد جدید تبدیل میشود. این فیلمها حکم نسخهی سینمایی آن موضوعات و احساسات را پیدا میکنند. آنها عصارهی احساساتمان را همچون آب لیمو ترشی که روی کباب میفشاریم بیرون میکشند. یا همچون یک فیلسوفِ دانا و حرفهای، پیچیدگیهای شگفتانگیز یک موضوعِ به ظاهر عادی را مثل مو از ماست خارج میکنند. آنها به حدی در پرداختنِ به موضوعشان موفق و تکاملیافته هستند که هر فیلمی که بعد از آنها بخواهد به همان موضوع بپردازد باید در حد و اندازهی استانداردهای به جا مانده از آنها ظاهر شود. مثلا «شوالیهی تاریکی» (The Dark Knight) فیلمهای ابرقهرمانی را مجبور کرد تا خودشان را جدی بگیرند و انتظاراتِ طرفداران و منتقدان را از فیلمهای آیندهی این حوزه بالا برد. دوگانهی «یورش» (The Raid) کاری کرد که هر فیلم اکشنِ رزمی که بعد از آنها میبینید به اندازهی کافی بهتان نچسبد. «داستان یک روح» (A Ghost Story) به موشکافی تمامعیار غم و اندوه و نوستالژی و خاطره تبدیل میشود. «پسرانگی» (Boyhood) نهایتِ تجربهی بزرگ شدن را در سه ساعت فشرده کرده است. «کلمبوس» (Colombus) به فیلمی در ستایشِ معماری تبدیل میشود. «بازیهای بامزه» (Funny Games) کاری با زیرژانرِ تهاجم به خانه انجام میدهد که بعد از آن آزارِ خالص و خام فیلمهای مشابهاش در مقایسه با آن سنجیده میشود. «کلاس هشتم»، اولین تجربهی کارگردانی آقای بو برنهام آنقدر در کارش خوب است که از این بعد حکم استاندارد جدیدی را در بین فیلمهای دورانِ بلوغ و فیلمهایی که به شبکههای اجتماعی میپردازند خواهد داشت. «کلاس هشتم» یک استاندارد جدید است و نمیدانم چه تعریف و تمجیدی بزرگتر از این وجود دارد. احتمالا همین که در قالب «کلاس هشتم» با فیلم دیگری از استودیوی A24 طرفیم، هر چیزی را که دربارهی آن باید بدانید آشکار میکند. اگر دنبالکنندهی محصولات این استودیو یا خریدهایش بوده باشید، میدانید که ترکیب نام A24 با یک کارگردانِ بینام و نشان که معمولا در حال تجربهی اولین یا دومین کارگردانیاش است اکثر اوقات به برخی از خلاقانهترین، بهروزترین و عمیقترین فیلمهای سال تبدیل میشوند. از «کریشا» (Krisha) به کارگردانی تری اِدوارد شولتز که در زمینهی به تصویر کشیدنِ رابطهی متلاشیشدهی یک مادر و پسر به یکی از همان فیلمهای استانداردگذار که گفتم تبدیل میشود تا «موروثی» (Hereditary) از همین اواخر که فیلم پیشرو و پُرحرارت دیگری از این استودیو بود. اگر میخواهید ببینید دخالت و دستکاری استودیوهای بزرگ در کارِ کارگردانان میتواند چه نتیجهی بدی به همراه داشته باشد که در نگاه اول آشکار نیستند، کافی است فیلمهای A24 را با استودیوهای بزرگتر مقایسه کنید تا متوجه فاصلهی فاحش بین نوآوری و یگانگی آنها و کهنگی و درجا زدن و فرمولزدگی محصولات هالیوود شوید.
کمپانی A24 نقشِ موهبت عزیز و نازنینی را پیدا کرده است که با آزاد گذاشتنِ فیلمسازان مستقل برای ابراز کردنِ خودشان با کمترین محدودیت و ساختن فیلمهای شخصی که روی اشخاص بسیاری در سرتاسر دنیا تاثیر میگذارند، برای خودش اسم و رسمی به دست بیاورد. تماشای اینکه A24 به این همه فیلمسازِ جوان و تازهکار فرصت ابراز تواناییها و دغدغهها و افکارِ منحصربهفردشان را داده است یا به خانهی فیلمسازانِ کهنهکار تبدیل شده است لذتِ وصفناشدنیای دارد. اگر هالیوود را یک برهوتِ آخرالزمانی در نظر بگیریم که هر از گاهی در اوج گرسنگی قبل از تلف شدن با آذوقهای برای کمی دوام آوردن تا آذوقهی بعدی روبهرو میشویم، قدم زدن در بین فیلمهای A24 همچون شناور شدن روی آبهای زلالِ یک ساحل مدیترانهای است که به هر سمتش نگاه میکنیم با زیبایی طبیعی مطلق روبهرو میشویم. این فقط از یک چیز سرچشمه میگیرد: سرمایهگذاری روی فیلمهای غیرمنتظره یا فیلمهای آشنایی که از زاویهی غیرمنتظرهای ساخته شدهاند؛ فیلمهایی که به جای فرمول، نگاه شخصی سازندگانشان به وضوح در آنها آشکار است. در سینمایی که کارگردانانِ استخدامی به یک روتینِ جدید تبدیل شده است، تماشای این همه فیلمساز که به راحتی بزرگترین درگیریهای ذهنی خودشان را روی پرده سینما منتقل میکنند حکم قرار گرفتن وسط انفجاری از خلاقیت را دارد که بدنهای آسیبپذیرمان، ترکشهایش را با جان و دل میپذیرد. «کلاس هشتم» نه تنها در این زمینه موفقیتِ دیگری برای A24 است، بلکه حکم دستاورد تازهای را هم برای سیاستِ پسندیدهی آنها دارد. «کلاس هشتم» به عنوان فیلمی که برچسب ژانر وحشت روی آن نخورده است، یکی از خشنترین فیلمهای غیرترسناکی است که این اواخر دیدهام. اگرچه در نگاه اول «کلاس هشتم» در دسته فیلمهای دروانِ بلوغی مثل «پسرانگی» و «مرا به نامت صدا کن» (Call Me By Your Name) و «پروژهی فلوریدا» (The Florida Project) قرار میگیرد و راستش همینطور هم است، اما «کلاس هشتم» بیشتر از هر چیزی در ژانرِ خودش، من را به یاد «کریشا» انداخت. احتمالا کسانی که «کریشا» را دیده باشند الان با چشمانی از حدقه بیرون زده و در حالی که جلوی دهانش را محکم گرفتهاند دارند به وحشتِ قابللمس آن فیلم فکر میکنند و از خودشان میپرسند که آیا دل و جراتش را دارند تا دوباره با «کلاس هشتم» تن به آن تجربهی هولناک و آزاردهنده بدهند یا نه. شباهتِ «کلاس هشتم» و «کریشا» این است که هر دو موضوعی که میلیونها بار دیدهایم را برمیدارند و چنانِ تصویرِ واقعگرایانهای از آن ترسیم میکنند که فیلمهای قبلی در مقایسه با آن همچون فرقِ بین انشای یک بچهی سوم ابتدایی دربارهی آن موضوع با یک تحلیلِ روانشناسانهی آکادمیک دارد. اگر «کریشا» دربارهی رابطهی بد یک مادر و پسر بود، «کلاس هشتم» هم با همان ماجرای آشنای دختربچهی نوجوانی در گیر و دارِ مشکلاتِ طبیعی دوران بلوغ میپردازد.
ولی همانطور که «کریشا» به سرعت به درامِ روانکاوانهای که همچون سفرِ به اعماقِ یک آتشفشانِ فعال تبدیل میشود پوست میاندازد، «کلاس هشتم» هم به تجربهای همچون دست و پا زدن همراه با شخصیتِ اصلیاش در باتلاق تبدیل میشود. «کریشا» از تکتک ابزارهای سینما استفاده کرده بود تا نه فقط تلاشِ زنی برای رستگاری از گناهان گذشتهاش علیه خانوادهاش را به تصویر بکشد، بلکه این روند را همراه با او بدون از دست دادن یک لحظه، تجربه کنیم. در نتیجه فیلمی که در ظاهر یکی از آن فیلم های حال خوب کن و انگیزشی به نظر میرسید که مادر و پسری که چشم دیدن یکدیگر را ندارند، به تدریج یکدیگر را درک میکنند و یکدیگر را میبخشند، به روایتی مستندگونه از تلاشِ برای ترمیم رابطهای متلاشیشده تبدیل میشود که سرشار از لحظات معذبکننده، فروپاشیهای روانی، خونی که از زخمهای روانی باز شده به بیرون فوران میکند، موقعیتهای خجالتآور، گریههای آبروریزانه، تنهاییهای خفهکننده و احساس نفسگیرِ ناامنی و گفتگوهای پُرنیش و کنایهی سر میز غذا تبدیل میشود. «کریشا» تلاش زنی برای اینکه به خانوادهاش اثبات کند به آدم بهتری تبدیل شده است را به جنگِ روانی افسارگسیختهای متحول میکند که با بزرگترین اکشنهای سینما برابری میکند. حالا تمام این حرفها را به «کلاس هشتم» هم نسبت بدهید. همانطور که «کریشا» فقط به یک هُل نیاز داشت تا رسما به یک فیلم ترسناکِ روانکاوانه در مایههای «بچهی رزمری» (Rosmary's Baby) و «جادوگر» (The Witch) تبدیل شود، «کلاس هشتم» هم فقط چند سانتیمتر تا تبدیل شدن به یک فیلم ترسناکِ کامل فاصله داشته است. «کلاس هشتم» در تضاد با اکثرِ فیلمهای دوران بلوغ قرار میگیرد. بو برنهام با این فیلم سراغِ دورهی تیره و تاریکی از دورانِ بلوغ رفته است. اگر دوران بلوغ را یک درهی عمیق در نظر بگیریم که همهی ما مجبور به پایین رفتنِ از سراشیبی آن که با برداشتنِ زخم و جراحت همراه است و تلاش برای بیرون کشیدن خودمان از سوی دیگر که به اندازهی صخرهنوردی بدون وسائل ایمنی از یک سطح ۹۰ درجه سخت است، این دره شاملِ نقطهی ترسناکی است که سراشیبیهایش همچون یک مثلث برعکس به هم میرسد و به یکدیگر برخورد میکنند. آنجا پرتترین و عمیقترین نقطهی دورانِ بلوغ است. زمانی که بعد از یک سقوط آزادِ غیرمنتظره، خودت را سرگردان و سردرگم در جایی پیدا میکنی که فکر میکنی هیچ راهی برای خلاص شدن از آن وجود ندارد. اینجا همان نقطهای است که دیگر هنوز بچه نیستی، اما کماکان کیلومترها با بزرگسالی فاصله داری. در بیتکلیفترین دوران زندگیت قرار میگیری. نقطهی بینام و نشان و دلشورهآوری که بین ناآگاهی و بیخیالی و معصومیتِ دوران کودکی و تجربه و خودشناسی و استقلال بزرگسالی قرار میگیرد. این نقطه همچون برهوتِ بیآب و علفی است که هزارتوی غولآسایی با دیوارهای بلند وسط آن ساخته شده است. همگی بعد از سالها ولگردی بدون هیچ غمی در دنیا، در این هزارتو رها میشویم تا گلیم خودمان را از آب بیرون بکشیم و اصلا بفهمیم چه کسی هستیم و در کجای این دنیا قرار میگیریم.
اینجا جایی است که فقط دیوارهای تنهایی به قفسهی سینهات فشار نمیآورد، بلکه دنیا همچون کسی که از پاهایش از یک آسمانخراش در یک شب بارانی و طوفانی آویزان شده است به دور سرت میچرخد. فقط احساس نمیکنی که تمام دنیا به دشمنت تبدیل شده است، بلکه نمیدانی چرا یکدفعه اینطور شده و چگونه باید از دست این حسِ اعصابخردکن خلاص شوی. «کلاس هشتم» با این برهه از زندگیمان کار دارد و اصلا آن را دستکم نمیگیرد یا از دوز وحشتناکش نمیکاهد. اکثرِ فیلمهای دوران بلوغ با اینکه با افسردگی و سردرگمیهای سالهای نوجوانی کار دارند، ولی یا همچون «گیچ و منگ» به ترسیم تصویرِ بامزهای از افسارگسیختگی و شور و اشتیاق جوانی تبدیل میشوند یا همچون «پسرانگی» به وقایعنگاری نوستالژیکی از تکتک مراحلِ بزرگ شدن تبدیل میشوند. این حرفها به این معنی نیست که این فیلمها، واقعیتِ ترسناک و غمانگیزِ بزرگ شدن را به تصویر نمیکشند. ولی حقیقت این است که به جای هر چیز دیگری، همچون ورق زدنِ آلبوم عکس میمانند. واقعیت این است که گرفتار شدن در هزارتویی وسط برهوت که بهتان گفتم به همان اندازه که ترسناک است، به همان اندازه هم آزادیبخش است. شاید بعضیوقتها مسافرانِ این هزارتو دست از تلاش کردن میکشند، دور هم جمع میشوند، دوست پیدا میکنند و سعی میکنند با به راه انداختنِ یک مهمانی بزرگ، خوش بگذرانند یا سوار دوچرخههایشان شوند یا جفتپا روی اسکیتهایشان بپرند و در سراشیبیهای هزارتو را سرعت بگیرند یا در یک بنبست روی زمین ولو شوند، دستههای بازی را به دست بگیرند و کاراکترهای مورتال کامبتشان را به مصاف با دیگری بفرستند. ولی تمام این لذتهای آزادانه و قهقههای بلند و پفکهایی که مشت مشت در دهان چپانده میشوند و پول تو جیبیهایی که در گیمنت خرج میشوند چیزی از این حقیقت که آنها کماکان وسط آن هزارتو هستند کم نمیکند. آنها تا دلشان میخواهد میتوانند حواسشان را با خوشگذرانیها و جوانیهایشان پرت کنند، ولی واقعیتِ شرایطشان تغییر نمیکند. این دوران مخصوصا برای نوجوانان خجالتی و تودار و درونگرا، دوران افتضاحی است. از آنجایی که آنها فکر میکنند درونگرایی، خصوصیتِ بدی است که باید آن را بهبود ببخشند و از آنجایی که در این دوران، احساس ناامنی آنها به حدی میرسد که همیشه احساس میکنند هزاران چشم، تکتک حرکاتشان را زیر نظر گرفته است تا بلافاصله قضاوتشان کنند، نتیجه تصادفِ مرگباری بین طبیعتِ فرد، انتظارِ اشتباهی که از خودش دارد و بیتجربگیاش در مدیریتِ احساساتِ آشفتهاش هستند. مخصوصا اگر با نوجوانانی از دورانِ اینترنت و اینستاگرام و یوتیوب و اسنپچت و توییتر سروکار داشته باشیم. دورانی که بچهها از بدو تولد خودشان را در فرهنگی پیدا میکنند که ابراز خودشان به دنیا یکی از روتینهای زندگی است. «کلاس هشتم» شاید به عنوان فیلمی از یک استندآپ کمدین به اندازهی کافی خندهدار باشد، ولی با تمرکز روی این بخش از دوران بلوغ، ما را به درونِ ذهنِ سراسیمهی دختربچهای میبرد که وسط این چهارراه پُرهرج و مرج و پرسروصدا سرسام گرفته است.
«کلاس هشتم» دربارهی آخرینِ هفتهی دختر ۱۳ سالهای به اسم کیلا (اِلسی فیشر) در مقطع راهنمایی قبل از آغاز تعطیلاتِ تابستانی منتهی به کوچ به دبیرستان است. در جریان این هفته اگرچه در ظاهر اتفاق خاصی نمیافتد، ولی همزمان تا دلتان بخواهد اتفاق میافتد. «کلاس هشتم» درگیری دختربچهای ۱۳ ساله سر خودشناسی را برمیدارد و آن را به بررسی بحرانِ اگزیستانسیالیسمی خیرهکنندهای تبدیل میکند. وقتی برای اولینبار با کیلا روبهرو میشویم از طریقِ دوربینِ مکبوکش است که او را بهطرز نفسگیری در حال کشتی گرفتنِ با یک موضوع جدید است به تصویر میکشد: پُرحرفی. کیلا نه در حال صحبت کردن با مخاطبانِ فیلم، بلکه در حال صحبت کردن با همشاگردیها و هممدرسهایها و همسن و سالهایش است. حداقل کیلا امیدوار است که آنها در حال تماشا کردنِ جدیدترین ویدیوی یوتیوبش باشند. هرچند بازدیدهای یک رقمی ویدیوهایش حرف دیگری میزنند. کیلا بهطور شتابزدهای حرف میزند. گویی یک مکث بعد از جملاتش کافی است تا بینندگانش، ویدیوی او را قطع کنند. تند تند به کاغذی که آماده کرده است نگاه میکند، مدام از کلماتی مثل «مثلا» یا «میدونین» استفاده میکند و بهطرز مظلومانهای سعی میکند تا به همه بفهماند که اگرچه بقیه فکر میکنند که او کمحرف است، ولی در واقع او به قول خودش «بامزه و باحال و پُرحرف» است و پیامی که از طریقِ این ویدیو میخواهد بدهد این است که نباید «خودتان را برای تحتتاثیر قرار دادن دیگران» عوض کنید. کیلا در جریان این صحنه طوری به زور و زحمت خجالتزدگی و ترسش را زیر چهرهی مصنوعی و تابلویی از اعتمادبهنفس و حرارت مخفی نگه میدارد که انگار در حال تماشای ویدیوی قربانی یک گروگانگیری هستیم که میخواهد بدون زدن زیر گریه از وحشت، پیامِ گروگانگیرها را بخواند. تضادِ بین حس واقعی کیلا و چیزی که سعی میکند نشان بدهد به خاطر این نیست که کیلا از دوربین میترسد یا روی موضوعی که میخواهد دربارهاش حرف بزند احاطه ندارد (هر دوی اینها حقیقت دارد). مسئله این است که شخصیتِ کیلا در تضاد مطلق با چیزی که میخواهد در این ویدیو نشان بدهد قرار میگیرد و این به معنی یک شکستِ واضح است. به محض اینکه بو برنهام بعد از اتمام ویدیو، از وبکمِ کیلا به لانگشاتی از او در پشتِ میز کامپیوترش کات میزند، کلوزآپ پُرنور او جای خودش را به دختربچهای در گوشهی تاریک اتاقش میدهد. به محض اینکه کیلا دوربینش را خاموش میکند، میتوان بسته شدنِ آروارههای هیولای تنهایی به دور او را دید. کیلا در جریان ویدیویش طوری از پُرحرفی صحبت میکند که انگار پُرحرفی یکی از مهمترین فضیلتهای انسانی است که هرکسی آن را نداشته باشد باید برود سرش را زمین بگذارد و بمیرد. نحوهی حرف زدن کیلا درست شبیه کسی است که در بحبوحهی ساختن شخصیتش توسط ایدهای که نه میداند چه چیزی است و نه میداند دقیقا چه معنایی دارد بلعیده شده است.
این آخرینِ ویدیوی کیلا نیست. او در ویدیوهای دیگرش هم دربارهی موضوعاتی مثل خجالت نکشیدن و اهمیت قاطی شدن در جمعها و گردهماییها و گفتگوهای دوستانه صحبت میکند و در جریان تمام این ویدیوها طوری به نظر میرسد که انگار در حال تحملِ یک شکنجهی دردناک است، اما نباید دردش را بروز بدهد. این ویدیوهای یوتیوبی اما به وسیلهای برای سرک کشیدن به درونِ روحِ آشوبزده و متلاطمِ کیلا تبدیل میشوند. کیلا همان دختر همیشه معذب و ساکت و سربهزیری با صورتی پُر از جوش و آکنههای ناجور است که حس خستهکنندهی تنهایی را مثل کف دستش میشناسد. با حسِ افتضاحِ قرار گرفتن در نزدیکی یک گردهمایی، اما عدم وارد شدن به درون آن آشناست. صدای وزوز ممتدِ دیده نشدن را بیوقفه در گوشهایش میشنود. همچون صدفی در ساحل که وسط توپبازی بچهها و آببازی شناگران و سوت غریقنجات و فریادِ مادری نگران و شوخیهای عشاق افتاده است و شاید بعضیوقتها لگد هم شود. کیلا شاید در شبکههای اجتماعی فعال باشد، ولی دوستانِ نزدیک کمی دارد. یا اصلا ندارد. شاید از صبح تا شب صورتش با درخشندگی صفحهی موبایلش روشن باشد، اما دوستانی ندارد که بتواند احساساتِ سیاهش را با آنها در میان بگذارد. کیلا دچار یکجور سوءتغذیهی اجتماعی حاد شده است؛ اگرچه یک بشقاب پُر از فعالیت در شبکههای اجتماعی را با ولع میبلعد، ولی سوزشِ معدهاش از گرسنگی دست از سرش برنمیدارد. این موضوع وقتی برای کیلا به یک بحرانِ بزرگ تبدیل میشود که او کمحرفی و درونگرایی را به عنوان چیزی اشتباه و نقص برداشت میکند. این خودبیزاری بهعلاوهی تلاشهای ناشیانهی او برای جنگیدنِ علیه طبیعتش نه تنها وضعیتش را بهتر نمیکند، بلکه آن را به گرهی کورتری تبدیل میکند. مبارزهی کیلا با خودش مثل این میماند که سیاهپوستی فکر کند سیاهپوستبودن یک نقص است و تصمیم بگیرد هر کاری برای مخفی کردن آن و عوض کردنِ رنگ پوستش انجام بدهد. این موضوع وقتی به مرحلهی اضطرار میرسد که متوجه میشویم کیلا متعلقِ به نسل اینترنت و سلفی است. آنها فقط وسط راه با اینترنت آشنا نشدهاند. آنها با اینترنت بزرگ شدهاند. میتوان آنها را یک مشت خودشیفتهی موبایلبهدست رنگآمیزی کرد، ولی چنین نسخهپیچیهای عجولانهای، خیلی آسان است. مسئله این است که همه با تماشای واکنشِ دیگران به خودشان، از شخصیتِ خودشان اطلاع پیدا میکنند. این خصوصیت انسانی ربطی به عصرِ اینترنت ندارد. ولی فرقش این است که حالا آن واکنشها در قالب کامنتها و لایکها و فالوها و قلبها فرم واضحتر و واقعیتری به خودش گرفته است. حالا به جای جستجو در واکنشهای چهرهی بقیه، دقیقا میتوان دید که چقدر نفر فکر میکنند (یا حداقل وانمود میکنند) که ازمان خوششان میآید. سیستم شبکههای اجتماعی طوری طراحی شده است که مدام وجود یکدیگر را تایید کنیم. حالا کیلا درست در ۱۳ سالگی، در اوجِ زمانی که شخص برای سر در آوردن از شخصیتش با خودش گلاویز است، به قربانی میلِ انسانیاش برای مورد تایید قرار گرفتن هم تبدیل شده است و از آنجایی که در دنیای واقعی یک شکستخوردهی کامل است، سعی میکند تا در دنیای مجازی جبران کند.
او جدا از کانال یوتیوبش، حضور پُررنگی هم در اینستاگرام دارد. صبحها قبل از مدرسه، بعد از بیدار شدن از خواب، با صبر و حوصله و با استفاده از آموزشهای یوتیوبی، خودش را آرایش میکند و موهایش را درست میکند و تازه بعد از این مراسم صبحگاهی، از خودش سلفی میگیرد و آن را با کپشنِ «همین الان اینطوری از خواب بیدار شدم» پُست میکند. بو برنهام وسیلهی هوشمندانهی دیگری هم برای به تصویر کشیدنِ جداافتادگی کیلا در نظر میگیرد: جعبهای پُر از یادگاریهای جور واجور که او در آغاز دورهی راهنمایی دفن کرده بود که شامل یک فلش مموری به شکل باب اسفنجی با یک پیام ویدیویی به خودش بعد از اتمام دورهی راهنماییاش نیز میشود. روی جعبه نوشته شده است: «برای باحالترین دختر دنیا». اما کیلایی که این جعبه را آماده کرده بود و آن جمله را روی آن نوشته بود، همان کیلایی که جعبه را با بیتفاوتی باز میکند نیست. اگر قرار بود کیلا همین لحظه یک جعبهی دیگر دفن کند، احتمالا به جای «باحالترین»، از «مزخرفترین» استفاده میکرد. بو برنهام از این طریق به بهترین شکلِ ممکن بلایی که ۱۳ سالگی به همراه آورده است و آن دخترِبچهی سرزنده و پُراشتیاق را به یک بچهی افسرده و اخمو و بیزار از خود تبدیل کرده است به تصویر میکشد. کیلا وقتی به جشن تولدِ باحالترین دخترِ کلاسش دعوت میشود، در حالی که همه در حال خوش گذراندن هستند، او همچون روحِ نامرئی سرگردانی است که با شانههای خمیده از خجالت و وحشتِ از اجتماع، به خوشحالی دیگران غبطه میخورد و حسرتِ تبدیل شدن به یکی مثل آنها را دارد. هر وقت سروکلهی پسرِ لاغرمردنیای که دور را دور بهش علاقهمند است پیدا میشود، همهچیز از چشمانِ کیلا اسلوموشن میشود. یا وقتی برای تجربهی یک روز در دبیرستان، با دختری بزرگتر از خودش به اسم اُلیویا همراه میشود، فقط ردپای او را دنبال میکند و در جواب حرفهایش کلماتی مثل «باحال» و «خفن» را تکرار میکند. اِلسی فیشر نقش دختری را برعهده دارد که گویی بدون آمادگی قبلی و هرگونه سناریویی، جلوی دوربین پرتاب شده است و باید بداهه کند. کیلا تقریبا در تمام صحنههای فیلم همچون شخصی است که در حین غرق شدن، باید لبخند بزند و وانمود کند که کنترلِ اوضاع را در دست دارد.
یکی از نفسگیرترین سکانسهای فیلم جایی است که کیلا توسط اُلیویا به رستورانِ یک فروشگاه دعوت میشود. کیلا در جریان این سکانس اصلا حرف نمیزند. او در هرج و مرجِ گفتگوی پُرحرارت اُلیویا و دوستانش، فقط یک جا مینشیند و با چشمانی پُر از شگفتی، گوش میدهد. او به پُرحرفی و دنیادیدگی آنها غبطه میخورد. اما شاید در ظاهر به نظر برسد که کیلا با پیدا کردنِ دوست خوبی مثل اُلیویا، قدم به دنیای جدیدی گذاشته است و این آغازی بر پایانِ تنهاییهایش خواهد بود. اما نه تنها این سکانس باعث نمیشود که احساس کنیم کیلا بالاخره از بندِ افسردگیهایش رها شده است، بلکه آنها را تشدید میکند. کیلا به درد چنین جمعهایی نمیخورد و با اینکه سعی میکند به خودش القا کند که دارد از آنها لذت میبرد، ولی هرچه سعی میکند خودش را به آدمهای پُرحرفتر و برونگراتر از خودش بچسباند، دورافتادهتر و تنهاتر و ناراحتتر به نظر میرسد. این چیزها شاید از زاویهی دید بزرگسالان، درگیریهای بیمعنی و خندهداری به نظر برسند، ولی نه تنها بو برنهام کاری میکند تا درک کنیم که آنها برای کیلا حکم مسئلهی مرگ و زندگی را دارند، بلکه حتی از کیلا به عنوان وسیلهای برای صحبت دربارهی احساس جهانی تلاش برای یافتنِ شخصیت خودمان و اضطراب و وحشتِ درونگراها از قرار گرفتن در اجتماع استفاده میکند که سن نمیشناسد. هوشمندی بو برنهام این است که هرگز با کیلا به عنوان یک بچهی احمق و کودن رفتار نمیکند. در عوض تلاش او برای دوست پیدا کردن را به عنوان چیزِ زیبا و بامزهای به تصویر میکشد که هرچه شکستهایش معذبکننده است، به همان اندازه هم با سادگی معصومانهاش، لبخند به لبمان مینشاند. شاید کیلا راهش را اشتباه رفته باشد، ولی تماشای کسی که مدام سعی میکند تا با آدمهای دور و اطرافش ارتباط برقرار کند جذاب و دوستداشتنی و تحسینبرانگیز است. بو برنهام خیلی راحت میتوانست روی لحظاتِ معذبکنندهی کیلا در تلاش برای اجتماعی شدن تمرکز کند، تا کاری کند مخاطبان با انگشت او را نشان بدهند و به منمن کردنها و بالبال زدنها و دستوپاچلفتیهایش بخندند، تا اضطرابهای او چیزی بیشتر از یک مشت جوک نباشند. ولی او این کار را نمیکند. فیلم از قرار دادنِ کیلا در لحظاتِ معذبکننده به منظور خلقِ همذاتپنداری استفاده میکند. اضطراب و بیدست و پایی این بچهها که به موقعیتهای خندهداری منجر میشود بیشتر از اینکه همچون نگاهی از بالا به پایین باشد، لحظات خاطرهانگیزی هستند که بازتابِ موقعیتهای مشابهای از زندگی خودمان را در آنها میبینیم.
یکی از ویژگیهای فیلم دیالوگنویسی بسیار طبیعیاش است. در نوشتنِ دیالوگهای تمام بچهها فاکتورهای فراوانی مثل دایرهی لغات محدودشان، صفات موردعلاقهشان، ضعفشان در شکل دادن جملات بدون چپاندن پنجاهتا «مثلا»، «میدونی» یا صداهای بیمعنی در آنها و علاقهمندیهایشان در نظر گرفته شده است. از این جهت نبوغِ دیالوگنوسی «کلاس هشتم» این نیست که چه جملاتِ شاعرانه و خوشگلی کنار هم قرار گرفتهاند، بلکه این است که این جملات چقدر با واقعیت مو نمیزنند. جذابیتِ شنیدن دیالوگهای «کلاس هشتم» به خاطر بازی با کلمات نیست، بلکه به خاطر این است که چقدر عادی هستند. فیلمهایی مثل سهگانهی «پیش از...» یا فیلمنامههای آرون سورکین شاید با دیالوگهای واقعگرایانهشان معروف باشند، ولی وقتی آنها را بررسی میکنیم میبینیم که با چه دیالوگهای عمیق و فلسفی و زیبایی طرفیم که برای حفظ کردن و نقلقول شدن نوشته شدهاند. ولی مهارتِ آنها، گول زدن مخاطبانشان به اینکه در حال شنیدن گفتگوی عادی دو نفر هستند است. منظورم این نیست که آنها دیالوگهای بدی در مقایسه با «کلاس هشتم» دارند. اما فرقِ دیالوگهای «کلاس هشتم» این است فاقد آن مرحلهی «گول زدن» هستند. بو برنهام سعی نکرده تا حرفهای عمیق و پیچیدهای در دهانِ کاراکترهایش بگذارد و آنها را به شکلی ارائه کند که عادی به نظر برسند. نبوغِ فیلمنامهی بو برنهام این است که نه بچههایش مثل بچههای فیلمهایی مثل «لیدی برد» یا «پسرانگی» حرفهای فلسفی و قلنبهسلنبهای میزنند و نه کاراکترهای بزرگسالش. حتی در یکی از سکانسهای آخر فیلم که به درد و دلِ کیلا و پدرش کنار آتش اختصاص دارد، با اینکه فرصتِ مونولوگگوییهای سینمایی وجود دارد. ولی دیالوگهای پدر کیلا به شکلی نوشته است که به بهترین شکل ممکن فاصلهی بین چیزی که در ذهنش میگذرد و ناتوانیاش در به زبان آوردن آنها همچون یک نویسندهی ماهر را به نمایش میگذارد. اگر دیالوگهای دیگر فیلمها را به خاطر شاعرانگیشان مورد تحسین قرار میگیرند، «کلاس هشتم» به خاطر نحوهی نگارششان قابلستایش است، نه اینکه چقدر قابلنقلقول کردن هستند. هیچکدام بهتر یا بدتر از دیگری نیستند. اینجا بیشتر از اینکه قصد تحسینِ دیالوگهای «کلاس هشتم» را داشته باشد، میخواهم تصمیمِ هوشمندانهی بو برنهام برای انتخابِ این نوع دیالوگ را تحسین کنم. این انتخاب باعث شده تا «کلاس هشتم» به جای تبدیل شدن به یک فیلم دورانِ بلوغِ آشنای دیگر، حال و هوای منحصربهفرد خودش را داشته باشد و فضای خفقانآور اما واقعیای که کاراکترهایش در آن قرار دارند را بهتر منتقل کند. بو برنهام از این طریق موفق شده تا تکتک گفتگوهای کاراکترهایش را به لحظاتِ پُرتنشی سرشار از جزییاتِ شخصیتپردازی تبدیل کند. مثلا اگر پدرِ کیلا میتوانست در سکانسِ دور آتش عشقش را به کیلا را به همان شکلی که احساس میکند به دخترش منتقل کند دیگر هیچ ترس و استرسی وجود نداشت. ولی تماشای همین زور زدن پدرِ کیلا و جملات دست و پاشکستهای که برای اطمینان خاطر دادن به کیلا است که نه تنها یک ابراز عشقِ سادهی پدری به فرزندش را به جنگی با محدودیتهای ادبی خودش تبدیل میکند، بلکه همذاتپنداری تماشاگر با او را به مرحلهی متعالیتری میرساند. یا همین محدود شدنِ دایرهی لغاتِ کیلا به «باحال» و «خفن» و «اوکی» است که به خوبی شخصیتِ او را به محض باز کردن دهانش بیرون میریزد و تصورِ کودکانه اما قابللمسش از آدمی موفق یا به قول خودش «باحال» را آشکار میکند.
اما واقعگرایی «کلاس هشتم» به شخصیتپردازی و دیالوگنویسیاش خلاصه نمیشود. شاید بهترین دستاوردِ «کلاس هشتم» نگاه صادقانه و غیرکلیشهایاش به شبکههای اجتماعی است. از زمانی که اسمارتفونها به بخشِ پُررنگی از زندگیهایمان تبدیل شدند، با الگوی تکرارشوندهای در فضای سرگرمی روبهرو شدیم: تینایجری که با اسمارتفونی که هیچوقت از جلوی صورتش کنار نمیرود و هندزفریهایی که هیچوقت از گوشهایش بیرون نمیآیند شناخته میشود. این تینایجرهای دیجیتالی معمولا همان کسانی هستند که خارج از دنیای فیلم قرار میگیرند. مهم نیست دور و اطرافشان چه اتفاقِ بزرگی در حال رخ دادن است. آنها بدون اجازه دادن به نفوذ واقعیتِ به میدان دیدشان، به کوبیدن نوک انگشتانشان به روی تاچاسکرینهایشان ادامه میدهند. از «نگاسونیک تینایج وارهد» که قبل از کمک کردن به ددپول در نبرد، باید چیزی را به سرعت توییت کند تا دخترِ دبیرستانی معروفِ «جومانجی ۲» که در حال ورزش کردن اساماس میدهد. حتی در «اونجرز: جنگ اینفینیتی» هم با اینکه دنیا در حال به پایان رسیدن است، ولی گروتِ نوجوان نمیتواند دست از بازی کردن بکشد. تا دلتان بخواهد از اینجور تینایجرهای موبایلزده در سینما و تلویزیون یافت میشود. و همیشه آنها چیزی نبودهاند جز وسیلهای برای خندیدنِ مخاطبان بزرگسال. پدر و مادرهایی که در این نوجوانانِ احمقِ سینمایی، بخشی از خشمی را که نسبت به بچههای خودشان احساس میکنند پیدا میکردند. پیام زیرمتنی تمام آنها یکسان است: این بچههای لعنتی دارند وقتشان را با موبایلهایشان هدر میدهند در حالی که دنیای واقعی از کنارشان با سرعت عبور میکند. «کلاس هشتم» یکی از فیلمهایی است که پروندهی این دسته تینایجرها را همچون یک بزرگسالِ خسته و کلافه به راحتی نمیبندد. بلکه تصمیم میگیرد تا به جای تبدیل کردن آنها به سوژهای برای خنده، زندگی درونیشان را با ظرافت بیشتری به بررسی کند. خط داستانی فیلم اگرچه پتانسیل این را دارد تا به داستانِ هشداردهندهای در مایههای «آینهی سیاه» تبدیل شود که دربارهی عواقبِ بد وابستگی بیش از اندازه به اینترنت مرثیهسرایی میکند، ولی در عوض فیلم از زاویهی چندبُعدیتری به موضوعش نزدیک میشود. یکی از دلایلش به سابقهی خود بو برنهام به عنوان یک یوتیوبرِ ستاره برمیگردد که قشنگِ کوچهپسکوچههای این حوزه را میشناسد. راز موفقیتِ «کلاس هشتم» در این زمینه این است که با شبکههای اجتماعی نه به عنوان هیولایی خونخوار رفتار میکند و نه از آن طرفداری میکند. فیلم شبکههای اجتماعی را فقط به عنوان چیزی که هست نشان میدهد. با این تفاوت که این فرصت را بهمان میدهد تا شبکههای اجتماعی را از زاویهی دید یک نوجوانِ عصرِ دیجیتال ببینیم. او میداند که شبکههای اجتماعی به چنان بخشِ سازمانیافته و گستردهای از زندگی مُدرن تبدیل شدهاند که نوجوانان چارهای جز کشیده شدن به درون آن ندارند.
حذفِ شبکههای اجتماعی از زندگی نوجوانان مثل حذف کردن دوچرخه، شهربازی، کلاس زبان یا شام و ناهار از زندگیشان است. این کار نشدنی است. هدفِ بو برنهام این است تا کاری کند تا ببینیم دفنِ شدن تینایجرها صرفا به دلیلِ ناآگاهی آنها از دنیای واقعی اطرافشان نیست، بلکه ریشه در ترسها و نگرانیها و اضطرابهایی دارد که نه تنها برای آنها در آن سن واقعیتر از هر چیزی است، بلکه آنها دقیقا همان درگیریهایی هستند که کودکانِ نسلهای قبل با آنها دست و پنجه نرم کردهاند، ولی حالا شکلشان در دنیای فیسبوک و اینستاگرام تغییر کرده است. این روزها حذف شبکههای اجتماعی از زندگی شدنی نیست. مخصوصا برای تینایجرهایی که دوست دارند همیشه با دوستانشان در ارتباط باشند و جدیدترین میمها و کلیپها و گیفها را بین یکدیگر رد و بدل کنند. «کلاس هشتم» هم هرگز استفادهی کیلا از شبکههای اجتماعی را به عنوان شکستی شخصی به تصویر نمیکشد. بلکه سعی میکند تا روانشناسی پشت آن را بفهمد. کیلا شاید به اسمارتفونش زنجیر نشده باشد یا مجبور نباشد تا تستهای چرت و پرتِ بازفید را انجام بدهد و صبحها بعد از رسیدن به سر و وضعش از خودش سلفی بگیرد و وانمود کند که به همین شکل از خواب بیدار شده است، ولی او در دنیایی چشم باز کرده است که تمام ساختارِ اجتماعیاش براساس سلفیها و استتوسها و کپشنها و استیکرها و فیلترهای اسنپچت و آموزشهای یوتیوبی و نوتیفیکیشنهای قرمزِ کنار آیکونِ اپلیکیشنهای سوشال بنا شده است. فیلم با ارجاعات فراوانش به میمهای اینترنتی به این نکته اشاره میکند که آپدیت ماندن در شبکههای اجتماعی حکم یکجور واحد پول رایح را دارد که همکلاسیهای کیلا، از طریق آن در ساختارِ اجتماعی مدرسه دوام میآورند. مثلا در یکی از جمعهای مدرسه، یکی از بچهها از هر موقعیتی برای اشاره به آن ویدیوی معروفِ لبرون جیمز استفاده میکند که حکم کچلیکِ ما ایرانیها را دارد. دختری که کیلا به جشن تولدش رفته است، به سبکِ «پسر کولهپشتی» در یکی از کنسرتهای کیتی پری میرقصد. پیام ویدیویی کیلا به خودش روی یک فلش مموری در ظاهرِ خدای میمهای دنیا عالیجناب باب اسفنجی ذخیره شده است. در نهایتِ بهترینِ تعاملِ اجتماعی کیلا که او را از تنهایی در میآورد و منجر به پیدا کردن یک دوست واقعی میشود، مربوط به ارجاعی به ماجرای شدیدا وایرالِ سُس سچوان از سریال «ریک و مورتی» (Rick and Morty) میشود.
شبکههای اجتماعی شاید منزویکننده باشند، ولی اگر کیلا آن را بهطور کامل کنار بگذارد، بیشتر از همیشه با همسن و سالهایش بیگانه میشود. اینکه کیلا دوست واقعیاش را از طریق آگاهی مشترکشان از اتفاق وایرالی در فرهنگ عامه پیدا میکند نشان از هوشمندی بو برنهام دارد. او سراغِ نتیجهگیری کلیشهای «کنار گذاشتن اینترنت و بازگشت به دنیای واقعی برای تبدیل شدن به آدم خوشحالتر» نمیرود. او میداند که شبکههای اجتماعی جزیی جداناشدنی از زندگی اکثر انسانهای عصرِ دیجیتال، مخصوصا تینایجرهاست، پس راهحل نه دربارهی حذف کردن آن، بلکه دربارهی فهمیدن آن و استفاده از آن برای تعاملاتِ انسانی است. مشکلِ کیلا بیشتر از اینکه دربارهی شبکههای اجتماعی باشد، دربارهی تحتتاثیر قرار گرفتنِ او توسط آنهاست. کیلا فکر میکند باید خودش را برای مورد توجه قرار گرفتن توسط دیگران عوض کند، ولی کیلا هیچوقت این احتمال را در نظر نمیگیرد که امکان دارد بچههایی شبیه به خودش وجود داشته باشند که فقط باید آنها را پیدا کند. در نهایت چیزی که یخِ دیدارِ کیلا و دوست جدیدش را میشکند ارجاعی به «ریک و مورتی»، یکی از وایرالترین رویدادهای فرهنگ عامهی سالهای اخیر است. «کلاس هشتم» نه دربارهی محکوم کردن شبکههای اجتماعی، بلکه دربارهی قدرتِ آنها برای نزدیک کردن آدمها به یکدیگر در دنیای واقعی است. «کلاس هشتم» نه دربارهی حذف کردنِ شبکههای اجتماعی از زندگی برای رسیدن به رستگاری، بلکه دربارهی این است که حالا که سوشال به بخشِ جداییناپذیری از زندگیمان تبدیل شده است، چگونه در عینِ قاطی شدن در آن، هویت واقعیمان را صرفا جهت مورد تحسین قرار گرفتن توسط دیگران تغییر ندهیم و زجر نکشیم. کیلا اگرچه فیلم را با ضبط کردن ویدیویی برای دیگران آغاز میکند، اما فیلم را با ضبط کردن ویدیویی برای خودش به پایان میرساند. او یاد میگیرد که خودش باشد، نه اینکه به ازای دیوانه شدن، مدام سعی در جلب نظر و رضایت دیگران داشته باشد.
بو برنهام در کنار فیلمنامهنویسی، مهارتِ قابلتوجهای هم در کارگردانی نشان میدهد. رفت و آمدِ او بین لحظاتِ خلاقانهی کمدی و موقعیتهای هولناک آنقدر حرفهای و سیال است که مدیریتِ لحن فوقالعادهی «برو بیرون» و «بری» را به یاد میآورد. برای مثال صحنهای در فیلم هست که کیلا در اتاقش در حال صحبت کردن با دوست دبیرستانیاش اُلیویا با تلفن است. کیلا از شدت استرس و اضطراب یک لحظه آرام و قرار ندارد و بیوقفه طولِ اتاق را بالا و پایین میکند و دوربین هم همراهش یک مسیر تکراری را چپ و راست میرود. نمای کلوزآپ از سوژهای متحرک بهعلاوهی پنجرهی اتاقِ کیلا که در پسزمینه با نور آفتاب روشن است، حس سرگیجهآوری ایجاد میکند که به خوبی بازتابدهندهی بیقراری و اضطرابِ کیلا است. یا به سکانسی که کیلا، دعوتشدگان به جشن تولد را با حالتی بهتزده از پشتِ شیشه تماشا میکند نگاه کنید. بو برنهام این سکانس را با فرمی که از یک فیلم ترسناک انتظار داریم کارگردانی میکند. تمام نماهای این صحنه با توجه به زبانِ ژانر وحشت انتخاب شدهاند. از دوربینی که از دوردست نگاه درماندهی کیلا به اتفاقاتِ حیاط را دنبال میکند تا به تصویر کشیدنِ رقص و شادی و آببازی بچهها در استخر همچون درگیری چندین زامبی و هیولای وحشی. در جریان این سکانس اگر احساس کردید کیلا قهرمانِ فیلم جدید «رزیدنت ایول» است که در یک آزمایشگاه زیرزمینی ساخت سلاحهای بیولوژیکی گیر کرده است و باید برای نجات از بین زامبیهایی که در مسیرش پرسه میزنند عبور کند اشتباه نمیکنید. چون کیلا در این صحنه دقیقا با چنین حسی دست و پنجه نرم میکند. یا مثلا به سکانسِ بازی «حقیقت یا شجاعت» نگاه کنید. بو برنهام کل این صحنه را با استفاده از رفت و آمد بین دو نما ضبط میکند. اولی نمایی از هر دوی کیلا و دوستِ اُلیویا است و دومی نمای کلوزآپی از کیلا. هر دوی این نماها با هدفِ هرچه بهتر به تصویر کشیدنِ تگنایی که کیلا در آن گیر کرده است و فشاری که تحمل میکند انتخاب شدهاند. در نمای اول، کیلا در گوشهی سمتِ راستِ تصویر در روشنایی قرار دارد و دوستِ اُلیویا همچون خونآشامی مخفی شده در تاریکی یا پنیوایزی که میخواهد قربانیاش را به درون چاه فاضلاب بکشد، در تاریکی دفن شده است. هر وقت نوبت به جواب دادنِ کیلا میشود، به کلوزآپی از او کات میزنیم که روی موقعیتِ خفهکننده و تحتفشارش بیشتر تاکید میکند.
به عنوان یک مثال دیگر، سکانسِ دیدارِ کیلا با اُلیویا و دوستانش در رستورانِ پاساژ را در نظر بگیرید. کیلا در تمام نماهای این سکانس تنها به تصویر کشیده میشود. در حالی که دوربین اُلیویا و دوستانش را دوتا دوتا در یک قاب جا میدهد، کیلا تنها است. حتی وقتی بو برنهام هر پنج نفر آنها را با هم در یک قاب جا میدهد، او کیلا را در مرکز تصویر در حالی که پشتِ لیوانهای نوشابه پنهان شده است و جثهی کوچکش در تضاد با عظمتِ طبقات بلندِ پاساژ در پشتسرش قرار میگیرد به تصویر میکشد. در حالی که اُلیویا و دوستانش از آنجایی که به دوربین نزدیکتر هستند و چیزی بلاکشان نمیکند، هیبت بزرگتر و حالتِ تهدیدآمیزتری دارند. کیلا در این نماها همچون موجود کوچک شکنندهای که دارد توسط باری که روی سرش سنگینی میکند در زمین فرو میرود به نظر میرسد. نکتهی دیگر این است که بو برنهام اکثرِ لحظات این سکانس (مخصوصا جر و بحث داغِ اُلیویا و دوستانش) را از نقطه نظرِ کیلا فیلمبرداری میکند. نتیجه این است که حتی اگر این سکانس را بدون صدا هم تماشا کنید، براساس انتخاب نماها میتوانید حس واقعی کیلا در جریان را درک کنید. او شاید به هوای پیدا کردن دوست و مبارزه با وحشتش از اجتماع، با اشتیاق به این گردهمایی آمده باشد، ولی تمام سرنخهای دیداری نشان از این دارند که او دارد زجر میکشد. «کلاس هشتم» روندی که در سینما با فیلمهایی مثل «برو بیرون» (Get Out) و «بیمار بزرگ» (The Big Sick) و در تلویزیون با سریالهایی مثل «استاد هیچی» (Master of None) و «بری» (Barry) شروع شده بود را ادامه میدهد. به نظر میرسد عصر، عصرِ کمدینهایی است که به بهترین شکلِ ممکن پیچیدگی خندهدار و ابسورد و دراماتیک و تراژیک دنیای واقعی را به تصویر میکشند. «کلاس هشتم» یکی از دقیقترین فیلمهای امسال و قدم رو به جلوی دیگری برای فیلمهای دوران بلوغ است. اگر زمانی فیلمهای دوران بلوغِ دوران جان هیوز و بعد از آن، حول و حوشِ خوشگذرانی و افسارگسیختگیهای جوانی میچرخیدند، مدتی است که به دورانِ پسا-«جان هیوز» رسیدهایم که فیلمهای دوران بلوغ به برخی از جدیترین و جهانشمولترین فیلمهای هر ساله تبدیل شدهاند که از درگیریهای دوران نوجوانی به عنوان دروازهای برای صحبت دربارهی درگیریهای انسانی در تمام سنین استفاده میکنند. روندی که با «کلاس هشتم» به اوج خودش میرسد. اگر اسمی از این فیلم در جریان فصل جوایز نشنویم شاخ در میآورم.