فیلم ابرقهرمانی Doctor Strange حکم جعبهی خالیای را دارد که با یک کاغذ کادوی خوشگل و گرانقیمت بستهبندی شده است. همراه نقد فیلم میدونی باشید.
فیلم Doctor Strange برای اینکه ما را به درون بُعد جدیدی از دنیای مارول پرتاب کند وقت تلف نمیکند. در همان پنج دقیقهی ابتدایی فیلم، مارول بهمان میفهماند که این فیلم قرار است قوانین تازهای را معرفی کند و به چیزهایی بپردازد که تاکنون در دنیای سینمایی آنها نمونهشان را ندیدهایم. اینجا زمانی است که دنیایی جادویی با تمام جادوگران شنلپوش و عتیقهجات و کتابهای خاکگرفته و بُعدهای موازی تاریک به جمعِ حالوهوای سایفای و تکنولوژیک اکثر فیلمهای قبلی مارول میپیوندد. خلاصه مارول با این فیلم حسابی دست به هری پاتربازی میزند! طبق معمول همهچیز با یک سکانس مبارزه کلید میخورد: جادوگری شورشی به اسم کاسلیوس (مدز میکلسون) و سربازانش در لندن با زنی به اسم «فرد کهن» (تیلدا سوئینتن) درگیر میشوند. اما از آنجایی که آنها جادوگر هستند و نمیتوانند مثل آدمیزاد مشت و لگدهایشان را به سر و صورت یکدیگر بکوبند یا لباسی آهنین برای پرواز کردن و شلیک موشک از کف دستانشان ندارند، باید به فکر چاره بیافتند و در نتیجه تصمیم میگیرند تا زمین را روی محورش بچرخانند و بر روی دیوار ساختمانها بپرنند و بعد برای نابودی یکدیگر شروع به تا کردن ساختمانها و کلا هر چیز فیزیکیای که آن اطراف پیدا میشود میکنند. ناگهان دیوارها و پنجرهها و ستونها مثل اوریگامی شروع به چرخیدن به دور خودشان و ایجاد شکلهای هندسی عجیب و غریب که بیوقفه در حال تغییرند میکنند. چون بالاخره کشتن دشمنانتان از این طریق خیلی باحالتر است!
غوغایی به پا میشود. ساختمانها مثل مکعب روبیکی که منطق و فیزیک را فراموش کرده است، به درون و بیرون میچرخند و شروع به له کردن هرچیزی که زیرشان قرار میگیرند میکنند. جاذبه به یک قانون بچهبازی تبدیل میشود که به سادگی حرکتِ دوربین تغییر میکند. تماشای تمام اینها مثل این میماند که «واقعیت» از شکست اخیر پرسپولیس از استقلال قاطی کرده و میخواهد خودکشی کند! سکانس افتتاحیهی فیلم که تمام میشود در مورد یک چیز مطمئن هستید: این خفنترین پنج دقیقهای است که مارول تاکنون ساخته است. این دیوانهبازیهای تصویری نه تنها اینجا به پایان نمیرسد، بلکه نسخههای پیچیدهتر و طولانیتری از آنها در ادامه هم میآیند و کمکم به این نتیجه میرسید که باید جایزهی زیباترین و مشنگترین فیلم مارول از لحاظ جلوههای بصریای که زمین و زمان را به هم میبافند به «دکتر استرنج» داد. با خودتان میگوید «اینسپشن» کیلو چنده؟! اگر نولان در یکی از صحنههای فیلمش شهر را یکبار تا کرده بود، «دکتر استرنج» در یکی از سکانسهای مبارزهاش، آنقدر نیویورک را تا میزند و به سازههای درهمگرهخورده تبدیل میکند که دست نولان را در تا کردن شهرها از پشت میبندد!
اما در همین حین که مجذوب خودنمایی تیم جلوههای کامپیوتری فیلم شدهاید متوجه میشوید که اجرای ویژوالهای گرانقیمت هیچوقت یکی از مشکلات و کمبودهای آثار دنیای سینمایی مارول نبوده است. فیلمهای آنها در این زمینه همیشه شامل بهترینها بوده است. چه وقتی که جهنم را روی سر نیویورک خراب میکند و مارول بدون اینکه متوجه شویم پنلهای کامیکبوکهایش را به زندگی میآورد، چه وقتی که در «نگهبانان کهکشان» یک دنیای فانتزی فضایی را بهطور قابلباوری به واقعیت تبدیل میکند و چه وقتی که در «جنگ داخلی» یک فرودگاه را به میدان نبرد و قلدربازی بیخطر چندتا ابرقهرمان تبدیل میکند. فقط مسئله این است که در اینجا ویژگیهای داستانی «دکتر استرنج» به آنها فرصت داده که پیچ وِلوم جلوههای ویژهاش را بیشتر بچرخانند. از خودتان میپرسید آیا این سکانسهای خیلی خفن چیزی را که از فیلمهای مارول رخت بسته در خود دارد یا نه و دو هزاریتان میافتد که جواب «نه» است. دو دستی توی سرتان میزنید که ای وای بر من! «دکتر استرنج» شاید از لحاظ بصری خیلی خوشگل و باحال و شگفتانگیز باشد، اما وقتی نوبت به چیزهای مهمتر و بااهمیتتر و چیزهایی که مارول این روزها بدجوری به آنها نیاز دارد میرسد، کم میآورد و ناامیدکننده ظاهر میشود. «دکتر استرنج» در رسیدن به ماموریت اصلیاش بهطور دلسردکنندهای شکست میخورد. و مهم این شکست است، نه آن پیروزی. در اینکه «دکتر استرنج» قرار بود با استفاده از قابلیتهای دنیای جادویی مارول از لحاظ ویژوال بازیگوشی کند شکی نیست. فیلم قبل از امتحان دادن نمرهی کامل را گرفته بود. سوال اصلی این بود که آیا قابلیتهای دنیای اسرارآمیز دکتر استرنج نتایج دیگری هم خواهد داشت که خب، اینطور نشده است.
آخه حقیقش فضای بلاکباسترهای ابرقهرمانی این روزها همچون تشنهای در بیابان، به خلاقیت و تنوع برای نجات پیدا کردن نیاز دارد. مخصوصا فیلمهای مارول. چون آنها نه تنها بخش عظیمی از این فضا را تشکیل دادهاند، بلکه با بیش از چهارده فیلم، مجموعهی بزرگی هستند که شاید جذاب شروع شده باشند و روزهای فوقالعادهای را هم پشت سر گذاشته باشند، اما مدتی است که بدجوری به تکرار و درجا زدن افتادهاند. در یک کلام دست فیلمهای مارول برای ما رو شده است و آنها برای غافلگیر کردن و هیجانزده کردن دوبارهی طرفداران فقط به قولهای پوچ و توخالی روی آوردهاند. بالاخره چه چیزی خفنتر و انقلابیتر از فروپاشی اعضای اونجرز و درگیری آنها با خودشان. اما محصول نهایی چیزی بیشتر از فهرست کردن تمام مشکلات ریز و درشت مارول نبود. خب، پس طبیعی است که بعد از چنین شکست هنری، بهطرز محتاطانهای چشم به «دکتر استرنج» دوخته بودم. روی کاغذ «دکتر استرنج» فیلم بدی نیست. فیلم دنیای مارول را وارد مسیر جدیدی میکند و برای یکبار هم که شده به کاراکتری میپردازد که یک میلیاردر عاشق تکنولوژی و یک ابرسربازِ وطندوست نیست و البته بعد از مدتها با یکی از فیلمهای مارول برخوردم که موسیقیای دارد که قابلتشخیص است و اگرچه تم بهیادماندنیای نیست، اما حداقل در ساخت حسوحال فیلم تاثیرگذار است. فیلم اما در جایی که باید موفق باشد نیست. «دکتر استرنج» از لحاظ داستانی قدم رو به جلویی برای مارول محسوب نمیشود. در زیر تمام ویژگیهای جذاب فیلم، روح فرسوده و از پا افتادهای وجود دارد بارها و بارها نمونهاش را دیدهایم و توانایی حمل کردن فیلم را ندارد.
فیلم با کمک جلوههای جادوییاش در بعضی صحنهها هیجانانگیزترین فیلم مارول است، اما همزمان میتواند حوصلهسربرترین و ملالآورترین فیلم مارول هم لقب بگیرد. بعد از این همه فیلمی که مارول روانهی بازار کرده، احتمالا کمی تکراریشدن غیرقابلاجتناب است. اما بعضیوقتها به نظر میرسد با بازسازی فیلمهای قبلی آنها مثل «مرد آهنی» و «انتمن» سروکار داریم. باز دوباره مرد بااستعداد اما مغروری را به عنوان شخصیت اصلی داریم که از قضا خیلی مایهدار است و باید در طول فیلم درسهای مهمی دربارهی از خود گذشتگی و قهرمانبودن یاد بگیرد و این وسط دنیا را هم از نابودی نجات بدهد. او دکتر استیفن استرنج (بندیکت کامبربچ)، جراح مغز بسیار باهوش و ثروتمندی ساکن منهتن است. فیلم که آغاز میشود استرنج بیشتر از نجات جان بیماران، به دنبال اختراع تکنیکهای جدید و مشهورتر شدن است. دکتر کریستین پالمر (ریچل مکآدامز) همکار و معشوقهی سابقش آخرین و تنهاترین کسی است که استرنج در زندگیاش به عنوان دوست دارد. اما استرنج هیچکدام از هشدارهای او در رابطه با عواقب مغرور بودن را جدی نمیگیرد. استرنج که باید سزای اعمالش را ببیند در حالی که با سرعت در حال ویراژ دادن با لامبورگینیاش در جادههای کوهستانی در یک شب بارانی است، حواسش به تصاویر اسکن بیمارش پرت میشود و قبل از اینکه به خودش بجنبد، ماشین روی هواست و دستانش توسط شیشههای تیز و برندهی ماشین و فشار زیاد خرد خاک شیر میشوند.
استرنج در جستجوی چیزی برای برگرداندن دستانش به روز اول، به نپال میرود و با فرد کهن آشنا میشود. این خانم کچل که قرنها سن دارد به استرنج میگوید که یاد گرفتن هنرهای جادویی به سالها تمرین و مطالعه نیاز دارد، اما استرنج که باهوشتر از این حرفهاست، یک هفتهای فوق لیسانسش را میگیرد! کاری که فرد کهن در اولین دیدارشان میکند این است که چشم استرنج را به روی حقایق هستی باز میکند. حقایقی که او تاکنون به آنها باور نداشته است. سکانسی که فرد کهن با گذاشتن انگشت شصتش بر روی پیشانی استرنج او را به گذشت و گذار در کیهان میفرستد، جایی است که فیلم رسما پروسهی به سیم آخر زدنش را آغاز میکند. ما همراه با استرنج معلق در هوا به درون دنیاهایی پر از رنگهای نئونی بنفش، آبیهای فسفری و قرمزهای خونین پرتاب میشویم. استرنج در حالی که معلق در غاری در سیارهای دوردست است، مورد حملهی صدها دست قرار میگیرد و بین بُعدهای موازی رنگارنگ پاسکاری میشود. حالا حتی مرد مغروری مثل استرنج هم نمیتواند چیزی را که دیده است رد کند.
خب، شخصیت استرنج اگرچه فرق چندانی با تیپهای کلیشهای فیلمهای ابرقهرمانی ندارد، اما فیلم همزمان این فرصت را هم داشته است که از طریق او به موضوع متفاوتی بپردازد و درونیات مردی را که حالا باید طبیعت واقعیت و هرچیزی را که تاکنون میدانسته زیر سوال ببرد مورد کندو کاو قرار بدهد. اما اینطور نمیشود. چون اصلا چیزی به اسم شخصیتپردازی در «دکتر استرنج» وجود خارجی ندارد. شخصیتها به دو گروه تیپهای تکبعدی و مقواهای بیخاصیتی که اطراف گروه اول میچرخند تقسیم میشوند. بندیکت کامبربچ بهترین بازیگری است که برای این نقش انتخاب شده و به محض اینکه ریش پرفسوری میگذارد با دکتر استرنج کامیکبوکها مو نمیزند، ولی او به ندرت تبدیل به شخصیت متفاوتی در مقایسه با قهرمانان قبلی مارول که تاکنون با آنها آشنا شده بودیم میشود. به عبارت دیگر سناریو هیچوقت این فرصت و آن لحظهی طلایی را برای او فراهم نکرده است که اثر خودش را بر پیکرهی این شخصیت به جا بگذارد و به کاراکتر منحصربهفردی تبدیل شود. او ترکیبی از غرور و شوخطبعی تونی استارک و درماندگی و ناامیدی دکتر بروس بنری است که قدرتهایش به بزرگترین نقطهی ضعفش تبدیل شدهاند.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که به شخصیتپردازی ضعیف استرنج منجر شده این است که او خیلی سریعتر از چیزی که فکر میکنید بر جادو و جمبل احاطه پیدا میکند. از آنجایی که کاسلیوس در حال احضار کردن دورمامو (غولآخر دنیای دکتر استرنج) برای قورت دادن زمین است، پس استرنج مجبور است بهطور زورکی و بیمنطقی در سریعترین زمان ممکن به توانایی و دانش لازم برای ایستادگی علیه آنتاگونیست فیلم دست پیدا کند و در استفاده از آنها آماده شود. بنابراین هیچ تنش و هیجانی در قوس شخصیتی او وجود ندارد. اگرچه او در ابتدا از دیگر دانش آموزان عقبتر است، اما فرد کهن او را زیر پر و بال ویژهی خودش میگیرد و در یک چشم به هم زدن، استرنج را در حال کتابدزدی از کتابخانه میبینیم. کار به جایی میکشد که او یواشکی زمان را دستکاری میکند، کتابهای ممنوعه را مطالعه میکند و با چشم آگاموتو ور میرود. بنابراین وقتی کارل موردو (چیوفل اجیفور)، دستیار اول فرد کهن از روی شگفتی میگوید که تقدیر استرنج برای جادوگر شدن نوشته شده، تعجب نکردم. بالاخره هرکسی به کمک نویسندگان اینقدر راحت و سریع و بیدردسر بتواند به هدف برسد، میتواند جادوگر شود. در نتیجه همیشه حق با استرنج است. بالاخره از قهرمانی که خطکشیها و قوانین طبیعت را میشکند و بعد به ازای تنبیه شدن، دنیا را هم نجات دهد چه انتظار دیگری میرود. مشکل شخصیت استرنج این است که بیش از حد حق با اوست و این موضوع همیشه غرورش را توجیه میکند. همیشه موفقیت قهرمان تا وقتی جذاب و لذتبخش و واقعگرایانه است که آن قهرمان طعم عمیقترین و تاریکترین سیاهچالهها را چشیده باشد.
از سوی دیگر کاراکتر ریچل مکآدامز یکی از بدترین معشوقههای شخصیت اصلی در فیلمهای ابرقهرمانی که تاکنون دیدهام است. مکآدامز انرژی گرمی دارد که او را از دیگر شخصیتهای فیلم جدا میکند، اما از لحاظ شخصیتی، مکآدامز هیچ کاری برای انجام دادن ندارد. او حتی نقش کلیشهای دختری را که باید توسط قهرمان نجات داده شود هم ندارد. تنها وظیفهی او این است که در بیمارستان منتظر پیدا شدن استرنج در زمانهایی که به او نیاز دارد بیاستد. تیلدا سوئینتن تنها فرد جمع بازیگران است که کاملا با استفاده از چهره و بازی عجیبش که یکی از امضاهای خودش هم است در قالب فرد کهن فرو میرود. او با حرکت سادهی سر یا شوخیهای تیز و برندهاش موفق میشود کاری کند تا ما باور کنیم که قرنها از تولد این زن میگذرد. بازی سوئینتن تنها عنصری است که در طول فیلم واقعا چیزی فرازمینی، غیرمعمول و باشکوه را نمایندگی میکند.
مدز میکلسون هم اگرچه بازیگر فوقالعادهای است که در زمینهی بازی کردن کاراکترهایی با صورت بیتفاوت و چشمهای خالی از احساس عالی است و مثل کامبربچ بهترین فرد برای این نقش بوده، اما فیلم تمام قابلیتها و استعدادهای او را هدر میدهد. مارول هیچوقت به آنتاگونیستهایش معروف نبوده است، اما شخصیت کاسلیوس خیلی ضعیفتر و تکبعدیتر از چیزی است که به آن عادت داریم. میکلسون بهطور آزاردهندهای دست خالی رها شده است. البته حرفم را پس میگیریم. میکلسون اتفاقا وظیفهی مهمی در طول فیلم بر گردن دارد و آن هم «دویدن» است. بله، دویدن! امکان ندارد سروکلهی کاسلیوس در صحنهای پیدا شود و شروع به دویدن نکند. فیلم کلکسیونی از انواع و اقسام دویدن میکلسون است. از دویدن در خیابانهای لندن گرفته تا دویدن در خیابانهای شلوغ هنگ کنگ. دویدن ماتریکسوار بر روی دیوارها. دویدن در راهروهای وارونه. دویدن روی ساختمانهای در حال حرکت. راستش را بخواهید اگر پسزمینهی داستانی کاراکتر میکلسون را از کسی که خانوادهاش را از دست داده و حالا میخواهد دنیا را نابود کند، به دوندهای اختصاص میدادند که بهطور ناجوانمردانهای در مسابقهی فینال المپیک شکست خورده و حالا میخواهد دنیا را بنا به سلیقهی خودش به میدان دویدن تبدیل کند، خیلی جالبتر و منطقیتر میبود!
در زمینهی سکانسهای اکشن هم فیلم چیزی بیشتر و بهتر در مقایسه با فیلمهای اخیر مارول ارائه نمیدهد. روی کاغذ با سکانسهای فوقالعادهای طرفیم. مبارزه و تعقیب و گریز در حالی که آسمانخراشهای نیویورک در فضا معلق هستند و سکانسهایی که همهچیز همچون نقاشیهای ام.سی. اشر با پرسپتکیو بازی میکنند، معرکه به نظر میرسد. اما در عمل اینطور نیست. چون نه خطری کاراکترها را تهدید میکند، نه آنتاگونیست کاریزماتیکِ مرگباری داریم و نه اصلا معلوم است حواس کارگردان در سکانسهای اکشن بزرگ فیلم کجاست. باز وضعیت در مبارزههای کوچکتر بهتر است. اما در نبردهای بزرگتر انگار حواس کارگردان بیشتر به به تصویر کشیدن دنیای عجیب و غریبش بوده تا چیز دیگری. بعضیوقتها کاراکترها بدون درگیری برای دقایق زیادی فقط از روی موانع مختلف میپرند تا خفنبودن این دنیا را نشان دهند.
به خاطر همین است که فیلمی مثل «اینسپشن» به جایگاه کلاسیک دست پیدا میکند و «دکتر استرنج» به چیزی بیشتر از یک فیلم خوشگل فراموششدنی دیگر تبدیل نمیشود. در «اینسپشن» خطرات تا کردن دنیاها و پرسه زدن در دنیاهای موازی احساس میشود. همهچیز در عین شگفتانگیز بودن، تهدیدبرانگیز و بیگانه هم است و از همه مهمتر ماموریت نهایی مشخص است. تماشاگران به اندازهی کاراکترها به آن اهمیت میدهند و خلاصه فیلم از ایدهاش برای دادن وزن و جلوهی تازهای به اکشنهای قدیمی بهره برده است. چنین چیزی در «دکتر استرنج» احساس نمیشود. صحنههای نبرد فیلم اگر توخالیتر و بیوزنتر از نبردهای «جنگ داخلی» نباشند، کمتر نیستند. اما شاید بزرگترین ویژگی مثبت فیلم این است که یکی از بزرگترین انتقاداتی را که به فیلمهای ابرقهرمانی مخصوصا آثار مارول میشود، تکرار نمیکند. در لحظات نهایی فیلم وقتی هنگ کنگ را در حال نابودی پیدا کردم، با خودم گفتم باز دوباره باید شاهد تخریب یک شهر باشیم، اما خوشبختانه فکر نوآورانهتر و خلاقانهتری برای جمعبندی فیلم به ذهن سازندگان خطور کرده است که هم یکجورهایی عمل قهرمانانهی دکتر استرنج را خیلی بهتر از مبارزه با مشت و لگد منتقل میکند و هم به جای یک نبرد طولانی و پرسروصدا و پرهرج و مرج با یک درگیری هوشمندانه طرفیم که خیلی با یکی از مهمترین خصوصیاتِ دکتر استرنج که هوشاش است جفتوجور میشود. فقط حیف که فیلم خیلی دیر به یاد خلاقیت به خرج دادن میافتد.
فیلم یک مشکل بزرگ دیگر هم دارد و آن هم این است که دنیای فرازمینی «دکتر استرنج» به دنیای عمیقی با قوانین خودش تبدیل نمیشود. در پایان فیلم دانش ما از دنیای جادویی مارول، چیزی بیشتر از وقتی که هنوز فیلم را ندیده بودیم نیست. میدانیم که بُعدهای موازی بینهایتی وجود دارد. سفر به هرکدام از آنها مثل بالا انداختن سه-چهارتا قرص روانگردان میماند و بعضی از آنها هم اقامتگاه موجودات خیلی بدی هستند. خیلی خوب میشد اگر فیلم زمان بیشتری را به پرداخت پیچیدگیها و جزییات این دنیا سپری میکرد. مثلا در جایی از فیلم فاش میشود که فرد کهن و پیروانش با دزدین انرژی بُعدهای دیگر سوخت قدرتهایشان را تامین میکنند. خب، سوالی که مطرح میشود این است که عواقب این کار برای آن بُعدهای موازی چه چیزی است؟ آیا فرد کهن و دیگران به این سوال اهمیت میدهند یا به دنیاهای دیگر به عنوان منبع بیانتهایی برای استفادهی شخصیشان نگاه میکنند؟ همچنین یکی از تمهای فیلم مسئلهی دنبال کردن قوانین و بیاعتنایی به آنها در شرایط اضطراری است. انتخاب هرکدام از اینها باید شامل عواقب بد و خوب خودش باشد. مثلا در اوایل فیلم وقتی وانگ و موردو مچِ استرنج را در حال بازی کردن با زمان میگیرند، به او هشدار میدهند که این کار باعث ایجاد پارگی در فضا/زمان میشود و عواقب ناجوری برای کسی که با جریان زمان بازی کند وجود دارد. در پایان فیلم استرنج بهطرز گستردهای برای مبارزه با یک هیولای خداگونه زمان را دستکاری میکند و همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود. شاید بگویید به عواقب این کار در فیلم بعدی پرداخته میشود، اما این عذر بدتر از گناه است. چون با توجه به هشداری که در ابتدای فیلم در این باره داده میشود، در جریان فینال انتظار داشتم که اتفاق ناجوری بیافتد. اما نمیافتد. خلاصه «دکتر استرنج» در حالی به اتمام میرسد که کیهانشناسی دنیای فیلم پرداختنشده و متناقض است.
«دکتر استرنج» فیلم غیرقابلتماشایی نیست و اسکات دریکسون در مقام کارگردان با ویژوالهای خیرهکننده فیلمش نشان میدهد که آرتهای استیو دیتکو، تصویرگر کامیکهای «دکتر استرنج» را فهمیده است و آنها را با تمام شکوهشان به سینما منتقل کرده است و شاید تصاویر مریض فیلم بتواند تاحدودی روی ساختار و مضمون تکراری و خستهکننده فیلم را بپوشاند، اما شکی وجود ندارد که «دکتر استرنج» به جز جلوههای ویژه عالی و پایانبندی متفاوت از دیگر آثار ابرقهرمانی روز چیز دیگری ندارد و نه تنها قدم انقلابی و بزرگی در حد «نگهبانان کهکشان» که از لحاظ عجیب و غریببودن بیشتر از هرچیزی به «دکتر استرنج» شبیه است محسوب نمیشود، بلکه من را بیشتر از گذشته نسبت به مارول ناامید کرد.
بهشخصه یکی از کسانی هستم که همیشه از حرکت مارول در اقتباس از روی کامیکهای کمتر شناختهشدهاش استقبال کرده است و «دکتر استرنج» هم شاید مورد انتظارترین فیلم ابرقهرمانیام در سال ۲۰۱۶ بود. قابلیتهای دنیای این کاراکتر هم این پتانسیل را داشته تا به یکی از بهترین و سرگرمکنندهترین فیلمهای کامیکبوکی سالهای اخیر تبدیل شود. اما چیزی جلوی این اتفاق را گرفته و آن چیز هم کسی نیست جز خود مارول. همهچیز از گور محافظهکاری آنها بلند میشود. مارول این جسارت را پیدا کرده که به کاراکترهای کمتر شناخته شدهای مثل انتمن و دکتر استرنج بپردازد، اما هنوز این جسارت را پیدا نکرده تا واقعا از قابلیتهای دنیای آنها استفاده کند. مارول باید یاد بگیرد که ساختار داستانگوییاش را هم تغییر بدهد و فرمول کهنهاش را فراموش کند. هر کاراکتری با توجه به خصوصیات منحصربهفردش، ساختار روایی خودش را میطلبد. به خاطر همین است که این روزها سریالی مثل «لژیون» که به قهرمانی با اختلالات روانی میپردازد، از ساختار داستانگویی و بصری افسارگسیختهای بهره میبرد؛ چیزی که به خوبی بازتابدهندهی حالوهوای آن کاراکتر و آن دنیاست. فیلمهای مارول اما از شباهت آزاردهندهای نسبت به یکدیگر رنج میکشند. در نتیجه با اینکه در تئوری با کاراکتر و دنیایی طرفیم که در حوزهی کامیکبوکهای مارول یگانه است، اما در قالب سینمایی فرق چندانی با «مرد آهنی» و «کاپیتان امریکا» و «انتمن» نمیکند. چه از لحاظ بافت کارگردانی و چه از لحاظ نحوهی داستانگویی. «دکتر استرنج» بیشتر از اینکه احساس ورود به دنیایی تازه را داشته باشد، مثل یک محصول از تولید به مصرف شتابزده و نیمهکاره میماند. اگر مارول نتواند این مشکل را حل کند، روزی میرسد که حتی جلوههای ویژه هم نمیتوانند جلوی شکستش را بگیرند. آنها باید نحوهی ساختن دنیایی سینمایی را که در عین منظم بودن، بتواند نامنظم و غیرمنتظره باشد، یاد بگیرند و به کار ببندند. اصلا یکی از بزرگترین ویژگیهای یک دنیای سینمایی سرک کشیدن به بخشهای متفاوتی از آن برای حفظ تنوع است. اگر قرار باشد همهچیز شبیه به هم باشد که اسمش را دنیا نمیگذارند. شاید دنبالههای «دکتر استرنج» کار بهتری برای بهره بردن از معدن این کاراکتر و دنیایش انجام بدهند، اما فعلا این یکی در باز کردن این پورتالِ موردنیاز برای فرار به نقطهای شگفتآور ناموفق بود.